آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «نحوه‌ی روایت» ثبت شده است

۲۵
مرداد

هدف آفرینش هنری


عنوان شعر اول : ..
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)

گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است

نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است

تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است

می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است

(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)

عنوان شعر دوم : ...
ربی لتعلیجی فارسلنی دلیلا
او لجنونی اعطنی صبرا جزیلا

باری خیالا آتشی گشتی به جانم
جانا بمانی ملتهب فیها طویلا
#
ساقی بساط فسق باز است و بیاور
آن باده ی صد ساله را قم فاسقنیها

حالی که شحنه فاش خون خلق نوشد
انکار می خواری و من ؟ حاشا و کلا

بگشای تن از پیرهن تا فاتح آید
بر تار و پود شب ، ضیا ، فتحا مبینا
#
آتش زدی در جانم و ذکر لبم شد
هر روز و شب یا لیتنی کنت ترابا

عنوان شعر سوم : ...
آسمان تاب کششش را نداشت ... مهتاب با آن همه قهرمانی و جزر و مد تاب کشش را نداشت و سر باز زد ...و ما امانت پذیرفتیم ... ما دوستان خوبی بودیم برای او ... امانت که نمی شد روی هوا بماند و ما هوادار امانتی شدیم که در دستمان آنقدر باد کرد تا منهدم شد ... و پایبند مین های وسوسه ای شدیم که سرزمینمان را گرفته بود ... سراسر ... گوش تا گوش ... و ما کراکر ، کوراکور ... اما عاشق
حالا ما بی دست و پایان به پایان رسیده ایم ... ما هیچ ما اشک ... ما هیچ ما آب شدن ...
ما دوستان خوبی بودیم برای او و رفاقت را تمام کردیم و آن قدر تمام کردیم که رفاقتی نماند تا در حق ما خرج کند ... ما خود خواه بودیم ... ما دوستان خوبی برای او نبودیم...
از جان های به لب آمده لب هایمان می تپد و از صبر به سر آمده مغزهایمان میگدازد .
ما چه فهمیدیم از تنفس صبحی که با سیگار شروع شد و با این عینک های زنگاری کوری مان چه فهمیدیم از ما هیچ ما نگاه .
ساعت مچی های وارفته مان روی میز های بی قراری هایمان خواب مانده اند و دیگر زمانی برای نو شدن نمانده و آنچه باقی ست جسدی ست از ما و جسدی ست از روز های رفته در زیر خاک های دقایق که هر از چندی به آبی از اشک خونمان و جارویی از مژگانمان آب و جارویشان می کنیم در زیر میز های بی قراری مان .
آونگ های ساعت های دیواری به سهم هر نقطه اتاق جیغ می کشند و از گوش های اتاق ، دیوار به دیوار خون جاری ست و جنون فراهم ... طنابی که از خیال بافته بودیم را از سقف خاطراتمان آویخته اند و مسئولیت را هم گردن خودمان نهاده اند ... خون هایمان را در شیشه ی عمر ظلم کرده اند و جای شکستی هم نیست... ما هیچ ما هیچ

 

حسین چمن سرا
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


عنوان شعر اول : ..
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)

گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است

نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است

تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است

می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است

(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)

نقد:
انسان از خلق یک اثر هنری چه سودی می‌برد و هدفش از این کار چیست؟ چرا شاعر می‌سراید؟
یکی از ابعاد وجودی انسان خداگونگی است بله انسان خداگونه است و می‌تواند تمام ابعاد خدایی را کم‌رنگ‌تر داشته باشد از جمله آفرینندگی، با این تفاوت که آفرینش خدا از عدم است وآفرینش انسان از هستی. انسان هستی را دست‌کاری می‌کند تا بیافریند و هدفش هم از آفرینش همان هدف خدا از آفرینش است. اگر پاسخی برای هدف خدا از آفرینش داری همان را کم‌رنگ‌تر برای انسان در نظر بگیر. پس با این حساب، شعر که گونه‌ای برجسته از آفرینش هنری است و لوازم ظهور این هنر هم «گفتار» است(به جای زبان گفتار به کار می‌برم تا مغلطه‌هایی که مباحث علمی زبان‌شناختی دچار آن هستند درگیر بحث ما نشود) پس موزون کردن کلام تا حدی که همه چیز را تحت‌الشعاع قرار دهد دیگر نپذیرفتنی است. شعر کلاسیک ما همراه موسیقی است باید توجه داشته باشیم که موسیقی خود هنر دیگری است سوای شعر و اگر با شعر همراه است تنها باید در خدمت روایت شعر باشد و بس؛ حال اگر موسیقی در کلام، هدف شد از منظور اصلی به دور افتاده‌ایم.
در این متن که شما خودتان در پایان اشعار ارسالی خود به ناتوانی در آوردن قافیه‌ی «کپک» اذعان دارید هرگز از خود پرسیده‌اید چرا باید این قافیه در این جا بیاید که مجبور شوی نانی هم به مضمون بیفزایی تازه آب و نان را از هم جدا کنی تا بتوانی تنها به نان کپک بزنی که آب لابد کپک نمی‌زند ببینید خود را درگیر چه معضلاتی ساخته‌اید؟
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)
از اسطوره عصیان و میوه‌ی ممنوعه چگونه استفاده کرده‌اید؟ تو نبودی که با تو مثلاً چه می‌کردم که سیب‌ها لک نزند سیب‌ها را می‌خوردیم و بعد چه می‌شد؟ یعنی چکار می‌کردیم؟ به این‌ها اندیشیده‌اید یا نه تنها سیب را اسطوره‌ای اروتیک کرده آن هم به تقلید از کسانی که نه می‌دانند اسطوره چیست و چگونه باید به خدمت روایت در هنر درآید؟
گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است
مصراع اول زیبایی خاصی دارد دو بعد مکانی و حالیه را برای «من» خیلی خوب جمع کرده‌اید اما در مصراع دوم مشکلی هست: «آوازت» در این جا آوازی است که برای تو می‌خوانم در حالی که کاربرد «ت» به این شکل در نقش متمم در متون گذشته رواج داشته ولی امروزه تنها «آواز تو» معنی می‌دهد نه «آواز برای تو» مگر این که نسبت ساختار آرکائیک به متن شما بدهیم. علاوه بر آن «دست گذاشتن زیر گوش برای خواندن» را با «چک زدن» تعبیر کرده‌اید که اگر به شما ایراد بگیرند جا دارد گرچه من می‌پسندم.
نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است
ابتدا از املای «قنبرک» بنویسم که اشتباه است و این واژه در اصل فارسی و «چنبرک» است که معرب شده و بهتر بود همان اصل را به کار می‌بردید مگر این که گوشه‌ی چشمی به واژه‌«قنبر» داشته باشید که ظاهراً چنین نیست. نکته دیگر تشبیه «من» به «غم» است که در خانه‌ی چشم تو یتیمانه گرد نشسته است این شباهت ابهام دارد حتی نوع چنبرک زدنش هم آن را از غبار ابهام بیرون نمی‌آورد
تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است
کنایه‌ی آشیان کردن جغد در آستین را نمی‌گویم معنایی القا نمی‌کند بلکه معنای آشنایی که معمولاً در بدو امر به ذهن متبادر می‌شود با تصویر سازگار نیست علاوه بر آن مصراع بعدی توصیفی از چشمانتان است که کمکی نمی‌کند و یک مشکل دیگر هم در پی دارد چرا «چشمانتان» وقتی براحتی می‌توانست «چشمان تو» باشد نکند برای احترام است؟ اگر از دیگران تقلید کرده‌اید آنان دچار تحمیل وزن شده‌اند که لفظ را محترمانه کرده‌اند که به زعم من، نه تنها محترمانه نیست بلکه توهین‌آمیز هم هست.
می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است
«ت» در «بگذرمت» از همان کاربردیست که اشاره شد در نقش متمم است: «از تو بگذرم» این نوع کابردهای تصنعی را که «هنجارشکنی» هم می‌نامند تنها تهمت تحمیل وزن و قافیه برایشان در پی دارد. مصراع دوم که تنها یک بازی زبانی است که خالی از حشو هم نیست.
(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)
رسم‌الخط «می بری‌ام» نادرست است واج میانجی در این ترکیب «ی» است نه «ا» پس باید به این صورت تایپ کنید: «می بریم» و اگر اصرار داری که درست خوانده نمی‌شود و می‌خواهی جداگانه بنویسی باید این گونه باشد: «می‌بری‌یم» ببینید واج میانجی در خواندن کاملاً به تلفظ در می‌آید که «ی» است نه «ا».

عنوان شعر دوم : ...
ربی لتعلیجی فارسلنی دلیلا
او لجنونی اعطنی صبرا جزیلا

باری خیالا آتشی گشتی به جانم
جانا بمانی ملتهب فیها طویلا
#
ساقی بساط فسق باز است و بیاور
آن باده ی صد ساله را قم فاسقنیها

حالی که شحنه فاش خون خلق نوشد
انکار می خواری و من ؟ حاشا و کلا

بگشای تن از پیرهن تا فاتح آید
بر تار و پود شب ، ضیا ، فتحا مبینا
#
آتش زدی در جانم و ذکر لبم شد
هر روز و شب یا لیتنی کنت ترابا

نقد:
در این متن که نمی فهمم منظور از پخت این آش شله قلمکار چیست بلغور کردن و مخلوط کردن دو زبان که هر دو از کارآیی خود افتاده است برای چیست؟ اگر ترجمه کنیم از هر زبان به زبان دیگر چیز به درد بخوری حاصل نمی‌شود. چرا وقت خود را صرف تولید این گونه متون می‌کنید شما که توان دارید مطالعه کنید و ماهیت شعر را بشناسید و شعری بسرایید که جاودانه شود و شما را هم چاودانه کند.


عنوان شعر سوم : ...
آسمان تاب کششش را نداشت ... مهتاب با آن همه قهرمانی و جزر و مد تاب کشش را نداشت و سر باز زد ...و ما امانت پذیرفتیم ... ما دوستان خوبی بودیم برای او ... امانت که نمی شد روی هوا بماند و ما هوادار امانتی شدیم که در دستمان آنقدر باد کرد تا منهدم شد ... و پایبند مین های وسوسه ای شدیم که سرزمینمان را گرفته بود ... سراسر ... گوش تا گوش ... و ما کراکر ، کوراکور ... اما عاشق
حالا ما بی دست و پایان به پایان رسیده ایم ... ما هیچ ما اشک ... ما هیچ ما آب شدن ...
ما دوستان خوبی بودیم برای او و رفاقت را تمام کردیم و آن قدر تمام کردیم که رفاقتی نماند تا در حق ما خرج کند ... ما خود خواه بودیم ... ما دوستان خوبی برای او نبودیم...
از جان های به لب آمده لب هایمان می تپد و از صبر به سر آمده مغزهایمان میگدازد .
ما چه فهمیدیم از تنفس صبحی که با سیگار شروع شد و با این عینک های زنگاری کوری مان چه فهمیدیم از ما هیچ ما نگاه .
ساعت مچی های وارفته مان روی میز های بی قراری هایمان خواب مانده اند و دیگر زمانی برای نو شدن نمانده و آنچه باقی ست جسدی ست از ما و جسدی ست از روز های رفته در زیر خاک های دقایق که هر از چندی به آبی از اشک خونمان و جارویی از مژگانمان آب و جارویشان می کنیم در زیر میز های بی قراری مان .
آونگ های ساعت های دیواری به سهم هر نقطه اتاق جیغ می کشند و از گوش های اتاق ، دیوار به دیوار خون جاری ست و جنون فراهم ... طنابی که از خیال بافته بودیم را از سقف خاطراتمان آویخته اند و مسئولیت را هم گردن خودمان نهاده اند ... خون هایمان را در شیشه ی عمر ظلم کرده اند و جای شکستی هم نیست... ما هیچ ما هیچ
پیام شاعر برای منتقد : در مصرع دوم بیت اول در شعر اول میخواستم بگویم که کپک زدن نان گواهی بر آن است که من لب به آب و نان نزده ام ... چگونه بهتر برسانم منظورم را ?

