القاء احساس غیر متعارف
القاء احساس غیر متعارف
عنوان شعر اول : دوره ی تسبیح
اغاز خوبی داشت.... اما عشق گاهی، باید در اوج دلبری پایان بگیرد
دل دل کند بین دو راهی های مانده ، تا از مسیر آمده تاوان بگیرد
نقل جدایی من و تو نقل دریاست، دریا همیشه از رسیدن ناگریزست
یک عمر ساحل می نشیند پای او تا ،
اخر سراغش را شبی طوفان بگیرد
تقصیرها بر گردن تو نیست وقتی، حوا، هوای سیب در سر داشت یک عمر
شیطان رسید و زود در اب گل الود، قلاب را انداخت تا انسان بگیرد
حالا دعای من گناه بعدی توست، حالا گناه من، دعای بعدی تو
این دوره ی تسبیح را تکرار کن تا، مثل وبا این شهر را عصیان بگیرد
هرگز دری را وا نکن تا بسته باشد، هر راه برگشتی به سمت با تو بودن
این خانه با زندانی خود خو گرفته، دیگر نباید عطر زندانبان بگیرد
عنوان شعر دوم : مینا
این طرف خط میناست
ایستاده در کیوسک تلفن
صدای شلیک هایی که سمت سینه سرخ ها
نشانه می رود را می شمارد
آن طرف خط "من"
"تو"
"ما" ایستاده ایم
قطع می شود
وصل می شود
از زیر قرآن رد می شوی
پوتین هایت را جفت می کنی کنار اینه
و زودتر از صدایت به راه می افتی
با خودم فکر میکنم
سیم ها، حرف های سیم چین را بهتر می فهمند یا بی سیم چی را؟!
بوق می خورد
بوق می خورد
بوق می خورد
.
.
.
انقدر که گوش های تلفن صدای انفجار را می بلعند
می پرسی:
وقت "لی لی" چه فرقی می کند ادم کدام پایش را زودتر بردارد؟
عنوان شعر سوم : تئاتر
با بلیط مچاله ای روی
اخرین صندلی سوار شدم
جمعیت توی هم قدم میزد
من به تنهاییم دچار شدم
وقت اکران چشم هایت بود
یک نفر پرده را عقب می برد
تا رسیدن به روزهایی که
هر نگاهت به درد من میخورد
تا رسیدن به روزهایی که
هر دومان نقشه ی پریدن را
بال هامان به سقف میخوردُ
باز تمرین دل بریدن را ...
روی سن امدی و خندیدی
قند توی دلم...چه شیرین ست
این که تو توی کادر باشی و من
سقف سالن چقدر پایین ست
عینکت را زدم به چشمانم
این غم از راه دور هم پیداست
من همان نقش دومت هستم
راستی نقش دومت این جاست؟
پرده ها روی سن جلو میرفت
پرده ی اخر نمایش بود
نور بر صندلی من می ریخت
جای خالی ...همین گزارش بود
فرزانه شفیعی
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
عنوان شعر اول : دوره ی تسبیح
اغاز خوبی داشت.... اما عشق گاهی، باید در اوج دلبری پایان بگیرد
دل دل کند بین دو راهی های مانده ، تا از مسیر آمده تاوان بگیرد
نقل جدایی من و تو نقل دریاست، دریا همیشه از رسیدن ناگریزست
یک عمر ساحل می نشیند پای او تا ،
اخر سراغش را شبی طوفان بگیرد
تقصیرها بر گردن تو نیست وقتی، حوا، هوای سیب در سر داشت یک عمر
شیطان رسید و زود در اب گل الود، قلاب را انداخت تا انسان بگیرد
حالا دعای من گناه بعدی توست، حالا گناه من، دعای بعدی تو
این دوره ی تسبیح را تکرار کن تا، مثل وبا این شهر را عصیان بگیرد
هرگز دری را وا نکن تا بسته باشد، هر راه برگشتی به سمت با تو بودن
این خانه با زندانی خود خو گرفته، دیگر نباید عطر زندانبان بگیرد
نقد:
انگار قافیهبندی در قالبهای کهن به ویژه در غزل ناگزیر است با آن که وزن را به نوعی چارپاره غزل بردهاید ولی همان پسوند غزل کار خود را میکند قافیه با ردیف همراه میشود و این ترکیب یک فضای خیال برای شاعر خلق میکند حال شاعرانی که مهارت بیشتری دارند مثل شما میکوشند به گونهای آن را به فضای خیال اولیه گره بزنند دست کم به همان احساس اولیه ببرند و آنان که مهارت چندانی ندارند که آسمان و ریسمان را به هم میبافند. این بافتنی در مورد شما صادق نیست فضای احساس شما از ابتدا تا انتهای شعر یکدست میماند اما پراکندگی تصویرهای جزء تابع همان همنشینی قافیه و ردیف هستند که ناگزیری آن را تا اندازهای اشاره کردم حال ببینیم این پراکندگیها تا چه حد است:
بیت اول که به نوعی برخورد تازه است با همان مضمون «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» که برخورد متفاوت شما قابل تقدیر است.
بیت دوم با قافیهی توفان به فضای دریا میرود با این تفاوت که فضای احساس عاشقانه همچنان جریان دارد اما شما همان آغاز و پایان عشق را در هجران بیان میکنید با تصویری از دریا.
در بیت سوم و چهارم که قوافی انسان و عصیان هستند ناچار شما به فضای اسطورهای خلقت میروید با همان کوشش که فضای احساسی عاشقانه را رها نکنید و نگاه شما به اسطوره هم تازگی دارد اما یادآور میشوم که در زندگی بخشیدن به این اسطوره چندان مؤفق نیستید و اسطوره در حد یک تلمیح باقی میماند اگر اسطوره را زنده میکردید و به زمان میآوردید مؤفق بودید.
و بالاخره بیت آخر هم با قافیه زندانبان به فضای زندان میرود گرچه باز هم نگاه تازه شما به این تصویر قابل تقدیر است و چسباندن این فضا به فضای احساس عاشقانه هم توفیق دارد اما پراکندگی تصاویر تهمت قافیهبندی را از شما دور نمیکند
عنوان شعر دوم : مینا
این طرف خط میناست
ایستاده در کیوسک تلفن
صدای شلیک هایی که سمت سینه سرخ ها
نشانه می رود را می شمارد
آن طرف خط "من"
"تو"
"ما" ایستاده ایم
قطع می شود
وصل می شود
از زیر قرآن رد می شوی
پوتین هایت را جفت می کنی کنار اینه
و زودتر از صدایت به راه می افتی
با خودم فکر میکنم
سیم ها، حرف های سیم چین را بهتر می فهمند یا بی سیم چی را؟!
بوق می خورد
بوق می خورد
بوق می خورد
انقدر که گوش های تلفن صدای انفجار را می بلعند
می پرسی:
وقت "لی لی" چه فرقی می کند ادم کدام پایش را زودتر بردارد؟
نقد:
شعر بسیار خوبی است برای توصیف جنگ و برخورد مثبت با آن که این برخورد را توجیهی نیست. کاریکلماتورها به خوبی همراه روایت شده و تنها یک بازی زبانی نیستند بلکه در خدمت روایتند و این ویژگی شاید برای معرفی این کاربرد بهترین نمونه است که اغلب افراد وقتی درگیر کاریکلماتور میشوند چنان درگیر میمانند که شعرشان تابع کاریکلماتور میشود و اساس متن را اشغال میکند تا حدی که آن متن را باید کاریکلماتور نامید. شما از این عیب مبرا هستید شما این بازی زبانی را به خدمت روایت درآوردهاید که همهی بازیهای زبانی و آرایههای لفظی باید در خدمت روایت باشند والا مضرند.
اوج شعر در مصراع پایانی است که معلولیت جنگی را در قالب یک بازی کودکانه تصویر میکند با این تفاوت که در بازی لیلی، کودک خود بازیگر است نه بازیچه و اگر جنگ را یک بازی بگیریم و بخواهیم مثبت به آن بنگریم باید نوع جنگ مشخص شود که جنگ مثبت، تنها دفاع است و مقدس و واجب نه هر جنگی که بازیگران هرگز لیلی نمیکنند. اگر این احساس را به من خواننده منتقل نکرده بود و این درگیری را برای من ایجاد نمیکرد که قطعاً خواست شاعر هم نیست شعر بسیار خوبی بود همان گونه که در ابتدا هم گفتم.
عنوان شعر سوم : تئاتر
با بلیط مچاله ای روی
اخرین صندلی سوار شدم
جمعیت توی هم قدم میزد
من به تنهاییم دچار شدم
وقت اکران چشم هایت بود
یک نفر پرده را عقب می برد
تا رسیدن به روزهایی که
هر نگاهت به درد من میخورد
تا رسیدن به روزهایی که
هر دومان نقشه ی پریدن را
بال هامان به سقف میخوردُ
باز تمرین دل بریدن را ...
روی سن امدی و خندیدی
قند توی دلم...چه شیرین ست
این که تو توی کادر باشی و من
سقف سالن چقدر پایین ست
عینکت را زدم به چشمانم
این غم از راه دور هم پیداست
من همان نقش دومت هستم
راستی نقش دومت این جاست؟
پرده ها روی سن جلو میرفت
پرده ی اخر نمایش بود
نور بر صندلی من می ریخت
جای خالی ...همین گزارش بود
نقد:
پرشی که شاعر را از فضای تئاتر به فضای عاشقانه خیال میبرد زیباست اما روایت ابهامهایی دارد که به نظر میرسد وزن و قافیه به شما تحمیل کرده است:
در بند اول با سوار شدن به صندلی به خوبی حرکت ذهنی تصویر میشود اما در پایان بند دوم ابهامی وجود دارد که تهمت تحمیل در پی دارد:
وقت اکران چشم هایت بود
یک نفر پرده را عقب می برد
تا رسیدن به روزهایی که
هر نگاهت به درد من میخورد
این «به درد من میخورد» گویا نیست یک کلیگویی است که حدس میزنم نتوانستهای آنچه را میخواستی بیان کنی گرچه در بند بعدی سعی میکنی آن روزها را توصیف کنی که باز هم با حذفهای تحمیلی مؤفق نمیشوی:
تا رسیدن به روزهایی که
هر دومان نقشه ی پریدن را
بال هامان به سقف میخوردُ
باز تمرین دل بریدن را ...
در بند بعد هم بیان شیرینی قند به طنز جلفی رسیده و دلیل کوتاهی سقف سالن هم نامشخص است.
بحث عینک و رد دیدگاهها جالب است ولی در پایان جای خالی خوب پر نشده است.
- ۰۱/۰۶/۰۶