خودآگاه و ناخودآگاه
خودآگاه و ناخودآگاه
فضای واقعی و فضای احساس در خودآگاه انسان است و دو فضای ذهنی و عینی خیال در ناخودآگاه ، گفییم که در همآمیختگی و نزدیکی دوفضای احساس و خیال تا جایی است که آن را نیمه خودآگاه نامیدهاند ولی چنین نیست بلکه کاملاً تفکیکپذیرند برای این که بهتر بتوانیم این دو فضا یعنی خودآگاه و ناخودآگاه را تفکیک کنیم بهتر است به شناخت «منِ خودآگاه» و «منِ ناخودآگاه» بپردازیم:
انسان دو شخصیّت دارد البته این به آن معنای دو شخصیّتی نیست یعنی انسان دو ضمیر دارد همان دو «من»: «منِ خودآگاه» که در فضای واقعی و فضای احساس از خود نشان میدهد که این «من» دروغگو، ریاکار،ترسو و باحیاست (با این صفات ارزشی برخورد نکنید) و «منِ ناخودآگاه» که راستگو بیریا شجاع و بیحیاست شاید بهترین ویژگی برای تفکیک این دو همان «حیا» باشد. انسان در ناخودآگاه نیازی به دروغگویی ندارد، لازم نمیداند که تظاهر کند از هیچ چیز نمیترسد و از هیچ رفتاری هم شرمنده نمیشود به هر کجا که بخواهد سر میزند و ابایی از هیچ رفتاری ندارد نسبت به قوانین و ارزشهای اجتماعی هم قید بندی ندارد امّا در خودآگاه دروغ میگوید چون با دیگران روبروست و میخواهد بگریزد یا بفریبد ریا میکند چون میخواهد به ماهیّت اصلی او پی نبرند و این ها همه ریشه در ترس او دارد.
شناخت این دو «من» و تفکیک آنها به ما کمک میکند که دو فضای احساس و خیال را بتوانیم جدا کنیم که البته اهمیّت دارد بهویژه برای خود هنرمند و شاعر، چرا که در لحظهی سرودن، چنان نوسانی االلهکلتگی بین این دوفضا وجود دارد که شاید خارج از کنترل باشد گاهی در این فضا، گاهی در آن فضا و به خودآگاه آمدن در لحظه سرودن باعث میشود که واژگانی از فضای احساس به درون فضای خیال بلغزند و اینها همان واژگان ارجاعی هستند و خواننده را به بیرون متن ارجاع میدهند و گسترهی تأویل متن را یا محدود میکنند یا آن را بکلّی عقیم میسازند این است که شناخت و تفکیک این دو فضا و بالطبع این دو «من» اهمیّت دارد به ویژه این که ما از کودکی مرتّب تمرین کردهایم و به ما تذکّر داده شده که مواظب باشید حواستان پرت نشود، مخصوصاً در آموزشها: یعنی مواظب باشید از خودآگاه به ناخودآگاه نروید. کنترل مداوم خارج نشدن از خودآگاه در حالی که برای سرودن و خلق فضای استعاری برای همهی هنرها، عکس این کنترل لازم است: مواظب باشید تا پایان طرّاحی و آفرینش اثر هنری از ناخودآگاه بیرون نیایید و آن را هم کنترل نکنید
شعر در ناخودآگاه شاعر شکل میگیرد ولی بدان معنا نیست که هر پدیدهای که در فضای خیال شاعر آمد و بیان شد از جنس شعر است و این همان آفتی است که شناخت آن نیاز به دقّت بسیار دارد امّا شناختنی است و شناخت فضای استعاری آن را آشکارتر میسازد.
کنترل ناخودآگاه که در مبحث هنر یک آفت است بهتر است دقیق تر شناخته شود. گفتیم از ابتدای زندگی به ویژه از مراحل آموزش در دبستان مرتب با این تذکر روبرو بوده ایم که: « مواظب باش حواست پرت نشود!» و حواس پرتی یعنی رفتن از خودآگاه به ناخودآگاه، دانشآموز و دانشجو سال ها تمرین کرده است که مواظب باشد از خودآگاه خارج نشود. حالا در دنیای هنر به انسان هنرمند میگوییم ناخودآگاه خود را کنترل نکند و بگذارد هر کجا میخواهد برود یعنی شاعر در فضای استعاری خیال خود تنها به روایت میپردازد و با هر تداعی ممکن است خیال او به فضایی برده شود به هر فضایی که در همان ناخودآگاه است نه در خودآگاه او با ذکر عامل تداعی کننده به دنبال خیال خود می رود به هر کجا که او را ببرد و همین است تفاوت روایت شعر با داستان که روایت شعر طرّاحی نمیشود و تابع نوسانات و پرش های ذهن است در حالی که روایت داستان در چارچوب طرح اولیّه کنترل میشود خوب پیداست که این عادت چندین و چند سالهی انسان برای کنترل خودآگاه (پرت نشدن حواس برای آموزش) حالا که به دستوری وارونه میرسد دشوار به نظر میرسد امّا گمان نمی کنم مشکل باشد کافی است که شاعر متوجّه این آفت باشد که این کنترل به روایت شعر آسیب میرساند و آن را به یک روایت خطی بدل میکند.
مثال برای حذف پرش و خطی شدن روایت
دردوارهها(1)
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
«چامه و چکامه» نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز «نای جان» برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حسّ شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی و غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اوّلین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای توبهتوی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
(قیصر امینپور، اردیبهشت 67)
شاعر به یک احساس رسیده امّا در همان احساس باقی میماند به یک سری خیالهای کوتاه پراکنده چنگ میزند که حتّی سلسلهی تداعیها در آن ها چیزی جز ارتباط واژگانی نیست از «جامه» به «چامه» میرود که تنها یک بازی زبانی است و از جوهرهی شعر نیست، بعد به «سخن» و «نعره» میرود که همه یک طرف تشبیهند و هیچ عینیّتی ظاهر نمیشود. بعد به توصیف مردم مینشیند و باز هم پرشهای ذهنی با تداعیهای گاهی واژگانی: از «پوستین»، به «جامه» و «چامه». از «نام» به «شناسنامه». از «استخوان» به «روح». بعد به «شانه» و «تکیه گاه» و «گریه و بهانه» و شعر همچنان در احساس باقی میماند. نه «سخن» شکل میگیرد و به عینیّت میرسد نه «مردم» ، نه «من» و نه «درد» که احساس اوّلیهی شاعر است که تا میآید نطفه بندد سقط میشود و باز هم شعر به بیانیه ختم میشود. او در احساس مانده است او به فضای خیالی و یک کشف منسجم دست نمییابد او در بیان مستقیم احساس موفق است . او احساس خود را در یک ساختار زبانی ساده که از هر متکلّمی بر میآید به من منتقل میکند. او درد دارد . دردش درد مردم است و فریاد میکند ما درد داریم کشف تازهای نیست. فقط چون شاعر است و توانا، زبان بازی میکند. با تشبیهات پراکنده ، با توصیفهای پراکنده که هر مصراعش میتواند شعری شود که نمیشود. این پرشهای ذهنی طبیعی نیست حاصل خودآگاه است حاصل ذهن کنترل شده است. چرا که یک محور تصمیمگیری آن را کنترل میکند تا میآید ذهن شاعر در ناخودآگاهش به پرواز در آید خودآگاه آن را مهار میکند و به تهمت پرتشدن از موضوع آن را مهار میکند و چون احساس دست از سر شاعر برنمیدارد و او را هل میدهد که بسراید باز او ناچار به سراغ واژهی دیگری میرود و یک فضای ذهنی دیگر. حتّی این خودآگاه نمیگذارد که ذهن شاعر با تداعیهای خود پرش کند چون میترسد از موضوع پرت شود در حالی که هرگز چنین نیست در پرشهای ذهنی هنرمند پرتشدنی در کار نیست این خودآگاه است که میخواهد القای اندیشه کند و چون خود تکمحور است میترسد از ورود به محورهای دیگر. این است که هی شاعر را به کانال طراحی شدهی خود باز میگرداند تا مبادا منحرف شود و این خودآگاه مخرّب، همان اندیشه است.
