آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «نحوه‌ی روایت» ثبت شده است

۱۱
شهریور

مشکلات روایت

 

دستان یخ زده ی کوچه ها

پنجره ی چوبی را به لرزه انداخته بود

و در آن سوی پنجره

موریانه ای بر خفقان خود دست نوازش میکشید

و زمزمه ی تاریک چوب ها را ارث خانوادگی اش میدانست

 

عنوان شعر دوم : تولد خاموش

سکوت بر بال عقاب سوار شد

و تا زایمان یک حنجره پرواز کرد

تا در اولین خشونت تاریخ

در دهان اولین متهم مهمان سرزده باشد

 

عنوان شعر سوم : پس کوچه های درد

خانه ام در حوالی پس کوچه هایی ست

که واژه ی شیرین انسانیت دل را میزند

به اندازه ای که از سر سفره هامان دور نگه داشته ایم

که صورت اکنون جهان فقر است

 

زهرا فروغیان مرقی

 

نقد این اشعار از : محمد مستقیمی (راهی)

 

دستان یخ زده ی کوچه ها

پنجره ی چوبی را به لرزه انداخته بود

و در آن سوی پنجره

موریانه ای بر خفقان خود دست نوازش میکشید

و زمزمه ی تاریک چوب ها را ارث خانوادگی اش میدانست

 

نقد:

شعر شما به نظر می‌رسد در فضای خیالتان بخوبی شکل گرفته و استعاره‌ای که خلق شده کم‌نظیر است ولی در روایت آن کمی مشکل دارید. دقت کنید:

فضای تصویری خانه‌ایست که پنجره‌های چوبی آن را دستان یخ‌زده کوچه به لرزه درآورده تا این جا بسیار عالی روایت کرده‌اید گرچه اگر فعل روایت شما از ماضی به مضارع تبدیل می‌شد زنده‌تر بود چرا که گذشته دیگر گذشته است و این روایت باید در زمان جاری شود البته این زمان باید به افعال دنباله‌ی روایت هم سرایت کند. ابهام روایت شما که ظاهراً دغدغه‌ی پیام‌رسانی شما باعث شده این ابهام زاده شود و آن لغزیدن واژه‌ی «خفقان» است که مربوط به فضای احساس شماست و نباید به فضای خیال می‌آمد:

موریانه بر خفقان خود دست نوازش می‌کشید: این خفقان خفقانی است که موریانه خود خلق کرده یا خفقانی که خود درگیر آن است علاوه بر آن نوازش کردن خفقان چیست و چگونه است با این که مشخص است چه می‌خواهید بگویید اما این ابهام‌ها مانع شفافیت فضای تخیل شماست و به دنبال آن زمزمه‌ی تاریک چوب‌ها که میراث خانوادگی خود موریانه است یا دست کم مدعی آن است باز هم در ابهام است ببینید موریانه کیست که خفقان را نوازش می‌کند و میراثش زمزمه‌ی تاریک چوب‌هاست تصاویر در مه هستند و روشن دیده نمی‌شوند باز هم اشاره می‌کنم فضای استعاری شکل گرفته در خیال شما کم‌نظیر است اما روایت شما مشکل دارد بهتر است در روایت خود تجدید نظر کنید.

 

عنوان شعر دوم : تولد خاموش

سکوت بر بال عقاب سوار شد

و تا زایمان یک حنجره پرواز کرد

تا در اولین خشونت تاریخ

در دهان اولین متهم مهمان سرزده باشد

 

نقد:

همان مشکل اشاره شده در شعر پیشین را در این شعر هم داریم ابهام در تصویر ابتدایی، پرواز سکوت بر بال عقاب چیست تنها تصور عقابی است که در سکوت پرواز کرد و پروازی که تا زایمان یک حنجره ادامه داشت.‌زایمان حنجره در کی و کجا؟ این حنجره چگونه زاده شد در کجا زاده شد آیا حنجره در گلوی عقاب است یا در گلوی سکوت و این حنجره چگونه حنجره ایست نکند چون سکوت آمده نیاز به حنجره است بله نیاز هست ولی یک حنجره‌ی واقعی نه فقط واژه‌ی حنجره. در ادامه حنجره معرفی می‌شود کی؟ در اولین خشونت تاریخ که نامشخص است و کجا در دهان اولین متهم مهمان سرزده، ببینید نه زمان مشخص است نه مکان با آن که سعی شده حنجره معرفی شود اما با ابهام‌های بیشتری روبرو می‌شویم که مغایرت دارد با روایت روشن یک شعر خوب