نقد:
این متن با تمام ارزشی که دارد شعر نیست بهتر است در جایگاه خود که «مقاله‌ی ادبی» است نقد شود. مقاله‌ایست در یک موضوع ارزشمند که ادیبانه بیان شده است ولی نه ساختارش شعری است نه روایتش.

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

ارتباط عمودی در غزل

 

 

دیوانه دعا میکنم از بام نیفتی

شب منهدمم کرد... تو در دام نیفتی

در شهر نرقصی که برایت نگرانم

در بادیه چون هسته بادام نیفتی

بگذر تو ازین شهر که اهلش همه عامند

ای شمس جنون در خطر نام نیفتی

از شعله نگو هیچ؛ که من باز نسوزم

ای شمع؛ نسوزان که از اندام نیفتی

بر ابر نباران که درونش همه رعد است

چون گریه کند در طمع خام نیفتی

این قاب؛ منقش شده با تیغ خیال است

بر آینه چون سایه ی ناکام نیفتی

از عشق حذر کن که نه بازی...و نبازم

با توطئه در خون دل جام نیفتی

من رفته ام از دست... تو را می برد این راه

دیوانه دعا میکنم اینبار بیفتی!

راشین گوهرشاهی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

سال‌هاست می‌نالم از عدم ارتباط عمودی در غزل و این آزردگی همیشه‌ با منتقدان شعر پارسی بوده تا آن جا که تسلیم شده‌اند و رضایت داده‌اند به این که: در قالب غزل هر بیت برای خود استقلال و این تسلیم تا جایی پیش رفت که گاهی مضامین متناقض در دو بیت پشت سر هم نیز جای گرفت و این گسستگی در مکتب هندی به قهقرا رفت. با این حال این پذیرش را مشروط بر آن می‌دانستند که عاطفه‌ی یک غزل از ابتدا تا انتها در یک فضا باشد و قالب غزل برای توجیه به نخ تسبیح تشبیه کردند که دانه‌های آن ابیات غزل است که آن هم برآورده نشد که نشد حال در این غزل،ک شما از این هم فراتر رفته و استقلالی در همان حد به هر مصراع بخشیده‌اید که این دیگر فاجعه است اگر مثل قافیه‌بندان و مضمون سازان عمل نمی‌کنید باید شما را تحسین کنم و چه بهتر که از این پس هم گرد آن نگردید! گمان می‌کنم عملکرد ذهن شما چنین باشد: احساسی را در مصراع اول بیان می‌کنید بی آن که به قافیه و ردیف بیندیشید و ناگهان متوجه می‌شوید که ناگزیر از کاربرد ردیف و قافیه هستید اما به خود زحمت نمی‌دهید یا دایره‌‌ی واژگانی محدودتان اجازه نمی‌دهد برای دنبال کردن همان احساس بیان شده، قافیه‌ای مناسب بیابید و تنها در دایره‌ی کوچکیگ از واژگان سیر می‌کنید که معمولاً با آنچه در مصراع اول بیان کرده‌اید سازگاری ندارد پس بناچار اولین تصویری را که آن ردیف و قافیه‌ای انتخابی به ذهن می‌آورد بیان می‌کنید در نتیجه تناسبی بین دو مصراع یک بیت نیست و این همان فاجعه‌ای است که اشاره کردم. پیشنهاد نمی‌کنم به جرگه قافیه‌بندان و مضمون پردازان درآیید که آن دیگر آفتی است که رهایی از آن کار حضرت فیل است پس بهتر آن که بگذارید ذهنتان همین عملکرد طبیعی را داشته باشد تنها در انتخاب قافیه تأمل بیشتری داشته باشید و اجازه ندهید تصویرهایتان از هم بگسلند. حال در این غزل، گسستگی‌ها را بیت به بیت بررسی می‌کنیم:
دیوانه دعا می‌کنم از بام نیفتی
شب منهدمم کرد... تو در دام نیفتی
دامی که راوی در آن افتاده از رفتار شب است در حالی که در مصراع اول برای مخاطب دیوانه خود دعا می کند که از بام نیفتد. پیداست اولین قافیه‌ای متبادر شده به ذهن «دام» بوده است که تصویر ارائه شده را دنبال نمی‌کند
در شهر نرقصی که برایت نگرانم
در بادیه چون هسته بادام نیفتی
بگذر تو ازین شهر که اهلش همه عامند
ای شمس جنون در خطر نام نیفتی
این دو بیت که ظاهراً تلمیحی گنگ در آن است و دو قافیه‌ی «بادام و نام» نتوانسته آن را به تصویر بکشند.
از شعله نگو هیچ؛ که من باز نسوزم
ای شمع؛ نسوزان که از اندام نیفتی
این بیت در نگاه اول آن گسستگی کذایی را ندارد چرا که در مصراع اول از «شعله و سوختن» سخن رفته است و در مصراع دوم هم از «شمع و سوزاندن» و ظاهراً نباید گسستی در کار باشد اما یک پرسش: شمع با سوزاندن از اندام می‌افتد یا از سوختن؟ ببینید این خرابکاری, کار واژه‌ی «اندام» است.
بر ابر نباران که درونش همه رعد است
چون گریه کند در طمع خام نیفتی
این بیت که در هر دو مصراع تصاویری ناقص داردگ و شاید گناهش به گردن قافیه هم نباشد: ابتدا این که مخاطب فعل نهی «نباران» کیست؟ و در مصراع دوم هم طمع خام اشاره شده گنگ است. چه طمعی؟
این قاب؛ منقش شده با تیغ خیال است
بر آینه چون سایه‌ی ناکام نیفتی
مخاطب این بیت هم نامشخص است و همچنین ناکامی سایه هم در ابهام است و بین دو مصراع هم ارتباطی نیست جز ارتباط «قاب» و «آینه».
از عشق حذر کن که نه بازی...و نبازم
با توطئه در خون دل جام نیفتی
متوجه نشدم «نه بازی» غلط تایپی است یا غلط رسم‌الخطی ظاهراً باید «نبازی» باشد علاوه بر آن این چه توطئه‌ای است که با آن که معلوم نیست حاصل از قمار عشق است یا از واژه‌های «نبازی و نبازم» استنباط می‌شود یا علت دیگری دارد؟ تازه در خون دل جام افتادن چه صیغه‌ای است؟
من رفته‌ام از دست... تو را می‌برد این راه
دیوانه دعا می‌کنم این باربیفتی!
این بیت هم با وجود تصرفی که در ردیف شده و با حذف قافیه که کار شایسته‌ی است همان گسستگی وجود دارد و پیداست نگاه شاعر به دو مصراع مستقل بوده است.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

