چارپاره و انتظار خواننده
شب به شب بی اجازه خوابم رفت
پیش چندین عروسِ مشکی پوش
خواب من را گرفته از چشمم
دختری ناشناس ؛ بی آغوش
لمس تن ها و بوسه بر لب ها
مثل تکرار عادتی غمگین
سایه ی دختری سپید اما
می شود رعد و برق آهنگین
روز و شب شعر و قصه می گفتم
ظاهرا عشق و باطنا ماتم
رد پایی عجیب و نامرئی
راه افتاده بین ابیاتم
گوشی ام تا همیشه مشغول است
دست من روی دکمه ماسیده
یک نفر ؛ وصل می کند خط را
زنگ گوشم به قلب خوابیده
گفتن لفظ "دوستت دارم"
پیش هر کس ؛ بدون احساسات
کنج شطرنج هرشبم آمد
دختری توی نقش یک رخ :مات!
دختری که … چرا نمی بینم؟
داغ و کفری شدم ؛ سیاه از دود
"ما عرفناکِ حق معرفتک"
لای این بیت ؛ شرکِ مخفی بود
دختری در خیال و رویا ها
دختری که تو بودی و هستی
جانِ شعرم ؛ بیا و پیدا شو
قبل اتمامِ حالتِ مستی
علی علیرضایی
نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)
چارپاره در شعر کلاسیک قالبی است که کمترین قید و بند قافیه و ردیف را دارد و شاعر را اسیر خود نمیکند و انتظار خواننده هم از شاعر آن است که دست کم در این قالب در یک فضا بماند، مضمون پردازی نکند، تصویرهایش متجانس باشند و از فضایی بیدلیل به فضای دیگر نپرد. با این حساب و این دیدگاه این چارپاره را به نقد مینشینیم:
اسارت شاعر در مصراع اول پدیدار است که البته اسارت ردیف و قافیه نیست که اسارت وزن است. فعل جمله آن نیست که باید باشد. به جای فعل «رفت» باید «میرود» باشد و بماند که «خواب» هم به معنای «رؤیا» است و در نگاههای بعد این مقهوم به خواننده میرسد. و در ادامه تصویری گنگ ظاهر میشود: «عروسان مشکیپوش» که معلوم نیست و هرگز هم معلوم نمیشود چرا عروسان مشکیپوشند و چرا در رؤیای راوی هستند و بلافاصله «خواب» به معنای «خواب» در جملهی بعدی ظاهر میشود خوابی که دختری ناشناس و بیآغوش ربوده است یعنی رؤیا پایان یافته و فقط در بند اول این چارپاره و تنها در مصراع دوم است و این دختر بیآغوش معلوم نیست در رؤیاست یا در بیداری که اگر در رؤیا باشد دیگر نیست و اگر در بیداری است ببینید در بند بعد چارپاره چه میشود؟
یک همخوابگی که تکرار عادتی غمگین است و این عادت غمگین در ابهام میماند برای همیشه و این همآغوشی با کیست که نمیتواند با آن بیآغوش باشد چرا که او آغوشی ندارد و بعد سایهی دختری سپید که از آن چند عروس قبلی نیست و لابد همان است که خوابرباست و این سایه، رعد و برق آهنگین میشود که باز هم تصویری نامتجانس و مبهم و خواب و رؤیا و بیداری و همآغوشی تمام میشود و در بند بعد:
شاعر به روزمرگی خود میپردازد که کارش شعر و قصه گفتن است. شعرهایی پارادوکسی که رد پایی عجیب در آنهاست که معلوم نیست از کیست از همان بیآغوش؟
در بند بعد اتفاقی در زمان حال است و شاعر به سراغ گوشی همراهش میرود که معلوم نیست چرا انگشت روی دکمه ماسیده و آن سوی خط کیست و آن زنگی که خیلی خلاف قاعدهی زبان روی قلب خوابیده چیست؟ این دو مصراع پایانی مشکل زبانی هم دارد و تهمت تحمیل قافیه و از این حرفها!
بعد از جملهای که به هر کس گفته میشود و ظاهراً از آن سوی خط گفته شده و ناگهان تصویر شطرنج و با حذفهای عجیب و غریب و گنگ که به مات شدن میانجامد.
و بعد دوباره از دختری که دیده نمیشود و لابد همان دختر آن سوی سیم و همان بیآغوش است و ناگهان فضای دودآلود که شاعر را سیاه میکند و معلوم نیست این دود از چیست و بعد هم تضمینی از سعدی و رفتن به فضای فلسفی که اصلاً با فضا سنخیت ندارد.
و در پایان دختری که در رؤیا و خیال است و لابد خیالش خواب از شاعر ربوده و همه چیز شاعر است و در نهایت هم معلوم میشود که این شعر در حالت مستی سروده شده و لابد خواننده باید بپذیرد که پراکندهگویی هم حاصل مستی است و از ایرادهای خود باید به ناچار دست بردارد. توجیه خوبی است؟ مگه نه؟