آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۶
شهریور

شگردهای روایت

 

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می چرخانی

به من که رسیدی

پای گل های روسری ام آب می ریزی

دکمه های پیراهنم

سرک می کشند به انارهایی که

قرار بود با دست های تو چیده شوند

نقل های دامنم را

برای روز مبادا نگه میدارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می رود حیاط

کل می کشند درخت ها

شمعدانی ها خواب تور سفید می بینند

تو

با بهار می آیی

تکه

تکه

تکه استخوان هایت را بو می کنم

دست هایت را

کجای جنگ جا گذاشته ای

که هر چه دست می برم

انگشت حلقه ات را پیدا نمی کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می کند

باد گل های روسری ام را می چیند

و نقل ها به سوگ آمدنت

سیاه می پوشند

 

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که تاری اتاق را می برد

و نور را به پیشانی ات می کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه پر می شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده اند

به یتیم خانه ها

به خانه های یتیم

هیچ روزنامه ای سرک نمی کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانی ات دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی ست برای رنجیدن

کور سوئی ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می کند

و آتش را در هر گوشه اش

خانه های زیادی را می سوزاند

و تو را

هر گوشه این اتاق پنهان کنم

گوشه ای از جنگ را

از روزنامه ها دور کرده ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

ملحفه سفید را روی شانه ات

و ترس در مشت هایم گره می خورد

فردا

روزنامه ها تیتر می زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می خواستم لکه های خون راازشیشه ها پاک کنم باروزنامه هایی که از جنگ می نویسند (داود سوران)

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می زنی

با لباسی که بوی جنگ می دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می کنی

 

از صلح حرف میزنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می بری

با تنی که بوی جنگ می دهد

و می اندیشی

به جنگنده ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

رها زاهدی (پرهام)

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می‌چرخانی

به من که رسیدی

پای گل‌های روسریم آب می‌ریزی

دکمه‌های پیراهنم

سرک می‌کشند به انارهایی که

قرار بود با دست‌های تو چیده شوند

نقل‌های دامنم را

برای روز مبادا نگه می‌دارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می‌رود حیاط

کل می‌کشند درخت‌ها

شمعدانی‌ها خواب تور سفید می‌بینند

تو

با بهار می‌آیی

تکه

تکه

تکه استخوان‌هایت را بو می‌کنم

دست‌هایت را

کجای جنگ جا گذاشته‌ای

که هر چه دست می‌برم

انگشت حلقه‌ات را پیدا نمی‌کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می‌کند

باد گل‌های روسریم را می‌چیند

و نقل‌ها به سوگ آمدنت

سیاه می‌پوشند

 

نقد شعر اول:

شعر مؤفقی است بویژه در روایت، شگردهایی دیده می‌شود که هم روایت را لطیف و غافلگیرکننده می‌کند هم به توصیف کمک می‌کند. شعر که فضای جنگی دارد با خبری آغاز می‌شود که مخبر با موضوع خبر یکی است و این یگانگی یکی از آن شگردهای زیباست و بعد سرایت این خبر به پدیده‌های ریز و درشت: از گل‌های روسری که مخبر آن‌ها را آبیاری می‌کند ولی در اصل با اشک صاحب روسری آبیاری شده‌اند و این درآمیختگی پدیده‌ها شگرد دیگری است که روایت را برجسته می‌کند و بعد تصویری بسیار زیبا و زیرکانه با سرک کشیدن دکمه‌های پیراهن به انارهایی که قرار بوده است با دست‌های مخبر چیده شوند. تصویر گرچه اروتیک است اما ساختار زننده و چندش‌آوری چون بسیاری از تصویرهای جوانان امروزی ندارد بسیار لطیف و دو بعدی است و شاید در نگاه ابتدایی ظاهر نشود و این هم شگرد دیگری برای روایت آنچه در فرهنگ ما تابو است ولی روایت آن گاهی ضرورت دارد و بالاخره نقل‌های دامن که برای روز مبادا هستند و این نقل‌ها و روز مبادا هم همان شگرد قبلی است با پنهان‌کاری بیشتر چرا که ضرورت دارد پنهان‌تر باشد. از این جا به بعد خبر، خود شخصیت می‌یابد و بی آن که نیاز به مخبر داشته باشد خود تا انتهای کوچه می‌رود زیرا لازم است مخبر در همین فضا بماند و بعد ریسه رفتن حیاط با آن ایهام زیبا در واژه‌ی «ریسه» و کل کشیدن درختان و خواب دیدن شمعدانی‌ها که به گل سفید نشتنشان به رؤیا تبدیل شده است. از این جا به بعد تو می‌آیی که پیش از این با خبر آمده‌ای و این تو دیگر استخوان‌هاست که با بهاری که با ریسه رفتن حیاط و کل کشیدن درختان و رؤیای شمعدانی‌های آمده است می‌آیی و بعد آنچه که در این استخوان‌ها جستجو می‌شود زیباست بوی تو و انگشت انگشتری که در آن ها نیست و معلوم نیست دست‌ها در کجای جنگ مانده است و این اوج شعر است. واقعاً دست‌های شهید در کجای جنگ مانده است؟ پرسشی که هماره در تاریخ جاری است و این حستجو زیباست چرا که روز مبادا رسیده است و دستان تو نیست تا حلقه‌ی روز مبادا را بر انگشتت کنم و در انتها خبر به باد تبدیل می‌شود و گل‌های روسری را تاراج می‌کند و سیاه‌پوشی نقل‌های دامن.

آغازی زیبا، روایتی شگفت‌انگیز و یک پایان ادامه‌دار تا همیشه‌ی تاریخ. یک فضای استعاری کامل در فضایی جنگی.

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که تاری اتاق را می‌برد

و نور را به پیشانیت می‌کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانیت دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی‌ست برای رنجیدن

کور سوئی‌ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می‌کند

و آتش را در هر گوشه‌اش

خانه‌های زیادی را می‌سوزاند

و تو را

هر گوشه‌ی این اتاق پنهان کنم

گوشه‌ای از جنگ را

از روزنامه‌ها دور کرده‌ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می‌خواستم لکه‌های خون راازشیشه‌ها پاک کنم باروزنامه‌هایی که از جنگ می‌نویسند. (داود سوران)

نقد شعر دوم:

این هم یک شعر مؤفق دیگر قهرمان شعر پیشین «خبر» بود و قهرمان این شعر «روزنامه» است روزنامه‌ای که راوی درک و فهمش را میان کلمات روزنامه «می‌پیچد» انگار لای روزنامه پیچیده است تا به سطل بسپارد کنایه‌ای بسیار زیبا در این که روزنامه با درک ما چه می‌کنند؟! و پس کاربرد دیگر و اصلی روزنامه به میان می‌آید و آن پاک کردن شیشه با روزنامه است که برترین استفاده‌ی از آن معرفی می‌شود چرا که شیشه‌ها را پاک می‌کند تاری اتاق را می‌برد و نور را به پیشانیت می‌کوبد در این جا راوی به ترجیح‌بند خود بر می‌گردد: « فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم» و اشاره می‌کند به آنچه که روزنامه‌ها می‌کنند و آنچه که باید بکنند و نمی‌کنند:

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

و بعد به خود می‌آید و نهیب می‌زند به خویش که چرا نوری که از پنجره‌ی پاک شده به پیشانیت خورده به قلبت اصابت نکرده و دل خوش کرده‌ای به روزنامه‌ها و خبرها؟ و دوباره با ترجیح‌بند با خود درگیر می‌شود که بیان درد از زبان روزنامه‌ها خود درد است و و بیان آتش، خانه‌سوز است و با یک شگرد زیبا در همین فضا گریز می‌زند به که اگر تو را از روزنامه‌ها پنهان کنم و در پستوی خانه بگذارم گوشه‌ای از جنگ و تاریخ را از روزنامه‌ها دور کرده‌ام و برای آخرین بار به ترجیح‌بند خود برمی‌گردد و رفتاری می‌کند که که تیتر فردای روزنامه‌ها ‌شود: عکس شهید را با ملحفه‌ی سفید می‌پوشاند و مشت‌هایش را گره می‌کند:

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

آغازی زیبا و کند و کاوهای درونی راوی زیبا و گریز، زیباتر و یک پایان خوب.

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می‌زنی

با لباسی که بوی جنگ می‌دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می‌بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی‌رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می‌کنی

 

از صلح حرف می‌زنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه‌ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می‌بری

با تنی که بوی جنگ می‌دهد

و می‌اندیشی

به جنگنده‌ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

نقد شعر سوم:

و قهرمان شعر سوم یک رزمنده است که مخاطب شعر است مخاطبی که باز هم با یک شگرد زیبا به نقد کشیده شده است. رزمنده‌ای که با لباس رزم از میدان برگشته با بوی باروت از صلح سخن می‌گوید و قطار فشنگ بر دوش و در رؤیاهایش با دختر نداشته‌اش بازی می‌کند و نامی زیبا برای پسر نداشته‌اش انتخاب می‌کند و برای همسرش که نامش در صفحه دوم شناسنامه‌اش نیامده یعنی همان همسر نداشته‌اش که دختر یک مفقودالاثر است از صلح سخن می‌گوید و با همان بوی باروت تنش به اتاق پناه می‌برد در حالی که به جنگنده‌ای می‌اندیشد که فردا برای بمباران پرواز می‌کند تا کودکان را بکشد.

یک فضای جنگی بسیار گسترده در استعاره‌ای شگفت که هرچیز و هرکس را که در جای خود نیست در بر دارد یک انتقاد گسترده که تنها در جنگ نیست که همه جاست و شعر سوم مؤفق شماست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

ویرانگری در ماهیت

 

عنوان شعر اول : باد

لب واکرده است این شعر

و از حواسِ پرتی در گوشه‌ی اتاق می‌گوید

که همیشه دو فنجان ریخته است

 

از دیواری

که هرروز ترکی تازه را

می‌گذارد توی جیب‌هاش

 

و پنجره

که عینکی تازه می‌خواهد

 

دلم برای باد می‌سوزد

دلم می‌سوزد

که بی‌قرارتر از من

هی این‌پا و آن‌پا می‌شود

 

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

اصلاً

از هر طرف که نگاه کنی

آنسوی میله زندان است

تفاوت، در اندازه هاست

 

و باد عصبانی است

عصبانی است که پنالتی علی دایی به اوت رفت

عصبانی است که همه‌چیز را با خودش برد

تا هرچه سبز

ناگهان بخشکد درجا

و خشکیده‌اند هنوز

که تبر را نگهبان جنگل کرده‌اند.

 

کسی آغوشی برای باد نگشوده است

در طوفان اگر قدم‌ زدی

می‌فهمی باد چقدر عاشق است

 

طوفان را قدم زده‌ام

و به هر دری زده‌ام

که بگویم: های مردم

طوفان نسیمی بوده

در استالینگراد

در عبور از سربازانی

که عینک‌های غبار گرفته را

با دست‌های خونی‌شان پاک می‌کرده‌اند

و برای عشق خود

سرخ‌ترین نامه‌ها را می‌نوشته‌اند،

وقتی طعم آخرین بوسه را

دیگر از یاد برده‌ بودند

 

باید برگردم

و دوستت‌دارم‌ها را

ها کنم در

دل‌های یخ‌زده‌شان

باید برگردم

کمی عقب‌تر

و هیتلر را در دانشگاه وین بپذیرم

و از مادران تقاضا کنم

گاندی های بیشتری بزایند

ماندلا های بیشتری

شاعران بیشتری

 

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

 

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

 

 

عنوان شعر دوم : بی‌نام

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

 

به شهادت جانبازی

که ترکِش‌ها هنوز در جستجوی معبر

زیر سیم‌های خاردار نخاع، سینه‌خیز می‌روند

و برای سال‌ها

سقف چرکیِ ترک‌خورده‌ی همین الآن فروبریزدِ اتاقش

تنها منظره‌ی ندیدنی اوست

 

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

 

به انگشتانی

که هر سال در کفش جمع‌تر می‌شوند

و کیفی که هر ظهر

دست‌به‌دست شده است

 

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

 

به تباهی رزمنده‌ای

و تنِ زنش که تنهاوطنش بود

که هر چقدر در کوچه‌ی علی

با سر به دیوار، چپ می‌زد

را تاب نیاورد

تا باد کند رگ از سُرَنگی

که غیرت را از دستی به دستی

دست‌کاری می‌کرد

 

به شلیک تیر

و فوران خونِ به‌جوش‌آمده‌ بر صفحه‌ی کاغذ

و این مشت گره شده

که در زاویه‌ی ۶۷ درجه از تن،

رفت و

برگشت دارد،

ما هنوز در جنگ‌ایم.

 

عنوان شعر سوم : قتل زنجیره‌ای

دلگیرِ دریا

ما جاشوهایی خسته بودیم

در چای‌خانه‌های شرجی‌زده.

بر پوست تیره‌ی خود

درد می‌کشیدیم وُ دود

هوای کشف هیچ آسمانی

به سرش نمی‌زد

 

سرفه همیشه نشانه‌ی بیماری نیست

گاه کلمه در گلو گیر می‌کند

قلاب می‌اندازی

و هرچه دست‌وپا می‌زنی

در عمق بیشتری

فرو می‌رود این ماهیِ سیاه

این‌گونه است که هیچ شاعری

صیدش را

نمی‌تواند روی صفحه‌ی سفید بچیند

ما شاعرانی بودیم

با سرفه‌های پی‌درپی

و تُنگِ دفتری بی ماهی

 

ما چند مسافر بودیم

که با دره‌های جدا

راه تو را رفته بودیم

و تو راه خود را

 

حالا

قلب‌های حک‌شده

که ورم‌کرده بر سینه‌ی درخت،

بادی که موسیقی دامنت را

با موج‌های دریا کوک

و لبخندت را

پشت مِینار پنهان می‌کند،

جهیزیه‌ای که روی لنج

گنج ناخدا خورشید است

و امتداد نگاهی که

به بندرهای دور پیوند می‌خورد،

جنونی را به یادگار گذاشته‌اند

که هیچ دیوانه‌خانه‌ای

که فقط چای‌خانه‌های ساحلی

تاب می‌آورند

 

و این شعر سرنخی بود

که کالبدشکاف

از سینه‌هامان بیرون کشید

تا کارآگاه

به راز قتل زنجیره‌ای شاعرانی

در اعماق دریا

پی ببرد

 

سید یوسف صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعر اول شعر بسیار خوبی است که از ابعاد گونه‌گون در خور ستایش و تحلیل است. ابتدا زبان کنایی گسترده‌ی این شعر، چه کنایات رایج در زبان که بجا و به موقع به کار رفته‌اند و چه کنایاتی که پرورده ی شاعر است و شایان توجه خاص. کنایاتی مثل «دل سوزاندن، لب واکردن، این پا و آن پا کردن و...» که رایج است ولی کاربرد آن تازگی دارد و کنایات بسیاری چون: که همیشه دو فنجان ریخته است، توی جیبش می‌گذارد، عینکی تازه می‌خواهد و... که ساخته‌ی شاعر است و زیبا و لطیف و این زبان در هر سه اثر او جاری است و ارزشمند و شایان ذکر است که کنایه‌ها روان هستند و کم‌تر ابهامی در کلام ایجاد می‌کنند البته شاعرانگی روایت منحصر به کنایی بودن زبان شاعر نیست و عناصر دیگری هم درخور توجه در آن هست که شاید برجسته تر از همه تشخیص باشد به گونه‌ای تقریباً تمام عناصر روایت، جان‌دارند و شاخص‌تر از همه در این روایت «باد» است که قهرمان روایت است و عنصری که استعاره‌ی کل روایت را هم پایه‌ریزی می‌کند. در جزییات هم تشخیص نمایان است: شعری که سخن می‌گوید و دیواری که ترک‌ها را در جیب می‌گذارد و پنجره‌ای که عینک می‌زند و....

شاخصه‌ی دیگری که در روایت جاری است و لازم است اشاره کنم سلسله‌ی تداعی‌هاست که پرش‌های ذهن را شکل می‌دهد:

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

خانه به پنجره و شاخه درختان و سیم برق و تابلو ورود ممنوع و چراغ قرمز به آمبولانس و مرگ و رهایی. این سلسله‌ی تداعی‌ها در پرش‌ها درخور توجه است چرا که این پرش‌ها متأسفانه در شعر معاصر ناقص است چرا که اغلب تداعی‌های در اشعار معاصرین که پرش‌های ذهن را برجستگی شعر خود می‌دانند مشکل دارد برای این که عامل تداعی در متن حضور ندارد و در نتیجه ذهن خواننده نمی‌تواند همراه ذهن شاعر پرش کند و معلق می‌ماند. در این شعر بخوبی می‌توان دریافت که حضور عامل تداعی در متن ضرورتی است که عدم حضور آن در اشعار بسیاری از شاعران معاصر نقص است در حالی که در محافل ادبی، ابهام حاصل از آن را به عمق شعر نسبت می‌دهند و نامفهومی متن خویش را به حساب عدم درک خواننده می‌گذارند و مدعیند که آیندگان شعر آنان را خواهند فهمید چرا که آنان از زمان خود پیشی گرفته اند این ادعا پوچ و بی‌ارزش است شعری و متنی که معاصرین نخبه نفهمند نقص دارد و نقص آن نیز آشکار است و این شعر خوب، نمونه‌ای شایسته‌ای است در پاسخ به همین مدعیان.

دیگر ویژگی این شعر به کارگیری بجا و درست عناصر تاریخی و اسطوره‌ای است که بسیار ملموس است و در زمان، چرا که از معاصر است چونان: استالینگراد، هیتلر، وین، ماندلا و گاندی.

با تمام زیبایی‌ها روایت و ساختار کلی شعر که فضایی استعاری و تأویل‌پذیر را ترسیم کرده است من عقیده دارم که تشبیه پایانی کمی از قدرت استعاره کاسته است البته شاید خیلی از منتقدان بر این عقیده نباشند و من بیش از حد گیر داده‌ام:

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

به نظر می‌رسد شاعر به تشبیه ابتدای خیال بازگشته است و آن تشبیه «من» به «باد» بوده باشد اگر چنین باشد استعاره‌ای که بر روی آن مانور دادیم ویران می‌شود.

نکته بسیار زیبای دیگر پایان این شعر است که با یک کار زبانی به آن دست یافته است:

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

این شگرد در تغییر زمانی فعل محذوف اتفاق افتاده است که روایتی محذوف را در خود نهان کرده است.

و شعر دوم هم که به گونه‌ای دیگر در ردیف ارزش همان شعر اول قرار دارد و نشان می‌دهد که شاعر تواناست و به زبان خاص خود نیز دست یافته است و همواره در روایت موفق است و در انتخاب فضای خیال برای استعاری کردن آن به جایی رسیده است که سرودن به معنای واقعی در ذهن و خیالش ملکه شده به گونه‌ای که دیگر ممکن نیست شعرش سقط جنین شود و زودتر از موعد در فضای احساس به روایت درآید و شعارزده گردد. او همواره در جای جای روایت با شگردهای مختلف خواننده را غافلگیر می‌کند گاهی حتی با یک جناس خط:

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

کاری که با واژه‌ی «گل» کرده است. در تشبیهات که سعی دارد عناصر تشبیه را از فضای روایت انتخاب کند کاری که در تشبیه: «سیم‌های خاردار نخاع» کرده است.

ویژگی دیگر انتخاب زبان طنز و به کارگیری کاریکلماتورها در خدمت روایت است به گونه‌ای که ساختار کاریکلماتور اساس روایت را در برنگیرد و تنها در خدمت روایت باشد کاری که اغلب نمی‌توانند درست از آن استفاده کنند و بیشتر به دام کاریکلماتور می‌افتند به گونه‌ای که کلیت روایتشان یک کاریکلماتور می‌شود:

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

گرچه گاهی در این زمینه زیاده‌روی می‌کند و تأثیر طنز قدرتمند خویش را کم می‌کند:

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

و در پایان مبحث این شعر شاعر را سفارش می‌کنم به رعایت رسم‌الخط در تایپ آثارش : (هنوز در جنگ‌ایم) باید این گونه تایپ شود: (هنوز در جنگیم) و نکته رسم‌الخطی آن هم این است که وقتی پسوندی از هر نوع می‌خواهد به کلمه‌ای بچسبد اگر کلمه به صامت ختم می‌شود مثل همین مورد، نیازی به واج میانجی همزه(ا) نیست ولی اگر به جای جنگ مثلاً واژه (واقعه) بود تایپ می‌کردیم (واقعه‌ای).

در شعر سوم شاعر فضای خیال را عمیق‌تر می‌کند و هماهنگی فضای خیال با عنصر اصلی که دریاست خود درخور توجه است و شگرد دیگری در روایت که یک ذهن فرهیخته در چنین انتخاب‌هایی چنان موفق است و شاید بتوان گفت که ناخودآگاه شاعر چنان کارکشته شده که هماره بهترین گزینش را دارد در شعر سوم عنصر اصلی انتخابی برای شکل‌گیری یک استعاره‌ی قوی و قدرتمند 0جاشو) است که مشبه‌ آن در فضای احساس (شاعر) است که متن به خوبی روایت می‌شود و صیدها که با قلاب به دام می‌افتند و به تنگ منتقل می‌شوند و کم‌کم متأسفانه شاعر تاب نمی‌آورد به خودآگاه می‌آید و با معرفی مشبه که شاعر است استعاره قدرتمند خو.یش را ویران می‌کند و چه خوب بود اگر این اتفاق نمی‌افتاد و جاشو تا پایان جاشو می‌ماند.

این ویرانگری فضای خیال بزرگترین آفتی است که بزرگان ما هم دچار آن شده‌اند و می‌بینیم شاعر توانایی که کارش را به نقد نشسته‌ایم هم دچار آن شده است دکتر حمیدی شیرازی در شاهکارش (مرگ قو) به همین ورطه افتاده است. دلیل این غفلت تنها یک چیز است و آن نگرانی شاعر از این که نکند پیامم به مخاطب نرسد! در این جاست که باید به شاعر گفت اگر قصد پیام‌رسانی داری مقاله‌ای با زبان ساده بنویس و شفاف بیانیه صادر کن تا پیامت را بی‌هیچ ابهامی درک کنند و غافلند این پیام‌رسانان که کار هنر پیام‌رسانی نیست و شاعر حق ندارد که با برانگیختن احساس خوانندگان در لحظه‌ی حساس اندیشه‌های خود را به آنان القا کند کار هنر و شعر خلق و پرداخت آیینه‌ای است که مخاطب خویش را در آن ببیند نه حتی بیان یک احساس مشترک.

اگر استعاره زیبای خود را ویران نمی‌کردی چه بسا خیلی از خوانندگانت که احساسی شبیه احساس تو داشتند شاعر را به جای (جاشو) می‌گذاشتند در حالی اکنون متن شما تنها به یک تأویل و یک تفسیر محدود شده است پس بهتر بود از همان ابتدا می‌گفتی:

ما شاعرانی خسته بودیم که مضمون صید می‌کردیم و در دفترهایمان می‌نگاشتیم متن شما اکنون همین یک معنا را دارد و بس.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

مه‌آلودگی فضای تصویر

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

تعطیل شدند،

پنجره های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خورده شیشه ها

 

آزاد شد

روحِ تخته سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که بر گردد...

 

لحظه ای کوبیدند به در،

آوار های بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم شدن مان را...

و دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

 

عنوان شعر دوم : تکه های جنگ

 

از تکه های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه های جنگ،

لا به لایِ جیب های مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی کشد

 

از عقربه هایی که به امروز نمی رسند...

 

فرار می کنم

از آجر های خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره های ریزی ست،

فاصله مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه اش نمی خوابد

یکی سالهاست،

گهواره اش را به خواب برده اند...

تکان می دهی و پا نمی شود

 

سیرم نمی کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نیلوفر ناظری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : از جنگ برگشته

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

 

تعطیل شدند،

پنجره‌های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خرده شیشه‌ها

 

آزاد شد

روحِ تخته‌سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

آوارهای بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم‌شدن‌مان را...

و دست‌هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

عنوان شعر دوم : تکه‌های جنگ

 

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی‌کشد

 

از عقربه‌هایی که به امروز نمی‌رسند...

 

فرار می کنم

از آجرهای خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می‌شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری‌هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دارد

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

 

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نقد:

هر سه شعر شما از نگاه ماهیت قابل توجه است فضاهای ترسیمی و روایتی استعاری و تأویل‌پذیرند اما روایت شما در تمام آثار پر از ابهام‌های گوناگون است که لازم می‌دانم به همه‌ی آن‌ها اشاره کنم:

پایین نرفتن خرده‌شیشه‌ها از گلو تصویری است که تصوری بر آن نیست اگر شیشه‌های کلاس شکسته‌اند و کلاس تعطیل شده است خرده شیشه‌ها در گلو چه می‌کنند؟ مگر این که آن‌ها استعاره بگیریم که این گونه استعاره‌های ناگهان در فضایی ناآشنا رایج نیست و درست هم نمی‌نماید به همین دلیل که ابهام ایجاد می‌کند چون خرده‌شیشه‌ها واقعی هستند و نمی‌توان آن‌ها را استعاری گرفت

و دیگر به هم ریختگی ارکان جملات بی هیچ منطقی:

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

جسم کلمات بر زمین ریختند

لحظه‌ای به در کوبیدند این آشفتگی برای چیست لابد به منظور ایجاد موسیقی است که نه تنها ایجاد نشده بلکه ویرانگری هم کرده است.

و ابهام در این دو مصراع:

لحظه‌ای کوبیدن به در

آوارهای بلای سرمان

که این ابهام هم به نظر می‌رسد نتیجه‌ی همان جابجایی نابجاست ابتدا این که کوبیدن نباید مصدر باشد و لابد کوبیدند است و ظاهراً فاعلی ندارد مگر این که از پس بیاید و آوارها فاعل آن باشد حالا با این تفسیر در زدن آوار چگونه است؟ و با در زدنش چه اتفاقی می‌افتد؟ این همان ابهامی که در روایت است.

در مورد رسم‌الخظ هم باید دقت کنید ظاهراً من توانستم اصلاح کنم یکی همان مصدر بود و دیگر (سرباز ای) است که لابد (سربازی) درست است و خورده شیشه‌ها که اصلاح شد و مواردی دیگر هم بود که بهتر است به متن اصلاح شده توجه کنید.

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

از تکه‌های جنگ در جیب چیزی نفهمیدم عروسک، تکه‌ای مشخص است ولی تکه‌های لابلای جیب‌ها ناشناخته و مبهم.

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

و بالاخره آب از آسیاب افتادن در فضای تصویر نیست و ترس از صبحی که چنین اتفاقی در آن نمی‌افتد ابهامی دارد آنچنانی.

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

صفتی که برای پنجره‌ها آورده‌اید گویا نیست چرا کوچک؟ نگفته‌اید و علت این ریزی چیست؟ که مبهم است و باز هم رسم‌الخط به گمانم این یکی غلط تایپی است (یکی چراغِ عروسیِ روشن دار) که واژه‌ی پایانی لابد (دارد) است قبل از ارسال اثر یک بار ویرایش کنید.

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

و باز هم ابهام در تصویر گهواره را به خواب برده‌اند یعنی چه؟ و چه کس را تکان می‌دهی و پا نمی‌شود؟

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

این تصویر غریب است سیرم نمی‌کند مجاز است یعنی دل‌زده نمی‌شوم از تنهایی چرا و به چه دلیل این نکته در این جا بیان شده است؟ اگر معنای دیگری می‌دهد من نمی‌دانم.

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

و در پایان هم منطقی برای سردی جنگ در کار نیست آیا شاعر به دنبال تاباندن کوره‌ی جنگ است یا نمی‌دانم بالا کشیدن تپانچه تا گردن خانه چه معنای کنایی دارد؟ چز این که تپانچه باید به کمر باشد حالا بر گردن است در نتیجه جنگ به سردی گراییده است. ببینید خواننده‌ی خویش را دچار چه سردر گمی‌های غریبی می‌کنید.

شما باید در روایت اشعارتان تجدید نظر کنید و در سرودن وسواس بیشتری داشته باشید که روایت شما گویا باشد مگر این که مه‌آلودگی فضای تصویر رسالتی در روایت بر عهده داشته باشد و ضروری باشد که در روایت شما چنین نیست.

مجدد اشاره می‌کنم که ماهیت اشعار شما همان است که باید باشد و این ویژگی بزرگ و ارزشمندیست ولی اگر روایت ناقص باشد آن ویژگی ارزشمند گم می‌شود.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

دوبیتی و رباعی دو قالب کم‌آفت

 

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

هرمز آسوده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

نقد:

ظاهراً سه دو بیتی فرستاده‌اید اما دوم و سوم یکی است پس با دو دوبیتی روبرو هستیم پیش از ورود به جزییات باید اشاره کنم که دو قالب دوبیتی و رباعی در شعر کلاسیک از قالب‌هایی است که آفت‌های خاص شعر کلاسیک را کم‌تر دیده است و دلیلش هم کوتاهی قالب است که مجال قافیه‌بندی و پرت‌شدن به فضاهای گونه‌گون را از شاعر سلب می‌کند و ناچار شاعر در یک تصویر می‌ماند و دچار پراکنده‌گویی نمی‌شود من در فرصتی که بود کارهای پیشین شما را که استادان عزیزم نقد کرده بودند مطالعه کردم تا کلیتی از آثار شما دستگیرم شود و با دقت بیشتر به نقد بنشینم با این مقدمه باید بگویم که این دو اثر را از دو بعد بررسی می‌کنیم ابتدا از نگاه کلیت شعر و ماهیت آن که باید بگویم هر دو اثر در فضای احساس جریان دارد یعنی کلاً فریاد یک احساس است اولی احساس شاعر نسبت به عشق و دومی هم دعا برای معشوق که همان است که شاعر احساس می‌کند درست است که فضا عاشقانه است. به این گونه آثار متن شاعرانه اطلاق می‌شود در حالی که شعر باید در مقابل فضای احساس، فضایی مشابه تصور شود و با این فرض شباهت دو فضا، شاعر به روایت فضای دوم که فضای خیال است بپردازد وقتی ساختاری این گونه شکل بگیرد فضای روایت شده فضایی استعاری می‌شود و تأویل‌پذیر است آن وقت هر مخاطبی با آن ارتباط برقرار کرده و خویش را در آن آیینه می‌بیند ممکن است روایت عاشقانه شما احساس مشترک من خواننده هم باشد ولی همین است که هست و چیز دیگری نمی‌تواند باشد یک گفتگو با عشق و یک دعا برای معشوق شاید بگویید که خیلی از دوبیتی‌های گذشتگان هم چنین است بله درست است همین ایراد بر اثر آنان هم وارد است و قالب دوبیتی بیشتر از همه‌ی قالب‌ها این ایراد را دارد چرا که معمولاً قالبی است که سروده‌های محلی با گویش‌های مختلف را در برمی‌گیرد و همین ویژگی باعث شده که بیشتر دوبیتی‌ها بیان احساس صرف و شعاری احساسی باشد که موزون شده است و موزون کردن کلام یک مهارت است نه هنر. البته رباعی‌ها چنین نیست و رباعیات خیام را به جرأت می‌توان گفت تماماً شعر است و فضای ترسیمی استعاری است و همین ویژگی است که خیام را با آن حجم کم سروده‌ها جهانی کرده است. از این بعد که بگذریم باید به زبان اثر شما و روایت شما بپردازیم:

(ی) پایانی در قافیه‌های دوبیتی اول را باید بررسی کنیم. دو مصراع اول و دوم اگر خطابی باشد که لابد چنین است ایرادی ندارد. دل یخ‌بسته ام را تو آفتابی. اگر با این لحن خوانده شود ایرادی ندارد ولی اگر (ی) در دو قافیه‌ی آفتاب و آب نکره باشد با قافیه سوم ایراد قافیه دارد چرا که در قافیه‌ها (ی) الحاقی معرفه و نکره را با هم نمی‌بندند. با قافیه‌ی حسابی خیلی نمی‌توانم کنار بیایم چرا که تغییر زبان ناگهانی را احساس می‌کنم و در دوبیتی دیگر که دعا برای معشوق است یک ایراد مفهومی دارد و آن این است که بهتر است در دعا از بدی‌ها سخن نرود در حالی که شما از نگاه بی‌قرار و شبان سرد و تار و خزان روزگار سخن گفته‌اید و درست است که سلبی است ولی حس خوبی ندارد بهتر آن است که خوبی‌ها برای او آرزو شود نه سلب بدی‌ها.

در مجموع توان شما برای سرودن و زبان روانتان امتیازهایی است که نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم و اشاره نکنم و توصیه می‌کنم در رباعیات خیام غور کنید تا ماهیتی از شعر که به آن اشاره شد بشناسید و بتوانید از مرحله شعار به شعر برسید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

قافیه اندیشم و...

 

عنوان شعر اول : چوب خط

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

ک فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله ام

صبر از چشم هام لبریز است

لطف کن عشق من!بگو به غمت

این سفر بی خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم ک هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی!قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!میترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچکس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

 

"شال قرمز"

در چشم هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون میداد، در قلب من یک حفره وا می شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, اینگونه دل را می بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب هات را از سینه ام بردار

در گوش من آرام تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی ک در مریم, روح القُدُس را پرورش می داد

حالا قرار عشق می بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران زا! دختر اشکهای گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی ک, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم های جمیله ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب تری,دام های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای بند کلیله ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می دوید و تو می خرامیدی

عشق میخواست جنگلت بشود,مرد میخواست گیله ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق,تا رییس قبیله ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول,دختر کدخدا!اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح,پاس اسب طویله ات باشد!!..

 

رحمت‌اله رسولی‌مقدم

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : چوب خط

 

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

که فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله‌ام

صبر از چشم‌هام لبریز است

لطف کن عشق من! بگو به غمت

این سفر بی‌خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده‌آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی! قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

نقد:

زبان شیرینی داری سوای نقص‌هایی که اغلب زاییده‌ی وزن است که اشاره خواهم کرد بویژه در به کارگیری و ساخت کنایه‌ها چنان که زبان را در گستره‌ی بزرگی کنایی کرده است. شعر در کلیت هم استعاری است گرچه در ابتدای برخورد این تردید را در خواننده ایجاد می‌کند که در فضای احساس است ولی چنین نیست و این تردید حاصل فضای عاشقانه‌ی آن است فضا کاملاً استعاری است و مخاطب شعر می‌تواند هر کس و هر چیزی باشد و از این بعد درخور ستایش است. لطافت زبان و کنایی بودن آن نیز از ویژگی‌هایی است که باید در صیقل دادن آن بکوشید چرا که امضای شاعر است و سبک او در روایت و بسیار ارزشمند است و اما نواقصی که گاهی آشکار است و گاهی پنهان:

در مصراع: می رسند عشق و درد نیز به هم

لغزش وزنی وجود دارد حرف (دال) در «می‌رسند» ساقط است یا اگر آن را به لفظ درآوریم حرف (ع) در «عشق» ساقط می‌شود البته این ایرادیست که عروضیون وارد می‌دانند ولی من بر این باورم که چرا حذف همزه را جایز می‌دانند و حذف (ع) را جایز نمی‌دانند در حالی که در زبان فاسی واج این دو حرف یکی است به هر حال من ایراد عرضیون را اشاره کردم که اگر دوست دارید هیچ ایرادی بر کار شما وارد نباشد در رفع آن بکوشید.

در مصراع: تا غمت وسط بد و بدتر

واژه‌ی «وسط» باید مشدد خوانده شود تا وزن را کامل کند و در مصراع: پاسخت به سوال من باشد

هجای «به» را باید به اندازه‌ی هجای بلند بکشیم که برخی از عرضیون آن را جایز می‌دانند ولی توی ذوق می‌زند. و ایراد دیگر که بیشتر مفهومی است به این مصراع توجه کنید: بهترین ایده‌آل من باشد

ایده‌ال خود به معنای کمال مطلوب است گرچه این واژه فارسی نیست ولی وقتی این مطلوب در کمال است نباید صفت عالی «بهترین» بگیرد و یک ابهام که در این بند است:

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

پاسخ اشک و جنون که در چشم‌های اوست در مورد اشک پیداست که مربوط به «او» است اما پاسخ جنون نامعلوم است که جنون خودش است یا جنون راوی؟ و بالاخره تصویر بند آخر:

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

فضای جنگلی به خاطر چشم‌های غزال آمده است ولی نابودی جنگل به دست التماس بی‌پایان در چشم‌های یک غزال تنها توجیهی که می‌تواند داشته باشد نابودی موجودات جنگل است که باید برخورد مجازی با این واژه داشته باشیم و همین ویژگی ابهامی در شعر ایجاد کرده است که زاییده قافیه است و تهمت تحمیل قافیه را در پی دارد که بهتر است از این گونه تهمت‌ها مبرا باشید. در پایان مجدد اشاره می‌کنم که در مجموع این شعر خوب است و در صورت رفع این نواقص عالی هم می‌شود.

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

"شال قرمز"

در چشم‌هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم‌تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون می‌داد، در قلب من یک حفره وا می‌شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, این گونه دل را می‌بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب‌هات را از سینه‌ام بردار

در گوش من آرام‌تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی که در مریم, روح القُدُس را پرورش می‌داد

حالا قرار عشق می‌بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می‌گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می‌پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

نقد:

این متن در فضای احساس است برای درک این موضوع بهتر است خودت آن را با شعر پیشین مقایسه کنی مخاطب این متن تنها و تنها یک نفر است و این گونه متون بیشتر به یک نامه‌ی عاشقانه شبیه است تا یک شعر شاید هر خواننده‌ای بتواند از آن برای ارسال به معشوق خود استفاده کند ولی یک توصیف صرف از معشوق است و فضای آن به هیچ قرینه‌ای استعاری نمی‌شود این ویژگی متن، در کلیت بود ولی همین نامه‌ی عاشقانه هم در روایت مشکلاتی دارد که اشاره می‌کنم:

در بیت اول در مصراع دوم تناقض وجود دارد اگر موهای او در باد زیبایند خانم‌تر بودن او با روسری مغایرت خانم بودن را با زیبایی به چالش می‌کشد که درست نیست.

در بیت دوم ابتدا لبان بوی خون می‌دهد در حالی پس از این خبر او خون می‌نوشد ظاهراً باید بعد از نوشیدن بوی خون بدهد مگر این که بوی خون را کنایی به اشتیاق به نوشیدن معنا کنیم که بهتر بود این اشتیاق با کنایه‌ای دیگر بیان می‌شد.

در بیت سوم ظاهراً یک گفتگوی دو طرفه است که مصراع اول را من گفتم که در متن نیست در حالی که تو گفتی در مصراع دوم هست.

و در بیت آخر هم تاوان دادنی در کار نیست مگر این که لحن را طنز بگیریم که گمان نکنم طنز باشد.

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران‌زا! دختر اشک‌های گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله‌ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب‌تری,دام‌های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای‌بند کلیله‌ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می‌دوید و تو می‌خرامیدی

عشق می‌خواست جنگلت بشود, مرد می‌خواست گیله‌ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ‌پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق, تا رییس قبیله‌ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول, دختر کدخدا! اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح, پاس اسب طویله‌ات باشد!!..

 

نقد:

این شعر هم استعاری است خوب دقت کن ببین چه ویژگی در متن دوم بود که آن را به یک شعار احساسی تبدیل کرد و چه عناصری در شعر اول و آخر هست که متن را به فضای استعاری می‌برد و مخاطب را عام می‌کند تا آن جا که مخاطب می‌تواند شیء هم باشد و چرا متن دوم این ویژگی را نداشت یکی از دلایل آن است که متن دوم بیش از حد به جزییات خصوصی پرداخته بود که تأویلی در آن نمی‌گنجید ولی نحوه‌ی روایت در شعر اول و آخر قرینه‌ی صارفه را برای استعاری بودن متن ارائه می‌دهد در حالی که این قرینه در متن دوم حضور ندارد اشاره می‌کنم که قرینه‌ی صارفه در استعاره‌ی لفظ یک لفظ است ولی در فضای استعاری قرینه‌ی صارفه نحوه‌ی روایت است و این ویژگی هر شاعری به خوبی باید بشناسد البته من بر این عقیده‌ام که اگر از ابتدا فضای خیال در مقابل فضای احساس قرار بگیرد خود بخود نحوه‌ی روایت قرینه را ارائه می‌دهد و متونی که این ویژگی را ندارد برای این است که کلاً یک فضا بیشتر در کار نیست فضای احساس شاعر همان فضایی است که به روایت آن می‌پردازد و شعر را تا حد یک شعار احساسی پایین می‌آورد و آن جا که فضا احساسی است این اشتباه را در بر دارد که چون روایت شاعرانه و پر از احساس است پس متن شعر است در حالی متنی را می‌توان شعر نامید و در عرصه‌ی هنر به آن پرداخت که استعاری و تأویل‌پذیر باشد شما باید تفاوت یک متن شاعرانه را با یک شعر بخوبی بشناسی تا دیگر به این ورطه نیفتید و اما جزییات این شعر:

در بیت اول دختر ابر و دختر اشک مشخص نیست که چیست ظاهراً دختر ابر باران است ولی دختر اشک را نفهمیدم مخصوصاً که اشک هم اسطوره‌ای باشد که این ویژگی به ابهام آن می‌افزاید و در مصراع دوم هم به دریا می‌رود تا دست خورشید بازیچه‌اش باشد که باز هم ابهام و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد ظاهراً این بیت مجموعه‌ای از واژگان هستند که در جمله‌ای گرد آمده‌اند شما اگر تصویری از آن‌ها می‌بینید من نمی‌بینم و این ندیدن عیب کار است.

در بیت دوم مصراع دوم:

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

این لبخند که باید پا بگیرد ظاهراً همان پروانگی است و من گمان می‌کنم قافیه «پیله» است نه‌ «تیله» که اگر پیله هم باشد بغضش نامشخص است. در بیت بعد:

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

متن را به حاشیه بردن با تبعید آدم تصویر شده و زیباست ولی در زبان فارسی صفت مؤنث نداریم و این جاست که قافیه کار دست شما داده است مگر این که جمیله شخصی باشد که نیست.

دو قافیه «کلیله» و «گیله» هم نتوانسته بخوبی قوافی دیگر در متن بنشیند و تنها «کبوتر» برای «کلیله» و «جنگل» برای «گیله» ضامن حضور این دو واژه‌اند که در متن تنها واژه هستند و حضوری در تصویر ندارند.

شما قافیه‌بند ماهری هستی اغلب قافیه‌ها را به فضای متن می‌آوری و خیلی هم سعی داری قافیه تو را به فضای خود نکشاند ولی گاهی حریف بعضی از قوافی نیستی و چون نمی‌خواهی به دنبال قافیه بروی ناچار قافیه در متن به غربت می‌افتد این ویژگی پیروی نکردن از قافیه را حفظ و تقویت کن ولی اگر قافیه‌ای به فضای خیالت نمی‌چسبد اصرار نکن آن را بچسبانی. از این نواقص که بگذریم این شعر هم خوب است و می‌تواند بهتر هم باشد

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

کوشش و جوشش

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سالهای دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی شود

عشق

اتفاق ساده ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره های تنمان را پر نکرد

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می شود

یا گسلی قلبمان را می شکافد

قطب های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم بر می داری

تعادل دنیا را بهم می زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی شود

 

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشمهایم به روشنی چشم تو بیدار می شود

دستم را می گیری

هل می دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابانها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمم می کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نوشین صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سال‌های دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی‌کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی‌شود

عشق

اتفاق ساده‌ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره‌های تنمان را پر نکرد

 

نقد:

این متن یک گزارش نیمه شاعرانه از اتفاقاتی است که در گذشته افتاده است یک گزارش که جزییات هم در آن نیست. هیچ صحنه‌ای وجود ندارد هیچ پدیده‌ای در آن دیده نمی‌شود:

من و تو ذره‌های یک تن ناشناخته بودیم علاوه بر ناشناختگی ذره‌ها که معلوم نیست چگونه‌اند و تازه در یک تن که نکره است و دیده نمی‌شود خلاصه می‌خواهد بگوید من و تو یکی بودیم و بعد جدا افتاده که ابهام ایجاد می‌کند و همچنین فرسایشی تدریجی که خود نکره است و بعد هم زمان و مکان را دوباره ناشناخته‌تر می‌کند با ترکیبات کدام تن و کدام قرن و بعد از آن متن به تعریف گنگی از عشق می‌رسد که ساده نیست و یک درگیری است و در پایان هم هیچ نگاه و حفره‌های ناشناخته‌ی تن که باید با نگاه پر شود.

انتظار داریم خواننده از این متن به چه احساسی برسد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار کند؟ وقتی فضای خیال را شاعر خود نمی‌تواند ببیند چگونه می‌توان انتظار داشت خواننده ببیند؟ و اشکال این گونه متون در این است که ابتدا شاعر خود به درکی درست از احساس خویش نرسیده و نتوانسته است برای به تصویر کشیدن احساس خویش فضای مناسبی انتخاب کند تا در خیال شکل بگیرد و این مشکل اصلی است وقتی شاعر در ابتدای کار دچار چنین مشکلی باشد و اصرار در سرودن هم داشته باشد ناچار به سراغ اطلاعات رفته و با واژه‌ها کار می‌کند و با مصداق‌ها ارتباطی ندارد در نتیجه به کلی گویی می‌پردازد و متنی ارائه می‌دهد که گاهی گزارش است و گاهی مقاله که این متن هر دو خصلت را دارد حتی شبیه متنی که من الان نگاشته‌ام هم نیست چرا که متن من به جزییات پرداخته و کلی گویی نکرده است.. برای این که به این آفت‌ها دچار نشویم باید چند نکته مد نظر باشد:

1- بی هیچ احساسی به سراغ سرودن نرویم

2- احساس خود را بشناسیم و فضای مناسب برای ارائه‌ی عینی آن پیدا کنیم

3- فضای انتخاب شده را با جزییات آن بخوبی بشناسیم

4- فضا را با جزییات ضروری روایت کنیم بی آن که به سراغ خودآگاه و اطلاعات خود برویم

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می‌شود

یا گسلی قلبمان را می‌شکافد

قطب‌های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می‌لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم برمی‌داری

تعادل دنیا را بهم می‌زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی‌شود

 

نقد:

این متن هم همان مشکل را دارد:

خاک بشویم در یک سرزمین ناشناخته، کلی گویی و نکره بودن فضا از ابتدا، خاکی از سرزمینی ناشناس که کوهی در آن است و بعد سخن از گسل به میان می‌آید و بعد از سرزمین به کره‌ی زمین می‌رود از قطب‌های هم‌نام سخن می‌گوید که قطب‌های آهن‌ربا هستند چون هم‌نامند و یکدیگر را دفع می‌کنند همان اطلاعات علمی حاصل خودآگاه و بعد هم به هم ریختن قوانین که فضا را کاملاً علمی می‌کند. اشکال کار این است که متن حاصل خودآگاه است.

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشم‌هایم به روشنی چشم تو بیدار می‌شود

دستم را می‌گیری

هل می‌دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابان‌ها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمکم می‌کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نقد: این یکی خیلی متفاوت است با دو تای بالایی و پیداست شاعر بی هیچ احساسی دست به کار نشده است احساسی که شناخته شده است اگر در روایت هم جزیی‌تر عمل کرده بود شعر خوبی از آب در می‌آمد:

بیدار شدن چشم‌ها و گرفتن دست‌ها عینیت دارد و همچنین هل دادن و ابهام از همین جا آغاز می‌شود: وسط زندگی، کلی‌گویی وسط زندگی کجاست؟ میان‌سالی؟ نه معلوم نیست در حالی که می‌توانست با یک مکان مناسب روایت شود و این کلی‌گویی که حاصل ضعف روایت است تا پایان ادامه دارد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی