آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶ مطلب با موضوع «راوی» ثبت شده است

۱۱
شهریور

مشکلات روایت

 

دستان یخ زده ی کوچه ها

پنجره ی چوبی را به لرزه انداخته بود

و در آن سوی پنجره

موریانه ای بر خفقان خود دست نوازش میکشید

و زمزمه ی تاریک چوب ها را ارث خانوادگی اش میدانست

 

عنوان شعر دوم : تولد خاموش

سکوت بر بال عقاب سوار شد

و تا زایمان یک حنجره پرواز کرد

تا در اولین خشونت تاریخ

در دهان اولین متهم مهمان سرزده باشد

 

عنوان شعر سوم : پس کوچه های درد

خانه ام در حوالی پس کوچه هایی ست

که واژه ی شیرین انسانیت دل را میزند

به اندازه ای که از سر سفره هامان دور نگه داشته ایم

که صورت اکنون جهان فقر است

 

زهرا فروغیان مرقی

 

نقد این اشعار از : محمد مستقیمی (راهی)

 

دستان یخ زده ی کوچه ها

پنجره ی چوبی را به لرزه انداخته بود

و در آن سوی پنجره

موریانه ای بر خفقان خود دست نوازش میکشید

و زمزمه ی تاریک چوب ها را ارث خانوادگی اش میدانست

 

نقد:

شعر شما به نظر می‌رسد در فضای خیالتان بخوبی شکل گرفته و استعاره‌ای که خلق شده کم‌نظیر است ولی در روایت آن کمی مشکل دارید. دقت کنید:

فضای تصویری خانه‌ایست که پنجره‌های چوبی آن را دستان یخ‌زده کوچه به لرزه درآورده تا این جا بسیار عالی روایت کرده‌اید گرچه اگر فعل روایت شما از ماضی به مضارع تبدیل می‌شد زنده‌تر بود چرا که گذشته دیگر گذشته است و این روایت باید در زمان جاری شود البته این زمان باید به افعال دنباله‌ی روایت هم سرایت کند. ابهام روایت شما که ظاهراً دغدغه‌ی پیام‌رسانی شما باعث شده این ابهام زاده شود و آن لغزیدن واژه‌ی «خفقان» است که مربوط به فضای احساس شماست و نباید به فضای خیال می‌آمد:

موریانه بر خفقان خود دست نوازش می‌کشید: این خفقان خفقانی است که موریانه خود خلق کرده یا خفقانی که خود درگیر آن است علاوه بر آن نوازش کردن خفقان چیست و چگونه است با این که مشخص است چه می‌خواهید بگویید اما این ابهام‌ها مانع شفافیت فضای تخیل شماست و به دنبال آن زمزمه‌ی تاریک چوب‌ها که میراث خانوادگی خود موریانه است یا دست کم مدعی آن است باز هم در ابهام است ببینید موریانه کیست که خفقان را نوازش می‌کند و میراثش زمزمه‌ی تاریک چوب‌هاست تصاویر در مه هستند و روشن دیده نمی‌شوند باز هم اشاره می‌کنم فضای استعاری شکل گرفته در خیال شما کم‌نظیر است اما روایت شما مشکل دارد بهتر است در روایت خود تجدید نظر کنید.

 

عنوان شعر دوم : تولد خاموش

سکوت بر بال عقاب سوار شد

و تا زایمان یک حنجره پرواز کرد

تا در اولین خشونت تاریخ

در دهان اولین متهم مهمان سرزده باشد

 

نقد:

همان مشکل اشاره شده در شعر پیشین را در این شعر هم داریم ابهام در تصویر ابتدایی، پرواز سکوت بر بال عقاب چیست تنها تصور عقابی است که در سکوت پرواز کرد و پروازی که تا زایمان یک حنجره ادامه داشت.‌زایمان حنجره در کی و کجا؟ این حنجره چگونه زاده شد در کجا زاده شد آیا حنجره در گلوی عقاب است یا در گلوی سکوت و این حنجره چگونه حنجره ایست نکند چون سکوت آمده نیاز به حنجره است بله نیاز هست ولی یک حنجره‌ی واقعی نه فقط واژه‌ی حنجره. در ادامه حنجره معرفی می‌شود کی؟ در اولین خشونت تاریخ که نامشخص است و کجا در دهان اولین متهم مهمان سرزده، ببینید نه زمان مشخص است نه مکان با آن که سعی شده حنجره معرفی شود اما با ابهام‌های بیشتری روبرو می‌شویم که مغایرت دارد با روایت روشن یک شعر خوب

 

عنوان شعر سوم : پس کوچه های درد

خانه ام در حوالی پس کوچه هایی ست

که واژه ی شیرین انسانیت دل را میزند

به اندازه ای که از سر سفره هامان دور نگه داشته ایم

که صورت اکنون جهان فقر است

 

نقد:

آن دو شعر پیشین در خلق فضای استعاری بخوبی مؤفق بود ولی در روایت مشکل داشت ولی در این شعر دیگر فضای استعاری در کار نیست شاعر خیلی زود به فریاد درآمده و همان فضای احساس خود را به تصویر کشیده است که در این گونه موارد می‌گوییم متن یک شعار است توجه داشته باشید روایت شاعرانه متن را شعر نمی‌کند و آن خاصیت استعاری بودن فضای تصویر است که حتی اگر شاعرانه هم نباشد شعر هست شما در این متن فریاد می‌زنید که:

وای

انسانیت نابود شد

والسلام خوب این پیام ساده را چرا می‌پیچانید به همین سادگی بیان کنید ببینید شعر اولی شما هر تفسیری را برمی‌تابد و بستگی دارد به فضای احساسی خواننده در لحظه خوانش ولی این آخری را هر خواننده‌ای بخواند به همین پیام ساده من می‌رسد پس شما شعار داده‌اید و جای شعار دادن در مقاله و بیانیه است نه در شعر و هنر.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

شگردهای روایت

 

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می چرخانی

به من که رسیدی

پای گل های روسری ام آب می ریزی

دکمه های پیراهنم

سرک می کشند به انارهایی که

قرار بود با دست های تو چیده شوند

نقل های دامنم را

برای روز مبادا نگه میدارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می رود حیاط

کل می کشند درخت ها

شمعدانی ها خواب تور سفید می بینند

تو

با بهار می آیی

تکه

تکه

تکه استخوان هایت را بو می کنم

دست هایت را

کجای جنگ جا گذاشته ای

که هر چه دست می برم

انگشت حلقه ات را پیدا نمی کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می کند

باد گل های روسری ام را می چیند

و نقل ها به سوگ آمدنت

سیاه می پوشند

 

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که تاری اتاق را می برد

و نور را به پیشانی ات می کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه پر می شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده اند

به یتیم خانه ها

به خانه های یتیم

هیچ روزنامه ای سرک نمی کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانی ات دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی ست برای رنجیدن

کور سوئی ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می کند

و آتش را در هر گوشه اش

خانه های زیادی را می سوزاند

و تو را

هر گوشه این اتاق پنهان کنم

گوشه ای از جنگ را

از روزنامه ها دور کرده ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

ملحفه سفید را روی شانه ات

و ترس در مشت هایم گره می خورد

فردا

روزنامه ها تیتر می زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می خواستم لکه های خون راازشیشه ها پاک کنم باروزنامه هایی که از جنگ می نویسند (داود سوران)

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می زنی

با لباسی که بوی جنگ می دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می کنی

 

از صلح حرف میزنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می بری

با تنی که بوی جنگ می دهد

و می اندیشی

به جنگنده ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

رها زاهدی (پرهام)

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می‌چرخانی

به من که رسیدی

پای گل‌های روسریم آب می‌ریزی

دکمه‌های پیراهنم

سرک می‌کشند به انارهایی که

قرار بود با دست‌های تو چیده شوند

نقل‌های دامنم را

برای روز مبادا نگه می‌دارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می‌رود حیاط

کل می‌کشند درخت‌ها

شمعدانی‌ها خواب تور سفید می‌بینند

تو

با بهار می‌آیی

تکه

تکه

تکه استخوان‌هایت را بو می‌کنم

دست‌هایت را

کجای جنگ جا گذاشته‌ای

که هر چه دست می‌برم

انگشت حلقه‌ات را پیدا نمی‌کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می‌کند

باد گل‌های روسریم را می‌چیند

و نقل‌ها به سوگ آمدنت

سیاه می‌پوشند

 

نقد شعر اول:

شعر مؤفقی است بویژه در روایت، شگردهایی دیده می‌شود که هم روایت را لطیف و غافلگیرکننده می‌کند هم به توصیف کمک می‌کند. شعر که فضای جنگی دارد با خبری آغاز می‌شود که مخبر با موضوع خبر یکی است و این یگانگی یکی از آن شگردهای زیباست و بعد سرایت این خبر به پدیده‌های ریز و درشت: از گل‌های روسری که مخبر آن‌ها را آبیاری می‌کند ولی در اصل با اشک صاحب روسری آبیاری شده‌اند و این درآمیختگی پدیده‌ها شگرد دیگری است که روایت را برجسته می‌کند و بعد تصویری بسیار زیبا و زیرکانه با سرک کشیدن دکمه‌های پیراهن به انارهایی که قرار بوده است با دست‌های مخبر چیده شوند. تصویر گرچه اروتیک است اما ساختار زننده و چندش‌آوری چون بسیاری از تصویرهای جوانان امروزی ندارد بسیار لطیف و دو بعدی است و شاید در نگاه ابتدایی ظاهر نشود و این هم شگرد دیگری برای روایت آنچه در فرهنگ ما تابو است ولی روایت آن گاهی ضرورت دارد و بالاخره نقل‌های دامن که برای روز مبادا هستند و این نقل‌ها و روز مبادا هم همان شگرد قبلی است با پنهان‌کاری بیشتر چرا که ضرورت دارد پنهان‌تر باشد. از این جا به بعد خبر، خود شخصیت می‌یابد و بی آن که نیاز به مخبر داشته باشد خود تا انتهای کوچه می‌رود زیرا لازم است مخبر در همین فضا بماند و بعد ریسه رفتن حیاط با آن ایهام زیبا در واژه‌ی «ریسه» و کل کشیدن درختان و خواب دیدن شمعدانی‌ها که به گل سفید نشتنشان به رؤیا تبدیل شده است. از این جا به بعد تو می‌آیی که پیش از این با خبر آمده‌ای و این تو دیگر استخوان‌هاست که با بهاری که با ریسه رفتن حیاط و کل کشیدن درختان و رؤیای شمعدانی‌های آمده است می‌آیی و بعد آنچه که در این استخوان‌ها جستجو می‌شود زیباست بوی تو و انگشت انگشتری که در آن ها نیست و معلوم نیست دست‌ها در کجای جنگ مانده است و این اوج شعر است. واقعاً دست‌های شهید در کجای جنگ مانده است؟ پرسشی که هماره در تاریخ جاری است و این حستجو زیباست چرا که روز مبادا رسیده است و دستان تو نیست تا حلقه‌ی روز مبادا را بر انگشتت کنم و در انتها خبر به باد تبدیل می‌شود و گل‌های روسری را تاراج می‌کند و سیاه‌پوشی نقل‌های دامن.

آغازی زیبا، روایتی شگفت‌انگیز و یک پایان ادامه‌دار تا همیشه‌ی تاریخ. یک فضای استعاری کامل در فضایی جنگی.

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که تاری اتاق را می‌برد

و نور را به پیشانیت می‌کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانیت دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی‌ست برای رنجیدن

کور سوئی‌ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می‌کند

و آتش را در هر گوشه‌اش

خانه‌های زیادی را می‌سوزاند

و تو را

هر گوشه‌ی این اتاق پنهان کنم

گوشه‌ای از جنگ را

از روزنامه‌ها دور کرده‌ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می‌خواستم لکه‌های خون راازشیشه‌ها پاک کنم باروزنامه‌هایی که از جنگ می‌نویسند. (داود سوران)

نقد شعر دوم:

این هم یک شعر مؤفق دیگر قهرمان شعر پیشین «خبر» بود و قهرمان این شعر «روزنامه» است روزنامه‌ای که راوی درک و فهمش را میان کلمات روزنامه «می‌پیچد» انگار لای روزنامه پیچیده است تا به سطل بسپارد کنایه‌ای بسیار زیبا در این که روزنامه با درک ما چه می‌کنند؟! و پس کاربرد دیگر و اصلی روزنامه به میان می‌آید و آن پاک کردن شیشه با روزنامه است که برترین استفاده‌ی از آن معرفی می‌شود چرا که شیشه‌ها را پاک می‌کند تاری اتاق را می‌برد و نور را به پیشانیت می‌کوبد در این جا راوی به ترجیح‌بند خود بر می‌گردد: « فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم» و اشاره می‌کند به آنچه که روزنامه‌ها می‌کنند و آنچه که باید بکنند و نمی‌کنند:

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

و بعد به خود می‌آید و نهیب می‌زند به خویش که چرا نوری که از پنجره‌ی پاک شده به پیشانیت خورده به قلبت اصابت نکرده و دل خوش کرده‌ای به روزنامه‌ها و خبرها؟ و دوباره با ترجیح‌بند با خود درگیر می‌شود که بیان درد از زبان روزنامه‌ها خود درد است و و بیان آتش، خانه‌سوز است و با یک شگرد زیبا در همین فضا گریز می‌زند به که اگر تو را از روزنامه‌ها پنهان کنم و در پستوی خانه بگذارم گوشه‌ای از جنگ و تاریخ را از روزنامه‌ها دور کرده‌ام و برای آخرین بار به ترجیح‌بند خود برمی‌گردد و رفتاری می‌کند که که تیتر فردای روزنامه‌ها ‌شود: عکس شهید را با ملحفه‌ی سفید می‌پوشاند و مشت‌هایش را گره می‌کند:

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

آغازی زیبا و کند و کاوهای درونی راوی زیبا و گریز، زیباتر و یک پایان خوب.

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می‌زنی

با لباسی که بوی جنگ می‌دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می‌بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی‌رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می‌کنی

 

از صلح حرف می‌زنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه‌ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می‌بری

با تنی که بوی جنگ می‌دهد

و می‌اندیشی

به جنگنده‌ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

نقد شعر سوم:

و قهرمان شعر سوم یک رزمنده است که مخاطب شعر است مخاطبی که باز هم با یک شگرد زیبا به نقد کشیده شده است. رزمنده‌ای که با لباس رزم از میدان برگشته با بوی باروت از صلح سخن می‌گوید و قطار فشنگ بر دوش و در رؤیاهایش با دختر نداشته‌اش بازی می‌کند و نامی زیبا برای پسر نداشته‌اش انتخاب می‌کند و برای همسرش که نامش در صفحه دوم شناسنامه‌اش نیامده یعنی همان همسر نداشته‌اش که دختر یک مفقودالاثر است از صلح سخن می‌گوید و با همان بوی باروت تنش به اتاق پناه می‌برد در حالی که به جنگنده‌ای می‌اندیشد که فردا برای بمباران پرواز می‌کند تا کودکان را بکشد.

یک فضای جنگی بسیار گسترده در استعاره‌ای شگفت که هرچیز و هرکس را که در جای خود نیست در بر دارد یک انتقاد گسترده که تنها در جنگ نیست که همه جاست و شعر سوم مؤفق شماست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت روایت

 عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه میکرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می کردم
و جای جای خیابان
خون جاری ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می کند
سیگار می کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می کند
از جمله من ...

عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم


عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

 

حسین چمن سرا
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه می‌کرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می‌کردم
و جای جای خیابان
خون جاری‌ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می‌کند
سیگار می‌کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می‌کند
از جمله من ...

نقد:
دوست عزیز پیداست که شما روایت را نمی‌شناسید برای سرودن شعر باید توجه داشته باشی گزارش دادن تصاویر ذهنی شعر نیستند گزارش گزارش است چه از واقعه‌ای باشد که شاهد آن هستیم چه از واقعه‌ای که در خیال ما شکل گرفته است روایت گزارشی گروهی از جمله‌های خبری هستند که از ابتدا تا انتها تصاویر خیال را خبر می‌دهند درست مثل این متن شما درست است که این تصاویر در خیال شماست ولی روایتش یک گزارش خبری بیش نیست تصاویر در شعر باید اجرا شوند نه این که خبر وقوع آن‌ها بیان شود اجرا شوند درست مثل این که تئاتر آن در حال اجراست علاوه بر آن روایت شعر اطناب ندارد بلکه شاعر گزینش می‌کند و آنچه را لازم است به تصویر می‌کشد نه این که به صورت خطی تصاویر را به روایت درآورد که اگر چنین کرد دوباره به خطا رفته است و روایتش داستانی است بارها مثال زده‌ام روایت داستان مثل فیلم است و روایت شعر مثل عکس حال ممکن است یک شعر چند فرم عکس داشته باشد ولی دیگر فیلم نیست باید گزینش شوند و تصاویر ضروری به اجرا درآیند یک روایت تلگرافی. این روایت شما یک گزارش خبری است تازه همین گزارش هم درگیر تکرار و اطناب شده است تصایر هم ساختار شعری ندارند یعنی با اصلاح روایت هم متن به شعر نمی‌رسد.
عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم

نقد:
در این متن هم همان مشکل در روایت هست با این تفاوت که خیال شاعر حرکتی نه چندان در خور توجه به سوی شعر شدن برداشته است آن چا که عنکبوت و لاک پشت به متن می‌آیند گرچه لاک‌پشتی در کار نیست و تنها یک تعبیر تشبیهی است و تنهایی به لاک پشت تشبیه شده است و همین تشبیه هر آنچه را باید اتفاق می‌افتاد تا شعر شکل بگیرد ویران کرده است و بعد هم که عنکبوت در این لاک تار می‌تند لاک از لاکی می‌افتد به خانه‌ای تار عنکبوت گرفته بدل می‌شود و عملاً آن تشبیه هم از بین می‌رود و بماند از جیغ عنکبوت و کنایه‌ی هشت پا در یک کفش و بازیچه شدن و بعد هم بیمار سرطانی بی‌حوصله...
اگر همه‌ی این تصاویر هم ایراد نداشت باز هم شعر نبود زیرا نه این لاک می‌تواند تعمیم داده شود نه عنکبوت و نه بیمار سرطانی چیزی جز خود می‌تواند باشد. یک متن وقتی شعر می‌شود که فضای کلی آن یک فضای مجازی باشند و با دیدگاه خواننده شکل بگیرند و واژگان از دریچه دیدگاه خواننده به معنا برسند می‌بینیم متن شما چنین خاصیتی ندارد.

عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

نقد:
متن شما معلق است بین فضای خیال و فضای احساس. اگر پاییز بود و برگ‌های پاییزی و حوض یخ بسته و دچار اطناب و تکرار هم نمی‌شد و روایت هم از زبان یکی از برگ‌ها بود اتفاق می‌افتاد آنچه را که از یک شعر انتظار می‌رود اما می‌بینیم در این متن این شاعر است که از هجران معشوق می‌نالد و پاییز هم تنها یک فصل است و زمان گلایه شاعر از دوری معشوق و بقیه عناصر روایت هم همانند که هستند برگ، حوض و یخ و حتی سردی پاییز و حوض یخ‌زده در فضا نیست و احساسی به خواننده منتقل نمی‌کند.
این متن می‌تواند شعر شود اگر شاعر ماهیت شعر را بشناسد و مجازی بودن فضای خیال خویش را درک کند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

شگردهای روایت

عنوان شعر اول : --
از همین شقایقی که
زرد
-سرخ و سوخته-
بر غرورِ خاک
سبز می شود
می شود شعورِ خویش را
تا فراتر از خیال های بی هدف
-تا فراتر از تمام بال های بی هدف-
همنشینِ یک ستاره کرد


عنوان شعر دوم : --
چهره نمی گیری
در آینه ی روبروی من
شانه
بر گیسوان پریشانِ خویش
نمی کشی....
....... آشوبی که
از چشم های تو
مرا فرا گرفت
مرثیه ی بی خانمانی تمام عاشقان زمین
شد.


عنوان شعر سوم : --
با دهانِ تو می سرایم
همه ی ترانه های آسمان را
این دل
-اگر-
عاشق بماند
*
سینه ریزی
از ستاره وُ سحر
برگردنم می آویزی
و بر لبانم
نام تو
فراز می شوی
با این همه
-وقتی نگاهم نمی کنی-
من همان الکنِ هماره ام

 

محمد ولی وردی پسندی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : --
از همین شقایقی که
زرد
-سرخ و سوخته-
بر غرورِ خاک
سبز می‌شود
می‌شود شعورِ خویش را
تا فراتر از خیال‌های بی‌هدف
-تا فراتر از تمام بال‌های بی‌هدف-
همنشینِ یک ستاره کرد

نقد:
شعر بسیار خوبی است فضای استعاری کاملاً شکل گرفته و روایت هم زیباست تنها دو واژه تصویرها را از عینیت انداخته است که لطمه‌ی آن به شعر در حد گذشت نیست. این دو واژه: «غرور و شعور» است مخصوصاً غرور که از آن خاک است و نمی‌توان تصور کرد این شقایق ملموس کجا روییده است که البته به جای روییدن تعبیر «سبز شدن» آمده که از زیبایی‌های درخور توجه روایت است زیرا رنگ در این شعر بسامدی بالا دارد و کارایی‌های فراوان اما غرور خاک می‌توانست جایگاهی باشد که بیانگر غرور است و تصویر را از عینیت هم ساقط نکند و پس از آن هم این شعور خواننده است که باید فراتر از خیال‌های بی‌هدف و بال‌های بی‌هدف تا همنشینی یک ستاره که بی‌هدفی را خدشه‌دار کرده است برود می‌بینیم که این دو واژه نه تنها عینیت تصاویر را ویران می‌کنند بلکه باعث شده‌اند که شاعر هم سرگردان شود اگر «شعور» عینیت داشت این مشکل پایانی پیش نمی‌آمد. مجدداً اشاره می‌کنم که شعر از نظر ماهیت در اوج است و اشکالات اشاره شده تنها ضعف روایت است که براحتی می‌توان برطرف کرد.
نکته دیگری که قابل توجه است علاوه بر واژه‌ی سبز، کاربرد فعل «می‌شود» است دقت کنید:
بر غرورِ خاک
سبز می‌شود
می‌شود شعورِ خویش را
این فعل در کاربرد دومش به حای «می‌توان» نشسته که تکرار آن زیبایی خاصی به روایت بخشیده است و زیبایی دیگر، مجاز در واژه‌ی «بال» است که به جای پرواز نشسته است و موسیقی آن با خیال که قافیه‌ای درونی است بسیار زیباست. نکته‌ی دیگری که لازم می‌بینم اشاره کنم سجاوندی شعر است که کاربردهای این علامت (-) که برای جمله‌ی معترضه به کار می‌رود درست نیست این عبارات بدلند و باید دو طرفشان (،) باشد.


عنوان شعر دوم : --
چهره نمی‌گیری
در آینه‌ی روبروی من
شانه
بر گیسوان پریشانِ خویش
نمی‌کشی....
....... آشوبی که
از چشم‌های تو
مرا فراگرفت
مرثیه‌ی بی‌خانمانی تمام عاشقان زمین
شد.

نقد:
یک شعر خوب دیگر و باز هم زیبایی‌های روایت و عینیت بخشیدن به تصاویر با یک شگرد بسیار غافل‌گیر کننده دقت کنید شاعر با افعال منفی «نمی‌گیری» و «نمی کشی» به تصاویری که اتفاق نیفتاده عینیت می‌بخشد گرچه کاربرد فعل «نمی‌گیری» درست نیست چرا که «چهره گرفتن» به معنای «رو گرفتن» و «رو پوشاندن» است که با منظور شاعر مغایرت دارد چرا که شاعر می‌خواهد بگوید «جهره نشان نمی‌دهی». از این نقص که بگذریم دیگر تصاویری که نیستند ولی تصویر شده‌اند مثل چهره، مو، و چشمان شایان ستایش است.

عنوان شعر سوم : --
با دهانِ تو می‌سرایم
همه‌ی ترانه‌های آسمان را
این دل
-اگر-
عاشق بماند
*
سینه ریزی
از ستاره وُ سحر
برگردنم می‌آویزی
و بر لبانم
نام تو
فراز می‌شوی
با این همه
-وقتی نگاهم نمی کنی-
من همان الکنِ هماره‌ام

نقد:
و یک شگرد زیبای دیگر در روایت توجه کنید این شعر دو اپیزود دارد که در آن‌ها راوی تغییر می‌کند و شگرد تغییر راوی بسیار زیباست شاعر در روایت اول که خود راوی است ترانه‌های آسمان را از دهان معشوق می‌سراید به شرطی که دلش عاشق بماند که البته علامت (-) در دو طرف اگر نادرست است گرچه این علامت در روایت دوم درست به کار رفته است.
روایت دوم از زبان معشوق الکن است که آنچه می‌سراید از خیال عاشق است و از دهان خویش و با همه‌ی این زیبایی‌ها در پایان تصویر:
فراز می‌شوی
گویا نیست دست کم به شقاقیت بقیه‌ی تصاویر نیست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

روایت ناسازگار

 گاهی
یک فیلمنامه
به کارگردانی روزگار
نقش هایی دارد به ناگاه

گاهی قلم،
سکوت را بنویسم روی دیوار
اشک، شیشه را بشویم،
قهوه، حوادث تلخ روزنامه را بخوانم
لبخند،
پشت در خوشبختی بخوابم
و گاهی تا صبح
یک چراغ خاموش سر کوچه ی بن بست
صدای جیر جیرک بشنوم.
این گاهی
با برداشتهای نا تمام
چه بد به حال اپیزودم می آورد‌.

کاش جشنواره ی زندگی
پلانهای خستگیم را نبیند.
از پا درنیاورد مرا،
راه رفتن روی فرش سیاه.

یا اکران، بی تاب
یا من، خیلی خسته تر از
تکرار سکانسهای ملودرام.
و چه ماهرانه سانسور می شود
دیالوگ های دردم.
بی اما نخواهد بود
توقیف نمایش های بی پایانم
کارم تمام است دیگر
اخرین نقشی که دارم
تنه ی درخت
برای هیزم.

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


یک شعر ظاهراً با روایت سینمایی و چرا چنین روایتی؟ اگر قرار است هر هنری روایت خود را داشته باشد یا بهتر است بگویم روایت گزارشی از پشت صحنه‌ی یک فیلم یا نمی‌دانم آن را چه بنامم؟ وقتی این نوع روایت پر از ابهام است تا حدی که نمی‌توان در درستی یا نادرستیش نظر داد چرا که با مخاطب در ارتباط ابتدایی دچار مشکل است و من بر این باورم که این ابهام‌ها ناشی از روایت ناهمگن با قالب متن است. انتخاب چنین روایتی شاعر را به گزارشی تلگرافی کشانده است که همان گزارش هم گویا نیست دقت کنید:
ابتدا عنوان متن که «فرش سیاه» است که باید خواننده در مقابله با «فرش قرمز» به استنباط برسد که البته با این مقابله هم گویا نیست «فرش عزا»ست یا «فرش سیاه‌بختی» یا ... دیگر چیزی به ذهنم متبادر نیست. بعد فیلم‌نامه‌ای به کارگردانی روزگار، که سرنوشت محتوم را القا می‌کند و ابهام مصراع بعد: نقش‌های به ناگاه که از آن چیزی نفهمیدم. حدس‌هایی می‌زنم ولی بهتر است حدس هم نزنم چون نمی‌خواهم دوباره سرایی کنم در ادامه ظاهراً این نقش‌های به ناگاه معرفی می‌شوند و گزارش تلگرافی آغاز می‌شود:
نقش قلم و لابد دیالوگش: سکوت را بنویسم روی دیوار
نقش اشک و لابد باز هم دیالوگش: شیشه را بشویم،
نقش قهوه و..: حوادث تلخ روزنامه را بخوانم
نقش لبخند، و...: پشت در خوشبختی بخوابم
و بعد که نقش منِ شاعر است ظاهراً یا همان چراغ خاموش نمی‌دانم:
و گاهی تا صبح
یک چراغ خاموش سر کوچه ی بن بست
صدای جیر جیرک بشنوم.
و بعد اقرار می‌کند که این ابهام‌ها حاصل برداشتی ناتمام است و اپیزودش را درب و داغون کرده است و بعد با «جشنواره‌ی زندگی» دوباره همان ویرانی را که با «کارگردانی روزگار» آغاز کرده ادامه می‌دهدو بعد هم «پلان خستگی» با همان شگرد ویران کننده و بعد سانسورهای ماهرانه‌ی «دیالوگ‌های درد» در عبور از فرش سیاه و توقیف اثر! یادمان نرود توقیف اثر روزگار یا اثر من؟ و پایان کار و آخرین نقش تنه‌ی درخت برای هیزم.
ببینید خود شاعر هم بلاتکلیف است و این خراب‌کاری حاصل همان تشبیهات است «کارگردانی روزگار» و «جشنواره‌ی زندگی بله این تشبیهات مانع شکل‌گیری قضای استعاری شده است و بلاتکلیفی شاعر را در این فیلم که خود ساخته است یا روزگار که صد البته فیلم روزگار سرنوشت محتوم است و با این دیدگاه غیرقابل نقد است و جایزه نمی‌خواهد و کسی هم نمی‌تواند سانسور کند.
و با این اوصاف به این نتیجه می‌رسیم که این اصطلاخات سینمایی تنها واژه‌اند و مصداق عینی در متن ندارند و اصلاً مصداقی برایشان متصور نیست و این همان بیراهه‌ای است که شاعر رفته است. یک مضمون‌سازی به سبک شعر کلاسیک با ایجاد چند گروه واژگان متناسب.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

ساختار اپیزودیک

 عنوان شعر اول : --
یک:

از دل گندم زارهای سوخته
می آیی
از ویرانی هزار درخت
با تبری که
بر شانه می کشی
تا کجای این خاک
گذر خواهی کرد؟ . . .

دو:

کاش
(ای کاش)
از رعدهای این آبیِ مکرّر
گندم های ناگهان
نیز
و درخت های ناگهان
نیز
بروید
و تو
سبز شوی
و بلــــند
بایستی
بر بام سینه ی خویش....

سه:

شکوفه می شوی
از ناگهانِ بهاری که
در تو شکفت
دست هایت
در ازدحام گندم
گم می شوند
و پرندگان
به اعتماد دست های تو
بال می زنند
ترانه می خوانند
به اعتماد جنگلی که
تو خواهی کاشت . . .

چهار:

چشم هایت که
مرا فرا بگیرد
تابستانی است
که من دیگر
کال نخواهم بود

محمد ولی وردی پسندی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

در ابتدای بحث به نظر می‌رسد ضرورت دارد ساختار اپیزودیک را در شعر بشناسیم چرا که ظاهراً این شعر در چنین ساختاری است. این ساختار که از داستان و سینما به شعر آمده است و باید در روایت شعر تفاوت‌هایی با داستان و سینما داشته باشد چرا که شعر در روایت با آن دو متفاوت است. حال ببینم در یک شعر اپیزودیک، بخش‌های مختلف چگونه‌اند و چه تفاوت‌هایی با هم دارند:
1- فضای احساس مشترک و فضای خیال متفاوت: که در این ساختار هر بخش می‌تواند شعری مستقل باشد.
2- فضای خیال مشترک و فضای احساس متفاوت: در این ساختار هم هر بخش توان استقلال دارد.
3- هر دو قضا مشترک است اما زاویه‌ی دید در هر بخش متفاوت است: این نوع پذیرفتنی است زیرا نمی‌تواند استقلالی برای هر بخش در نظر گرفت و تغییر زوایای دید شگردی است در خدمت روایت برای گسترده‌تر کردن تأویل و تفسیر.
4- هر دو فضا مشترک است ولی راوی در هر بخش تغییر می‌کند: این نوع هم می‌تواند در ساختار اپیزودیک باشد.
و اما شعر پیش رو که در ظاهر با بخش‌بندی عددی این ذهنیت را در خواننده به وجود می‌آورد که اپیزودیک است و نمی‌دانم در ذهن شاعر هم چنین بوده است که بخش‌بندی عددی کرده‌اند یا خیر باید اشاره کنم که این شعر اپیزودیک است چرا که درست است که در ساختار نوع 3 و 4 نیست و تنها تغییری که در آن می‌بینیم تفاوت مخاطبان متن است و ضرورت دارد این نوع تازه را هم بررسی کنیم. شاعر در هر بخش یکی از فصول سال را مخاطب ساخته است که از پاییز آغاز شده و به تابستان ختم می‌شود و تنها در بخش سوم وچهارم نام بهار و تابستان در متن می‌آید که ای‌کاش این اتفاق نیفتاده بود و به جای اعداد در پیشانی هر بخش نام همان فصل بود و یا همان عدد کافی بود که البته نبودن نام فصل این ذهنیت را در منتقد به وجود می‌آورد که هر بخش یک چیستان است و با کشف آن کار تمام است در حالی که چنین نبود و با وجود چیستان گونگی از مرز چیستان عبور می‌کرد و به لایه دوم می‌رفت که اگر در لایه‌ی اول می‌ماند چیستان بود.
با این حساب در انتها باید یک مورد دیگر به موارد بالا اضافه کنم:
5- هر دو فضا مشترک ولی مخاطب در هر فضا متفاوت است و این نوع هم در ساختار اپیزودیک قرار می‌گیرد. شایان ذکر است که تا امروز این نوع را نمی‌شناختم و باید بپذیرم که ممکن است در آینده با نوع تازه‌ای هم رو برو شوم.
یادآور می‌شوم که تنها موارد 3 و4 و5 اپیزودیک هستند و موارد 1 و2 نیستند.
یک ویژگی دیگر که در این شعر درخور توجه است راوی است که او را تنها در اپیزود چهار می‌توان شناخت که صد البته نظر شاعر چنین نیست چرا که به گمان من شاعر خود راوی است و این «من» در اپیزود چهار خود شاعر است و فصل‌ها هم استعاره‌اند که دوست ندارم آن را باز کنم و چنین بینگارم و بهتر آن می‌بینم که راوی را «گندم» بدانم تا شعر در اوج باشد.

  • محمد مستقیمی، راهی