آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۸ مطلب با موضوع «شعار» ثبت شده است

۰۶
شهریور

قافیه اندیشم و...

 

عنوان شعر اول : چوب خط

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

ک فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله ام

صبر از چشم هام لبریز است

لطف کن عشق من!بگو به غمت

این سفر بی خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم ک هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی!قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!میترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچکس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

 

"شال قرمز"

در چشم هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون میداد، در قلب من یک حفره وا می شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, اینگونه دل را می بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب هات را از سینه ام بردار

در گوش من آرام تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی ک در مریم, روح القُدُس را پرورش می داد

حالا قرار عشق می بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران زا! دختر اشکهای گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی ک, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم های جمیله ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب تری,دام های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای بند کلیله ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می دوید و تو می خرامیدی

عشق میخواست جنگلت بشود,مرد میخواست گیله ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق,تا رییس قبیله ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول,دختر کدخدا!اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح,پاس اسب طویله ات باشد!!..

 

رحمت‌اله رسولی‌مقدم

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : چوب خط

 

می رسند عشق و درد نیز به هم

ربط دارند این دو چیز به هم

هی مرا آنقدر نریز به هم

که فقط درد مال من باشد

 

پرشده چوب خط حوصله‌ام

صبر از چشم‌هام لبریز است

لطف کن عشق من! بگو به غمت

این سفر بی‌خیال من باشد

 

"آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم"*

تا غمت وسط بد و بدتر

بهترین ایده‌آل من باشد

 

خوب و بد‌ مرز مشترک دارند

عشق من دوست هست یا دشمن؟

آی! قلبت چطور ممکن بود

عاشق ابتذال من باشد؟

 

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

 

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

 

*مصرعی از فروغ فرخزاد

 

نقد:

زبان شیرینی داری سوای نقص‌هایی که اغلب زاییده‌ی وزن است که اشاره خواهم کرد بویژه در به کارگیری و ساخت کنایه‌ها چنان که زبان را در گستره‌ی بزرگی کنایی کرده است. شعر در کلیت هم استعاری است گرچه در ابتدای برخورد این تردید را در خواننده ایجاد می‌کند که در فضای احساس است ولی چنین نیست و این تردید حاصل فضای عاشقانه‌ی آن است فضا کاملاً استعاری است و مخاطب شعر می‌تواند هر کس و هر چیزی باشد و از این بعد درخور ستایش است. لطافت زبان و کنایی بودن آن نیز از ویژگی‌هایی است که باید در صیقل دادن آن بکوشید چرا که امضای شاعر است و سبک او در روایت و بسیار ارزشمند است و اما نواقصی که گاهی آشکار است و گاهی پنهان:

در مصراع: می رسند عشق و درد نیز به هم

لغزش وزنی وجود دارد حرف (دال) در «می‌رسند» ساقط است یا اگر آن را به لفظ درآوریم حرف (ع) در «عشق» ساقط می‌شود البته این ایرادیست که عروضیون وارد می‌دانند ولی من بر این باورم که چرا حذف همزه را جایز می‌دانند و حذف (ع) را جایز نمی‌دانند در حالی که در زبان فاسی واج این دو حرف یکی است به هر حال من ایراد عرضیون را اشاره کردم که اگر دوست دارید هیچ ایرادی بر کار شما وارد نباشد در رفع آن بکوشید.

در مصراع: تا غمت وسط بد و بدتر

واژه‌ی «وسط» باید مشدد خوانده شود تا وزن را کامل کند و در مصراع: پاسخت به سوال من باشد

هجای «به» را باید به اندازه‌ی هجای بلند بکشیم که برخی از عرضیون آن را جایز می‌دانند ولی توی ذوق می‌زند. و ایراد دیگر که بیشتر مفهومی است به این مصراع توجه کنید: بهترین ایده‌آل من باشد

ایده‌ال خود به معنای کمال مطلوب است گرچه این واژه فارسی نیست ولی وقتی این مطلوب در کمال است نباید صفت عالی «بهترین» بگیرد و یک ابهام که در این بند است:

آی!می‌ترسم از زمانی که

عشق مجبورمان کند به سکوت

بعد در چشم‌هات اشک و جنون

پاسخت به سوال من باشد

پاسخ اشک و جنون که در چشم‌های اوست در مورد اشک پیداست که مربوط به «او» است اما پاسخ جنون نامعلوم است که جنون خودش است یا جنون راوی؟ و بالاخره تصویر بند آخر:

هیچ کس شک نکرد ممکن بود

آنچه نابود کرد جنگل را

التماسی بدون پایان در

چشم‌های غزال من باشد..

فضای جنگلی به خاطر چشم‌های غزال آمده است ولی نابودی جنگل به دست التماس بی‌پایان در چشم‌های یک غزال تنها توجیهی که می‌تواند داشته باشد نابودی موجودات جنگل است که باید برخورد مجازی با این واژه داشته باشیم و همین ویژگی ابهامی در شعر ایجاد کرده است که زاییده قافیه است و تهمت تحمیل قافیه را در پی دارد که بهتر است از این گونه تهمت‌ها مبرا باشید. در پایان مجدد اشاره می‌کنم که در مجموع این شعر خوب است و در صورت رفع این نواقص عالی هم می‌شود.

 

عنوان شعر دوم : شال قرمز

"شال قرمز"

در چشم‌هایم رخنه خواهی کرد, با شورشی و با شری دیگر

موهای تو در باد زیبایند، با روسری خانم‌تری دیگر

 

وقتی لبانت بوی خون می‌داد، در قلب من یک حفره وا می‌شد

یک کاسه می نوشیدی از خونم, این گونه دل را می‌بری دیگر!!

 

دیگر سر سودا ندارم من, لب‌هات را از سینه‌ام بردار

در گوش من آرام‌تر گفتی عشق است و سودای سری دیگر..

 

عین خداوندی که در مریم, روح القُدُس را پرورش می‌داد

حالا قرار عشق می‌بندد, معصومه با پیغمبری دیگر

 

نفرین من بد جور می‌گیرد,تاوان قلبم را تو خواهی داد

یا در شب تاریک تنهایی, یا حین غصب ساغری دیگر

 

بوی جنون در باد می‌پیچد,حالا بیا این شال را سر کن

موهای تو در باد زیبایند, با شال قرمز محشری دیگر..

 

نقد:

این متن در فضای احساس است برای درک این موضوع بهتر است خودت آن را با شعر پیشین مقایسه کنی مخاطب این متن تنها و تنها یک نفر است و این گونه متون بیشتر به یک نامه‌ی عاشقانه شبیه است تا یک شعر شاید هر خواننده‌ای بتواند از آن برای ارسال به معشوق خود استفاده کند ولی یک توصیف صرف از معشوق است و فضای آن به هیچ قرینه‌ای استعاری نمی‌شود این ویژگی متن، در کلیت بود ولی همین نامه‌ی عاشقانه هم در روایت مشکلاتی دارد که اشاره می‌کنم:

در بیت اول در مصراع دوم تناقض وجود دارد اگر موهای او در باد زیبایند خانم‌تر بودن او با روسری مغایرت خانم بودن را با زیبایی به چالش می‌کشد که درست نیست.

در بیت دوم ابتدا لبان بوی خون می‌دهد در حالی پس از این خبر او خون می‌نوشد ظاهراً باید بعد از نوشیدن بوی خون بدهد مگر این که بوی خون را کنایی به اشتیاق به نوشیدن معنا کنیم که بهتر بود این اشتیاق با کنایه‌ای دیگر بیان می‌شد.

در بیت سوم ظاهراً یک گفتگوی دو طرفه است که مصراع اول را من گفتم که در متن نیست در حالی که تو گفتی در مصراع دوم هست.

و در بیت آخر هم تاوان دادنی در کار نیست مگر این که لحن را طنز بگیریم که گمان نکنم طنز باشد.

 

عنوان شعر سوم : دختر ابرهای باران زا

 

دختر ابرهای باران‌زا! دختر اشک‌های گرم زؤوس!

می خرامی به سوی دریا تا,دست خورشید پیله‌ات باشد

 

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

 

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

 

تو خود از سیب دلفریب‌تری,دام‌های حریر زلفت را

بازکن تا کبوتر لب بام, پای‌بند کلیله‌ات باشد

 

کودک عشق نیز چابک بود,می‌دوید و تو می‌خرامیدی

عشق می‌خواست جنگلت بشود, مرد می‌خواست گیله‌ات باشد

 

داستان من و سر مغرور, مال قوم دروغ‌پرداز است

عقل جنگید در مقابل عشق, تا رییس قبیله‌ات باشد

 

دل من لایق تو نیست..قبول, دختر کدخدا! اجازه بده

سگ چشمان من شبی تا صبح, پاس اسب طویله‌ات باشد!!..

 

نقد:

این شعر هم استعاری است خوب دقت کن ببین چه ویژگی در متن دوم بود که آن را به یک شعار احساسی تبدیل کرد و چه عناصری در شعر اول و آخر هست که متن را به فضای استعاری می‌برد و مخاطب را عام می‌کند تا آن جا که مخاطب می‌تواند شیء هم باشد و چرا متن دوم این ویژگی را نداشت یکی از دلایل آن است که متن دوم بیش از حد به جزییات خصوصی پرداخته بود که تأویلی در آن نمی‌گنجید ولی نحوه‌ی روایت در شعر اول و آخر قرینه‌ی صارفه را برای استعاری بودن متن ارائه می‌دهد در حالی که این قرینه در متن دوم حضور ندارد اشاره می‌کنم که قرینه‌ی صارفه در استعاره‌ی لفظ یک لفظ است ولی در فضای استعاری قرینه‌ی صارفه نحوه‌ی روایت است و این ویژگی هر شاعری به خوبی باید بشناسد البته من بر این عقیده‌ام که اگر از ابتدا فضای خیال در مقابل فضای احساس قرار بگیرد خود بخود نحوه‌ی روایت قرینه را ارائه می‌دهد و متونی که این ویژگی را ندارد برای این است که کلاً یک فضا بیشتر در کار نیست فضای احساس شاعر همان فضایی است که به روایت آن می‌پردازد و شعر را تا حد یک شعار احساسی پایین می‌آورد و آن جا که فضا احساسی است این اشتباه را در بر دارد که چون روایت شاعرانه و پر از احساس است پس متن شعر است در حالی متنی را می‌توان شعر نامید و در عرصه‌ی هنر به آن پرداخت که استعاری و تأویل‌پذیر باشد شما باید تفاوت یک متن شاعرانه را با یک شعر بخوبی بشناسی تا دیگر به این ورطه نیفتید و اما جزییات این شعر:

در بیت اول دختر ابر و دختر اشک مشخص نیست که چیست ظاهراً دختر ابر باران است ولی دختر اشک را نفهمیدم مخصوصاً که اشک هم اسطوره‌ای باشد که این ویژگی به ابهام آن می‌افزاید و در مصراع دوم هم به دریا می‌رود تا دست خورشید بازیچه‌اش باشد که باز هم ابهام و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد ظاهراً این بیت مجموعه‌ای از واژگان هستند که در جمله‌ای گرد آمده‌اند شما اگر تصویری از آن‌ها می‌بینید من نمی‌بینم و این ندیدن عیب کار است.

در بیت دوم مصراع دوم:

دیری از بودنت نمی پاید, زود پروانه می‌شوی بروی

صبر کن پابگیرد این لبخند,آخرین بغض تیله‌ات باشد

این لبخند که باید پا بگیرد ظاهراً همان پروانگی است و من گمان می‌کنم قافیه «پیله» است نه‌ «تیله» که اگر پیله هم باشد بغضش نامشخص است. در بیت بعد:

آی!ای گرمی نگاهی که, متن من را به حاشیه بردی

صبرکن سهم آدم از تبعید, چشم‌های جمیله‌ات باشد

متن را به حاشیه بردن با تبعید آدم تصویر شده و زیباست ولی در زبان فارسی صفت مؤنث نداریم و این جاست که قافیه کار دست شما داده است مگر این که جمیله شخصی باشد که نیست.

دو قافیه «کلیله» و «گیله» هم نتوانسته بخوبی قوافی دیگر در متن بنشیند و تنها «کبوتر» برای «کلیله» و «جنگل» برای «گیله» ضامن حضور این دو واژه‌اند که در متن تنها واژه هستند و حضوری در تصویر ندارند.

شما قافیه‌بند ماهری هستی اغلب قافیه‌ها را به فضای متن می‌آوری و خیلی هم سعی داری قافیه تو را به فضای خود نکشاند ولی گاهی حریف بعضی از قوافی نیستی و چون نمی‌خواهی به دنبال قافیه بروی ناچار قافیه در متن به غربت می‌افتد این ویژگی پیروی نکردن از قافیه را حفظ و تقویت کن ولی اگر قافیه‌ای به فضای خیالت نمی‌چسبد اصرار نکن آن را بچسبانی. از این نواقص که بگذریم این شعر هم خوب است و می‌تواند بهتر هم باشد

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

کوشش و جوشش

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سالهای دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی شود

عشق

اتفاق ساده ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره های تنمان را پر نکرد

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می شود

یا گسلی قلبمان را می شکافد

قطب های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم بر می داری

تعادل دنیا را بهم می زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی شود

 

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشمهایم به روشنی چشم تو بیدار می شود

دستم را می گیری

هل می دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابانها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمم می کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نوشین صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سال‌های دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی‌کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی‌شود

عشق

اتفاق ساده‌ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره‌های تنمان را پر نکرد

 

نقد:

این متن یک گزارش نیمه شاعرانه از اتفاقاتی است که در گذشته افتاده است یک گزارش که جزییات هم در آن نیست. هیچ صحنه‌ای وجود ندارد هیچ پدیده‌ای در آن دیده نمی‌شود:

من و تو ذره‌های یک تن ناشناخته بودیم علاوه بر ناشناختگی ذره‌ها که معلوم نیست چگونه‌اند و تازه در یک تن که نکره است و دیده نمی‌شود خلاصه می‌خواهد بگوید من و تو یکی بودیم و بعد جدا افتاده که ابهام ایجاد می‌کند و همچنین فرسایشی تدریجی که خود نکره است و بعد هم زمان و مکان را دوباره ناشناخته‌تر می‌کند با ترکیبات کدام تن و کدام قرن و بعد از آن متن به تعریف گنگی از عشق می‌رسد که ساده نیست و یک درگیری است و در پایان هم هیچ نگاه و حفره‌های ناشناخته‌ی تن که باید با نگاه پر شود.

انتظار داریم خواننده از این متن به چه احساسی برسد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار کند؟ وقتی فضای خیال را شاعر خود نمی‌تواند ببیند چگونه می‌توان انتظار داشت خواننده ببیند؟ و اشکال این گونه متون در این است که ابتدا شاعر خود به درکی درست از احساس خویش نرسیده و نتوانسته است برای به تصویر کشیدن احساس خویش فضای مناسبی انتخاب کند تا در خیال شکل بگیرد و این مشکل اصلی است وقتی شاعر در ابتدای کار دچار چنین مشکلی باشد و اصرار در سرودن هم داشته باشد ناچار به سراغ اطلاعات رفته و با واژه‌ها کار می‌کند و با مصداق‌ها ارتباطی ندارد در نتیجه به کلی گویی می‌پردازد و متنی ارائه می‌دهد که گاهی گزارش است و گاهی مقاله که این متن هر دو خصلت را دارد حتی شبیه متنی که من الان نگاشته‌ام هم نیست چرا که متن من به جزییات پرداخته و کلی گویی نکرده است.. برای این که به این آفت‌ها دچار نشویم باید چند نکته مد نظر باشد:

1- بی هیچ احساسی به سراغ سرودن نرویم

2- احساس خود را بشناسیم و فضای مناسب برای ارائه‌ی عینی آن پیدا کنیم

3- فضای انتخاب شده را با جزییات آن بخوبی بشناسیم

4- فضا را با جزییات ضروری روایت کنیم بی آن که به سراغ خودآگاه و اطلاعات خود برویم

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می‌شود

یا گسلی قلبمان را می‌شکافد

قطب‌های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می‌لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم برمی‌داری

تعادل دنیا را بهم می‌زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی‌شود

 

نقد:

این متن هم همان مشکل را دارد:

خاک بشویم در یک سرزمین ناشناخته، کلی گویی و نکره بودن فضا از ابتدا، خاکی از سرزمینی ناشناس که کوهی در آن است و بعد سخن از گسل به میان می‌آید و بعد از سرزمین به کره‌ی زمین می‌رود از قطب‌های هم‌نام سخن می‌گوید که قطب‌های آهن‌ربا هستند چون هم‌نامند و یکدیگر را دفع می‌کنند همان اطلاعات علمی حاصل خودآگاه و بعد هم به هم ریختن قوانین که فضا را کاملاً علمی می‌کند. اشکال کار این است که متن حاصل خودآگاه است.

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشم‌هایم به روشنی چشم تو بیدار می‌شود

دستم را می‌گیری

هل می‌دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابان‌ها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمکم می‌کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نقد: این یکی خیلی متفاوت است با دو تای بالایی و پیداست شاعر بی هیچ احساسی دست به کار نشده است احساسی که شناخته شده است اگر در روایت هم جزیی‌تر عمل کرده بود شعر خوبی از آب در می‌آمد:

بیدار شدن چشم‌ها و گرفتن دست‌ها عینیت دارد و همچنین هل دادن و ابهام از همین جا آغاز می‌شود: وسط زندگی، کلی‌گویی وسط زندگی کجاست؟ میان‌سالی؟ نه معلوم نیست در حالی که می‌توانست با یک مکان مناسب روایت شود و این کلی‌گویی که حاصل ضعف روایت است تا پایان ادامه دارد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

آسمان ریسمان

 عنوان شعر اول : من آفریده شدم تا ... !
پس از تلألوِ رعدت خدا مرا بارید
که توی چاله ی این کوچه دست و پا بزنم
و گفته شد کمرم خُرد می شود اینجا !
فرشتگان همگی منتظر که جا بزنم

به چشم تکه سیبی مرا نگاه بکن
به بار آمده ام تا شوم نصیب لبت
به حال دندان ها غبطه میخورم زیرا
جهانشان بشود برکه ی عجیب لبت

شبیه بچه حبابی که زود می میرد
من آفریده شدم تا به پات کشته شوم
لباس ضدگلوله شدم برای تنت
چه سرنوشت قشنگی : به جات کشته شوم !

من آفریده شدم تا نگاه عریانت
لباس هایی از این شعر ها تنش بکند
تو آفریده شدی و خدا تفکر کرد
به شیشه های جهانت... که نشکنش بکند

برای اینکه به دنیا سفر کنی آسان
خدا مرا یک پل کرد زیر پاهایت
شبیه آب کثیفی به زیر یک کشتی!
شبیه ناخن بودم اسیر پاهایت

من آفریده شدم تا خیاط های بلد
مرا به آغوشی چاک دار وصله کنند
تو آفریده شدی تا شهاب های جهان
برای فتح زمین، با دلیل، حمله کنند

تو نردبان رسیدن به آن خدا هستی
و کاش پای منم تا میانه اش برسد
پناهگاه سرم، شانه ات شده، بگذار :
کلاغ این قصه ات به خانه اش برسد

تو آفریده شدی تا شبیه یک طوفان
خدا به دنیا نازل کند بلای تو را
من آفریده شدم تا فقط صدای تو را...
فقط صدای تو را ... نه ! فقط صدای تو را ...

در این دو بیتِ در آخر که مثل آخرت است
خدا شبیه جنینی وصل کن مرا به خودش
خدا من این همه چکش زدم به دیوارش
ولی نمی گیرد این شعر را چرا به خودش ؟!


عنوان شعر دوم : پس لرزه
شعر هایم همه پس لرزه ی آن رفتنش است
زخم های بدنم حاصل جنگیدنش است

در چمن های دلم نیمکتی تب کرده
گودی چشم مرا گریه محدب کرده

آن که فانوس مرا داد کمی نفت کجاست ؟!
فندکی که پس از آتش زدنم رفت، کجاست ؟!

دختری که به مچش زور دویدن دادم
کاش می دید خودم روی زمین افتادم

رشد ما حاصل باریدنِ هم بر هم بود
سرمان هر شب و هر ثانیه ای در هم بود

توی این کاسه ی چشم ، آب طلب می کردم
توی موهاش فقط ، تاب طلب می کردم

لای این دفتر شعرم چشمش جا میماند
کاش همان شب قسمش می دادم تا میماند

پانسمان های گِلِ باغچه ی هم بودیم
به خدا ما دو نفر روی زمین کم بودیم

جاده ی من بدنش بود و تنش میخ نداشت
خوشی ام ربط به جغرافی و تاریخ نداشت

مثل یک چرخ دوچرخه پی من می آمد
مثل یک غنچه ی زیبا به چمن می آمد

من برایش همه جا پشتی و کوسن بودم
همه ی مقصد او توی جهان من بودم

پشت برجش پس از آن ماه ولی خم شد و مُرد
چشم من دید که نای بدنش کم شد و مرد

سیم لختش به تنم خورد ولی برق نداشت
پس از او زنده و یا مرده ی من فرق نداشت

دیگر انگشت جلا خورده ی او سُم شده بود
دست من داخل موهای سرش گم شده بود

روی آن ریل که می رفت کمی پیچ نبود
پیش این زلزله ها لرزش بم هیچ نبود

سوز این عربده را باد فراموش نکرد
هر چه گفتم که مرا دار نزن گوش نکرد

روی پل راه که می رفت جهان می لرزید
خاک این جاده تمام بدنش را بلعید

خاک این جاده که چاه دهنم را پُر کرد
سفرِ آبیِ او گونه ی من را سُر کرد

بس که برف آمده کل بدنم می لرزد
اسم او را که بگویم دهنم می لرزد

خاک اندامش هنوزم پِیِ اشعار من است
شعر گفتن، پس از او تلخ ترین کار من است

محمد مهدی تابنده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


مشخصات شاعر بیانگر این واقعیت است که ایشان مبتدی و کم‌تجربه هستند و همین مشخصات مرا شگفت‌زده کرد زیرا با تمام ضعف‌های فنی که هر دو شعر دارند و به آن‌ها اشاره خواهم کرد نقاط قوت بسیاری در آن‌ها هست: نوآوری‌ها ، زبان در خور توجه، تصویرسازی‌هایی گهگاه بکر و تازه، استعارات و کنایاتی سخته و پخته و گاهی تشبیهاتی پنهان که خواننده را به تحسین می‌اندازد البته ضعف‌هایی در زبان، در تصویرسازی و همچنین ضعف‌های فنی هم در آن کم نیستند که بهتر است بند به بند به آن‌ها بپردازم:
عنوان شعر اول : من آفریده شدم تا ... !
پس از تلألوِ رعدت خدا مرا بارید
که توی چاله‌ی‌ این کوچه دست و پا بزنم
و گفته شد کمرم خُرد می‌شود این جا !
فرشتگان همگی منتظر که جا بزنم
استعاره «باران» که تشبیه پنهان هم می‌تواند باشد گرچه این بعد در ابتدا به نظر نمی‌رسد و کم‌کمک روشن می‌شود و همچنین تشبیه پنهان «رعد» شایان توجه است و همچنین کاربرد کنایات رایج «دست و پا زدن» و «کمر خرد شدن» و همچنین «جا زدن» در فضایی بکر به این کنایات رایج هم تازگی بخشیده است. تصویر فضای خلقت که به خوبی عینیت دارد و به کوچه آمده تا ملموس شود از همان شگفتی‌های اشاره شده است.
به چشم تکه سیبی مرا نگاه بکن
به بار آمده‌ام تا شوم نصیب لبت
به حال دندان‌ها غبطه می‌خورم زیرا
جهانشان بشود برکه‌ی‌ عجیب لبت
و در این بند هم اسطوره سیب را بخوبی این زمانی کرده است گرچه در فعل «نگاه بکن» که کاربردش با «ب» تهمت تحمیل وزن را در پی دارد ولی در پایان تصویر ارائه شده ناگهان گنگ می‌شود و این ناشی از عدم تناسب دندان با برکه است.
شبیه بچه حبابی که زود می‌میرد
من آفریده شدم تا به پات کشته شوم
لباس ضدگلوله شدم برای تنت
چه سرنوشت قشنگی: به جات کشته شوم !
تشبیهات در این بند به تنهایی زیبا هستند و بکر ولی ارتباطی با هم ندارند و گسیختگی ایجاد شده بین آن دو غیر قابل توجیه است جباب کوچکی که به پایت می‌میرد و معلوم نیست پای او کجاست و آیا همین تشبیه است که مجدد به گونه‌ی لباس ضد گلوله ظاهر می‌شود تا به جایش کشته شود تک تک زیبا هستند ولی بی‌ارتباطند و گاهی مبهم.
من آفریده شدم تا نگاه عریانت
لباس‌هایی از این شعر‌ها تنش بکند
تو آفریده شدی و خدا تفکر کرد
به شیشه‌های جهانت... که نشکنش بکند
و دوباره دو تصویر ناهمگن که هر کدام به تنهایی در اوجند: نگاه‌های عریانی که باید لباس شعر بپوشند و تفکر خدا که شیشه‌های جهان تو را نشکن بیافریند. کنایه‌های نهفته در این تعبیرات بسیار زیبا هستند اما پراکندگی آن‌ها توجیهی ندارد.
برای اینکه به دنیا سفر کنی آسان
خدا مرا یک پل کرد زیر پاهایت
شبیه آب کثیفی به زیر یک کشتی!
شبیه ناخن بودم اسیر پاهایت
مصراع دوم این بند ضعف وزنی دارد خارج از اختیارات شاعری هم هست علاوه بر آن سه تشبیه ناهمگن که تنها ارتباطی که دارند ارتباطشان با «پا» است: من مثل پل، من مثل آب کثیف زیر کشتی و من مثل ناخن و معلوم نیست این‌ها همه در راستای سفر مخاطب به این دنیاست یا منظور دیگری در کار است نمی‌دانم.
من آفریده شدم تا خیاط‌های بلد
مرا به آغوشی چاک دار وصله کنند
تو آفریده شدی تا شهاب‌های جهان
برای فتح زمین، با دلیل، حمله کنند
و باز هم دو تصویر ناهمگن و گویا نبودن دلیل دلیل حمله شهاب‌ها به زمین علاوه بر آن «وصله» و «حمله» هم قافیه نمی‌شوند.
تو نردبان رسیدن به آن خدا هستی
و کاش پای منم تا میانه‌اش برسد
پناهگاه سرم، شانه‌ات شده، بگذار :
کلاغ این قصه‌ات به خانه‌اش برسد
معرفه شدن «خدا» در مصراع اول که اتفاقاً آن را نکره می‌کند براستی منظور کدام خداست؟ تنها از یک خدا سخن به میان رفته است و این صفت اشاره زاید است و ضمناً معلوم نیست چرا رفتن تا میانه‌ی نردبان را آرزو می‌کند و یک ضعف زبانی در مصراع دوم که دو واژه‌ی «من» و «هم» در هم ادغام شده به صورت «منم» و بالاخره لغزش وزنی در مصراع آخر.
تو آفریده شدی تا شبیه یک طوفان
خدا به دنیا نازل کند بلای تو را
من آفریده شدم تا فقط صدای تو را...
فقط صدای تو را ... نه ! فقط صدای تو را ...
حذف در پایان این بند که سه بار هم تکرار شده هیچ قرینه‌ای برای حدسش نیست حتی در مثبت و منفی بودن فعل محذوف نمی‌توان تصمیم گرفت.
در این دو بیتِ در آخر که مثل آخرت است
خدا شبیه جنینی وصل کن مرا به خودش
خدا من این همه چکش زدم به دیوارش
ولی نمی‌گیرد این شعر را چرا به خودش ؟!
و در پایان ضعیف‌ترین بند که مصراع دوم و چهارم لغزش وزنی دارد و حرف اضافه‌ی «در» هم در مصراع اول زاید است مگر آن کسره‌ی اضافه را که شاعر گذاشته نادیده بگیریم و در ضمن ضمیر مشترک خودش هم مرجع مشخصی ندارد. مرجع ضمیر در مصراع پایانی مشخص است اما در مصراع دوم می‌تواند به «خدا» هم برگردد و این ضعف تألیفی نابخشودنی است.


عنوان شعر دوم : پس لرزه
نقد شعر دوم:
شعر دوم هم با همان روال شعر اول بیت به بیت بررسی می‌کنیم گرچه خیلی ضعیف‌تر از شعر اول است:
شعر هایم همه پس لرزه‌ی‌ آن رفتنش است
زخم های بدنم حاصل جنگیدنش است
تعقید لفظی که در پایان این دو مصراع است از زیبایی شعر کاسته است: «رفته نشست» شنیده می‌شود.
در چمن های دلم نیمکتی تب کرده
گودی چشم مرا گریه محدب کرده
کنایه «تب نیمکت» قرینه‌ای ندارد معلوم نیست نیمکت از نشستن کسی تب می‌کند یا از ننشستن؟
آن که فانوس مرا داد کمی نفت کجاست ؟!
فندکی که پس از آتش زدنم رفت، کجاست ؟!
تصاویر تازگی دارند ولی بپذیریم که گاهی زبان طنز به خود می‌گیرند.
دختری که به مچش زور دویدن دادم
کاش می‌دید خودم روی زمین افتادم
نه مشکلی دارد و نه برجستگی شایان توجهی.
رشد ما حاصل باریدنِ هم بر هم بود
سرمان هر شب و هر ثانیه‌ای در هم بود
مصراع دوم جندان روان نیست «هر شب و هر ثانیه‌ای»: «ی» وحدت برای «ثانیه» که با «هر» به وحدت رسیده است زاید است.
توی این کاسه‌ی‌ چشم ، آب طلب می‌کردم
توی موهاش فقط ، تاب طلب می‌کردم
باز هم معلوم نیست که چرا «کاسه ی چشم» با صفت اشاره‌ی «این» همراه شده است؟ اگر قرار است با این شگرد «کاسه‌ی چشم من» شود که نمی‌شود چون قرینه‌اش در مصراع دوم که «موهاش» باشد نمی‌گذارد. ببینید چه ضعف‌های زبانی ظریفی در زبان این شاعر است که البته طبیعی است چرا که شاعر 19 سال دارد و تجربه‌اش هنوز بسیار کم است.
لای این دفتر شعرم چشمش جا می‌ماند
کاش همان شب قسمش می‌دادم تا می‌ماند
«ه» در واژه‌ی «همان ساقط است و خوانده نمی‌شود و تعجب می‌کنم چرا «آن شب» نیاورده‌اند.
پانسمان‌های گِلِ باغچه‌ی‌ هم بودیم
به خدا ما دو نفر روی زمین کم بودیم
تصاویر عجیب و غریب از این جا به بعد آغاز می‌شود: «پانسمان گل باغچه»! به من خواننده رحم کنید من چه تصویری از این ترکیب می‌توانم داشته باشم.
جاده‌ی‌ من بدنش بود و تنش میخ نداشت
خوشی‌ام ربط به جغرافی و تاریخ نداشت
بدن او جاده‌ی من بود و تنش میخ نداشت یعنی چه یعنی او روی من راه می‌رفت و لاستیک‌هایش یخ‌شکن نبود و تن من یخ زده بو و سر می‌خورد و بعد هم تاریخ و جغرافی! باز هم به من خواننده رحم نکردید.
مثل یک چرخ دوچرخه پی من می‌آمد
مثل یک غنچه‌ی‌ زیبا به چمن می‌آمد
این دو تصویر را چگونه به هم بچسبانم؟
من برایش همه جا پشتی و کوسن بودم
همه‌ی‌ مقصد او توی جهان من بودم
باز هم بی‌ارتباطی مضمون دو مصراع.
پشت برجش پس از آن ماه ولی خم شد و مُرد
چشم من دید که نای بدنش کم شد و مرد
ضعف تألیف این بیت نمی‌گذارد به مفهومی برسیم . کدام برج؟ خم شدن ماه دیگر چه صیغه‌ایست؟ حرف ربط «ولی» در این عبارت چه کاره است؟
سیم لختش به تنم خورد ولی برق نداشت
پس از او زنده و یا مرده‌ی‌ من فرق نداشت
سیم لختش کجای اوست؟ تازه، برق نداشت یا تو مرده بودی؟ این تعبیرات برای چیست؟ علاوه بر این به طنز نابجای عبارت توجه کنید!
دیگر انگشت جلا خورده‌ی‌ او سُم شده بود
دست من داخل موهای سرش گم شده بود
وای وای! انگشت جلاخورده! سم شدن انگشت یعنی چه یعنی او «جن» شده بود که چی؟ و لابد در مصراع دوم هم این جن بوداده موهای وزوزی دارد.
روی آن ریل که می‌رفت کمی پیچ نبود
پیش این زلزله‌ها لرزش بم هیچ نبود
خودش روی ریل می‌رفت یا قطارش؟ و کمی پیچ نبود یعنی چه؟ لرزش بیش از زلزله‌ی بم از کجا آمد؟
سوز این عربده را باد فراموش نکرد
هر چه گفتم که مرا دار نزن گوش نکرد
این دار زدن ناگهانی از کجا آمد؟
روی پل راه که می‌رفت جهان می‌لرزید
خاک این جاده تمام بدنش را بلعید
چه اتفاقی افتاد لرزش جهان از راه رفتن او بود او خودش پل را ویران کرد و در خاک آن بلعیده شد؟ ببینید خواننده باید با این سر در گمی‌ها چه کند؟
خاک این جاده که چاه دهنم را پُر کرد
سفرِ آبیِ او گونه‌ی‌ من را سُر کرد
او که در خاک جاده گم شد و خاکی که دهنم را پر کرد و بعد ناگهان سفر دریایی و گریه‌ای که گونه‌ها را سر می‌کند. واقعاً این تصاویر پراکنده آسمان ریسمان بافی نیست؟
بس که برف آمده کل بدنم می‌لرزد
اسم او را که بگویم دهنم می‌لرزد
این برف دیگر از کجا آمد نکند: «یار من چون به حرف می‌آید/ آفتاب است و برف می‌آید»
خاک اندامش هنوزم پِیِ اشعار من است
شعر گفتن، پس از او تلخ ترین کار من است
و دوباره سقوط حرف در واژه‌ی «هنوز» و بماند که خاک اندامش معلوم نیست از کجا آمده؟ یعنی او مرده است و جسمش خاک شده و این خاک به دنبال اشعار من راه افتاده و کار شعر گفتن مرا تلخ کرده است.
باز هم اشاره کنم با تمام نواقص زبانی و فنی که این دو شعر داشتند نمی‌توان نوآوری‌ها و خلق تصاویر زیبایی را که کم و بیش در آن دیده شد؛ نادیده گرفت.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

رجزخوانی

عنوان شعر اول : یکی دارد مرا در شرق می خواند
***

یکی؛ در شرق ,...
در آن سوی دُنیایی که من دارم ..
کنارِ رودِ غوری سنگ ..
کتاب ِ ( هستی ِ ) من را ورق زد ( دردِ ) من را خواند ...
و من از آن صدای آشنا ..
فرسنگ ها.. نَه ...
سالها.. نَه ...
قَرن ها... دورم ...

یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
یکی آنجا ... همان جایی... که نارنج است... نارنجک ...
همان جایی که زایشگاه خورشید است ... نامم را به لب دارد ...
و من شرقی ترین آوازها را راه می پایم ...
و می دانم , سَبَب دارد ...
و می دانم , سَمَن زُلفِ بَدَخشانیِ من ؛ از من طلب دارد ...
اگرچه دورم از گُلشن...
ولی ( حس ) می کنم امشب ..
سیه چشمانِ شیرین شورِهندوکُش ...
در آنجایی که حتی نیست یک شب خواب ِ آهو خوش ...
سحر باروت می بویند, جایِ عطرِ آویشن.

و می بینم ...

صدایی راه می پوید که با " کاوه " به پا خیزد ..
صدایی راه می پوید که با توران درآویزد ..

غریبه – آشنا , بانگی ؛ مرا از دور می خواند...
مرا.. با گُرزِ "سامِ یَل".. به جنگ " تور" می خواند..

صدا گوید به من؛ اینجا ..تمام کبک ها لفظ دری دارند...
...خدا شاهد.. در اینجا هم ..شقایق های وارون جامِ ( لالی ) مُشتری دارند ..
اگر " خُلق زمین" تنگ است ...
اگر این راه پُر سنگ است ...
اگر زخمی که در دل هست .... ناسور است ...
اگر (( نوشاخِ هندوکُش )) بسی از (( زردکوه )) دور است ...
ملالی نیست ..
باکی نیست ...
جدایی اختیاری نیست ...
" بدخشان " با همه دوری , جُدا از " بختیاری " نیست ...
برادر خوانده ی ( تاراز ) ( پامیر) است ..
به حق ِ آن ثُریایی که بر بالای هر بامی درخشان است ..
( چُغاخور ) تکّه ای گُم گشته از خاکِ ( بدخشان) است .

غریبه آشنا بانگی .. مرا از دور می خواند .. .
غریبه آشنا.. گوید :
بیا در ( جام ) از " بیژن" خبر گیریم ...
بیا با جان ..تقاصِ خون" ایرج " را ..کمر بندیم ...
بیا.. تا.. در نفس هامان...
شمیمِ یاسِ صَحراهایِ دیرین آشنایِ هفت پُشت اجدادمان را " بوی " بُگشاییم .
بیا " آوار" برداریم ...
بیا تا خاطراتِ کُهنه ی دیروز را از نو " رَمَق " بخشیم ...
بیا دلتنگ هم باشیم ...
بیا هم رنگ هم باشیم ...

یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
و اینک شیهه ی رَخش است این پیچیده در حُلقومِ هندوکُش ..

کنار رود غوری سنگ ...
خوبان ...
کافرند امشب...
سَمنگان زادگان.. آنجا ...
به گِردِ سوسنِ رامشگرند امشب ...

یکی دارد مرا در شرق می خواند ..
همان که بر ستیغِ کوهِ قافِ قلبِ او سیمُرغِ باورهاست ..
همان که در رگِ احساسِ او.. خونِ ...فُروهَرهای جاوید است ..
همان که در طلوعِ چشم او.؛...
تهمینه ها ؛..
رودابه ها ,..
مَستوره ی دردند ..
همان که راه می پاید ؛...
کُجا و کِی ,...
پَرستوهای رفته باز می گردند..

یکی دارد مرا در شرق می خواند ...
پ ن
..این شعر خطاب به غفران بدخشانی نیمایی سُرای افغانی ساکن آمستردام هلند در پاسخ به نیمایی ایشان به نام " من ایرانم " می باشد../...

شادان شهرو بختیاری

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : شعر نیمایی/ یکی دارد مرا در شرق می خواند ...

شعر شما را با شعر آقای بدخشانی برابر نهادم گرچه شما تحت تأثیر آن سروده هستید اما از نظر زبانی شعر شما استحکام بیشتری دارد که شاید برگردد به کاربرد یک زبان در دو جغرافیا و برخی ویژگی‌هایی که شاید نتیجه‌ی گویش و لهجه است البته گاهی ضعف‌هایی فنی درشعر شاعران افغانی دیده می‌شود که خارج از این اشاره است در هر حال شعر شما روان‌تر است اما نمی‌توان اقرار نکرد که تأثیر شما از تصاویر ایشان -که اغلب تصویر هم نیستند- بیش از اندازه است تا حدی که گاهی خواننده را به این داوری می‌کشاند که پاسخ شما در محتوا نیست بلکه در کاربرد واژگانی است که در شعر آقای بدخشانی آمده است و ایرادی که می‌خواهم مطرح کنم بر شعر هر دو بزرگوار است. شما هر دو، در به کارگیری اسامی جغرافیایی و به خدمت گرفتن اساطیر به گونه‌ای عمل کرده‌اید که همه‌ی آن نام‌ها در حد یک واژه در متن عمل می‌کنند. واژه‌ای که روح ندارد جان ندارد و هیچ احساسی را برنمی‌انگیزد این اشاره بیشتر به واژگان جغرافیایی این دو متن است و اسطوره‌ها هم از واژه عبور نمی‌کنند و در حد یک تلمیح بی‌روح عمل می‌کنند در حالی که اسطوره در متن باید زنده شود و به روز بیاید و خواننده با آن همزاد پنداری کند برای رسیدن به این منظور، شناخت دقیق اسطوره‌ها را پیشنهاد می‌کنم ما باید کنج‌های ناشناخته‌ی اسطوره‌ها و عمل‌کرد آن‌ها را بخوبی درک کنیم تا بتوانیم آن‌ها را در متن خود زنده سازیم و به خدمت روایت خویش درآوریم اگر نتوانیم عمل‌کرد آن‌ها تا حد یک تلمیح تاریخی بی‌ارج می‌شود و آن وقت قدرت آن را ندارد تا حسی را که انتظار داریم برآورد و حتی قادر نیست حماسه‌ی مورد انتظار ما را به متن ببخشد. دقت کنید:
صدایی راه می‌پوید که با «کاوه» به پا خیزد ..
صدایی راه می‌پوید که با توران درآویزد ..

غریبه – آشنا , بانگی ؛ مرا از دور می‌خواند...
مرا.. با گُرزِ «سامِ یَل». به جنگ «تور» می‌خواند..
ببینید نه «کاوه» زنده شده است نه «سام» گرچه ظاهراً سعی بر این بوده است که چنین بشود و آن همراه شدن «من» با این اسطوره‌هاست اما نه «کاوه» امروزین است و نه «سام» و نه «توران».چرا چون در متن اشاره‌ای نیست و اگر خواننده‌ی امروزی ارتباطی برقرار می‌کند اطلاعاتی است که فرامتن شما نیست بلکه اطلاعاتی که جغرافیای امروز و اخبار جهان به او می‌دهند.
و باز هم کاربردهایی دیگر که در آن «بیژن» و »ایرج» در حد یک تلمیح هستند. مابه ازای خارجی در متن ندارند همان بیژن اسطوره‌ای و همان ایرج اسطوره‌ای هستند:
غریبه آشنا بانگی .. مرا از دور می‌خواند .. .
غریبه آشنا.. گوید :
بیا در ( جام ) از «بیژن» خبر گیریم ...
بیا با جان ..تقاصِ خون «ایرج» را ..کمر بندیم ...
برابرنهادهای شما در جغرافیا هم در حد تناسب است:
اگر (( نوشاخِ هندوکُش )) بسی از (( زردکوه )) دور است ...
ملالی نیست ..
باکی نیست ...
جدایی اختیاری نیست ...
" بدخشان " با همه دوری , جُدا از " بختیاری " نیست ...
برادر خوانده ی ( تاراز ) ( پامیر) است ..
این گونه متون را نمی‌توان شعر نامید حتی اگر احساسی را هم در خواننده برانگیزد و او را به شور بکشاند متنی حماسی است از نوع رجزخوانی که البته و صد البته کاربرد خودش را دارد و همچنین ارزشی مقطعی و تاریخ‌دار. شعری نیست که در استعاره بگنجد با آن که پر از استعاره‌های لفظی است. متنی زیباست و پر شور، غیرت و تعصبی را در یک جغرافیای زبانی برمی‌انگیزد و دوباره اشاره می‌کنم آنچه اشاره شد برای هر دو متن است هم شعر شما و هم شعر آقای بدخشانی.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

شعر دو نسخه‌ای

این من
این همان صندلی چوبی پر احساس
یادت هست؟
این هم کافه.
چه تلخ است بی بهانه رفتن و
پریشان ماندنِ
من و صندلی خالی.
صندلی چوبی ات امروز
کنارم، خاکی و تنها، ترک برداشته.
هر نگاهی به جای خالیت اندازم
هر بار
ترکش بیشتر
هر بار
دل من بیشتر ریش.
که چرا در بند بند زندگیِ ترک خورده ی من
صندلی خالی تو جا دارد؟
و چه بسیار
یاد تو را می دهد و چه بسیار، اما دارد.
انگار
تمام سهم من از همه ی آن روزها
سرمایی است
که در این تنهایی، بر نشیمن صندلیت جا مانده
و بی چاره صندلی چوبی تو
قرار نیست هیچ دلخوشی محسوسی
روی آن لم دهد و بزند لبخند
و بی چاره تر از او، این من
خیره به جای خالیت
هربار
قهوه ای می نوشد تلخ
میسپارد گوش ، به صدایی
که در بغض سرد این صندلیِ ساکتِ خالی
روزهاست رها مانده
که منو و صندلی چشم به راهیم،
که بیایی، بنشینی
که بخندی
که ببینی
و ترک هایش با من
آری،
تو دلیل سطر سطرِ نوشته هایم بودی
بین ما فاصله هاست اکنون
کاش بیایی اینبار
همه ی صندلی ها به کنار
این صندلی چوبی
با تو حرفها دارد.

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

یک نمونه‌ی بسیار خوب قلم‌فرسایی در فضای احساس! خوب دقت کنید دوست عزیز این گونه نوشته‌ها اگر در اوج احساس هم باشد و اگر غرق در آرایه‌های ادبی و حتی اگر زبان ادیبانه‌اش در اوج هم باشد؛ چیزی بیشتر از یک نامه‌ی عاشقانه نیست و نامه‌ی عاشقانه تنها یک مخاطب دارد و لاغیر! این گونه نوشته‌ها را اگر کسی شعر هم بنامد که -گمان نکنم کسی پیدا شود- شعری دو نسخه‌ای است یک نسخه برای نویسنده و نسخه‌ای هم برای مخاطب خاص آن یعنی معشوقه‌ی نویسنده. این گونه نوشته‌ها با خواننده‌ای جز مخاطب نوشته ارتباط برقرار نمی‌کند مگر این که خواننده خاطره‌ای مشابه آن داشته باشد که آن هم ارتباط در حد یک یادآوری است و برانگیختن حس نوستالژیک در یک لحظه.
باز هم تأکید می‌کنم توجه کنید: نوشته‌ی شما توصیف یک فضای واقعی است که اتفاق افتاده و شاعر هیچ کوششی در ایجاد فضایی مجازی در مقابل آن نداشته و تنها به روایتی خاطره‌گون اکتفا کرده است علاوه بر آن روایت هم خطی است به گونه‌ای که اگر آن را تقطیع نشده بنویسید حتی ظن شعر بودن بدان نمی‌رود درست است که گهگاهی افعال حذف شده‌اند و سعی شده روایت بشکند ولی در شکستن روایت خطی هم توفیقی نمی‌بینم.
حال چه باید کرد؟
شاعر در سرودن با دو فضا در ذهن خود روبه روست یکی فضای احساس یعنی همان فضایی که شاعر را به یک حس خاص برانگیخته است و برای شما در این نوشته فضای صندلی خالی در گوشه‌ی کافه است و حس برانگیخته شده حس دلتنگی و آرزدگی از نیامدن معشوق بر سر قرار. خوب روایت همین فضا با توصیف همین حس، همان شعر دو نسخه‌ای را می‌سازد که به آن اشاره شد ولی اگر شاعر این فضا را «مشبه» قرار دهد – تأکید می‌کنم یک فضای چهار بعدی حاصل از طول و عرض و ارتفاع و زمان می‌گویم نه یک مشبه در حد یک پدیده و یک واژه – و فضایی مشابه آن بیابد که همان حس در آن باشد ولی غیر از این فضا باشد و آن فضای دوم را «مشبه به» قرار دهد یک تشبیه اتفاق افتاده است حال با فرض بر این شباهت به توصیف فضای «مشبه به» بپردازد آن وقت فضای استعاری شکل گرفته و شعر اتفاق می‌افتد باید توجه داشت که این دو فضا کاملاً با هم تفاوت دارند و واژگان توصیفی هر فضا خاص خود آن است پس دقت کند که از فضای «مشبه» هیچ واژه‌ای به فضای «مشبه به» نلغزد چرا که اگر بلغزد همان واژه، «کلید واژه» می‌شود و بنای فضای استعاری را اگر ویران نکند متزلزل خواهد کرد.
فضای نوشته شما همان فضای احساس است با این حال اگر این فضا را به گونه‌ای توصیف کرده بودید که از انحصار به دو نفر: نویسنده و مخاطب، خارج شود و خصوصی نباشد دست کم می‌توان آن را از انواع فضای مجازی از نوع مجاز مرسل، کل و جرء، همراهی، سبب و مسبب، ماکان و مایکون و انواع دیگر و حتی مجاز کنایی به حساب آورد که هرچند هیچ کدام به قوت فضای استعاری نیستند ولی دست کم آفرینشی کم‌رنگ در آن‌ها هست و گستره‌ی مخاطب را از خصوصی بودن خارج می‌کند که شما در این باب هم نکوشیده‌اید.
لازم به ذکر است که این آفت در شعر بزرگان هم دیده می‌شود برای مثال شعر «کوچه» فریدون مشیری از همین نوع است که هر چه در تأویل آن بکوشی ره به جایی نخواهی برد و «کوچه» به هیچ چیز و هیچ جای دیگر تعبیر نمی‌شود جز کوچه‌ای که شاعر با یار خود یک بار در خلوت آن قدم زده و دیگر بار که تنها آمده بر فقدان یار گریسته است و اگر می‌بینید که این شعر مخاطبان نوجوان فراوانی دارد تنها به همین سبب است که اکثر ما یک چنین خاطره‌ای در نوجوانیمان داریم که تنها یادآور آن خاطره است و بس و به جرأت اعلام می‌کنم که شعر «کوچه» فریدون مشیری هم مثل شعر شما دو نسخه‌ای است.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۴
مرداد

شعر یا مقاله‌ی ادبی


عنوان شعر اول : پیامبران انسانیت
زمانیکه هفتادو ودو تن مبعوث شدند به انسانیت و آزادی

فوج فوج خلایق رو به دریای جهالت پیشی گرفتند...

افلا تعقلون؟؟؟


آن زمان که قطره قطره رستگاری، واژه میشد و از نای جانشان برمیخاست

آن دریای جهالت چه خصمانه نادیده میگرفتند نوری را که به روح نابینایشان میتابید

تاریخ روح محکمی میخواهد تا بتواند از عظمت شرافتی سخن بگوید که مذبوح ضلالت شد


آن روز یک واقعه بود ولی اکنون یک جهان است

کل ارض کرب و بلاست و لشکریان یزید مست از جام ابوجهل شیطان یکه تازی میکنند
درمیدانی که نفرت چرک بر چشمانشان آورده و راه درست را نمیبینند
مانیزدر گودال غفلت و طمع دست و پا میزنیم و به خیالمان با یکی دوجمله " ادرکنی ،مرا دریاب" حق را ادا کرده ایم.

غافل از اینکه با لبانی که گناه را بوسیده ست و از سر مستی و پلشتی ای که خوره روحمان شده فریادش میزنیم . . .


از لبان او که عطش وفا و مردی دارند

یزید وار میگذریم

و به گمانمان ست که منتظریم!

تاریخ ازما چه خواهد گفت؟!

افلا تعقلون؟

سمانه آقائی

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


این متن را بهتر است مقاله یا بیانیه بنامیم زیرا نه از نظر چیستی شعر است و نه از نظر چونی. مجموعه‌ای از اطلاعات است که گزارش شده‌ شاید گمان می‌کنید چون در بردارنده تلمیحاتی چند و اطلاعات فرامتنی را طالب است در نتیجه از حیطه‌ی بیانیه فراتر می‌رود در حالی که چنین نیست این ویژگی تنها آن را از مقوله‌ی یک گزارش ساده‌ی خبری خارج می‌کند تا آن جا که اگر بخواهیم امتیازی برایش قائل شویم می‌توانیم مقاله‌ی علمیش بنامیم.
شعر، هم از دیدگاه روایت و هم از دیدگاه ماهیت با تمام متون ادبی و غیر ادبی تفاوت دارد. درست است که شعر با گفتار به روایت درمی‌آید اما یک روایت ساده نیست بلکه روایت از یک آفرینش هنری است و همچنین نباید فراموش شود که این تعریف، روایت شعر و داستان را در بر می‌گیرد و لازم است تفاوت این دو روایت را هم بشناسیم.
روایت داستان مثل روایت یک فیلم سینمایی است و روایت شعر مثل روایت یک فرم یا چند فرم عکس است تلگرافی و فشرده، گزینشی و مختصر به گونه‌ای که پدیده‌های فضای چهاربعدی شکل گرفته در مخیله‌ی شاعر را به اجرا می‌کشاند درست مثل تماشای صحنه‌ای از یک تئاتر برای خواننده‌ یا شنونده‌ی آن.
دیگر تفاوت یک متن ساده‌ی خبری یا علمی با شعر در ماهیت آن است. شعر یک گزارش آگاهی و اطلاعاتی نیست. پیام ندارد. اندیشه ارائه نمی‌دهد. تنها گزارشی اجرایی از یک آفرینش بشری است که از نوع آفرینش خداوندی است و تنها اندیشیدن می‌آموزد نه اندیشه و این تفاوت اصلی یک متن هنری با یک متن خبری و علمی است.
بهتر است متن خود را مقاله‌ی ادبی بنامید و اگر دوست دارید شعر بسرایید ماهیت و ساختار شعر را بیاموزید.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۴
مرداد

شعاری در فضای احساس


به ارزانی شهوت
میان بوسه‌های دخترانه‌ام
به آزادی دست‌هایم
که دستبند طلا پوشیده‌‌اند
به شباهت خانهٔ بخت
با خانه‌ من، در خیابان بهشت
قسم می‌خورم
برای ماندن،
تنها
لنگی از کفش‌ شیشه‌ای‌‌ دارم.

 

زیبا زیلایی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

این متن شاعرانه است اما شعر نیست احساسی در شاعر برانگیخته شده ولی شاعر به جای آن که با وجه شبه احساس خود، فضایی متفاوت با فضای برانگیزاننده‌ی احساس تصور کند و آن را روایت کند همان فضای برانگیزاننده‌ی احساس خود را که فضایی واقعی است نه مجازی تصویر کرده است با این تفاوت که روایت بشدت شاعرانه است و این نباید من منتقد را بفریبد که روایتی پر از کنایه و تشبیه و حتی استعاره در لفظ متن را به شعر برساند خیر این متن بیان عریان فضای احساس است که همه‌ی خوانندگان اگر در درک تصاویر جزئی مشکلی نداشته باشند به یک پیام می‌رسند و متن تأویل پذیر نیست همه ‌به این پیام می‌رسند که: سوگند می‌خورم می‌مانم البته همین متن هم مشکلاتی دارد که اشاره خواهم کرد: سه سوگند پوچ: ارزانی شهوت میان بوسه‌ها، آزادی دست‌هایی با دستبند طلا که آزادی نیستند و اسارتند و شباهت خانه‌ی بخت با خانه‌ای در خیابان بهشت نه در خود بهشت. سوگند‌هایی که پیداست اداکننده نمی‌خواهد پای‌بند باشد و در پایان هم برای ماندن لنگه کفشی شیشه‌ای دارد که لابد نرفتن است که ابهام در عبارات پایانی که از آن نمی‌توان گذشت.
پیام این متن شعاری احساسی بیش نیست: سوگند می‌خورم که می‌مانم حال بماند چه سوگندی و ماندن آیا ماندن است یا رفتن و این «تک‌پیام» شعار است و با تمام احساسی بودن ماهیت شعری ندارد و تنها نامه‌ای به ظاهر عاشقانه است گرچه رنگ نفرت دارد.
و اما ایرادها:
پوشیدن دستبند که باید گفت دستبند پوشش نیست زینت است که با برداشت کنایی مورد نظر شاعر هم مغایرت دارد چرا که شاعر می‌خواهد اسارت را به ذهن خواننده متبادر کند و این نیت با پوشش سازگار نیست.
قسم می‌خورم: قسم خوردنی نیست یاد کردنی است باید توجه داشته باشیم که سوگند خوردنی است:
فرهنگ فارسی معین: (سَ یا سُ گَ) (اِمر.) 1 - قسم ، اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود می کند و خدا یا بزرگی را شاهد می گیرد. 2 - گوگرد (سوگند خوردن در قدیم خوردن آب آمیخته با گوگرد بوده است . برای تشخیص گناهکار از بی گناه یعنی این که شخص متهم (اما بی گناه ) با خوردن آن اتفاقی برایش نمی افتاد).
و ابهام مصراع آخر:
برای ماندن نیاز به کفش نیست حتی اگر لنگه‌ای باشد و شیشه‌ای هم باشد اگر منظور از «ماندن» «نرفتن» است. بهتر بود می‌گفتند:
برای رفتن
تنها
لنگی از کفش‌ شیشه‌ای‌‌ دارم.
آن وقت ایرادی نداشت چون برای رفتن یک لنگه کفش کافی نیست تازه اگر شیشه‌ای باشد و در همان چند قدم اول بشکند دقیقاً نرفتن را حاصل می‌شود ولی اگر منظور از «ماندن» «رفتن» است که هرگز به این مفهوم نخواهیم رسید.

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

 

شعرهایم ،

عاشق شده‌اند

وقتی ،

نامت غزل است...

مریم تهرانی

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

لذت‌های فریبنده

این متن در فضای احساس روایت می‌شود و علاوه بر این یک ساختار روایی کلاسیک به مفهوم مضمون‌پردازی دارد و با این حساب نتیجه می‌گیریم که قالب شعر هیچ کمکی به نو بودن و یا شعر بودن متن نمی‌کند. این متن کوتاه از چند واژه پرداخته شده که هیچ کدام عینیت ندارند و به گونه‌ای هستند که نمی‌توانند دیده شوند: شعر و عاشق و نام و غزل هیچ کدام مصداق خارجی ندارند هر چهار، مفهوم هستند و به عبارتی اسم معنا اگر همه را اسم بگیریم گرچه عاشق صفت است که با کاربردی با بسامد بالا در جانشینی اسم می‌توان آن را اسم نامید و پیوند این واژگان هم تناسب است و شما درست همانند یک شاعرِ کلاسیک‌سرایِ قافیه‌بندِ مضمون‌پرداز عمل کرده‌اید. فضایی نیافریده‌اید که در گستره‌ی استعاری یا غیر استعاری بودنش بحث کنیم من این نوع رفتار ذهن را عمل‌کرد کلاسیک نامیده‌ام که هر کجا و در هر قالبی باشد چه کلاسیک چه نیمایی یا سپید تفاوتی ندارد کارکرد ذهن، کلاسیک است و این حاصل نمی‌تواند شعر باشد این گونه مضمون‌سازی‌ها را در هر کجا باشند و در هر قالبی باید از نوع علم به حساب آورد زیرا نویسنده تنها به کشف روابط بین پدیده‌ها و یا مفاهیم رسیده است و این کشف از مقوله ی علم است و اگر لذتی هم از آن نصیب مخاطب شود از نوع لذت هنری نیست و آفرینشی در آن نیست. این لذت از نوع لذت علمی است لذت روبرو شدن با کشف روابط پدیده‌ها و مفاهیم.

یکی از اشتباهاتی که ما در شناخت هنر دچار آن می‌شویم و معیار سنجش به حسابش می‌آوریم لذت بردن از کلام است که لازم است متذکر شویم هر لذتی لذت هنری نیست و تا لذت هنری نباشد کلام نمی‌تواند شعر باشد. لذایذی که ما را در نقد به خطا می‌کشاند گرچه محدود به این چند مورد نیستند اما برجسته ترینشان عبارتند از:

1- لذت موسیقی کلام، چه موسیقی بیرونی چه درونی تا حدی که برخی از منتقدان در تشخیص نظم و شعر و تفکیک آن دو به خطا می‌روند غافل از آن که موسیقی هنر است و لذت حاصل از استماع آن لذتی هنری است امّا موسیقی هنر دیگری است که نباید با مبحث شعر خلط شود و تنها اگر موسیقی در کلام از هر دو نوع بیرونی و درونی در خدمت روایت باشد پذیرفتنی است و اگر چنین نباشد آفتی است که متأسفانه نقد ما از این آفت بسیار آسیب دیده و همچنان می‌بیند.

2- کاریکلماتور یا بازی‌های زبانی که شنونده از استماع آن لذت می‌برد امّا این لذت از نوع لذت بازی است و این مقوله هم تا آن جا که در خدمت روایت شعر است پذیرفتنی است و اگر نباشد بهتر است جداگانه نقد شود و تنها به دلیل همراه داشتن لذت نباید منقد را به خطا اندازد.

3- علم، که تا اندازه‌ای به ساختار آن با اصطلاحات قافیه‌بندی مضمون‌پردازی اشاره شد. لذت این مقوله هم از نوع لذت آموختن و آشنا شدن با روابط تازه‌ی پدیده‌ها و مفاهیم است اگر برای خواننده تازگی داشته باشد ولی اگر نشخوار کشف‌های علمی گذشتگان باشد که اغلب چنین است نه تنها لذت ندارد که آزاردهنده است.

4- شعار‌های احساسی، تعلیمی و... که معمولاّ در قالب‌های کلاسیک فریبنده است گرچه این شعارها گاهی سخنی حکیمانه و پرشور است و می‌تواند لذایذی از نوع خود داشته باشد ولی هرگز لذت هنری نیست.

با این حساب کلام شما در متن کوتاه بالا از نوع سوم، کشف علمی است که نوآوری هم ندارد رابطه‌ای ظاهراّ کشف شده است که گمان نمی‌کنم کسی آن را نداند و توجه داشته باشید برخورد عاشق شدن شعر هم گرچه بیانی شاعرانه دارد ولی به متن شعریت نمی‌بخشد.

بکوشید همانند شعر «قهوه» از فضای واقعی که احساستان را برانگیخته که همان نام معشوق باشد: «غزل»، فضای دیگری مشابه با واقعیت امّا دیگرگون خلق کنید تا به آفرینش مجازی که همان آفرینش انسان و هنر انسان است برسید.

  • محمد مستقیمی، راهی