شعر دو نسخه‌ای

این من
این همان صندلی چوبی پر احساس
یادت هست؟
این هم کافه.
چه تلخ است بی بهانه رفتن و
پریشان ماندنِ
من و صندلی خالی.
صندلی چوبی ات امروز
کنارم، خاکی و تنها، ترک برداشته.
هر نگاهی به جای خالیت اندازم
هر بار
ترکش بیشتر
هر بار
دل من بیشتر ریش.
که چرا در بند بند زندگیِ ترک خورده ی من
صندلی خالی تو جا دارد؟
و چه بسیار
یاد تو را می دهد و چه بسیار، اما دارد.
انگار
تمام سهم من از همه ی آن روزها
سرمایی است
که در این تنهایی، بر نشیمن صندلیت جا مانده
و بی چاره صندلی چوبی تو
قرار نیست هیچ دلخوشی محسوسی
روی آن لم دهد و بزند لبخند
و بی چاره تر از او، این من
خیره به جای خالیت
هربار
قهوه ای می نوشد تلخ
میسپارد گوش ، به صدایی
که در بغض سرد این صندلیِ ساکتِ خالی
روزهاست رها مانده
که منو و صندلی چشم به راهیم،
که بیایی، بنشینی
که بخندی
که ببینی
و ترک هایش با من
آری،
تو دلیل سطر سطرِ نوشته هایم بودی
بین ما فاصله هاست اکنون
کاش بیایی اینبار
همه ی صندلی ها به کنار
این صندلی چوبی
با تو حرفها دارد.

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

یک نمونه‌ی بسیار خوب قلم‌فرسایی در فضای احساس! خوب دقت کنید دوست عزیز این گونه نوشته‌ها اگر در اوج احساس هم باشد و اگر غرق در آرایه‌های ادبی و حتی اگر زبان ادیبانه‌اش در اوج هم باشد؛ چیزی بیشتر از یک نامه‌ی عاشقانه نیست و نامه‌ی عاشقانه تنها یک مخاطب دارد و لاغیر! این گونه نوشته‌ها را اگر کسی شعر هم بنامد که -گمان نکنم کسی پیدا شود- شعری دو نسخه‌ای است یک نسخه برای نویسنده و نسخه‌ای هم برای مخاطب خاص آن یعنی معشوقه‌ی نویسنده. این گونه نوشته‌ها با خواننده‌ای جز مخاطب نوشته ارتباط برقرار نمی‌کند مگر این که خواننده خاطره‌ای مشابه آن داشته باشد که آن هم ارتباط در حد یک یادآوری است و برانگیختن حس نوستالژیک در یک لحظه.
باز هم تأکید می‌کنم توجه کنید: نوشته‌ی شما توصیف یک فضای واقعی است که اتفاق افتاده و شاعر هیچ کوششی در ایجاد فضایی مجازی در مقابل آن نداشته و تنها به روایتی خاطره‌گون اکتفا کرده است علاوه بر آن روایت هم خطی است به گونه‌ای که اگر آن را تقطیع نشده بنویسید حتی ظن شعر بودن بدان نمی‌رود درست است که گهگاهی افعال حذف شده‌اند و سعی شده روایت بشکند ولی در شکستن روایت خطی هم توفیقی نمی‌بینم.
حال چه باید کرد؟
شاعر در سرودن با دو فضا در ذهن خود روبه روست یکی فضای احساس یعنی همان فضایی که شاعر را به یک حس خاص برانگیخته است و برای شما در این نوشته فضای صندلی خالی در گوشه‌ی کافه است و حس برانگیخته شده حس دلتنگی و آرزدگی از نیامدن معشوق بر سر قرار. خوب روایت همین فضا با توصیف همین حس، همان شعر دو نسخه‌ای را می‌سازد که به آن اشاره شد ولی اگر شاعر این فضا را «مشبه» قرار دهد – تأکید می‌کنم یک فضای چهار بعدی حاصل از طول و عرض و ارتفاع و زمان می‌گویم نه یک مشبه در حد یک پدیده و یک واژه – و فضایی مشابه آن بیابد که همان حس در آن باشد ولی غیر از این فضا باشد و آن فضای دوم را «مشبه به» قرار دهد یک تشبیه اتفاق افتاده است حال با فرض بر این شباهت به توصیف فضای «مشبه به» بپردازد آن وقت فضای استعاری شکل گرفته و شعر اتفاق می‌افتد باید توجه داشت که این دو فضا کاملاً با هم تفاوت دارند و واژگان توصیفی هر فضا خاص خود آن است پس دقت کند که از فضای «مشبه» هیچ واژه‌ای به فضای «مشبه به» نلغزد چرا که اگر بلغزد همان واژه، «کلید واژه» می‌شود و بنای فضای استعاری را اگر ویران نکند متزلزل خواهد کرد.
فضای نوشته شما همان فضای احساس است با این حال اگر این فضا را به گونه‌ای توصیف کرده بودید که از انحصار به دو نفر: نویسنده و مخاطب، خارج شود و خصوصی نباشد دست کم می‌توان آن را از انواع فضای مجازی از نوع مجاز مرسل، کل و جرء، همراهی، سبب و مسبب، ماکان و مایکون و انواع دیگر و حتی مجاز کنایی به حساب آورد که هرچند هیچ کدام به قوت فضای استعاری نیستند ولی دست کم آفرینشی کم‌رنگ در آن‌ها هست و گستره‌ی مخاطب را از خصوصی بودن خارج می‌کند که شما در این باب هم نکوشیده‌اید.
لازم به ذکر است که این آفت در شعر بزرگان هم دیده می‌شود برای مثال شعر «کوچه» فریدون مشیری از همین نوع است که هر چه در تأویل آن بکوشی ره به جایی نخواهی برد و «کوچه» به هیچ چیز و هیچ جای دیگر تعبیر نمی‌شود جز کوچه‌ای که شاعر با یار خود یک بار در خلوت آن قدم زده و دیگر بار که تنها آمده بر فقدان یار گریسته است و اگر می‌بینید که این شعر مخاطبان نوجوان فراوانی دارد تنها به همین سبب است که اکثر ما یک چنین خاطره‌ای در نوجوانیمان داریم که تنها یادآور آن خاطره است و بس و به جرأت اعلام می‌کنم که شعر «کوچه» فریدون مشیری هم مثل شعر شما دو نسخه‌ای است.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۴
مرداد

شعر یا مقاله‌ی ادبی


عنوان شعر اول : پیامبران انسانیت
زمانیکه هفتادو ودو تن مبعوث شدند به انسانیت و آزادی

فوج فوج خلایق رو به دریای جهالت پیشی گرفتند...

افلا تعقلون؟؟؟


آن زمان که قطره قطره رستگاری، واژه میشد و از نای جانشان برمیخاست

آن دریای جهالت چه خصمانه نادیده میگرفتند نوری را که به روح نابینایشان میتابید

تاریخ روح محکمی میخواهد تا بتواند از عظمت شرافتی سخن بگوید که مذبوح ضلالت شد


آن روز یک واقعه بود ولی اکنون یک جهان است

کل ارض کرب و بلاست و لشکریان یزید مست از جام ابوجهل شیطان یکه تازی میکنند
درمیدانی که نفرت چرک بر چشمانشان آورده و راه درست را نمیبینند
مانیزدر گودال غفلت و طمع دست و پا میزنیم و به خیالمان با یکی دوجمله " ادرکنی ،مرا دریاب" حق را ادا کرده ایم.

غافل از اینکه با لبانی که گناه را بوسیده ست و از سر مستی و پلشتی ای که خوره روحمان شده فریادش میزنیم . . .


از لبان او که عطش وفا و مردی دارند

یزید وار میگذریم

و به گمانمان ست که منتظریم!

تاریخ ازما چه خواهد گفت؟!

افلا تعقلون؟

سمانه آقائی

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


این متن را بهتر است مقاله یا بیانیه بنامیم زیرا نه از نظر چیستی شعر است و نه از نظر چونی. مجموعه‌ای از اطلاعات است که گزارش شده‌ شاید گمان می‌کنید چون در بردارنده تلمیحاتی چند و اطلاعات فرامتنی را طالب است در نتیجه از حیطه‌ی بیانیه فراتر می‌رود در حالی که چنین نیست این ویژگی تنها آن را از مقوله‌ی یک گزارش ساده‌ی خبری خارج می‌کند تا آن جا که اگر بخواهیم امتیازی برایش قائل شویم می‌توانیم مقاله‌ی علمیش بنامیم.
شعر، هم از دیدگاه روایت و هم از دیدگاه ماهیت با تمام متون ادبی و غیر ادبی تفاوت دارد. درست است که شعر با گفتار به روایت درمی‌آید اما یک روایت ساده نیست بلکه روایت از یک آفرینش هنری است و همچنین نباید فراموش شود که این تعریف، روایت شعر و داستان را در بر می‌گیرد و لازم است تفاوت این دو روایت را هم بشناسیم.
روایت داستان مثل روایت یک فیلم سینمایی است و روایت شعر مثل روایت یک فرم یا چند فرم عکس است تلگرافی و فشرده، گزینشی و مختصر به گونه‌ای که پدیده‌های فضای چهاربعدی شکل گرفته در مخیله‌ی شاعر را به اجرا می‌کشاند درست مثل تماشای صحنه‌ای از یک تئاتر برای خواننده‌ یا شنونده‌ی آن.
دیگر تفاوت یک متن ساده‌ی خبری یا علمی با شعر در ماهیت آن است. شعر یک گزارش آگاهی و اطلاعاتی نیست. پیام ندارد. اندیشه ارائه نمی‌دهد. تنها گزارشی اجرایی از یک آفرینش بشری است که از نوع آفرینش خداوندی است و تنها اندیشیدن می‌آموزد نه اندیشه و این تفاوت اصلی یک متن هنری با یک متن خبری و علمی است.
بهتر است متن خود را مقاله‌ی ادبی بنامید و اگر دوست دارید شعر بسرایید ماهیت و ساختار شعر را بیاموزید.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۴
مرداد

گزارش


عنوان شعر اول : آواز
آواز تو
پشت میله ها
موسیقی پایان این سریال است
پرنده وقتی در قفس می افتد
تمام می شود.


عنوان شعر دوم : زود یا دیر
کمی دیر
اما خیلی زود
شاعر شدم
کمی زود
اما خیلی دیر
عاشق شدم
نقطه ی اتصال عشق و شعر
همین حالاست.


عنوان شعر سوم : سکوت
سکوت
چک سفید امضایی است
که با آن همه را می توان خرید
تو را نمی دانم
بارکد چین خوردگی پیشانیت
چیزی نشان نمی دهد.

 

مهدی برگی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)



عنوان شعر اول: آواز

آواز تو
پشت میله‌ها
موسیقی پایان این سریال است
پرنده وقتی در قفس می‌افتد
تمام می‌شود.

نقد:
در بررسی مجموعه‌ی این سه شعر می‌توان یک نظر جمعی ارائه داد و بعد به جرییات پرداخت. در این مجموعه تنها شعر اول و سوم را می‌توان نیمه شعر نامید حال ببینیم چرا؟:
شعر اول خیلی خوب آغاز می‌شود در سه مصراع ایتدایی فضای خیال تا حد تأویل‌پذیری شکل می‌گیرد گرچه سریال را باید حدس بزنیم که در چه مضمونی است. کدام سریال؟ چگونه سریالی؟ شما آن را با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه کرده‌اید ولی همچنان نکره مانده است ولی ایراد اصلی شعر در دو مصراع پایانی است که یک جمله‌ی خبری مرکب است که گزارش می‌شود این گزارش مجموعه‌ای از اطلاعات است که ارائه می‌شود اگر این قسمت هم مثل قبل اجرا شده بود شعر بی‌نقصی از آب درمی‌آمد.


عنوان شعر دوم: زود یا دیر

کمی دیر
اما خیلی زود
شاعر شدم
کمی زود
اما خیلی دیر
عاشق شدم
نقطه ی اتصال عشق و شعر
همین حالاست.

نقد:
این متن شعر نیست چرا که همه‌ی آن گزارش است گزارش اطلاعات علاوه بر آن پارادوکس‌هایی در عبارت است که نه تنها مفهومی را القا نمی‌کند بلکه سر درگمی به بار می‌آورد دقت کنید:
کمی دیر
خیلی زود
کمی زود
خیلی دیر
این ترکیبات وصفی پارادوکس‌هایی نامفهومند و این عیب را دو واژه‌ی «کمی» و «خیلی» به وجود آورده‌اند در پایان هم یک گزارش دیگر:
نقطه ی اتصال عشق و شعر
همین حالاست.
شعر یک تابلو نقاشی است که با گفتار روایت می‌شود این روایت باید به گونه‌ای باشد که یک نقاس بتواند آن را به تصویر درآورد حال خود قضاوت کنید . متنتان را به یک نقاش بدهید اگر توانست آن را نقاشی کند شعر است وگرنه باید در روایت خود تجدید نظر کنید


عنوان شعر سوم‌: سکوت

سکوت
چک سفید امضایی است
که با آن همه را می توان خرید
تو را نمی دانم
بارکد چین‌خوردگی پیشانیت
چیزی نشان نمی‌دهد.

نقد:
این شعر برعکس شعر اول ابتدا گزارش می‌شود و بعد در دو مصراع پایانی به تصویر در می‌آید اگر بتوانید چهار مصراع ابتدایی را هم به تصویر بکشید و اصطلاحاً آن‌ها را اجرا کنید شعرتان بی‌نقص می‌شود.
به نظر می‌رسد شکل‌گیری فضای استعاری در مخیله‌ی شما بخوبی اتفاق می‌افتد یعنی اتفاقی برای تولد شعر. باروری خیال شما طبیعی است؛ تولد این نوزاد دچار مشکل است بطوری که زایمان را به سزارینی ناقص می‌کشاند و در نتیجه نوزادی متولد می‌شود با نقص عضوهایی که شاید بشود درمان کرد و توجه داشته باشید تولد ناقص نوزاد شعر نقص روایت آن است که باید طبیعی شود با اشارات صورت گرفته مشکلات روایت خویش را بشناسید و در رفع آن‌ها بکوشید

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۴
مرداد

روایت با حواس پنجگانه


عنوان شعر اول : تنهایی
ریه‌های طاقت‌ام از سیگارِ تنهایی
سوراخ سوراخ

بس که تو را پُک زده‌ام
و تو دود شده‌ای

رقص کنان
در هوای من.



عنوان شعر دوم : نجوا
هوای آن احساس خنکی را دارم
که از هُرم نفس‌های تو
بر پوست گردنم
- جایی نزدیک‌تر از رگ -
در تنم می‌دود
که زیر گوشم
مُدام
به نجوا
مرا باز می‌خوانی به آغوش خود

بخوان
بار دیگر مرا بخوان.



عنوان شعر سوم : گَس
موهایم را می‌بافم
سفت می‌بندمشان
که خواب تو را نیاشوبند
چنان که هر روز چرخ می‌زنم در خیالت
و هر شب به شیرینی می‌آیم به خوابت

دستانت را می‌گیرم
سفت می‌بندمشان
با زنجیر گیسوی بافته‌ام
و با خودم تو را می‌کِشم تا رؤیای رسیدن
با تو چرخ می‌زنم در جنون
چرخ… چرخ… چرخ…
دستان‌مان لیز می‌خورد از هم
رها می‌شوی از زنجیر
چون بافه‌ی باز شده‌ی گیسوانم

باز بافه‌ی گیسوانم
چون خواب تو پریشان می‌شود
می‌پری از خواب من
گس می‌کند دهان هر دو ‌مان را
بوسه‌های نگرفته
حرف‌های نگفته…


نرگس افری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تنهایی
ریه‌های طاقت‌ام از سیگارِ تنهایی
سوراخ سوراخ
بس که تو را پُک زده‌ام
و تو دود شده‌ای
رقص کنان
در هوای من.