ناخودآگاه شاعر در لحظهی روایت فضای استعاری آفریده شده در فضای خیال ممکن است بارها بر اثر تداعی عناصر موجود در آن فضا به گوشهای پرش کند اگر این پرش از شعر حذف نشود چون ذهن خواننده هم با همان عناصر با پرش ذهن شاعر بر اثر تداعی به تداعی می افتد و با او همراه می شود و جای نگرانی در روایت شعر نیست در حالی که حذف این پرش روایت را ویران میکند.
مثال برای پرش های بی عیب:
مزار من، مزار تو!
آی جنینهای توامان در توامان!
بسته در زهدان خاک
زادان دوبارهتان را
در کدامین تالار
کدامینها به جشن خواهند چمید
نمیدانم
ماندگاری پیشین من و شما
در زهدان مادر
نُه ماهه شبی بود
که نهصد ماهه روزی در پی داشت
این نُهها هزار ماندگاری
آیا چگونه روزی؟
برادرم!
چشمی که داشتم حضور تو بود در رؤیا
تا روشن کند
تاریکی زهدان را
یا روشنایی زادان دوباره را
فسوسا!
اگر میآمدی در میهمانی رؤیاهایم
اگر میگفتی
از آنچه دانستنش را بیتابم
ناباورانه به رؤیایش نسبت میدادم
اگر شیرین میبود
و به کابوسش
اگر تلخ...
لابد همانقدر به یاد میآوری
میشناسی
دیجور زهدان امروزت را
که من دیروزم را
اگر مرگ زادی دیگر است
بیهوده میجوییم
رشتهی پیوند این دو را
گاهی که در برابر گسسته مینماید
گسسته، نه
رها
به کدامین سر نخ پشت سر گره میزنیم
این رشتهی هر دو سر گسسته را؟
برادرم!
همان قدر که من به گذشته میتوانم گره بزنم
تو به آینده
این نگرانی تنها از آن من نیست
نکند چیزی از آن با خود برده باشی!
آن چه بر جای نهادهای
چون مردهریگ دیگران است
فرزندی
همسری
یادی
براستی چیزی به جا گذاشتهای؟
آیا باید میبردی؟
نبردهای؟
پاسخ این همه آیا را داری؟
پیش از این گاهی به پشت سر مینگریستی
افسوس
آرمان
یأس بودی
گاهی که دفتر خاطراتت را ورق میزدی
در واپس نگریستنها
امید
تلاش
طرح بودی
گاهی که دستانت را سایهبان میکردی
در دورنگریهای روبرو
اکنون چه؟
من همان توام
تو همان پدر
او همان پدربزرگ...
این جا که من نشستهام
و تو خفتهای
چندان تفاوت ندارد
با آن جا که نشستهها برمیخیزند
و خفتهها بیدار میشوند
من نمیگریم
که پیش از این گریستهام
اشکی که اکنون مینویسم
مویهی مادری است
که در پشت سر من
هم اکنون مینالد
آی داغدیده!
بر چه میگریی؟
بر او
بر خویشتن؟
چه کسی زیانکار است؟
برادرم!
چرا شعرهایم را بر سنگ خویش کندهای؟
این نگین من است یا تو؟
انگشتریت کو؟
نه حسابهایت دیگر جاری نیست
-یکی میگفت مسدود است-
-آقا بفرمایید خرمای خیرات است
آه!
من دست خالی به گورستان آمدم
باشد!
نگران مباش!
من میدانم حسابهایت مسدود است
آی مادری که در پشت سر من میگریی!
بر او نه،
بر خویش
نوههای یتیمت خرما دوست دارند
پاهایم را رها کن برادر!
شب نزدیک است
شاید از گورستان ترسیدم
-نه بنشین!
-از آنها که میترسم زندهاند
تو که بویه به رفتن نداشتی
بگذار بروم
هان داشتی؟!
در آخرین رؤیاهایت
که با رفتگان اخت بودی
مگر آن سو را ندیدی؟
تصویرت را به تسبیحی آویختهاند
-به کجا مینگری؟
به من؟
به دور دست؟
تصویرت واپس نمینگرد
در آن دور دست چه میبینی؟
رها کن پرسشهای بیهوده را
دلم میخواهد گریه کنم
-آی مادری که در پشت سر من میگریی!
جوانت به کدامین سفر رفت؟
بیتوشه
با توشه
اشکهای تو گلایه از هجران است و بس
او بارها به سفر رفته بود
نگریستی
میدانی برنمیگردد!
برادرم!
رؤیاهای تو پیش از رفتن
گویای آشنایی تو با رفتگان بود
سیلی که از کوه جدا شد
برگی که از درخت
بخاری که از آب
چگونه است؟
هر روز از من دورتر میشدی
به کجا میروی؟
سیل را
برگ را
بخار را میدانم
رفتگان به تو نزدیک میشدند
یا تو به آنها
همه چیز را باید تجربه کرد؟؟؟
(م-راهی)
ناگفته نماند که گاهی در بعضی از اشعار مشاهده میشود که پرش ذهن شاعر حذف نشده و شاعر ناخودآگاه خود را کنترل نکرده امّا عامل تداعی کنندهی این پرش حذف شده است در نتیجه ذهن خواننده با تصویر شاعر و پرش آن همراه نمی شود و معلّق می ماند این تعلیق مخرّب است و از نوع تعلیق های هنری نیست ذهن خواننده هم باید همانگونه که ذهن شاعر در اثر برخورد با عنصری از فضای استعاری به تداعی افتاده با همان عنصر روبرو شود و با همان تداعی ذهن شاعر را همراهی کند.
یک مثال برای حذف عامل تداعی کننده
به باغ همسفران
صدا کن مرا!
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیّت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیبت عشق این است
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربکهای فوّاره در صفحهی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
(و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد)
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم
من سطح سیمانی قرن میترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرّثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزّات
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رؤیای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید
(سهراب سپهری)
این پرشها به گونهای است که ذهن خواننده همراهی نمیکند و در هوا معلّق میماند زیرا عامل تداعیکننده که ذهن شاعر را پرانده از متن حذف شده در نتیجه ذهن خواننده با آن همراه نمیشود جالب این جاست که شاعر هم این کسیختگی را احساس کرده با جدا کردن فضاها (جدا کردن پارگرافها با علائم مختلف که در بسیاری از اشعار نو و کلاسیک میبینیم، همهی این علائم برای موجّه جلو دادن همین گسیختگیهاست که شاعر در ویرایش متوجّه آن شده اصلاح کرده است) کوشیده است این عیب را برطرف کند ولی چون این گسیختگیها بسیارند این شگرد هم مشکل را برطرف نمیکند.
شاید به نظر برسد که این همه دقّت در لحظهی سرودن غیر ممکن است،اشتباه نشود اینگونه نیست که شاعر در لحظهی سرودن درگیر این دقایق شود که اگر بشود خود خارج شدن از ناخودآگاه است این آفتها معمولاً در شعر شاعران کمتجربه اتّفاق میافتد که با یک نگاه انتقادی خودشان در ویراش شعر متوجّهی آن خواهند شد چرا که اگر شاعر بخواهد در لحظهی سرودن این توجّهات را اعمال کند، خود این دقّت آفتی خواهد بود در ویران شدن فضای استعاری خلق شده که با تمرین به این بیتوجهی میرسد زیرا این توجّه خود نوعی کنترل به نظر میآید که میتواند همان تخریب را انجام دهد شایان ذکر است که تمام این توجّهات در ویرایش اتّفاق میافتد که در خودآگاه است و شاعر در ناخودآگاه اصولاً متوجّه این دقایق نیست و در ویرایش و بازبینی شعر مشخص میشود که چه خللی در ناخودآگاه او وارد شده است.
- ۰۱/۰۵/۱۳