آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۲۱ مطلب با موضوع «شناخت ساختار» ثبت شده است

۰۶
شهریور

ویرانگری در ماهیت

 

عنوان شعر اول : باد

لب واکرده است این شعر

و از حواسِ پرتی در گوشه‌ی اتاق می‌گوید

که همیشه دو فنجان ریخته است

 

از دیواری

که هرروز ترکی تازه را

می‌گذارد توی جیب‌هاش

 

و پنجره

که عینکی تازه می‌خواهد

 

دلم برای باد می‌سوزد

دلم می‌سوزد

که بی‌قرارتر از من

هی این‌پا و آن‌پا می‌شود

 

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

اصلاً

از هر طرف که نگاه کنی

آنسوی میله زندان است

تفاوت، در اندازه هاست

 

و باد عصبانی است

عصبانی است که پنالتی علی دایی به اوت رفت

عصبانی است که همه‌چیز را با خودش برد

تا هرچه سبز

ناگهان بخشکد درجا

و خشکیده‌اند هنوز

که تبر را نگهبان جنگل کرده‌اند.

 

کسی آغوشی برای باد نگشوده است

در طوفان اگر قدم‌ زدی

می‌فهمی باد چقدر عاشق است

 

طوفان را قدم زده‌ام

و به هر دری زده‌ام

که بگویم: های مردم

طوفان نسیمی بوده

در استالینگراد

در عبور از سربازانی

که عینک‌های غبار گرفته را

با دست‌های خونی‌شان پاک می‌کرده‌اند

و برای عشق خود

سرخ‌ترین نامه‌ها را می‌نوشته‌اند،

وقتی طعم آخرین بوسه را

دیگر از یاد برده‌ بودند

 

باید برگردم

و دوستت‌دارم‌ها را

ها کنم در

دل‌های یخ‌زده‌شان

باید برگردم

کمی عقب‌تر

و هیتلر را در دانشگاه وین بپذیرم

و از مادران تقاضا کنم

گاندی های بیشتری بزایند

ماندلا های بیشتری

شاعران بیشتری

 

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

 

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

 

 

عنوان شعر دوم : بی‌نام

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

 

به شهادت جانبازی

که ترکِش‌ها هنوز در جستجوی معبر

زیر سیم‌های خاردار نخاع، سینه‌خیز می‌روند

و برای سال‌ها

سقف چرکیِ ترک‌خورده‌ی همین الآن فروبریزدِ اتاقش

تنها منظره‌ی ندیدنی اوست

 

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

 

به انگشتانی

که هر سال در کفش جمع‌تر می‌شوند

و کیفی که هر ظهر

دست‌به‌دست شده است

 

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

 

به تباهی رزمنده‌ای

و تنِ زنش که تنهاوطنش بود

که هر چقدر در کوچه‌ی علی

با سر به دیوار، چپ می‌زد

را تاب نیاورد

تا باد کند رگ از سُرَنگی

که غیرت را از دستی به دستی

دست‌کاری می‌کرد

 

به شلیک تیر

و فوران خونِ به‌جوش‌آمده‌ بر صفحه‌ی کاغذ

و این مشت گره شده

که در زاویه‌ی ۶۷ درجه از تن،

رفت و

برگشت دارد،

ما هنوز در جنگ‌ایم.

 

عنوان شعر سوم : قتل زنجیره‌ای

دلگیرِ دریا

ما جاشوهایی خسته بودیم

در چای‌خانه‌های شرجی‌زده.

بر پوست تیره‌ی خود

درد می‌کشیدیم وُ دود

هوای کشف هیچ آسمانی

به سرش نمی‌زد

 

سرفه همیشه نشانه‌ی بیماری نیست

گاه کلمه در گلو گیر می‌کند

قلاب می‌اندازی

و هرچه دست‌وپا می‌زنی

در عمق بیشتری

فرو می‌رود این ماهیِ سیاه

این‌گونه است که هیچ شاعری

صیدش را

نمی‌تواند روی صفحه‌ی سفید بچیند

ما شاعرانی بودیم

با سرفه‌های پی‌درپی

و تُنگِ دفتری بی ماهی

 

ما چند مسافر بودیم

که با دره‌های جدا

راه تو را رفته بودیم

و تو راه خود را

 

حالا

قلب‌های حک‌شده

که ورم‌کرده بر سینه‌ی درخت،

بادی که موسیقی دامنت را

با موج‌های دریا کوک

و لبخندت را

پشت مِینار پنهان می‌کند،

جهیزیه‌ای که روی لنج

گنج ناخدا خورشید است

و امتداد نگاهی که

به بندرهای دور پیوند می‌خورد،

جنونی را به یادگار گذاشته‌اند

که هیچ دیوانه‌خانه‌ای

که فقط چای‌خانه‌های ساحلی

تاب می‌آورند

 

و این شعر سرنخی بود

که کالبدشکاف

از سینه‌هامان بیرون کشید

تا کارآگاه

به راز قتل زنجیره‌ای شاعرانی

در اعماق دریا

پی ببرد

 

سید یوسف صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعر اول شعر بسیار خوبی است که از ابعاد گونه‌گون در خور ستایش و تحلیل است. ابتدا زبان کنایی گسترده‌ی این شعر، چه کنایات رایج در زبان که بجا و به موقع به کار رفته‌اند و چه کنایاتی که پرورده ی شاعر است و شایان توجه خاص. کنایاتی مثل «دل سوزاندن، لب واکردن، این پا و آن پا کردن و...» که رایج است ولی کاربرد آن تازگی دارد و کنایات بسیاری چون: که همیشه دو فنجان ریخته است، توی جیبش می‌گذارد، عینکی تازه می‌خواهد و... که ساخته‌ی شاعر است و زیبا و لطیف و این زبان در هر سه اثر او جاری است و ارزشمند و شایان ذکر است که کنایه‌ها روان هستند و کم‌تر ابهامی در کلام ایجاد می‌کنند البته شاعرانگی روایت منحصر به کنایی بودن زبان شاعر نیست و عناصر دیگری هم درخور توجه در آن هست که شاید برجسته تر از همه تشخیص باشد به گونه‌ای تقریباً تمام عناصر روایت، جان‌دارند و شاخص‌تر از همه در این روایت «باد» است که قهرمان روایت است و عنصری که استعاره‌ی کل روایت را هم پایه‌ریزی می‌کند. در جزییات هم تشخیص نمایان است: شعری که سخن می‌گوید و دیواری که ترک‌ها را در جیب می‌گذارد و پنجره‌ای که عینک می‌زند و....

شاخصه‌ی دیگری که در روایت جاری است و لازم است اشاره کنم سلسله‌ی تداعی‌هاست که پرش‌های ذهن را شکل می‌دهد:

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

خانه به پنجره و شاخه درختان و سیم برق و تابلو ورود ممنوع و چراغ قرمز به آمبولانس و مرگ و رهایی. این سلسله‌ی تداعی‌ها در پرش‌ها درخور توجه است چرا که این پرش‌ها متأسفانه در شعر معاصر ناقص است چرا که اغلب تداعی‌های در اشعار معاصرین که پرش‌های ذهن را برجستگی شعر خود می‌دانند مشکل دارد برای این که عامل تداعی در متن حضور ندارد و در نتیجه ذهن خواننده نمی‌تواند همراه ذهن شاعر پرش کند و معلق می‌ماند. در این شعر بخوبی می‌توان دریافت که حضور عامل تداعی در متن ضرورتی است که عدم حضور آن در اشعار بسیاری از شاعران معاصر نقص است در حالی که در محافل ادبی، ابهام حاصل از آن را به عمق شعر نسبت می‌دهند و نامفهومی متن خویش را به حساب عدم درک خواننده می‌گذارند و مدعیند که آیندگان شعر آنان را خواهند فهمید چرا که آنان از زمان خود پیشی گرفته اند این ادعا پوچ و بی‌ارزش است شعری و متنی که معاصرین نخبه نفهمند نقص دارد و نقص آن نیز آشکار است و این شعر خوب، نمونه‌ای شایسته‌ای است در پاسخ به همین مدعیان.