نقد:
این متن باید از دو جهت مورد بررسی قرار گیرد چرا که ترکیب اضافی موجود در مصراع اول دو بعدی است:
ریه‌های طاقت‌ام از سیگارِ تنهایی
«سیگار تنهایی» که ترکیبی اضافی است می‌تواند دو نوع ترکیب را شامل باشد ابتدا «اضافه اقترانی». اگر این ترکیب را اضافه اقترانی بگیریم «سیگار» واقعی است و سیگاری است که همراه با تنهایی است یعنی سیگاری که در تنهایی دود می‌شود و این برداشت در ادامه‌ی مشکل ایجاد می‌کند چرا که در مصراع سوم به آن خطاب می‌شود با ضمیر «تو» و اگر مرجع ضمیر «تو» همان سیگار دود شونده در تنهایی باشد متن یک گفتگوی ساده با سیگار است که نتوانسته فضایی استعاری خلق کند و توان آن را ندارد که به چیزی جز سیگار در تأویل تعبیر شود و متن تنها یک گلایه است از سیگاری که ریه‌های طاقت شاعر را سوراخ سوراخ کرده است که البته ترکیب ریه‌های طاقت هم اگر ترکیب تخصیصی باشند معنایی و اگر ترکیب تشبیهی باشند معنای دیگری را القا می‌کنند.
حال اگر ترکیب «سیگار تنهایی» را ترکیب اضافه‌ی تشبیهی بگیرم دیگر سیگاری در کار نیست و این تنهایی است که چون سیگار ریه‌های طاقت شاعر را سوراخ سوراخ کرده است این جاست که مرجع ضمیر «تو» می‌تواند دو مورد باشد: یکی همان تنهایی که پک زدن به آن تنها به دلیل این که به سیگار تشبیه شده پذیرفتنی است اما بقیه‌ی متن چه می‌شود: «دود شدن تنهایی» آن هم رقص‌کنان در «هوای من» البته به ایهامی که در واژه‌ی «هوا» وجود دارد توجه داشته باشیم که هم هوای اتاق من است و هم هوا و هوس من یا حال و هوای من اما هیچ اشاره‌ای به این که چگونه این تنهایی را رقص‌کنان دود می‌کنی و از بین می‌بری در متن وجود ندارد پس ناچار باید بپذیریم که این تأویل و تفسیر هم نادرست است.
دیگر این که مرجع ضمیر را انسانی بگیریم که نامش نیامده و این ضمیر جانشین اسمی نیست که پیش و پس از آن آمده باشد و ناچار باید مرجع آن را معشوقی بگیریم که شاعران بنا به عادت یا هر دلیل دیگری او را «تو» خطاب می‌کنند و پذیرفتنی است چرا که تقریباً یک سنت ادبی است. حال بیایید این «تو» را معشوق بگیریم که تنهاییش چون سیگاری ریه‌های ‌طاقت شاعر را سوراخ سوراخ کرده است با این فرض باید پک زدن به این معشوق را درک کنیم که تنها تعبیری که از آن می توان داشت «بوسیدن» است که شاعر این معشوق را با «بوسیدن» دود می‌کند رقص‌کنان در هوا و هوس خودش که پذیرفتنی است و فضای استعاری هم که لازمه شعر بودن است شکل می‌گیرد ولی بیاییم ببینیم کجای این متن ایراد دارد که ذهن خواننده باید با این همه تاب و پیچ و چالش به تأویل و تفسیری ساده برسد. پیداست ایراد در عدم دقت در انتخاب واژه‌ها برای روایت است و بس!
یک اشاره هم داشته باشم به اشتباه رسم‌الخطی که در تایپ شعرتان دارید:
«طاقت‌ام» همزه نمی‌خواهد و نیاز به واج میانی ندارد چرا که انتهای واژه‌ی «طاقت» صامت است و در پذیرفتن پسوند نیازی به واج میانجی ندارد پس بنویسید: «طاقتم»

عنوان شعر دوم : نجوا
هوای آن احساس خنکی را دارم
که از هُرم نفس‌های تو
بر پوست گردنم
- جایی نزدیک‌تر از رگ -
در تنم می‌دود
که زیر گوشم
مُدام
به نجوا
مرا باز می‌خوانی به آغوش خود
بخوان
بار دیگر مرا بخوان.

نقد:
شعر بسیار خوبی است که لازم می‌دانم این برجستگی را بگشایم تا ویژگی‌های آن نمایان شود برای کاربرد شگردهایش برای سرودن‌های پس از این:
شعر با یک پارادوکس در تصویر آغاز می‌شود که حس بساوایی را به خدمت گرفته است شایان ذکر است که با این که در ازتباط شعر گفتار لازمه‌ی تظاهر شعر است اما همین گفتار تنها حس شنوایی را به کار نمی‌گیرد هر پنج حس ما در ایجاد ارتباط با مخاطب به یک اندازه می‌توانند کارساز باشند گرچه شاعران بیشتر از حس شنوایی و بینایی یاری می‌جویند ولی در این جا حس بساوایی است که عامل ارتباط با مخاطب شده و شعر را عینی‌تر کرده است:
خنکای حاصل از هرم نفس که پارادوکس اشاره شده را در بر دارد شاید به ذهن برخی برسد که هرم خنکا ایجاد نمی‌کند اما من چنین اعنقادی ندارم این خنکا، خنکا نیست که حسی است مشابه خنکا در گرمای طاقت‌فرسا که بسیار بجاست و دو مصراع بعد که بار روایت را برای استعاری شدن فضا بر دوش می‌کشد و آن تلمیح عبارتی است که در مصراع چهارم به صورت معترضه نوشته شده است و اشاره دارد به آیه‌ای از قرآن کریم:
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ ﴿۱۶﴾ سوره ۵۰: ق - جزء ۲
(و ما انسان را آفریده‏ ایم و مى‏ دانیم که نفس او چه وسوسه‏ اى به او مى ‏کند و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم)
و این مصراع کار قرینه‌ی صارفه را می‌کند در تبدیل فضای توصیفی به فضای استعاری و تصویر را از یک ظاهر اروتیک به فضایی تأویل‌پذیر می برد و شعر را به اوج خود می‌رساند. لازم است یادآوری کنم که قرینه صارفه در استعاری شدن کل فضای توصیفی شعر، بر دوش روایت است که پیچیدگی‌ها و گونه‌های بسیاری دارد که بر خود بایسته می‌دانم برخی از آن‌ها را کشف کنم و نه در کتابی بلکه دست کم در مقاله‌ای ارائه دهم گرچه بر این باورم که این گستره حتی در یک کتاب هم نمی‌گنجد.

عنوان شعر سوم : گَس
موهایم را می‌بافم
سفت می‌بندمشان
که خواب تو را نیاشوبند
چنان که هر روز چرخ می‌زنم در خیالت
و هر شب به شیرینی می‌آیم به خوابت
دستانت را می‌گیرم
سفت می‌بندمشان
با زنجیر گیسوی بافته‌ام
و با خودم تو را می‌کِشم تا رؤیای رسیدن
با تو چرخ می‌زنم در جنون
چرخ… چرخ… چرخ…
دستان‌مان لیز می‌خورد از هم
رها می‌شوی از زنجیر
چون بافه‌ی باز شده‌ی گیسوانم
باز بافه‌ی گیسوانم
چون خواب تو پریشان می‌شود
می‌پری از خواب من
گس می‌کند دهان هر دو ‌مان را
بوسه‌های نگرفته
حرف‌های نگفته…

نقد:
این شعر حال و هوای عجیبی دارد که این اعجاب را نحوه روایت به وجود آورده است. راوی که دانای جزء است و خود درون روایت است تأویل‌پذیری را به شعر می‌بخشد و گستره‌ای تا بی‌نهایت دارد. این «منی» که گیسوهایش را می‌بافد تا... هر کسی و هر چیزی می‌تواند باشد حتی خدا! و ایجاد چنین گستره‌ای در شعر آن هم در قالب راوی کاری برجسته است. شعر روشن و روان است گرچه بظاهر فضایی اروتیکی را تصویر می‌کند البته با حجب و حیای تمام ولی این تنها فضای تصویر است و عناصر زیادی در شعر هستند که آن را از این آلایش دور می‌کنند با آن که این مجال را به خوانندگانی که ممکن است دوست داشته باشند در همان فضا سیر کنند سلب نمی‌کند.
یک تصرف کوچک را در این شعر ضروری می‌بینم که در حد افزودن یک واژه است. مصراع سوم بهتر است این گونه کامل شود تا مصراع چهارم را بدرستی کامل کند:
که خواب تو را نیاشوبند

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۳
مرداد

تداعی معانی

چاقو را بردار
خراش تازه ای روی پوستت بکش
که به درد
زخم کهنه ات بخورد
والا تو میمانی و
درد بد قواره ای که
هرچه دهانش را می دوزی
به تن فریادهایت گشاد است

علی امیدیان

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

تداعی معانی
یک شعر خوب که از نظر شناخت ماهیت ایرادی ندارد ملموس است و عینی با فضایی که احساس پیچیده در آن با لامسه انتقال می‌یابد با ایجاد خراش احساس درد منتقل می‌شود که این حس با شگرد فعل امر «بردار»، «بکش» در خواننده ایجاد می‌شود این کاربردها در روایت برای حمل بار عاطفی کلام به ساختار برمی‌گردد و صمیمیت بیان که مهارت است و آموختنی و این مهارت‌ها با مطالعه‌ی فنی کسب می‌شود هنگامی که به چنین مواردی در مطالعات خویش روبرو می‌شویم با موشکافی در ساختار زبان به ویرایش عناصر زبر زنجیره‌‌ی زبان چونان «آهنگ«، «درنگ»، «کشش» و «تکیه»، حابجایی‌ها و بسیاری از عوامل عاطفی که در زنجیره نیستند ولی نیمی از بار زبان را بر عهده دارند. شناخت زبان در صرف و نحو زبر زنجیره‌ها ضروری‌ترین آموزشی است که یک شاعر نیاز دارد چرا که لوازم ظهور آفرینش او هستند. این رسالت در این شعر بر عهده «آهنگ» کلام است.
نکته‌ی برجسته‌ی دیگر در روایت این شعر سلسله‌ی تداعی‌ها هستند که همچون رشته‌ای چارچوب روایت کلک‌وار به هم می‌بندند. خوشبختانه عوامل این تداعی‌ها مثل خیلی از شعرهای گنگ در این شعر حضور دارند و ذهن خواننده را در فضا معلق نمی‌کنند. ملاحظه کنید:
واژه‌ی «کهنه» در ترکیب «زخم کهنه» «بدقوارگی» را تداعی می‌کند که خود لباس را به ذهن متبادر می‌سازد بعد «دوختن» و «گشادی» و «تن» در پی می‌آیند و این «لباس» است که فرم شعر را طراحی می‌کند و از همه زیباتر خراش حاصل از چاقو که سوزش و درد زخم را در پایان شعر به فریاد می‌رساند هر چند فریادی درخور نیست و این زخم آنقدر کهنه است و دهان گشاد که با هیچ رفویی قواره‌ی آن فریاد نیست و اوج شعر همین جاست. دهان گشاد زخم که تصویر فریاد را ترسیم می‌کند و با تمام گشادی از پس فریاد درخور برنمی‌آید.
زیبایی‌های جزء روایت علاوه بر آنچه اشاره شد در فعل «بخورد» هم تجلی دارد:
خراشی که به درد زخم کهنه بخورد همسانی کند، بیانگر زخم کهنه باشد، درمان زخم کهنه باشد یا سوزش و دردش آن زخم کهنه را تحت‌الشعاع قرار دهد. هیچ فعلی بهتر از این نمی‌توانست این بار را بکشد چه در معنای حقیقی و چه در معنای کنایی یا زخم بدقواره‌ای که هرچه دهانش را می‌دوزی، دهانش را چاکش را نه، چاک دهان هم نه و همه‌ی این‌ها بله «دهان» همه‌ی این بارها را بر دوش دارد.
با تمام این ویژگی‌ها و آن همه حسن یک مشکل در تقطیع شعر وجود دارد که نتیجه‌ی بی‌دقتی است:
جدایی انداختن بین مضاف و مضافٌ‌الیه «دردِ زخم کهنه» به بهانه‌ی تقطیع که هیچ منطقی هم پشت آن نباشد ضعفی نیست که بتوان از آن گذشت:
که به دردِ
زخم کهنه‌ات بخورد
بهتر این دو مصراع ادغام شود:
که به دردِ زخم کهنه‌ات بخورد

  • محمد مستقیمی، راهی