روایت ناسازگار
روایت ناسازگار
گاهی
یک فیلمنامه
به کارگردانی روزگار
نقش هایی دارد به ناگاه
گاهی قلم،
سکوت را بنویسم روی دیوار
اشک، شیشه را بشویم،
قهوه، حوادث تلخ روزنامه را بخوانم
لبخند،
پشت در خوشبختی بخوابم
و گاهی تا صبح
یک چراغ خاموش سر کوچه ی بن بست
صدای جیر جیرک بشنوم.
این گاهی
با برداشتهای نا تمام
چه بد به حال اپیزودم می آورد.
کاش جشنواره ی زندگی
پلانهای خستگیم را نبیند.
از پا درنیاورد مرا،
راه رفتن روی فرش سیاه.
یا اکران، بی تاب
یا من، خیلی خسته تر از
تکرار سکانسهای ملودرام.
و چه ماهرانه سانسور می شود
دیالوگ های دردم.
بی اما نخواهد بود
توقیف نمایش های بی پایانم
کارم تمام است دیگر
اخرین نقشی که دارم
تنه ی درخت
برای هیزم.
امیر مهدی اشرف نیا
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
یک شعر ظاهراً با روایت سینمایی و چرا چنین روایتی؟ اگر قرار است هر هنری روایت خود را داشته باشد یا بهتر است بگویم روایت گزارشی از پشت صحنهی یک فیلم یا نمیدانم آن را چه بنامم؟ وقتی این نوع روایت پر از ابهام است تا حدی که نمیتوان در درستی یا نادرستیش نظر داد چرا که با مخاطب در ارتباط ابتدایی دچار مشکل است و من بر این باورم که این ابهامها ناشی از روایت ناهمگن با قالب متن است. انتخاب چنین روایتی شاعر را به گزارشی تلگرافی کشانده است که همان گزارش هم گویا نیست دقت کنید:
ابتدا عنوان متن که «فرش سیاه» است که باید خواننده در مقابله با «فرش قرمز» به استنباط برسد که البته با این مقابله هم گویا نیست «فرش عزا»ست یا «فرش سیاهبختی» یا ... دیگر چیزی به ذهنم متبادر نیست. بعد فیلمنامهای به کارگردانی روزگار، که سرنوشت محتوم را القا میکند و ابهام مصراع بعد: نقشهای به ناگاه که از آن چیزی نفهمیدم. حدسهایی میزنم ولی بهتر است حدس هم نزنم چون نمیخواهم دوباره سرایی کنم در ادامه ظاهراً این نقشهای به ناگاه معرفی میشوند و گزارش تلگرافی آغاز میشود:
نقش قلم و لابد دیالوگش: سکوت را بنویسم روی دیوار
نقش اشک و لابد باز هم دیالوگش: شیشه را بشویم،
نقش قهوه و..: حوادث تلخ روزنامه را بخوانم
نقش لبخند، و...: پشت در خوشبختی بخوابم
و بعد که نقش منِ شاعر است ظاهراً یا همان چراغ خاموش نمیدانم:
و گاهی تا صبح
یک چراغ خاموش سر کوچه ی بن بست
صدای جیر جیرک بشنوم.
و بعد اقرار میکند که این ابهامها حاصل برداشتی ناتمام است و اپیزودش را درب و داغون کرده است و بعد با «جشنوارهی زندگی» دوباره همان ویرانی را که با «کارگردانی روزگار» آغاز کرده ادامه میدهدو بعد هم «پلان خستگی» با همان شگرد ویران کننده و بعد سانسورهای ماهرانهی «دیالوگهای درد» در عبور از فرش سیاه و توقیف اثر! یادمان نرود توقیف اثر روزگار یا اثر من؟ و پایان کار و آخرین نقش تنهی درخت برای هیزم.
ببینید خود شاعر هم بلاتکلیف است و این خرابکاری حاصل همان تشبیهات است «کارگردانی روزگار» و «جشنوارهی زندگی بله این تشبیهات مانع شکلگیری قضای استعاری شده است و بلاتکلیفی شاعر را در این فیلم که خود ساخته است یا روزگار که صد البته فیلم روزگار سرنوشت محتوم است و با این دیدگاه غیرقابل نقد است و جایزه نمیخواهد و کسی هم نمیتواند سانسور کند.
و با این اوصاف به این نتیجه میرسیم که این اصطلاخات سینمایی تنها واژهاند و مصداق عینی در متن ندارند و اصلاً مصداقی برایشان متصور نیست و این همان بیراههای است که شاعر رفته است. یک مضمونسازی به سبک شعر کلاسیک با ایجاد چند گروه واژگان متناسب.
- ۰۱/۰۵/۲۹