آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

خودشیفتگی در کلام

چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

خودشیفتگی در کلام

 

چقدر دیر شده است...

 

عقربه ها

در آغاز این جمله ایستاده اند

و از اتفاقی که هنوز نیفتاده، می ترسند

 

از افتادن می ترسم

از مرگِ قبل از مرگ

از تمام شدنِ شعرِ ناتمامی

که نیمی از آن در من جا مانده است

نیمی از من

چند قدم عقب تر

 

عقب تر، جاییست در بیرون

که هرچه راه می روی سیاه چاله ها تمام نمی شوند

و هرچه سفید می پوشی مُردنت را باور نمی کنند

 

عقب تر، جاییست در درون

که هر چه به دنبال جواب میگردی

چیزی جز نخ و سوزن پیدا نمی کنی

و هر چه لبهایت را می دوزی

سوراخ های جورابت بزرگتر می شوند

 

عقب تر،

درست همان جاییست که به سختی

خودت را از خودت بیرون می کشی

جلو می روی...

 

برای حرف زدن

چیزی بیشتر از جلو رفتن لازم است

و من دهانم را چند سطر بالاتر

- اشتباهی به جایی از شعر -

دوخته ام

و هر چه جلو تر می روم

دستی که باید دستم را بگیرد

دست دست می کند

 

جلوتر، زمانیست در عقب که عقربه ها ایستاده اند

زمانی که هر چه پایین را نگاه می کنی

از افتادن، بیشتر می ترسی

- ترسی که دلیلش، ترس از ارتفاع نیست -

 

جلو تر، زمانیست کمی بعدتر از حالا

که دیگر دلیلی برای ماندن نمانده بود

زمانی که قرار است

دوباره به خودت برسی

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

 

جلوتر،

دقیقا همین حالاست

که هر چه به ساعت نگاه می کنم

و‌ هر چه شعر را بالا و پایین

نه زمانی برای رفتن مانده است

نه جایی برای برگشتن...

و تنها

یک سوال بی جواب

روبرویم قدم می زند؛

 

چقدر دیر شده است؟؟...

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

چقدر دیر شده است...

 

عقربه ها

در آغاز این جمله ایستاده اند

و از اتفاقی که هنوز نیفتاده، می ترسند

 

از افتادن می ترسم

از مرگِ قبل از مرگ

از تمام شدنِ شعرِ ناتمامی

که نیمی از آن در من جا مانده است

نیمی از من

چند قدم عقب تر

 

عقب تر، جاییست در بیرون

که هرچه راه می روی سیاه چاله ها تمام نمی شوند

و هرچه سفید می پوشی مُردنت را باور نمی کنند

 

عقب تر، جاییست در درون

که هر چه به دنبال جواب میگردی

چیزی جز نخ و سوزن پیدا نمی کنی

و هر چه لبهایت را می دوزی

سوراخ های جورابت بزرگتر می شوند

 

عقب تر،

درست همان جاییست که به سختی

خودت را از خودت بیرون می کشی

جلو می روی...

 

برای حرف زدن

چیزی بیشتر از جلو رفتن لازم است

و من دهانم را چند سطر بالاتر

- اشتباهی به جایی از شعر -

دوخته ام

و هر چه جلو تر می روم

دستی که باید دستم را بگیرد

دست دست می کند

 

جلوتر، زمانیست در عقب که عقربه ها ایستاده اند

زمانی که هر چه پایین را نگاه می کنی

از افتادن، بیشتر می ترسی

- ترسی که دلیلش، ترس از ارتفاع نیست -

 

جلو تر، زمانیست کمی بعدتر از حالا

که دیگر دلیلی برای ماندن نمانده بود

زمانی که قرار است

دوباره به خودت برسی

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

 

جلوتر،

دقیقا همین حالاست

که هر چه به ساعت نگاه می کنم

و‌ هر چه شعر را بالا و پایین

نه زمانی برای رفتن مانده است

نه جایی برای برگشتن...

و تنها

یک سوال بی جواب

روبرویم قدم می زند؛

 

چقدر دیر شده است؟؟...

 

نقد:

شعر بسیار خوبی است با تصاویر بکر و فضایی کاملاً استعاری که کنایه‌ها اغلب قرینه‌ی صارفه برای شکل‌گیری این فضا هستند و شاعر بخوبی از پس آن‌ها در روایت برآمده و به زیبایی همه را در خدمت روایت آورده است. تصاویر سینمایی هستند فضایی که ساده می‌نماید اما تازگی دارد این تازگی که ناشی از نگاه شاعر به پدیده هاست همان است که ما آن را کشف می‌نامیم بعضی گمان می‌کنند کشف آن است که در زبان روایت دگرگونی و تازگی باشد زبان و گفتار قانونمندند و تازگی و هنجار شکنی در آن‌ها نباید خارج از قداعد و قوانین زبان(گفتار) باشد این هنجارشکنی‌ها و نوآوری‌ها باید در نگاه هنرمند به هستی باشد اگر نگاه تو در هنجارهای گذشته نبود هنجارشکنی کرده‌ای نه این که صرف و نحو گفتار را به هم بزنی و ادعای هنجارشکنی داشته باشی باید طوری به هستی بنگری که خرق عادت باشد و چیزی سوای آنچه دیگران می‌نگرند. و شما این نگاه تازه را دارید و دیگر این که در روایت نیز می‌کوشید به تازه‌هایی برسید یعنی در نحوه‌ی روایت هم از عادت‌ها دور می‌شوید و این هم نوآوری است و زیبا و بجا و از تمام این توصیف‌ها و ستایش‌ها که بگذریم به نظر می‌رسد شیفته این تازه‌جویی خود شده و خیال ندارید دست از سر این روایت بردارید و خواننده احساس می‌کند که متن دچار اطناب است به حدی که در پایان هیچ چیز برای کشف خواننده باقی نمی‌گذارید و این احساس را به خواننده می‌دهید که عقب افتاده است به حدی که باید لقمه جویده در دهانش گذاشت! بله چنین است. پارگراف آخر شعرتان زاید است و شعر در مصراع:

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

به پایان می‌رسد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی