انتخاب قالب
انتخاب قالب
عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم
سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .
به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم
عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم
زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم
کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!
چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم
زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم
اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت
تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم
در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .
عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!
مجتبی سلیمانی
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند
عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینهیِ صبح را شکنجه میکند
اشکم
سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره میرقصد
وجودِ خالی از بهانهام میماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه میگیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره میخشکم
من از نگاهِ یک خاطره میسوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور میماند
کجا مرا به خویش میخواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را میداند
ستاره را
زِ خویش میراند
. . .
به شهرِ تنهاییام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکیست
زِ گریهام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز میروی و من تنها . . .
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه میکند
اشکم
عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمهیِ ماه میروم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه میروم
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست میروم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه میروم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه میروم
زِ خسته کابوسِ شب میهراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمیداند،
که پشتِ پردهیِ یک گناه میروم؟!
نه از من
از ستارهها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه میروم
به سازِ یک ترانه میرقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه میروم
میانِ پنجرهها راه میروم
زِ من شبیهتر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بیکلاه میروم
به پای نمینشینم بدین شباهتها
همیشه و همیشه راه میروم
کسی به شیطنت آشفته میسازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بیتفاوت از ملامتها
به سویِ بازیِ دلخواه میروم
هنوز هم برایِ کوچه راه میروم
شروعِ عاشقانهای در راه است
من از ستاره خوشبخت میشوم، اما
مگر بهار را نمیخواهم،
که این چنین شکسته، تباه میروم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه میشود بیتو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه میروم!
چه مالها که باختهام در این قمارِ بیپایان
به لحظه محتاجم
اما نمیآید
مگر اشارهای به رفتهام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه میروم!
بهانهای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه میروم
زِ عشق میزنم پیالهای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیدهای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه میزند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمیگفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه میروم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظهای راه میروم
اگر تو را کنار میگذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیدهام را میکشت
تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه میروم
همیشه ناشناس میروم
اما،
میانِ پردهیِ عشقِ تو راه میروم
در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمهیِ ماه میروم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه میروم...
عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
میپرسم:
- دلت برای روشنیِ سینهات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو میگوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سالهاست که همنشین میآید!
نقد:
شعرهای شما علاوه بر اطنابهای گاهی آزاردهنده ضعفهایی در زبان و روایت دارد که باید به اغلب آنها اشاره کنم و قبل از آن لازم میدانم نکتهای در انتخاب قالب گوشزد کنم که ظاهراً یا توجهی به آن ندارید یا این که در وزن ضعفهایی دارید که به نظر میرسد عروض نمیدانید. ظاهراً قالب انتخابی شما نیمایی است چرا که وزن در هر سه شعر غلبه دارد ولی لغزشها فراوان است تا حدی که معلوم نیست باید آن ها را به حساب لغزش در وزن بگذاریم یا این که موزون شدن آن ها تصادفی بگیریم که گمان نکنم دومی درست باشد و باید قضاوت کنیم که عروض نمیدانید.
نکته دیگر اطناب در شعر است به ویژه در شعر دوم این اطناب به گونهایست که با این ساختار انتخابی شما که احساسی را بیان میکنید و در پایان برای کوچه راه میروید میتواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز شعر تمام نشود که البته چون تصاویر پر از ابهام است نمیتوانم در تکرار احساسهای مشابه قضاوت کنم چرا که اغلب احساس بیان شده را درک نمیکنم. این ابهامها نتیجهی ضعف در زبان و روایت است توجه کنید:
دوباره سینهیِ صبح را شکنجه میکند
اشکم
سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
ظاهراً یک حرف ربط همپایگی قبل از «سپاس » لازم است که اگر نباشد معلوم نیست سپاس قرار است چه بکند در حالی با وجود «و» همان کار را میکند که اشک در جملهی پیشین میکند.
نه از تویی بهانه میگیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
در جملهی مصراع دوم هم متمم «قصه» حشو است مگر این که آن را در جمله قبلی هم حذف شده بینگاریم که اگر چنین باشد ضعف تألیفی بیش نیست.
من از صدایِ یک پنجره میخشکم
من از نگاهِ یک خاطره میسوزم
البته زیبایی این دو مصراع را هم باید اشاره کنم که تصویر ارائه شده هم بکر و هم زیبا.
دلم به راهِ یک عبور میماند
کجا مرا به خویش میخواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را میداند
ستاره را
زِ خویش میراند
ببینید ابهام موجود در پایان این تصویر این تهمت را روا میدارد که ستاره تنها آمده است که با اشاره همقافیه باشد و پراکندگیها در تصاویر زیر:
به شهرِ تنهاییام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکیست
زِ گریهام بهانه مگیر ای دوست
و از گریه بهانه گرفتن که پر از ابهام است.
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست میروم،
گهی فراز آیم
تنیدن در عبور خواب و خزیدن در سرای مهتابی و مست رفتن و فراز آمدن. ببینید چگونه خواننده را سر در گم و پریشان میکنید!
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمیداند،
که پشتِ پردهیِ یک گناه میروم؟!
مگر شاید! خواب چشمم چه نمیداند و رفتن به پشت پردهی گناه! اینها همه مبهم هستند.
به سازِ یک ترانه میرقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
کدام تصویر؟ تصویر بعدی یعنی پیدایی روزگار سپید از سیاه من که تازه سیاه من معلوم نیست روزگار سیاه من است که روزگار به قرینه حذف شده یا سیاه من مقلوب است و منظور منِ سیاه است که لابد باید شاعر سیاهپوست باشد.
زِ من شبیهتر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
و همچنین این شباهت بیان شده و معلوم نیست چرا مصراع دوم عجیب است؟
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بیکلاه میروم
شباهت کلاه با من و بیکلاه راه رفتن! ببینید اگر قرار باشد این تصاویر را پیاپی بی هیچ ارتباطی بیاوریم شعر هرگز با این ساختار پایان نمییابد. و این نمونهها زیاد است که بی هیچ توضحی تنها میآورم که خود ابهامها دریابید:
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را:
«را» در جای خود نیست
دوباره بیتفاوت از ملامتها:
«بیتفاوت» یک غلط رایج است.
من از ستاره خوشبخت میشوم، اما
مگر بهار را نمیخواهم،
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه میروم!
جملهی پایانی گنگ است یا حرف اضافهی «ب» درست نیست یا به هم ریختگی جایگاه واژگان که غربت عصا را فریاد میکند.
چه مالها که باختهام در این قمارِ بیپایان:
قماری که در متن نکره است ولی معرفه آمده است.
فریب یا که نا فریب این بار:
«یا که تا» کاربرد حروف نابجا.
نشسته بر سکوتِ یک رفاه میروم!:
«رفاه» که ظاهراً آمده که تنها قافیه باشد.
چه میزند باران؟!
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!:
معلوم نیست که «ی» در «بارانی» نکره است یا معرفه و متن هم خواننده را هدایت نمیکند.
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه میروم:
«تو را میروم» باز هم تکلیف این «را» مشخص نیست «را» حرف اضافه و فک اضافه در زبان امروزی فارسی چندان رایج نیست و نشانهی مفعول هم نمیتواند باشد
سیاهِ من، سپیدهام را میکشت:
و دوباره بلاتکلیفی در «سیاه من».
دوباره پیدا شد من
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
میانِ پردهیِ عشقِ تو راه میروم:
«مردن صدای ابری روزگار» و تعبیر «به هستی آغوش» که زیبا هم هست و «میان پرده راه رفتن» همه مبهمند.
و در شعر کوتاه سوم هیچ یک از این معایب نیست و شعر خوبی است و شاید دلیل اصلی بیآسیب بودن آن همان کوتاهی است:
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
میپرسم:
- دلت برای روشنیِ سینهات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو میگوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سالهاست که همنشین میآید!
- ۰۱/۰۵/۳۰