رجزخوانی
رجزخوانی
عنوان شعر اول : یکی دارد مرا در شرق می خواند
***
یکی؛ در شرق ,...
در آن سوی دُنیایی که من دارم ..
کنارِ رودِ غوری سنگ ..
کتاب ِ ( هستی ِ ) من را ورق زد ( دردِ ) من را خواند ...
و من از آن صدای آشنا ..
فرسنگ ها.. نَه ...
سالها.. نَه ...
قَرن ها... دورم ...
یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
یکی آنجا ... همان جایی... که نارنج است... نارنجک ...
همان جایی که زایشگاه خورشید است ... نامم را به لب دارد ...
و من شرقی ترین آوازها را راه می پایم ...
و می دانم , سَبَب دارد ...
و می دانم , سَمَن زُلفِ بَدَخشانیِ من ؛ از من طلب دارد ...
اگرچه دورم از گُلشن...
ولی ( حس ) می کنم امشب ..
سیه چشمانِ شیرین شورِهندوکُش ...
در آنجایی که حتی نیست یک شب خواب ِ آهو خوش ...
سحر باروت می بویند, جایِ عطرِ آویشن.
و می بینم ...
صدایی راه می پوید که با " کاوه " به پا خیزد ..
صدایی راه می پوید که با توران درآویزد ..
غریبه – آشنا , بانگی ؛ مرا از دور می خواند...
مرا.. با گُرزِ "سامِ یَل".. به جنگ " تور" می خواند..
صدا گوید به من؛ اینجا ..تمام کبک ها لفظ دری دارند...
...خدا شاهد.. در اینجا هم ..شقایق های وارون جامِ ( لالی ) مُشتری دارند ..
اگر " خُلق زمین" تنگ است ...
اگر این راه پُر سنگ است ...
اگر زخمی که در دل هست .... ناسور است ...
اگر (( نوشاخِ هندوکُش )) بسی از (( زردکوه )) دور است ...
ملالی نیست ..
باکی نیست ...
جدایی اختیاری نیست ...
" بدخشان " با همه دوری , جُدا از " بختیاری " نیست ...
برادر خوانده ی ( تاراز ) ( پامیر) است ..
به حق ِ آن ثُریایی که بر بالای هر بامی درخشان است ..
( چُغاخور ) تکّه ای گُم گشته از خاکِ ( بدخشان) است .
غریبه آشنا بانگی .. مرا از دور می خواند .. .
غریبه آشنا.. گوید :
بیا در ( جام ) از " بیژن" خبر گیریم ...
بیا با جان ..تقاصِ خون" ایرج " را ..کمر بندیم ...
بیا.. تا.. در نفس هامان...
شمیمِ یاسِ صَحراهایِ دیرین آشنایِ هفت پُشت اجدادمان را " بوی " بُگشاییم .
بیا " آوار" برداریم ...
بیا تا خاطراتِ کُهنه ی دیروز را از نو " رَمَق " بخشیم ...
بیا دلتنگ هم باشیم ...
بیا هم رنگ هم باشیم ...
یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
و اینک شیهه ی رَخش است این پیچیده در حُلقومِ هندوکُش ..
کنار رود غوری سنگ ...
خوبان ...
کافرند امشب...
سَمنگان زادگان.. آنجا ...
به گِردِ سوسنِ رامشگرند امشب ...
یکی دارد مرا در شرق می خواند ..
همان که بر ستیغِ کوهِ قافِ قلبِ او سیمُرغِ باورهاست ..
همان که در رگِ احساسِ او.. خونِ ...فُروهَرهای جاوید است ..
همان که در طلوعِ چشم او.؛...
تهمینه ها ؛..
رودابه ها ,..
مَستوره ی دردند ..
همان که راه می پاید ؛...
کُجا و کِی ,...
پَرستوهای رفته باز می گردند..
یکی دارد مرا در شرق می خواند ...
پ ن
..این شعر خطاب به غفران بدخشانی نیمایی سُرای افغانی ساکن آمستردام هلند در پاسخ به نیمایی ایشان به نام " من ایرانم " می باشد../...
شادان شهرو بختیاری
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
عنوان مجموعه اشعار : شعر نیمایی/ یکی دارد مرا در شرق می خواند ...
شعر شما را با شعر آقای بدخشانی برابر نهادم گرچه شما تحت تأثیر آن سروده هستید اما از نظر زبانی شعر شما استحکام بیشتری دارد که شاید برگردد به کاربرد یک زبان در دو جغرافیا و برخی ویژگیهایی که شاید نتیجهی گویش و لهجه است البته گاهی ضعفهایی فنی درشعر شاعران افغانی دیده میشود که خارج از این اشاره است در هر حال شعر شما روانتر است اما نمیتوان اقرار نکرد که تأثیر شما از تصاویر ایشان -که اغلب تصویر هم نیستند- بیش از اندازه است تا حدی که گاهی خواننده را به این داوری میکشاند که پاسخ شما در محتوا نیست بلکه در کاربرد واژگانی است که در شعر آقای بدخشانی آمده است و ایرادی که میخواهم مطرح کنم بر شعر هر دو بزرگوار است. شما هر دو، در به کارگیری اسامی جغرافیایی و به خدمت گرفتن اساطیر به گونهای عمل کردهاید که همهی آن نامها در حد یک واژه در متن عمل میکنند. واژهای که روح ندارد جان ندارد و هیچ احساسی را برنمیانگیزد این اشاره بیشتر به واژگان جغرافیایی این دو متن است و اسطورهها هم از واژه عبور نمیکنند و در حد یک تلمیح بیروح عمل میکنند در حالی که اسطوره در متن باید زنده شود و به روز بیاید و خواننده با آن همزاد پنداری کند برای رسیدن به این منظور، شناخت دقیق اسطورهها را پیشنهاد میکنم ما باید کنجهای ناشناختهی اسطورهها و عملکرد آنها را بخوبی درک کنیم تا بتوانیم آنها را در متن خود زنده سازیم و به خدمت روایت خویش درآوریم اگر نتوانیم عملکرد آنها تا حد یک تلمیح تاریخی بیارج میشود و آن وقت قدرت آن را ندارد تا حسی را که انتظار داریم برآورد و حتی قادر نیست حماسهی مورد انتظار ما را به متن ببخشد. دقت کنید:
صدایی راه میپوید که با «کاوه» به پا خیزد ..
صدایی راه میپوید که با توران درآویزد ..
غریبه – آشنا , بانگی ؛ مرا از دور میخواند...
مرا.. با گُرزِ «سامِ یَل». به جنگ «تور» میخواند..
ببینید نه «کاوه» زنده شده است نه «سام» گرچه ظاهراً سعی بر این بوده است که چنین بشود و آن همراه شدن «من» با این اسطورههاست اما نه «کاوه» امروزین است و نه «سام» و نه «توران».چرا چون در متن اشارهای نیست و اگر خوانندهی امروزی ارتباطی برقرار میکند اطلاعاتی است که فرامتن شما نیست بلکه اطلاعاتی که جغرافیای امروز و اخبار جهان به او میدهند.
و باز هم کاربردهایی دیگر که در آن «بیژن» و »ایرج» در حد یک تلمیح هستند. مابه ازای خارجی در متن ندارند همان بیژن اسطورهای و همان ایرج اسطورهای هستند:
غریبه آشنا بانگی .. مرا از دور میخواند .. .
غریبه آشنا.. گوید :
بیا در ( جام ) از «بیژن» خبر گیریم ...
بیا با جان ..تقاصِ خون «ایرج» را ..کمر بندیم ...
برابرنهادهای شما در جغرافیا هم در حد تناسب است:
اگر (( نوشاخِ هندوکُش )) بسی از (( زردکوه )) دور است ...
ملالی نیست ..
باکی نیست ...
جدایی اختیاری نیست ...
" بدخشان " با همه دوری , جُدا از " بختیاری " نیست ...
برادر خوانده ی ( تاراز ) ( پامیر) است ..
این گونه متون را نمیتوان شعر نامید حتی اگر احساسی را هم در خواننده برانگیزد و او را به شور بکشاند متنی حماسی است از نوع رجزخوانی که البته و صد البته کاربرد خودش را دارد و همچنین ارزشی مقطعی و تاریخدار. شعری نیست که در استعاره بگنجد با آن که پر از استعارههای لفظی است. متنی زیباست و پر شور، غیرت و تعصبی را در یک جغرافیای زبانی برمیانگیزد و دوباره اشاره میکنم آنچه اشاره شد برای هر دو متن است هم شعر شما و هم شعر آقای بدخشانی.
- ۰۱/۰۵/۲۹