اطنابهای ویرانگر
عنوان شعر اول : سفر
میخواهم سفر کنم با باد
تا مرا به ماورایی ناشناخته از هستی ببرد
پرواز دهد روحم را بر فراز خوابگاهی از جنس ابدیت
دستانم را محکم بگیرد
و در رقص درختان بیبرگ در زمستان
که به مردگانی متحرک میمانند شریک کند مرا
شاید اما
مرا با خود به شهری در ماورای خیال
و در سرایی بالاتر از همه جا ببرد
آنجا که آسمانش رنگی دیگر دارد
و از ابرهایش هر دم بارانهایی
از طراوت و عشق میبارد
و صوتی زیبا از سازهایی نهان
به گوش میرسد هر دم
عنوان شعر دوم : رفتی
رفتی و بردی با خودت
سبزی بهارم را
رنگارنگ گلهای همان باغ
که پر بودند از یاد تو و من
پریشان کردی و به شماره انداختی
تپشهای قلب دسته دستهی پرستوها
که هر سال بهار
برای دیدن تو خانه را طواف میکردند
رفتی و بردی با خودت
شور عاشقانهی شیفتگی به خزانی که
به قدم زدنهای ما خو گرفته بود
و درختانی که با رقص برگهایشان را بر سر ما
هوار میکردند
رفتی و بردی با خودت
تمام رنگهای زندگی را
اما جا گذاشتی رنگ سیاه چشمانت را
و من روزگار میگذرانم زان پس
با آن سیاهی دلچسب زندگانیام
عنوان شعر سوم : خواهیآمد
فردا تو خواهی آمد
میرسی از دور
و من پیش از آمدنت
به باغ بزرگ پشت خانه
با آمدنت مژدهی باران داده بودم
و به نرگسهای حیاط
خاطرهی آشنایی گفته بودم
و تو میآیی
با کوله باری از خستگی
نور میبخشی و جان هدیه میدهی
گویی خورشید را به سوغات آوردهای
میگویی از راه
از عاشقی نیلوفرهای دیوانهی مرداب
از حال پریشان ساحل بی باد
از پنجرههای یخ زده
به قفل خاطرات
و من میبینم باز
رد باران
رنگ گلهای بهار
عشق پاییز و شور خزان
در چروک های صورتت
و تو اما برای من
گویی همان دیروز
که خورشید خود به پایین حیاط آمده بود
تا شکوفه های بهار تازه به گل نشسته را دید بزند
زیبایی
بهروز کمندی
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
عنوان شعر اول : سفر
میخواهم سفر کنم با باد
تا مرا به ماورایی ناشناخته از هستی ببرد
پرواز دهد روحم را بر فراز خوابگاهی از جنس ابدیت
دستانم را محکم بگیرد
و در رقص درختان بیبرگ در زمستان
که به مردگانی متحرک میمانند شریک کند مرا
شاید اما
مرا با خود به شهری در ماورای خیال
و در سرایی بالاتر از همه جا ببرد
آنجا که آسمانش رنگی دیگر دارد
و از ابرهایش هر دم بارانهایی
از طراوت و عشق میبارد
و صوتی زیبا از سازهایی نهان
به گوش میرسد هر دم
نقد:
به نظر میرسد پیش از ورود به نقد متن، باید تفاوت نثر شاعرانه را با شعر دریابیم. اگر متنی به آرایههای ادبی از هر نوعی مزین باشد به آن نثر شاعرانه میگوییم و اما شعر ماهیتی دارد که ارتباطی با زبان و نوشته و ... ندارد. شعر هنر است و هنرها یک خاستگاه دارند و تنها در نحوه و وسایل ظهور متفاوتند هنر آفرینش انسان همچون آفرینش خدا که پیامی خاص در بر ندارد و اندیشهای را القا نمیکند آفریدههای هستی تنها بیننده را به تفکر وامیدارند هیچ پیامی نمیدهند و هنر هم که آفرینش انسان است از همین جنس است تنها تفاوت این است که خدا از عدم خلق میکند و انسان از هستی، تازهای میآفریند و این آفرینش در ماهیت با آفرینش خدا همانند است یعنی القای اندیشه نمیکند و تنها به اندیشه وامیدارد البته لوازم این آفرینش که در خیال هنرمند اتفاق میافتد هیچ ارتباطی با گفتار ندارد زیرا گفتار یکی از لوازم ظهور هنر است نقاش خیال خود را با بوم و رنگ به تصویر میکشد و داستاننویس و شاعر خیال خود را با زبان و گفتار بیان میکنند و تفاوت داستان و شعر هم تنها در نحوهی روایت است با این حساب یک نثر درآمیخته با آرایههای ادبی تنها میتواند یک نثر شاعرانه باشد اگر آن ماهیت اشاره شده را نداشته باشد حال ببینیم اگر این ماهیت را داشته باشد چگونه است:
شاعر فضایی را به تصویر میکشد که حاصل نگاه تازهی او به هستی است و تصویر برای خواننده تنها یک آفریده است مثل تمام آفریدههای خدا که میتواند در آن غور کند و بیندیشد و به هر احساس و نتیجهای که دوست دارد برسد توجه داشته باشید اگر این روایت روایتی شاعرانه باشد بر زیبایی آن افزوده شده و اگر روایت شاعرانه هم نباشد ماهیت آن تغییر نمیکند و آن را از آفرینش هنری ساقط نمیکند ولی اگر متنی شاعرانه باشد ولی آن ماهیت را نداشته باشد که خواننده به تأویل و تفسیر خود برسد شعر نیست و نمیتوان آن را از مقولهی هنر به حساب آورد بنابر این هر متنی را که میخواهیم نقد کنیم ابتدا باید از آرایههای ادبی که ان را زینت داده عریان کنیم تا زیبایی روایت شاعرانه ما را نفریبد. حال شعر شما را عریان میکنیم:
میخواهم با باد سفر کنم
و به ماورا بروم
و روحم بر فراز خوابگاه ابدی پرواز کند
و به کمک باد
با درختان خشکیده برقصم
شاید مرا باد
از خیال هم بالاتر ببرد
در خانهای بالاتر از همه
که آسمانش رنگ ندارد
و همیشه باران میبارد
و عاشقانه است
و موسیقی زیبایی از سازهای ناپیدا
به گوش میرسد
حال خود قضاوت کنید که چه خلق کردهاید یک تصویر زیبا از یک رؤیا که همین است که هست و اگر من خواننده رؤیایی نظیر این داشته باشم شاید با آن ارتباط برقرار کنم که نویسنده توانسته رؤیای مرا به قلم بکشد. اگر شما این فضا را به گونهای تصویر میکردید که من خواننده آن را استعاره ببینم و بتوانم آن را به یک زندگی زیبا و بیدغدغه و عاشقانه تأویل و تعبیر کنم آن وقت شعر آفریده بودید ببینید فاصلهی زیادی با شعر شدن ندارد شاید یک تصرف در نحوهی روایت، آن را به یک شعر خوب بدل کند اگر این تصویر خاصیت دو لایگی داشت آن حتی روایت غیر شاعرانهی من هم همان خاصیت را میداشت امیدوارم توانسته باشم شگردی از شگردهای فراوان خلق هنری را برایتان بیان کنم.
عنوان شعر دوم : رفتی
رفتی و بردی با خودت
سبزی بهارم را
رنگارنگ گلهای همان باغ
که پر بودند از یاد تو و من
پریشان کردی و به شماره انداختی
تپشهای قلب دسته دستهی پرستوها
که هر سال بهار
برای دیدن تو خانه را طواف میکردند
رفتی و بردی با خودت
شور عاشقانهی شیفتگی به خزانی که
به قدم زدنهای ما خو گرفته بود
و درختانی که با رقص برگهایشان را بر سر ما
هوار میکردند
رفتی و بردی با خودت
تمام رنگهای زندگی را
اما جا گذاشتی رنگ سیاه چشمانت را
و من روزگار میگذرانم زان پس
با آن سیاهی دلچسب زندگانیام
نقد:
این متن در ابتدا آن ماهیت هنری اشاره شده را خلق میکند گرچه کشفی شگفتانگیز نیست اما همان هم ویران میشود با به درازا کشیده شدن و تکرار های بیمورد که ظاهراً تصاویری متفاوت دارند و این اطناب آنقدر ادامه پیدا میکند تا به یک احساس شخصی تبدیل میشود و متن را به نامهای عاشقانه بدل میکند که اگر کسانی هم باشند که شاعرانگی روایت را شعر هم بنامند باید آن را شعر دو نسخهای نامید که شاعر باید یک نسخه را برای بایگانی خود نگاه دارد و یک نسخه را هم برای مخاطب متن پست کند. شما آن فضای استعاری خلق شده در ابتدا را که مخاطب آن هر چیز و هر کس که خواننده بخواهد میتوانست باشد به ویرانی کشاندید با اطنابهای نابجا امیدوارم با غور در این موارد بتوانید ماهیت شعر را بشناسید و نگذارید هیچ آفتی به آفرینش شما لطمه بزند. نکات دیگری هم در روایت شما وجود دارد که باید اصلاح شود اما در حال حاضر ضرورت ندارد بهترآن است ابتدا در ماهیت آفرینشهای خود به مطلوب برسید تا بعد به زبان روایت و شگردهای روایت شعری بپردازیم.
عنوان شعر سوم : خواهیآمد
فردا تو خواهی آمد
میرسی از دور
و من پیش از آمدنت
به باغ بزرگ پشت خانه
با آمدنت مژدهی باران داده بودم
و به نرگسهای حیاط
خاطرهی آشنایی گفته بودم
و تو میآیی
با کوله باری از خستگی
نور میبخشی و جان هدیه میدهی
گویی خورشید را به سوغات آوردهای
میگویی از راه
از عاشقی نیلوفرهای دیوانهی مرداب
از حال پریشان ساحل بی باد
از پنجرههای یخ زده
به قفل خاطرات
و من میبینم باز
رد باران
رنگ گلهای بهار
عشق پاییز و شور خزان
در چروک های صورتت
و تو اما برای من
گویی همان دیروز
که خورشید خود به پایین حیاط آمده بود
تا شکوفه های بهار تازه به گل نشسته را دید بزند
زیبایی
نقد:
اگر بخواهیم این سه نوشته را دسته بندی کنیم به همین ترتیب که آمده است تنظیم میشود متن اول شعار صرف بود و متن دوم شعری بود که ویران شد و شعر سوم شعری است که به دلایلی که باید مثل دومی ویران میشد اما ویران نشده است وگاهی به سوی شخصی شدن میرود ولی شخصی نمیشود دلم میخواهد خودتان با دقت در تفاوت این سه شعر، آنچه به آن اشاره کردم را بشناسید و مد نظر قرار دهید شاید دلیل این که این شعر سوم شخصی نشده شخصیت مخاطب در شعر باشد که رابطهاش با شاعر خیلی خصوصی نیست البته دلیل آن را خودتان بهتر درک میکنید به هر حال این شخصیت توانسته به یک استعاره در کلیت شعر تبدیل شود و اطنابها هم آن را ویران نکرده است.