دیگر ویژگی این شعر به کارگیری بجا و درست عناصر تاریخی و اسطوره‌ای است که بسیار ملموس است و در زمان، چرا که از معاصر است چونان: استالینگراد، هیتلر، وین، ماندلا و گاندی.

با تمام زیبایی‌ها روایت و ساختار کلی شعر که فضایی استعاری و تأویل‌پذیر را ترسیم کرده است من عقیده دارم که تشبیه پایانی کمی از قدرت استعاره کاسته است البته شاید خیلی از منتقدان بر این عقیده نباشند و من بیش از حد گیر داده‌ام:

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

به نظر می‌رسد شاعر به تشبیه ابتدای خیال بازگشته است و آن تشبیه «من» به «باد» بوده باشد اگر چنین باشد استعاره‌ای که بر روی آن مانور دادیم ویران می‌شود.

نکته بسیار زیبای دیگر پایان این شعر است که با یک کار زبانی به آن دست یافته است:

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

این شگرد در تغییر زمانی فعل محذوف اتفاق افتاده است که روایتی محذوف را در خود نهان کرده است.

و شعر دوم هم که به گونه‌ای دیگر در ردیف ارزش همان شعر اول قرار دارد و نشان می‌دهد که شاعر تواناست و به زبان خاص خود نیز دست یافته است و همواره در روایت موفق است و در انتخاب فضای خیال برای استعاری کردن آن به جایی رسیده است که سرودن به معنای واقعی در ذهن و خیالش ملکه شده به گونه‌ای که دیگر ممکن نیست شعرش سقط جنین شود و زودتر از موعد در فضای احساس به روایت درآید و شعارزده گردد. او همواره در جای جای روایت با شگردهای مختلف خواننده را غافلگیر می‌کند گاهی حتی با یک جناس خط:

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

کاری که با واژه‌ی «گل» کرده است. در تشبیهات که سعی دارد عناصر تشبیه را از فضای روایت انتخاب کند کاری که در تشبیه: «سیم‌های خاردار نخاع» کرده است.

ویژگی دیگر انتخاب زبان طنز و به کارگیری کاریکلماتورها در خدمت روایت است به گونه‌ای که ساختار کاریکلماتور اساس روایت را در برنگیرد و تنها در خدمت روایت باشد کاری که اغلب نمی‌توانند درست از آن استفاده کنند و بیشتر به دام کاریکلماتور می‌افتند به گونه‌ای که کلیت روایتشان یک کاریکلماتور می‌شود:

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

گرچه گاهی در این زمینه زیاده‌روی می‌کند و تأثیر طنز قدرتمند خویش را کم می‌کند:

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

و در پایان مبحث این شعر شاعر را سفارش می‌کنم به رعایت رسم‌الخط در تایپ آثارش : (هنوز در جنگ‌ایم) باید این گونه تایپ شود: (هنوز در جنگیم) و نکته رسم‌الخطی آن هم این است که وقتی پسوندی از هر نوع می‌خواهد به کلمه‌ای بچسبد اگر کلمه به صامت ختم می‌شود مثل همین مورد، نیازی به واج میانجی همزه(ا) نیست ولی اگر به جای جنگ مثلاً واژه (واقعه) بود تایپ می‌کردیم (واقعه‌ای).

در شعر سوم شاعر فضای خیال را عمیق‌تر می‌کند و هماهنگی فضای خیال با عنصر اصلی که دریاست خود درخور توجه است و شگرد دیگری در روایت که یک ذهن فرهیخته در چنین انتخاب‌هایی چنان موفق است و شاید بتوان گفت که ناخودآگاه شاعر چنان کارکشته شده که هماره بهترین گزینش را دارد در شعر سوم عنصر اصلی انتخابی برای شکل‌گیری یک استعاره‌ی قوی و قدرتمند 0جاشو) است که مشبه‌ آن در فضای احساس (شاعر) است که متن به خوبی روایت می‌شود و صیدها که با قلاب به دام می‌افتند و به تنگ منتقل می‌شوند و کم‌کم متأسفانه شاعر تاب نمی‌آورد به خودآگاه می‌آید و با معرفی مشبه که شاعر است استعاره قدرتمند خو.یش را ویران می‌کند و چه خوب بود اگر این اتفاق نمی‌افتاد و جاشو تا پایان جاشو می‌ماند.

این ویرانگری فضای خیال بزرگترین آفتی است که بزرگان ما هم دچار آن شده‌اند و می‌بینیم شاعر توانایی که کارش را به نقد نشسته‌ایم هم دچار آن شده است دکتر حمیدی شیرازی در شاهکارش (مرگ قو) به همین ورطه افتاده است. دلیل این غفلت تنها یک چیز است و آن نگرانی شاعر از این که نکند پیامم به مخاطب نرسد! در این جاست که باید به شاعر گفت اگر قصد پیام‌رسانی داری مقاله‌ای با زبان ساده بنویس و شفاف بیانیه صادر کن تا پیامت را بی‌هیچ ابهامی درک کنند و غافلند این پیام‌رسانان که کار هنر پیام‌رسانی نیست و شاعر حق ندارد که با برانگیختن احساس خوانندگان در لحظه‌ی حساس اندیشه‌های خود را به آنان القا کند کار هنر و شعر خلق و پرداخت آیینه‌ای است که مخاطب خویش را در آن ببیند نه حتی بیان یک احساس مشترک.

اگر استعاره زیبای خود را ویران نمی‌کردی چه بسا خیلی از خوانندگانت که احساسی شبیه احساس تو داشتند شاعر را به جای (جاشو) می‌گذاشتند در حالی اکنون متن شما تنها به یک تأویل و یک تفسیر محدود شده است پس بهتر بود از همان ابتدا می‌گفتی:

ما شاعرانی خسته بودیم که مضمون صید می‌کردیم و در دفترهایمان می‌نگاشتیم متن شما اکنون همین یک معنا را دارد و بس.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

مه‌آلودگی فضای تصویر

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

تعطیل شدند،

پنجره های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خورده شیشه ها

 

آزاد شد

روحِ تخته سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که بر گردد...

 

لحظه ای کوبیدند به در،

آوار های بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم شدن مان را...

و دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

 

عنوان شعر دوم : تکه های جنگ

 

از تکه های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه های جنگ،

لا به لایِ جیب های مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی کشد

 

از عقربه هایی که به امروز نمی رسند...

 

فرار می کنم

از آجر های خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره های ریزی ست،

فاصله مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه اش نمی خوابد

یکی سالهاست،

گهواره اش را به خواب برده اند...

تکان می دهی و پا نمی شود

 

سیرم نمی کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نیلوفر ناظری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : از جنگ برگشته

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

 

تعطیل شدند،

پنجره‌های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خرده شیشه‌ها

 

آزاد شد

روحِ تخته‌سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

آوارهای بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم‌شدن‌مان را...

و دست‌هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

عنوان شعر دوم : تکه‌های جنگ

 

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی‌کشد

 

از عقربه‌هایی که به امروز نمی‌رسند...

 

فرار می کنم

از آجرهای خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می‌شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری‌هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دارد

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

 

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نقد:

هر سه شعر شما از نگاه ماهیت قابل توجه است فضاهای ترسیمی و روایتی استعاری و تأویل‌پذیرند اما روایت شما در تمام آثار پر از ابهام‌های گوناگون است که لازم می‌دانم به همه‌ی آن‌ها اشاره کنم:

پایین نرفتن خرده‌شیشه‌ها از گلو تصویری است که تصوری بر آن نیست اگر شیشه‌های کلاس شکسته‌اند و کلاس تعطیل شده است خرده شیشه‌ها در گلو چه می‌کنند؟ مگر این که آن‌ها استعاره بگیریم که این گونه استعاره‌های ناگهان در فضایی ناآشنا رایج نیست و درست هم نمی‌نماید به همین دلیل که ابهام ایجاد می‌کند چون خرده‌شیشه‌ها واقعی هستند و نمی‌توان آن‌ها را استعاری گرفت

و دیگر به هم ریختگی ارکان جملات بی هیچ منطقی:

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

جسم کلمات بر زمین ریختند

لحظه‌ای به در کوبیدند این آشفتگی برای چیست لابد به منظور ایجاد موسیقی است که نه تنها ایجاد نشده بلکه ویرانگری هم کرده است.

و ابهام در این دو مصراع:

لحظه‌ای کوبیدن به در

آوارهای بلای سرمان

که این ابهام هم به نظر می‌رسد نتیجه‌ی همان جابجایی نابجاست ابتدا این که کوبیدن نباید مصدر باشد و لابد کوبیدند است و ظاهراً فاعلی ندارد مگر این که از پس بیاید و آوارها فاعل آن باشد حالا با این تفسیر در زدن آوار چگونه است؟ و با در زدنش چه اتفاقی می‌افتد؟ این همان ابهامی که در روایت است.

در مورد رسم‌الخظ هم باید دقت کنید ظاهراً من توانستم اصلاح کنم یکی همان مصدر بود و دیگر (سرباز ای) است که لابد (سربازی) درست است و خورده شیشه‌ها که اصلاح شد و مواردی دیگر هم بود که بهتر است به متن اصلاح شده توجه کنید.

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

از تکه‌های جنگ در جیب چیزی نفهمیدم عروسک، تکه‌ای مشخص است ولی تکه‌های لابلای جیب‌ها ناشناخته و مبهم.

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

و بالاخره آب از آسیاب افتادن در فضای تصویر نیست و ترس از صبحی که چنین اتفاقی در آن نمی‌افتد ابهامی دارد آنچنانی.

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

صفتی که برای پنجره‌ها آورده‌اید گویا نیست چرا کوچک؟ نگفته‌اید و علت این ریزی چیست؟ که مبهم است و باز هم رسم‌الخط به گمانم این یکی غلط تایپی است (یکی چراغِ عروسیِ روشن دار) که واژه‌ی پایانی لابد (دارد) است قبل از ارسال اثر یک بار ویرایش کنید.

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

و باز هم ابهام در تصویر گهواره را به خواب برده‌اند یعنی چه؟ و چه کس را تکان می‌دهی و پا نمی‌شود؟

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

این تصویر غریب است سیرم نمی‌کند مجاز است یعنی دل‌زده نمی‌شوم از تنهایی چرا و به چه دلیل این نکته در این جا بیان شده است؟ اگر معنای دیگری می‌دهد من نمی‌دانم.

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

و در پایان هم منطقی برای سردی جنگ در کار نیست آیا شاعر به دنبال تاباندن کوره‌ی جنگ است یا نمی‌دانم بالا کشیدن تپانچه تا گردن خانه چه معنای کنایی دارد؟ چز این که تپانچه باید به کمر باشد حالا بر گردن است در نتیجه جنگ به سردی گراییده است. ببینید خواننده‌ی خویش را دچار چه سردر گمی‌های غریبی می‌کنید.

شما باید در روایت اشعارتان تجدید نظر کنید و در سرودن وسواس بیشتری داشته باشید که روایت شما گویا باشد مگر این که مه‌آلودگی فضای تصویر رسالتی در روایت بر عهده داشته باشد و ضروری باشد که در روایت شما چنین نیست.

مجدد اشاره می‌کنم که ماهیت اشعار شما همان است که باید باشد و این ویژگی بزرگ و ارزشمندیست ولی اگر روایت ناقص باشد آن ویژگی ارزشمند گم می‌شود.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

دوبیتی و رباعی دو قالب کم‌آفت

 

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

هرمز آسوده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

نقد:

ظاهراً سه دو بیتی فرستاده‌اید اما دوم و سوم یکی است پس با دو دوبیتی روبرو هستیم پیش از ورود به جزییات باید اشاره کنم که دو قالب دوبیتی و رباعی در شعر کلاسیک از قالب‌هایی است که آفت‌های خاص شعر کلاسیک را کم‌تر دیده است و دلیلش هم کوتاهی قالب است که مجال قافیه‌بندی و پرت‌شدن به فضاهای گونه‌گون را از شاعر سلب می‌کند و ناچار شاعر در یک تصویر می‌ماند و دچار پراکنده‌گویی نمی‌شود من در فرصتی که بود کارهای پیشین شما را که استادان عزیزم نقد کرده بودند مطالعه کردم تا کلیتی از آثار شما دستگیرم شود و با دقت بیشتر به نقد بنشینم با این مقدمه باید بگویم که این دو اثر را از دو بعد بررسی می‌کنیم ابتدا از نگاه کلیت شعر و ماهیت آن که باید بگویم هر دو اثر در فضای احساس جریان دارد یعنی کلاً فریاد یک احساس است اولی احساس شاعر نسبت به عشق و دومی هم دعا برای معشوق که همان است که شاعر احساس می‌کند درست است که فضا عاشقانه است. به این گونه آثار متن شاعرانه اطلاق می‌شود در حالی که شعر باید در مقابل فضای احساس، فضایی مشابه تصور شود و با این فرض شباهت دو فضا، شاعر به روایت فضای دوم که فضای خیال است بپردازد وقتی ساختاری این گونه شکل بگیرد فضای روایت شده فضایی استعاری می‌شود و تأویل‌پذیر است آن وقت هر مخاطبی با آن ارتباط برقرار کرده و خویش را در آن آیینه می‌بیند ممکن است روایت عاشقانه شما احساس مشترک من خواننده هم باشد ولی همین است که هست و چیز دیگری نمی‌تواند باشد یک گفتگو با عشق و یک دعا برای معشوق شاید بگویید که خیلی از دوبیتی‌های گذشتگان هم چنین است بله درست است همین ایراد بر اثر آنان هم وارد است و قالب دوبیتی بیشتر از همه‌ی قالب‌ها این ایراد را دارد چرا که معمولاً قالبی است که سروده‌های محلی با گویش‌های مختلف را در برمی‌گیرد و همین ویژگی باعث شده که بیشتر دوبیتی‌ها بیان احساس صرف و شعاری احساسی باشد که موزون شده است و موزون کردن کلام یک مهارت است نه هنر. البته رباعی‌ها چنین نیست و رباعیات خیام را به جرأت می‌توان گفت تماماً شعر است و فضای ترسیمی استعاری است و همین ویژگی است که خیام را با آن حجم کم سروده‌ها جهانی کرده است. از این بعد که بگذریم باید به زبان اثر شما و روایت شما بپردازیم:

(ی) پایانی در قافیه‌های دوبیتی اول را باید بررسی کنیم. دو مصراع اول و دوم اگر خطابی باشد که لابد چنین است ایرادی ندارد. دل یخ‌بسته ام را تو آفتابی. اگر با این لحن خوانده شود ایرادی ندارد ولی اگر (ی) در دو قافیه‌ی آفتاب و آب نکره باشد با قافیه سوم ایراد قافیه دارد چرا که در قافیه‌ها (ی) الحاقی معرفه و نکره را با هم نمی‌بندند. با قافیه‌ی حسابی خیلی نمی‌توانم کنار بیایم چرا که تغییر زبان ناگهانی را احساس می‌کنم و در دوبیتی دیگر که دعا برای معشوق است یک ایراد مفهومی دارد و آن این است که بهتر است در دعا از بدی‌ها سخن نرود در حالی که شما از نگاه بی‌قرار و شبان سرد و تار و خزان روزگار سخن گفته‌اید و درست است که سلبی است ولی حس خوبی ندارد بهتر آن است که خوبی‌ها برای او آرزو شود نه سلب بدی‌ها.

در مجموع توان شما برای سرودن و زبان روانتان امتیازهایی است که نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم و اشاره نکنم و توصیه می‌کنم در رباعیات خیام غور کنید تا ماهیتی از شعر که به آن اشاره شد بشناسید و بتوانید از مرحله شعار به شعر برسید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

قافیه اندیشم و...

 

عنوان شعر اول : چوب خط

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

ک فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله ام

صبر از چشم هام لبریز است

لطف کن عشق من!بگو به غمت

این سفر بی خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم ک هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی!قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!میترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچکس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

 

"شال قرمز"

در چشم هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون میداد، در قلب من یک حفره وا می شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, اینگونه دل را می بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب هات را از سینه ام بردار

در گوش من آرام تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی ک در مریم, روح القُدُس را پرورش می داد

حالا قرار عشق می بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران زا! دختر اشکهای گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی ک, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم های جمیله ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب تری,دام های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای بند کلیله ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می دوید و تو می خرامیدی

عشق میخواست جنگلت بشود,مرد میخواست گیله ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق,تا رییس قبیله ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول,دختر کدخدا!اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح,پاس اسب طویله ات باشد!!..

 

رحمت‌اله رسولی‌مقدم

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : چوب خط

 

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

که فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله‌ام

صبر از چشم‌هام لبریز است

لطف کن عشق من! بگو به غمت

این سفر بی‌خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده‌آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی! قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

نقد:

زبان شیرینی داری سوای نقص‌هایی که اغلب زاییده‌ی وزن است که اشاره خواهم کرد بویژه در به کارگیری و ساخت کنایه‌ها چنان که زبان را در گستره‌ی بزرگی کنایی کرده است. شعر در کلیت هم استعاری است گرچه در ابتدای برخورد این تردید را در خواننده ایجاد می‌کند که در فضای احساس است ولی چنین نیست و این تردید حاصل فضای عاشقانه‌ی آن است فضا کاملاً استعاری است و مخاطب شعر می‌تواند هر کس و هر چیزی باشد و از این بعد درخور ستایش است. لطافت زبان و کنایی بودن آن نیز از ویژگی‌هایی است که باید در صیقل دادن آن بکوشید چرا که امضای شاعر است و سبک او در روایت و بسیار ارزشمند است و اما نواقصی که گاهی آشکار است و گاهی پنهان:

در مصراع: می رسند عشق و درد نیز به هم

لغزش وزنی وجود دارد حرف (دال) در «می‌رسند» ساقط است یا اگر آن را به لفظ درآوریم حرف (ع) در «عشق» ساقط می‌شود البته این ایرادیست که عروضیون وارد می‌دانند ولی من بر این باورم که چرا حذف همزه را جایز می‌دانند و حذف (ع) را جایز نمی‌دانند در حالی که در زبان فاسی واج این دو حرف یکی است به هر حال من ایراد عرضیون را اشاره کردم که اگر دوست دارید هیچ ایرادی بر کار شما وارد نباشد در رفع آن بکوشید.

در مصراع: تا غمت وسط بد و بدتر

واژه‌ی «وسط» باید مشدد خوانده شود تا وزن را کامل کند و در مصراع: پاسخت به سوال من باشد

هجای «به» را باید به اندازه‌ی هجای بلند بکشیم که برخی از عرضیون آن را جایز می‌دانند ولی توی ذوق می‌زند. و ایراد دیگر که بیشتر مفهومی است به این مصراع توجه کنید: بهترین ایده‌آل من باشد

ایده‌ال خود به معنای کمال مطلوب است گرچه این واژه فارسی نیست ولی وقتی این مطلوب در کمال است نباید صفت عالی «بهترین» بگیرد و یک ابهام که در این بند است:

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

پاسخ اشک و جنون که در چشم‌های اوست در مورد اشک پیداست که مربوط به «او» است اما پاسخ جنون نامعلوم است که جنون خودش است یا جنون راوی؟ و بالاخره تصویر بند آخر:

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

فضای جنگلی به خاطر چشم‌های غزال آمده است ولی نابودی جنگل به دست التماس بی‌پایان در چشم‌های یک غزال تنها توجیهی که می‌تواند داشته باشد نابودی موجودات جنگل است که باید برخورد مجازی با این واژه داشته باشیم و همین ویژگی ابهامی در شعر ایجاد کرده است که زاییده قافیه است و تهمت تحمیل قافیه را در پی دارد که بهتر است از این گونه تهمت‌ها مبرا باشید. در پایان مجدد اشاره می‌کنم که در مجموع این شعر خوب است و در صورت رفع این نواقص عالی هم می‌شود.

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

"شال قرمز"

در چشم‌هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم‌تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون می‌داد، در قلب من یک حفره وا می‌شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, این گونه دل را می‌بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب‌هات را از سینه‌ام بردار

در گوش من آرام‌تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی که در مریم, روح القُدُس را پرورش می‌داد

حالا قرار عشق می‌بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می‌گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می‌پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

نقد:

این متن در فضای احساس است برای درک این موضوع بهتر است خودت آن را با شعر پیشین مقایسه کنی مخاطب این متن تنها و تنها یک نفر است و این گونه متون بیشتر به یک نامه‌ی عاشقانه شبیه است تا یک شعر شاید هر خواننده‌ای بتواند از آن برای ارسال به معشوق خود استفاده کند ولی یک توصیف صرف از معشوق است و فضای آن به هیچ قرینه‌ای استعاری نمی‌شود این ویژگی متن، در کلیت بود ولی همین نامه‌ی عاشقانه هم در روایت مشکلاتی دارد که اشاره می‌کنم:

در بیت اول در مصراع دوم تناقض وجود دارد اگر موهای او در باد زیبایند خانم‌تر بودن او با روسری مغایرت خانم بودن را با زیبایی به چالش می‌کشد که درست نیست.

در بیت دوم ابتدا لبان بوی خون می‌دهد در حالی پس از این خبر او خون می‌نوشد ظاهراً باید بعد از نوشیدن بوی خون بدهد مگر این که بوی خون را کنایی به اشتیاق به نوشیدن معنا کنیم که بهتر بود این اشتیاق با کنایه‌ای دیگر بیان می‌شد.

در بیت سوم ظاهراً یک گفتگوی دو طرفه است که مصراع اول را من گفتم که در متن نیست در حالی که تو گفتی در مصراع دوم هست.

و در بیت آخر هم تاوان دادنی در کار نیست مگر این که لحن را طنز بگیریم که گمان نکنم طنز باشد.

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران‌زا! دختر اشک‌های گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله‌ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب‌تری,دام‌های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای‌بند کلیله‌ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می‌دوید و تو می‌خرامیدی

عشق می‌خواست جنگلت بشود, مرد می‌خواست گیله‌ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ‌پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق, تا رییس قبیله‌ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول, دختر کدخدا! اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح, پاس اسب طویله‌ات باشد!!..

 

نقد:

این شعر هم استعاری است خوب دقت کن ببین چه ویژگی در متن دوم بود که آن را به یک شعار احساسی تبدیل کرد و چه عناصری در شعر اول و آخر هست که متن را به فضای استعاری می‌برد و مخاطب را عام می‌کند تا آن جا که مخاطب می‌تواند شیء هم باشد و چرا متن دوم این ویژگی را نداشت یکی از دلایل آن است که متن دوم بیش از حد به جزییات خصوصی پرداخته بود که تأویلی در آن نمی‌گنجید ولی نحوه‌ی روایت در شعر اول و آخر قرینه‌ی صارفه را برای استعاری بودن متن ارائه می‌دهد در حالی که این قرینه در متن دوم حضور ندارد اشاره می‌کنم که قرینه‌ی صارفه در استعاره‌ی لفظ یک لفظ است ولی در فضای استعاری قرینه‌ی صارفه نحوه‌ی روایت است و این ویژگی هر شاعری به خوبی باید بشناسد البته من بر این عقیده‌ام که اگر از ابتدا فضای خیال در مقابل فضای احساس قرار بگیرد خود بخود نحوه‌ی روایت قرینه را ارائه می‌دهد و متونی که این ویژگی را ندارد برای این است که کلاً یک فضا بیشتر در کار نیست فضای احساس شاعر همان فضایی است که به روایت آن می‌پردازد و شعر را تا حد یک شعار احساسی پایین می‌آورد و آن جا که فضا احساسی است این اشتباه را در بر دارد که چون روایت شاعرانه و پر از احساس است پس متن شعر است در حالی متنی را می‌توان شعر نامید و در عرصه‌ی هنر به آن پرداخت که استعاری و تأویل‌پذیر باشد شما باید تفاوت یک متن شاعرانه را با یک شعر بخوبی بشناسی تا دیگر به این ورطه نیفتید و اما جزییات این شعر:

در بیت اول دختر ابر و دختر اشک مشخص نیست که چیست ظاهراً دختر ابر باران است ولی دختر اشک را نفهمیدم مخصوصاً که اشک هم اسطوره‌ای باشد که این ویژگی به ابهام آن می‌افزاید و در مصراع دوم هم به دریا می‌رود تا دست خورشید بازیچه‌اش باشد که باز هم ابهام و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد ظاهراً این بیت مجموعه‌ای از واژگان هستند که در جمله‌ای گرد آمده‌اند شما اگر تصویری از آن‌ها می‌بینید من نمی‌بینم و این ندیدن عیب کار است.

در بیت دوم مصراع دوم:

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

این لبخند که باید پا بگیرد ظاهراً همان پروانگی است و من گمان می‌کنم قافیه «پیله» است نه‌ «تیله» که اگر پیله هم باشد بغضش نامشخص است. در بیت بعد:

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

متن را به حاشیه بردن با تبعید آدم تصویر شده و زیباست ولی در زبان فارسی صفت مؤنث نداریم و این جاست که قافیه کار دست شما داده است مگر این که جمیله شخصی باشد که نیست.

دو قافیه «کلیله» و «گیله» هم نتوانسته بخوبی قوافی دیگر در متن بنشیند و تنها «کبوتر» برای «کلیله» و «جنگل» برای «گیله» ضامن حضور این دو واژه‌اند که در متن تنها واژه هستند و حضوری در تصویر ندارند.

شما قافیه‌بند ماهری هستی اغلب قافیه‌ها را به فضای متن می‌آوری و خیلی هم سعی داری قافیه تو را به فضای خود نکشاند ولی گاهی حریف بعضی از قوافی نیستی و چون نمی‌خواهی به دنبال قافیه بروی ناچار قافیه در متن به غربت می‌افتد این ویژگی پیروی نکردن از قافیه را حفظ و تقویت کن ولی اگر قافیه‌ای به فضای خیالت نمی‌چسبد اصرار نکن آن را بچسبانی. از این نواقص که بگذریم این شعر هم خوب است و می‌تواند بهتر هم باشد

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

انتخاب قالب

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .

به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم

زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم

کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!

چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم

زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم

اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!

 

 مجتبی سلیمانی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می‌رقصد
وجودِ خالی از بهانه‌ام می‌ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
. . .

به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دل‌شادم
تو باز می‌روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می‌روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

زِ خسته کابوسِ شب می‌هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
نه از من
از ستاره‌ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می‌روم
میانِ پنجره‌ها راه می‌روم

زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
به پای نمی‌نشینم بدین شباهت‌ها
همیشه و همیشه راه می‌روم

کسی به شیطنت آشفته می‌سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها
به سویِ بازیِ دل‌خواه می‌روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

شروعِ عاشقانه‌ای در راه است
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می‌روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می‌شود بی‌تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!

چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی‌آید
مگر اشاره‌ای به رفته‌ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!
بهانه‌ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می‌روم

زِ عشق می‌زنم پیاله‌ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده‌ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می‌زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی‌گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه‌ای راه می‌روم

اگر تو را کنار می‌گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می‌روم
همیشه ناشناس می‌روم
اما،
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم...

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!
نقد:
شعرهای شما علاوه بر اطناب‌های گاهی آزاردهنده ضعف‌هایی در زبان و روایت دارد که باید به اغلب آن‌ها اشاره کنم و قبل از آن لازم می‌دانم نکته‌ای در انتخاب قالب گوش‌زد کنم که ظاهراً یا توجهی به آن ندارید یا این که در وزن ضعف‌هایی دارید که به نظر می‌رسد عروض نمی‌دانید. ظاهراً قالب انتخابی شما نیمایی است چرا که وزن در هر سه شعر غلبه دارد ولی لغزش‌ها فراوان است تا حدی که معلوم نیست باید آن ها را به حساب لغزش در وزن بگذاریم یا این که موزون شدن آن ها تصادفی بگیریم که گمان نکنم دومی درست باشد و باید قضاوت کنیم که عروض نمی‌دانید.
نکته دیگر اطناب در شعر است به ویژه در شعر دوم این اطناب به گونه‌ایست که با این ساختار انتخابی شما که احساسی را بیان می‌کنید و در پایان برای کوچه راه می‌روید می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز شعر تمام نشود که البته چون تصاویر پر از ابهام است نمی‌توانم در تکرار احساس‌های مشابه قضاوت کنم چرا که اغلب احساس بیان شده را درک نمی‌کنم. این ابهام‌ها نتیجه‌ی ضعف در زبان و روایت است توجه کنید:
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
ظاهراً یک حرف ربط همپایگی قبل از «سپاس » لازم است که اگر نباشد معلوم نیست سپاس قرار است چه بکند در حالی با وجود «و» همان کار را می‌کند که اشک در جمله‌ی پیشین می‌کند.
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
در جمله‌ی مصراع دوم هم متمم «قصه» حشو است مگر این که آن را در جمله قبلی هم حذف شده بینگاریم که اگر چنین باشد ضعف تألیفی بیش نیست.
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
البته زیبایی این دو مصراع را هم باید اشاره کنم که تصویر ارائه شده هم بکر و هم زیبا.
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
ببینید ابهام موجود در پایان این تصویر این تهمت را روا می‌دارد که ستاره تنها آمده است که با اشاره هم‌قافیه باشد و پراکندگی‌ها در تصاویر زیر:
به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
و از گریه بهانه گرفتن که پر از ابهام است.
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
تنیدن در عبور خواب و خزیدن در سرای مهتابی و مست رفتن و فراز آمدن. ببینید چگونه خواننده را سر در گم و پریشان می‌کنید!
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
مگر شاید! خواب چشمم چه نمی‌داند و رفتن به پشت پرده‌ی گناه! این‌ها همه مبهم هستند.
به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
کدام تصویر؟ تصویر بعدی یعنی پیدایی روزگار سپید از سیاه من که تازه سیاه من معلوم نیست روزگار سیاه من است که روزگار به قرینه حذف شده یا سیاه من مقلوب است و منظور منِ سیاه است که لابد باید شاعر سیاه‌پوست باشد.
زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
و همچنین این شباهت بیان شده و معلوم نیست چرا مصراع دوم عجیب است؟
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
شباهت کلاه با من و بی‌کلاه راه رفتن! ببینید اگر قرار باشد این تصاویر را پیاپی بی هیچ ارتباطی بیاوریم شعر هرگز با این ساختار پایان نمی‌یابد. و این نمونه‌ها زیاد است که بی هیچ توضحی تنها می‌آورم که خود ابهام‌ها دریابید:
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را:
«را» در جای خود نیست
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها:
«بی‌تفاوت» یک غلط رایج است.
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!
جمله‌ی پایانی گنگ است یا حرف اضافه‌ی «ب» درست نیست یا به هم ریختگی جایگاه واژگان که غربت عصا را فریاد می‌کند.
چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان:
قماری که در متن نکره است ولی معرفه آمده است.
فریب یا که نا فریب این بار:
«یا که تا» کاربرد حروف نابجا.
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!:
«رفاه» که ظاهراً آمده که تنها قافیه باشد.
چه می‌زند باران؟!
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!:
معلوم نیست که «ی» در «بارانی» نکره است یا معرفه و متن هم خواننده را هدایت نمی‌کند.
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم:
«تو را می‌روم» باز هم تکلیف این «را» مشخص نیست «را» حرف اضافه و فک اضافه در زبان امروزی فارسی چندان رایج نیست و نشانه‌ی مفعول هم نمی‌تواند باشد
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت:
و دوباره بلاتکلیفی در «سیاه من».
دوباره پیدا شد من
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم:
«مردن صدای ابری روزگار» و تعبیر «به هستی آغوش» که زیبا هم هست و «میان پرده راه رفتن» همه مبهمند.
و در شعر کوتاه سوم هیچ یک از این معایب نیست و شعر خوبی است و شاید دلیل اصلی بی‌آسیب بودن آن همان کوتاهی است:
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

مکتب‌های ادبی

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سر هایی که مردی ادعا شان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه ای بن بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می پنداشت.


عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه نان با سر و جان آمدم

با شمایم کین چنین افسرده زارم میکنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم

 

 حامد غلامی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می‌پنداشت.

نقد:
یادداشتی که برای منتقد در انتهای شعرها گذاشته‌ای مرا بر آن داشت تا گریزی بزنم به مکتب‌های ادبی و تقلید کورکورانه‌ی بعضی از آن‌ها که تقلید هم نیست تنها یک نام و یک ادعاست.
مکتب‌های ادبی ناشی از مکتب‌های فلسفی هستند که هنرمند با پذیرفتن آن فلسفه به عنوان جهان‌بینی خود بی‌ آن که مدعی باشد چه بخواهد چه نخواهد در همان مکتب خلق اثر می‌کند این گونه نیست که من شاعر از امروز تصمیم بگیرم که مثلاً مدرن بسرایم یا پست مدرن بلکه اگر چنین تمایلی دارم باید آن فلسفه را مطالعه کنم و اصول و فروعش زا به عنوان ایدئولوژی خود بپذیرم و چون به این مرحله رسیدم نگاهم به پدیده‌های هستی از دریچه همان مکتب شکل می‌گیرد و آن وقت است که خواسته و ناخواسته شعرم مثلاً مدرن یا پست مدرن می‌شود.
شما مدعی هستید که شعرتان پست مدرن است من نمی‌دانم چه ویژگی‌هایی در شعر شما هست که آن را به پست مدرن نسبت می‌دهید؟ متأسفانه بین شاعران و هنرمندان معاصر این گونه ادعاها بیشتر جنبه‌ی «کلاس داشتن» و «پیشترفته بودن» دارد و آنان که به خیال خویش جدی هم در این راه کوشیده‌اند تنها توانسته یک نوع گرته برداری سطحی از زبان فلان شاعر مدرن یا پست مدرن در ادبیات غرب داشته باشند در حالی که زبان و سبک شاعر هیچ ارتباطی به مکتب ادبی او ندارد و مکتب ادبی ناشی از مکتبی است که زیربنای فکری و ایدئولوژیک و جهان‌بینی آن هنرمند را می‌سازد نه زبان و سبک او چرا که به تعداد شاعران جهان سبک وجود دارد ولی مکتب‌های ادبی محدودند همان گونه که جهان‌بینی‌ها محدودند. جالب این جاست وقتی اثر چنین شاعران مدعی را مطالعه می‌کنی می‌بینی جهان‌بینی ایشان هنوز در جهان حلقوی است و زیربنای ذهنیشان هم کاملاً کلاسیک است اما مدعیند که شاعری پست مدرنند.
من نمی‌دانم شما از فلسفه‌ی پست مدرن چقدر می‌دانید و تا کجا آن را پذیرفته‌اید از شعرتان چنین استنباط می‌شود که دنیایتان کلاسیک است و مدرنیته را هم درک نکرده‌اید. این را می‌توان از تصاویر و باورهای شما در همین سه شعر دریافت حال کدام ویژگی را به حساب پست مدرن گذاشته‌اید که مدعی آن هستید نمی‌دانم؟ من بر این گمانم که اگر این فلسفه بشناسید و بخواهید آن را بپذیرید ذهنتان عجیب درگیر شده و قطعاً آن را پس می‌زند. بارزترین ویژگی این فلسفه هرم ارزش‌ها در آن است که دیگر هرم نیست و تمام ارزش‌ها به سطح می‌آید و مطلقی در آن نیست و تمام ارزش‌ها نسبی است همین ویژگی را شما می‌توانید بپذیرید؟ مسلماً به آسانی نمی‌پذیرید.مکتب هر هنرمندی با جهان‌بینی او و نگاهش به هستی بیان می‌شود نه با زبان و سبک.
بگذریم بهتر است با این مقدمه به شعرهایتان بپردازیم:
در بند اول شعر اول اولین جمله ناقص است:
دنیای فربه ماده شیری را...
فعل جمله‌پایه حذف شده است بی هیچ قرینه‌ای مگر این که ادعا کنید این تصویر ماده شیر چرتی و تصاویر بعدی تعریف دنیای فربه است که اگر چنین باشد «را» مفعولی بعد از ماده شیری زاید است ضمناً قافیه «چرت و کلت و اسپرت» که دومی خارج از قوانین قافیه است مگر آن را قافیه‌ی شنیداری بگیریم که معمولاً در ترانه‌ها به کار می‌رود حال بماند از این که تعاریف دنیای فربه به آسمان و ریسمان می‌رود:
دنیای فربه ماده شیر چرتی یا خواب کلت وسیگار رستم و اتومبیل اسپرت سهراب است. نکند این‌ها پست مدرن است؟
در بند دوم:
«این تندیس» معرفه آمده ولی نکره است و «تا بی‌انتها خوردن» هم معنی «تا انتها خوردن» نمی‌دهد.
در بند سوم هم باز آسمان ریسمان و همچنین بلاتکلیفی جمله‌ی پایانی
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست
کاکل به سرهای مدعی در یک تجاوز در انتهای کوچه‌ی بن‌بست چه به سر کاکلیشان آمد؟
و در بند پایانی هم تصاویر پراکنده‌ای که در بلاتکلیفی می‌مانند.

عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

نقد:
در شعر دوم هم با جمله‌های ناتمام روبرو هستیم به اضافه‌ی همان تصاویر پراکنده‌ی آسمان ریسمانی:
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
خنده هایی که از سر اجبار
در بند دوم مرجع ضمیر «ش» نامعلوم است شاید همان «من» بند اول باشد ولی در شعر اگر شایدی بود باید منطقی باشد.
و لغزش وزنی در مصراع آخر:
باز روی عضو شخصی اش بارید
علاوه بر آن در این تصویر پایانی بارش هرچه هم وحشی باشد شکنجه‌ای را متبادر نیست.
و در بند بعدی ابهام در مصراع پایانی:
تا نهایت خوراندمان پایان
و در بند پایانی باز هم ابهام:
بی تفاوت به جنسیت به چرا
و املای «صده» که باید بدانیم «صد» هم درستش «سد» است و برای این که با «سدّ» عربی اشتباه نشود با «ص» نوشته‌اند حال شما «سده» را هم می‌خواهید اشتباه بنویسید. باز هم نکند این شعبده‌بازی‌ها پست‌مدرن است؟

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه‌ی نان با سر و جان آمدم

با شمایم کاین چنین افسرده زارم می‌کنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله‌مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم
پیام شاعر برای منتقد : منتقدین عزیز لطفا نقد کنید شعرهارو تا بهتر بنویسم.
البته من پست مدرن کار میکنم.

نقد:
در شعر سوم از آن پراکندگی‌ها خبری نیست اما شعر در فضای احساس سروده شده و شعاری احساسی بیش نیست که اگر وزن را از آن بگیرد این شعار به خوبی نمایان می‌شود. البته این عریانی جهان‌بینی شما را به خوبی فریاد می‌کند که کلاسیک است و بهتر است اصراری هم نداشته باشید که پست‌مدرن هستید.
دو شعر اول و دوم بیانگر این واقعیت است که نگاهی زیبا دارید که اگر باغبانی، این دشت پر از گل را هرس کند گلستانی می‌شود آنچنانی. نگران نباشید زبان شما به مرور شکل می‌گیرد و از جنجال مدرن و پست‌مدرن هم آرام آرام خلاص می‌شوید و خود را می‌یابید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

چیستی شاهکارها

عنوان شعر اول : سکوت
صدای جنگ را
پوکه ها
با خود می آورند
و خستگی اش را
پوتین ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی ست
که هرگز از جنگ برنگشته اند.



عنوان شعر دوم : ....
آبستنم
آنقدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می ایستند
کوه ها
کلاهِ برف از سر برمیدارند
ومترسکها
به گنجشکان سلام میکنند
بیقرارم
آنقدر که به احترام زائیدنم
شیرها
به آهوان لبخند میزنند
و صیادان
علف تعارف میکنند
آنقدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگهایشان را فراموش میکنند
و برای هم دست تکان میدهند
و دخترِ شعر
متولد میشود.


عنوان شعر سوم : سرباز
اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ میبرد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

صائب هاشم پور

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : سین مثل برف

عنوان شعر اول : سکوت

صدای جنگ را
پوکه‌ها
با خود می‌آورند
و خستگیش را
پوتین‌ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی‌ست
که هرگز از جنگ برنگشته‌اند.

نقد:
فرم شعر قابل توجه است با سه فراز: «صدا، خستگی و سکوت» و قرینه‌سازی‌ها جز در فراز سوم که خیلی هم‌خوانی ندارد در دو فراز اول بسیار زیباست حتی موسیقی جاری در پاسخ‌ها: «پوکه‌ها، پوتین‌ها» درخور ستایش است و اگر همین ساختار در فراز سوم هم بود دیگر حرف نداشت این ویژگی در واژه‌ی «پوکه» از دو بعد درخور ستایش است یکی این که واژه در هجای اول با پوتین هم‌خوانی دارد دیگر این که در مفهوم، بسیار عالی عمل می‌کند چرا که صدای جنگ به پوکی پوکه است شایان ذکر است یادآور شوم در زبان فارسی دو واژه‌ی: «پوک و پوچ» در یک ساختارند و تفاوت در مفهوم است پوک مادی و پوچ معنوی است و این جاست که پوکی پوکه پوچی صدای جنگ را فریاد می‌کند شاید شاعر توجه‌ای به این مفاهیم نداشته است ولی ناخودآگاه او در انتخاب واژه بهترین عمل‌کرد را داشته است.
دیگر این که ببینیم آیا فضای تصویری در این شعر یک فضای استعاری است یا نوع دیگری از مجازهاست پیداست که فضا استعاری نیست و تنها محدوده‌ی تأویل و تفسیرش تمام جنگ‌ها را در بر دارد و محدود به یک جنگ نیست پس فضا از نوع مجاز مرسل است اگر فضا استعاری می‌بود شعر در اوج خود بود به گونه‌ای که در تأویل نه تنها جنگ‌های کلاسیک که هر جنگی ، هر چالشی و هر جدالی را می‌توانست در بر بگیرد البته اکنون هم با همین ساختار ستایشی شایسته را می‌طلبد.

عنوان شعر دوم : ....

آبستنم
آن قدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می‌ایستند
کوه‌ها
کلاهِ برف از سر برمی‌دارند
ومترسک‌ها
به گنجشکان سلام می‌کنند
بیقرارم
آن قدر که به احترام زاییدنم
شیرها
به آهوان لبخند می‌زنند
و صیادان
علف تعارف می‌کنند
آن قدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگ‌هایشان را فراموش می‌کنند
و برای هم دست تکان می‌دهند
و دخترِ شعر
متولد می‌شود.

نقد:
این شعر هم دقیقاً همان ساختار شعر جنگ را دارد دقت کنید شعر چنین است:
آبستم
شعر می‌زایم
شعرهایم چنین تصاویری دارند...
در حقیقت به تصویر کشیدن رسالت شعر است و شامل تمام اشعار هم می‌شود همان گونه که شعر پیشین تمام جنگ‌ها را شامل بود پس فضای تصویر شده در این شعر هم از نوع مجاز مرسل است و گستره‌ی تأویل فضای استعاری را ندارد. این شاعر باید گستره ی تأویل اشعارش را تا حد تعداد خوانندگان گسترش دهد و این ممکن نیست مگر این که خلق فضای استعاری را بشناسد درست است که خلق فضای مجاز مرسل و مجاز کنایی هم ارزش خود را دارد ولی در این محدوده، شاهکار خلق نمی‌شود. باید اشاره کنم که این گونه اشعار فریاد در فضای احساس نیستند که شعار صرف باشند و یک مرحله در خلق فضای مجازی که ویژگی اصلی هنر است پیش آمده‌اند اما باید یادآور شوم که اوج آفرینش در فضای استعاری است و شناخت این فضا برای هر هنرمندی واجب است توصیف کردن و کپی کردن آفرینش‌های خدا ارزشی بیش از کپی کردن یک تابلو نقاشی از روی یک اثر هنری جاودانه ندارد تنها مجازهای مرسل و کنایی از مرحله شعار در فضای احساس گذشته‌اند و این است که می‌بینیم گستره‌ی تأویلشان محدود است در حالی که فضاهای استعاری گاهی گستره‌ی تأویلشان از تعداد خوانندگان هم می‌گذرد چرا که ممکن است یک خواننده در هر خوانش به تأویلی تازه برسد اگر روایت به گونه‌ای بود که هر زایشی را در برمی‌گرفت و حتی یک زن حامله هم می‌توانست با آن همزاد پنداری کند و احساس کند جنینش در خور چنین احترامی است و دنیایی خواهد ساخت که در شعر به تصویر کشیده شده؛ آن وقت شعر یک شاهکار بود.

عنوان شعر سوم : سرباز

اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ می‌برد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

نقد:
این شعر کوتاه هم همان ساختار دو شعر پیشین را دارد و فضای تصویری از نوع مجاز مرسل است و تنها تمام جنگ‌ها را در بر می‌گیرد و چیزی خارج از جنگ‌های کلاسیک را به تأویل نمی‌نشیند. لازم است اشاره کنم که این شاعر توان بالایی دارد خرده روایاتش بسیار شاعرانه است و به تنهایی هر کدام می تواند شعری کامل باشد که امیدوارم در شناخت ماهیت شعر بکوشد تا بشود آنچه باید باشد.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

همنشینی ردیف و قافیه

عنوان شعر اول : نامه
شب های انتظار من و ماه نامه ات
صبحی سپید می رسد از راه نامه ات

خاموش در برابر هم گرم صحبت اند
آیینه ی نگاه من و آه نامه ات

سنگین و سرد،صخره ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه ای از کاه؛نامه ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه ات

درخود شکست دختر اسطوره های تو
همچون کتابخانه ی بی شاهنامه ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه ات


مرجان بیگی فر(صبا)
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : نامه

عنوان شعر اول : نامه
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات

خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات

سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات

درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

نقد:
آنچه که در اولین خوانش جلب توجه می‌کند بلاتکلیفی قافیه است که نمی‌داند با ردیف چگونه نسبتی دارد گاهی باید ترکیب شود با ردیف: «ماه‌نامه‌ات». گاهی باید مضاف ردیف باشد: «آهِ نامه‌ات» و گاهی هم با ردیف قطع رابطه کند. نمی‌دانم این رفتارها آگاهانه است یا باید به حساب ضعف شما در زبان بگذاریم من که نمی‌توانم منطق آگاهانه بودن آن‌ها را پیدا کنم و به جرأت می‌توانم بگویم که آگاهانه نیست و ضعف است بگذریم:
در مصراع مطلع دو گونه می‌توان برخورد کرد اول این که ماه‌نامه را ترکیب بگیریم که مشکل‌زاست چرا که ماهنامه معنایی دارد و مصداقی که با متن سازگار نیست. دوم این که بگوییم شب و من و ماه و نامه‌ات معطوف‌هایی هستند که محفلی ساخته‌اند با این فرض حذف «واو» عطف بین «ماه» و «نامه‌ات» جایز نیست و این فرض را هم باطل می‌کند. در مصراع دوم این بیت صفت سپید برای صبح یا حشو است یا این که منطق حضورش در عبارت نیست:
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات
در بیت دوم اگر «آه» برای «نامه‌ات» مضاف باشد با قالب شعری مغایرت دارد چرا که کسره‌ی اضافه در دیگر ابیات نیست پس نمی‌تواند «آه» از آن نامه باشد و اگر نباشد این «آه» از کجا آمده است اگر از صاحب آیینه‌ی نگاه است که دیگر خود آیینه آه دارد و کدورت از خودش است تنها منطق حضور آه این است که آمده است تا تناسبی با آیینه داشته باشد و حشو است:
خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات
در بیت سوم ترصیع درخور توجه است اما متأسفانه تصنعی می‌نماید چرا که ترکیبات «صخره‌ای از کوه» و صفحه‌ای از کاه» به نظر می‌رسد «کوه» و «کاه» آمده‌اند که تنها مراعات‌النظیر باشند چرا که در ترکیب اول متمم «از کوه» حشو است و در ترکیب دوم اگر با تسامح بپذیریم مفهوم کاغذ کاهی را متبادر می‌کند و تضادهای قرینه‌های ترصیع هم که «سنگین و سرد و بی‌تاب و سست» یک زوج و «صفحه و صخره» زوج دیگر و «کوه و کاه» زوج سومند و در پایان می‌مانند «بغض و نامه که تضادشان چندان مشخص نیست:
سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات
در بیت بعد هم طلا و سرب با همان تقابل ظاهر شده‌اند گرچه این تقابل بین سه حرف و دو خط اتفاق افتاده و طلایی ظاهراً جنسیت است ولی سربی خاصیت، یا این که نامه را چاپی بگیریم با چاپ قدیم که آن هم اثر حروف سربی است. نه چنین نیست ما تنها می‌توانیم سنگینی مضمون نامه را سربی بگیریم که زیبایی آن انکار ناپذیر است اما تقابلش و تناسبش تهمت تصنع در بر دارد اگر چنین نبود بسیار زیبا بود:
از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات
در بیت بعد ترکیب «دختر اسطوره‌های تو» که به جای «دختر اسطوره‌ای تو» نشسته است به نظر می‌رسد آفتی است که وزن به شاعر تحمیل کرده است و تشبیه ضعیف دختر به شاهنامه با وجه شبه شکستگی قدرتی ندارد:
درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات
در بیت آخر اگر صبا را تنها تخلص بگیریم و بو را هم از نامه بگیریم «تبعید شد» را می‌توانیم «تبعید کرد» به حساب بیاوریم ولی اگر صبا را در ایهام بگیریم یا آن را تنها باد معنا کنیم این تبعید شدن بی‌ارتباط می‌شود البته در صورت اول هم نابود شدن نامه با در چاه انداختن منطقی ندارد چرا که معمولاً چنین نامه‌ای سوزانده می‌شود یا دست کم پاره می‌گردد مگر این که برخورد ما با «چاه» اسطوره‌ای شود و درد دل با چاه و از این حرف‌ها که بازسرایی شعر است و بهتر است به این ورطه نیفتیم:
آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

گنگ خواب‌دیده

 عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب درد اَند
و دلهره ای
بر سر برج ها
این خانه های فرو ریخته
چگونه حرفها را بیرونم بکشم
سر بلند می کنم
دست هایم می افتد
دست می تکانم
چشم هایم در غبار می ایستد
در ستون های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه تر ردیف کنم


پری طیبی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : باتلاق

عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب دردند
و دلهره‌ای
بر سر برج‌ها
این خانه‌های فرو ریخته
چگونه حرف‌ها را بیرونم بکشم
سر بلند می‌کنم
دست‌هایم می‌افتد
دست می‌تکانم
چشم‌هایم در غبار می‌ایستد
در ستون‌های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج‌ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه‌تر ردیف کنم

نقد:
روایت شما پر از ابهام است به حدی که خواننده نمی‌تواند تصوری از تصویرهای ارائه داده شده داشته باشد دقت کنید شما در عبارت اول می‌گویید:
این خانه‌های فروریخته بر سر برج‌ها اسباب درد و دلهره‌اند. خانه چگونه بر سر برج فرو می‌ریزد نکند منظور از سر برج آخر ماه است من که چیزی دستگیرم نمی‌شود ایراد این عبارت کجاست؟ حذف بی‌جا یا انتخاب نابجای واژگان؟ خودتان باید بهتر درک کنید من تنها ابهام را بیان می‌کنم.
بعد می‌گویید: چگونه حرف‌ها را بیرون بکشم؟ از کجا می‌خواهید حرف بیرون بکشید اگر از خودتان است نباید این گونه بیان کنید در هر حال ابهام این عبارت ظاهراً از حذف بی‌جاست.
در چهار جمله‌ی بعدی هم ابهام وجود دارد ارتباط سر بلند کردن با افتادن دست‌ها علاوه بر این که این افتادن نامشخص است واقعی است یا کنایی؟ قرینه‌ای وجود ندارد برای کنایه و کنایی هم نمی‌تواند نباشد یک حالت از بهت‌زدگی! ببینید مشخص نیست و تازه این اتفاق‌ها در ستون‌های از بن فروریخته می‌افتد عبارت این را می‌گوید و مشخص هم نیست وقتی ستون‌ها از بن فروریخته بیم لغزش برج‌ها چه صیغه‌ایست وقتی ستونی دیگر در کار نیست این بیم بی‌مورد است و بعد ناگهان فضای شعر استعاری می‌شود و شاعر در ردیف‌کردن شاعرانه سطرها می‌ماند. چه می‌خواهید روایت کنید؟ نکند می‌خواهید بگویید در پس‌لرزه‌های زلزله نمی‌توان شعر سرود؟ یا این برج‌ها و ستون‌ها مربوط به شعر هستند؟ چرا من خواننده نمی‌توانم با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟ روایت گویا نیست و بیشتر هم حاصل حذف‌های نابجاست ظاهراً و گاهی هم ضعف بیان در کاربرد صرف و نحو زبان.ابتدا تکلیفتان را با تصاویر فضای خیال روشن کنید تا خودتان آن‌ها را شفاف ببینید بعد دست به کار روایت آن‌ها شوید اگر عالم همه کر هم باشند شما گنگ خواب‌دیده نباشید. به هر حال در موقعیت این روایت هرچه در ماهیت این متن بنویسم به خطا رفته‌ام.

  • محمد مستقیمی، راهی