 

عنوان شعر سوم : پس کوچه های درد

خانه ام در حوالی پس کوچه هایی ست

که واژه ی شیرین انسانیت دل را میزند

به اندازه ای که از سر سفره هامان دور نگه داشته ایم

که صورت اکنون جهان فقر است

 

نقد:

آن دو شعر پیشین در خلق فضای استعاری بخوبی مؤفق بود ولی در روایت مشکل داشت ولی در این شعر دیگر فضای استعاری در کار نیست شاعر خیلی زود به فریاد درآمده و همان فضای احساس خود را به تصویر کشیده است که در این گونه موارد می‌گوییم متن یک شعار است توجه داشته باشید روایت شاعرانه متن را شعر نمی‌کند و آن خاصیت استعاری بودن فضای تصویر است که حتی اگر شاعرانه هم نباشد شعر هست شما در این متن فریاد می‌زنید که:

وای

انسانیت نابود شد

والسلام خوب این پیام ساده را چرا می‌پیچانید به همین سادگی بیان کنید ببینید شعر اولی شما هر تفسیری را برمی‌تابد و بستگی دارد به فضای احساسی خواننده در لحظه خوانش ولی این آخری را هر خواننده‌ای بخواند به همین پیام ساده من می‌رسد پس شما شعار داده‌اید و جای شعار دادن در مقاله و بیانیه است نه در شعر و هنر.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

القاء احساس غیر متعارف

 

عنوان شعر اول : دوره ی تسبیح

اغاز خوبی داشت.... اما عشق گاهی، باید در اوج دلبری پایان بگیرد

دل دل کند بین دو راهی های مانده ، تا از مسیر آمده تاوان بگیرد

 

نقل جدایی من و تو نقل دریاست، دریا همیشه از رسیدن ناگریزست

یک عمر ساحل می نشیند پای او تا ،

اخر سراغش را شبی طوفان بگیرد

 

تقصیرها بر گردن تو نیست وقتی، حوا، هوای سیب در سر داشت یک عمر

شیطان رسید و زود در اب گل الود، قلاب را انداخت تا انسان بگیرد

 

حالا دعای من گناه بعدی توست، حالا گناه من، دعای بعدی تو

این دوره ی تسبیح را تکرار کن تا، مثل وبا این شهر را عصیان بگیرد

 

 

هرگز دری را وا نکن تا بسته باشد، هر راه برگشتی به سمت با تو بودن

این خانه با زندانی خود خو گرفته، دیگر نباید عطر زندانبان بگیرد‌

 

عنوان شعر دوم : مینا

این طرف خط میناست

ایستاده در کیوسک تلفن

صدای شلیک هایی که سمت سینه سرخ ها

نشانه می رود را می شمارد

 

آن طرف خط "من"

"تو"

"ما" ایستاده ایم

 

قطع می شود

وصل می شود

 

از زیر قرآن رد می شوی

پوتین هایت را جفت می کنی کنار اینه

و زودتر از صدایت به راه می افتی

 

با خودم فکر میکنم

سیم ها، حرف های سیم چین را بهتر می فهمند یا بی سیم چی را؟!

 

بوق می خورد

بوق می خورد

بوق می خورد

.

.

.

انقدر که گوش های تلفن صدای انفجار را می بلعند

 

می پرسی:

وقت "لی لی" چه فرقی می کند ادم کدام پایش را زودتر بردارد؟

 

 

عنوان شعر سوم : تئاتر

با بلیط مچاله ای روی

اخرین صندلی سوار شدم

جمعیت توی هم قدم میزد

من به تنهاییم دچار شدم

 

وقت اکران‌ چشم هایت بود

یک نفر پرده را عقب می برد

تا رسیدن به روزهایی که

هر نگاهت به درد من میخورد

 

تا رسیدن به روزهایی که

هر دومان نقشه ی پریدن را

بال هامان به سقف میخوردُ

باز تمرین دل بریدن را ...

 

روی سن امدی و خندیدی

قند توی دلم...چه شیرین ست

این که تو توی کادر باشی و من

سقف سالن چقدر پایین ست

 

عینکت را زدم به چشمانم

این غم از راه دور هم پیداست

من همان نقش دومت هستم

راستی نقش دومت این جاست؟

 

 

پرده ها روی سن جلو میرفت

پرده ی اخر نمایش بود

نور بر صندلی من می ریخت

جای خالی ...همین گزارش بود

 

فرزانه شفیعی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : دوره ی تسبیح

اغاز خوبی داشت.... اما عشق گاهی، باید در اوج دلبری پایان بگیرد

دل دل کند بین دو راهی های مانده ، تا از مسیر آمده تاوان بگیرد

 

نقل جدایی من و تو نقل دریاست، دریا همیشه از رسیدن ناگریزست

یک عمر ساحل می نشیند پای او تا ،

اخر سراغش را شبی طوفان بگیرد

 

تقصیرها بر گردن تو نیست وقتی، حوا، هوای سیب در سر داشت یک عمر

شیطان رسید و زود در اب گل الود، قلاب را انداخت تا انسان بگیرد

 

حالا دعای من گناه بعدی توست، حالا گناه من، دعای بعدی تو

این دوره ی تسبیح را تکرار کن تا، مثل وبا این شهر را عصیان بگیرد

 

 

هرگز دری را وا نکن تا بسته باشد، هر راه برگشتی به سمت با تو بودن

این خانه با زندانی خود خو گرفته، دیگر نباید عطر زندانبان بگیرد‌

 

نقد:

انگار قافیه‌بندی در قالب‌های کهن به ویژه در غزل ناگزیر است با آن که وزن را به نوعی چارپاره غزل برده‌اید ولی همان پسوند غزل کار خود را می‌کند قافیه با ردیف همراه می‌شود و این ترکیب یک فضای خیال برای شاعر خلق می‌کند حال شاعرانی که مهارت بیشتری دارند مثل شما می‌کوشند به گونه‌ای آن را به فضای خیال اولیه گره بزنند دست کم به همان احساس اولیه ببرند و آنان که مهارت چندانی ندارند که آسمان و ریسمان را به هم می‌بافند. این بافتنی در مورد شما صادق نیست فضای احساس شما از ابتدا تا انتهای شعر یکدست می‌ماند اما پراکندگی تصویرهای جزء تابع همان همنشینی قافیه و ردیف هستند که ناگزیری آن را تا اندازه‌ای اشاره کردم حال ببینیم این پراکندگی‌ها تا چه حد است:

بیت اول که به نوعی برخورد تازه است با همان مضمون «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها» که برخورد متفاوت شما قابل تقدیر است.

بیت دوم با قافیه‌ی توفان به فضای دریا می‌رود با این تفاوت که فضای احساس عاشقانه همچنان جریان دارد اما شما همان آغاز و پایان عشق را در هجران بیان می‌کنید با تصویری از دریا.

در بیت سوم و چهارم که قوافی انسان و عصیان هستند ناچار شما به فضای اسطوره‌ای خلقت می‌روید با همان کوشش که فضای احساسی عاشقانه را رها نکنید و نگاه شما به اسطوره هم تازگی دارد اما یادآور می‌شوم که در زندگی بخشیدن به این اسطوره چندان مؤفق نیستید و اسطوره در حد یک تلمیح باقی می‌ماند اگر اسطوره را زنده می‌کردید و به زمان می‌آوردید مؤفق بودید.

و بالاخره بیت آخر هم با قافیه زندانبان به فضای زندان می‌رود گرچه باز هم نگاه تازه شما به این تصویر قابل تقدیر است و چسباندن این فضا به فضای احساس عاشقانه هم توفیق دارد اما پراکندگی تصاویر تهمت قافیه‌بندی را از شما دور نمی‌کند

 

عنوان شعر دوم : مینا

این طرف خط میناست

ایستاده در کیوسک تلفن

صدای شلیک هایی که سمت سینه سرخ ها

نشانه می رود را می شمارد

 

آن طرف خط "من"

"تو"

"ما" ایستاده ایم

 

قطع می شود

وصل می شود

 

از زیر قرآن رد می شوی

پوتین هایت را جفت می کنی کنار اینه

و زودتر از صدایت به راه می افتی

 

با خودم فکر میکنم

سیم ها، حرف های سیم چین را بهتر می فهمند یا بی سیم چی را؟!

 

بوق می خورد

بوق می خورد

بوق می خورد

 

انقدر که گوش های تلفن صدای انفجار را می بلعند

 

می پرسی:

وقت "لی لی" چه فرقی می کند ادم کدام پایش را زودتر بردارد؟

نقد:

شعر بسیار خوبی است برای توصیف جنگ و برخورد مثبت با آن که این برخورد را توجیهی نیست. کاریکلماتورها به خوبی همراه روایت شده و تنها یک بازی زبانی نیستند بلکه در خدمت روایتند و این ویژگی شاید برای معرفی این کاربرد بهترین نمونه است که اغلب افراد وقتی درگیر کاریکلماتور می‌شوند چنان درگیر می‌مانند که شعرشان تابع کاریکلماتور می‌شود و اساس متن را اشغال می‌کند تا حدی که آن متن را باید کاریکلماتور نامید. شما از این عیب مبرا هستید شما این بازی زبانی را به خدمت روایت درآورده‌اید که همه‌ی بازی‌های زبانی و آرایه‌های لفظی باید در خدمت روایت باشند والا مضرند.

اوج شعر در مصراع پایانی است که معلولیت جنگی را در قالب یک بازی کودکانه تصویر می‌کند با این تفاوت که در بازی لی‌لی، کودک خود بازیگر است نه بازیچه و اگر جنگ را یک بازی بگیریم و بخواهیم مثبت به آن بنگریم باید نوع جنگ مشخص شود که جنگ مثبت، تنها دفاع است و مقدس و واجب نه هر جنگی که بازیگران هرگز لی‌لی نمی‌کنند. اگر این احساس را به من خواننده منتقل نکرده بود و این درگیری را برای من ایجاد نمی‌کرد که قطعاً خواست شاعر هم نیست شعر بسیار خوبی بود همان گونه که در ابتدا هم گفتم.

 

عنوان شعر سوم : تئاتر

با بلیط مچاله ای روی

اخرین صندلی سوار شدم

جمعیت توی هم قدم میزد

من به تنهاییم دچار شدم

 

وقت اکران‌ چشم هایت بود

یک نفر پرده را عقب می برد

تا رسیدن به روزهایی که

هر نگاهت به درد من میخورد

 

تا رسیدن به روزهایی که

هر دومان نقشه ی پریدن را

بال هامان به سقف میخوردُ

باز تمرین دل بریدن را ...

 

روی سن امدی و خندیدی

قند توی دلم...چه شیرین ست

این که تو توی کادر باشی و من

سقف سالن چقدر پایین ست

 

عینکت را زدم به چشمانم

این غم از راه دور هم پیداست

من همان نقش دومت هستم

راستی نقش دومت این جاست؟

 

پرده ها روی سن جلو میرفت

پرده ی اخر نمایش بود

نور بر صندلی من می ریخت

جای خالی ...همین گزارش بود

 

نقد:

پرشی که شاعر را از فضای تئاتر به فضای عاشقانه خیال می‌برد زیباست اما روایت ابهام‌هایی دارد که به نظر می‌رسد وزن و قافیه به شما تحمیل کرده است:

در بند اول با سوار شدن به صندلی به خوبی حرکت ذهنی تصویر می‌شود اما در پایان بند دوم ابهامی وجود دارد که تهمت تحمیل در پی دارد:

وقت اکران‌ چشم هایت بود

یک نفر پرده را عقب می برد

تا رسیدن به روزهایی که

هر نگاهت به درد من میخورد

این «به درد من می‌خورد» گویا نیست یک کلی‌گویی است که حدس می‌زنم نتوانسته‌ای آنچه را می‌خواستی بیان کنی گرچه در بند بعدی سعی می‌کنی آن روزها را توصیف کنی که باز هم با حذف‌های تحمیلی مؤفق نمی‌شوی:

تا رسیدن به روزهایی که

هر دومان نقشه ی پریدن را

بال هامان به سقف میخوردُ

باز تمرین دل بریدن را ...

در بند بعد هم بیان شیرینی قند به طنز جلفی رسیده و دلیل کوتاهی سقف سالن هم نامشخص است.

بحث عینک و رد دیدگاه‌ها جالب است ولی در پایان جای خالی خوب پر نشده است.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

خود سانسوری

 

عنوان شعر اول : شعر1

لب های رنگی ات را که جا می گذاری

دست باد خواهم داد

نقاش عشوه گری که

می دانم در برابر زیبایی ات

پریشان تر خواهد شد

اگر خواب پروانه ها همیشه یک رنگ نیست

و برگ ها مدام می میرند

رویش انتظاری ست

که باران نام دارد

 

عنوان شعر دوم : شعر2

گلدان با دهانی باز

ها که می کند

گل می دهد

پشت پنجره ای که خورشید هر روز

دست می برد توی تنش

و باد طوری راهش را کج می کند

که چشم هایش درست بیفتد توی چشم هاش

بانوی درهای بسته!

امتداد تصویرهای آینه!

زخمی تمام ساعت ها!

می بینی؟

جهان از پشت پنجره هم می تواند

بزاید

 

عنوان شعر سوم : شعر3

خدای جاروهای پیشی!

خدای زنبیل های کوچک رنگی!

خدای آفتاب خورده ی عباپوش مشکی!

خدای گوشه نشین جدول!

زمین خوردن را بلدی

و زخم ها را می فهمی

مادر تمام کوچه های خاکی!

مادر بچه های فوتبال زیر ذل آفتاب!

با توپ های لاکی

شام کی آماده می شود؟

بچه ها به خواب رفته اند

آب به جوش آمده ات را

روی تمام صندلی های سازمان های قانونی بریز

صبح که دوباره بیاید

به پیامبرانت

بشارت ده

شهر آغاز شده

و معجزه شان باید سکه باشد

 

فاطمه جمعه شاد

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعرهایت یک سیر نزولی دارند از خوب به ضعیف. شعر اول خوب است و شعر دوم ماهیت خوبی دارد ولی در روایت قدری مشکل دارد که باید آن را متوسط دسته‌بندی کنم و شعر سوم به شعار رسیده است که بهتر است ویژگی‌های این دسته‌بندی را بررسی کنیم:

شعر اول فضای استعاری خوبی را شکل داده است البته می‌توانست عالی باشد یک ایراد که شاید از نظر عده‌ای ایراد نباشد و برجستگی باشد نامعلوم بودن مخاطب شعر است که خواننده بیشتر درگیر شناختن این مخاطب می‌شود و از فضای اصلی شعر دور می‌گردد. شناخت این مخاطب به گونه‌ایست که حل آن حسی به خواننده می‌دهد که انگار هدف از سرودن همین بوده است و بس و باید اشاره کنم که شعرهایی از این دست که در پایان تنها پدیده‌ی توصیفی شناخته می‌شود شعر نیستند و چیستان هستند البته شعر شما این هدف را دنبال نمی‌کند و فضای استعاری ترسیم شده در آن کامل است ولی اگر این مخاطب معرفی شده بود بهتر بود و نکته دیگر این که در پایان معرفی باران می‌توانست زیباتر باشد:

رویش انتظاری‌ست

که باران نام دارد

شعر دوم مشکلاتی دارد که آن را تا سطح متوسط پایین می‌آورد. یکی ابهامی است که در مرجع ضمیرها دیده می‌شود:

که چشم‌هایش درست بیفتد توی چشم‌هاش

دقت کنید هیچ کدام از دو مرجع روشن نیستند علاوه بر آن این آوردن دو ضمیر عین هم در یک عبارت با آن که دو مرجع «باد و گلدان» پیش از این عبارت آمده‌اند اما جابجایی آن‌ها مشخص نیست در این گونه موارد باید تأملی در روایت داشته باشیم اتفاقاً زبان فارسی از زبان‌هایی که این ابهام کمتر در آن دیده می‌شود پس بهتر است مراقب باشیم و اما ابهامی که در پایان شعر دیده می‌شود و شاید تعمدی در کار بوده است و من باور دارم که این ابهام عمدی است به دلایلی که اشاره نمی‌کنم و خود شاعر می‌داند ولی یادآور می‌شوم که این گونه خودسانسوری‌ها درست نیست البته اگر حدس من در خود سانسوری درست باشد توصیه می‌کنم شگردهای کنایی را برای روایت این گونه موارد پیدا کنید همان گونه که در این جا به کار گرفته‌اید که ظاهراً نیاز نبوده است اگر هم اشتباه می‌کنم به برداشت شخصی من نسبت دهید و به ذهنیت خواننده که اگر ایرادی هست از خواننده است:

بانوی درهای بسته!

امتداد تصویرهای آینه!

زخمی تمام ساعت‌ها!

می بینی؟

جهان از پشت پنجره هم می‌تواند

بزاید

ولی اگر بپذیریم که این تصویر به همین شکل که آمده باید می‌آمد ابهامی که در «امتداد تصویرها و زخمی ساعت‌ها» نهفته است به جا می‌ماند این کنایه‌ها روشن نیستند گرچه خواننده از «درهای بسته» به تعبیری می‌رسد ولی اگر روشنایی بیشتری در این دو کنایه بود بهتر بود.

و شعر سوم که می‌توانست فضای استعاری به گونه‌ی دو شعر پیشین شکل بگیرد با خداهایی که در ابتدا شعر می‌آیند ولی پس از دو سه مصراع به ورطه‌ی شعار می‌افتد و خداها در خدای یکتا ادغام می‌شوند و متن تنها یک گلایه است از خدا که چرا چنین است باید توجه داشته باشیم هر گاه متنی به یک پیام شسته رفته برسد و همه‌ی خوانندگانش به یک برداشت مشخص برسند آن متن دیگر بیانیه است و شعر نیست افتادن در این ورطه متأسفانه بلایی است که اغلب دچار آن می‌شویم و دلیلش هم رسالت پیام رسانی است که ما ایرانیان به آن مبتلا هستیم و باید خود را مداوا کنیم و بدانیم که جای پیام رسانی در هنر و ادبیات نیست شعر و ادبیات و تمام هنرها آیینه‌هایی هستند که مخاطب خود را در آن‌ها می‌بیند نه هنرمند را. اشاره کنم که همین متن شعارزده هم ابهام‌هایی دارد که بهتر است اشاره کنم اولین ابهام در صفت «پیشی» است که برای جارو آمده که من نفهمیدم چیست البته شاید ضعف از من خواننده باشد نمی دانم و دوم در دو مصراع پایانی آغاز شدن شهر و سکه بودن معجزه را هم نفهمیدم:

شهر آغاز شده

و معجزه‌یشان باید سکه باشد

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

شگردهای روایت

 

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می چرخانی

به من که رسیدی

پای گل های روسری ام آب می ریزی

دکمه های پیراهنم

سرک می کشند به انارهایی که

قرار بود با دست های تو چیده شوند

نقل های دامنم را

برای روز مبادا نگه میدارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می رود حیاط

کل می کشند درخت ها

شمعدانی ها خواب تور سفید می بینند

تو

با بهار می آیی

تکه

تکه

تکه استخوان هایت را بو می کنم

دست هایت را

کجای جنگ جا گذاشته ای

که هر چه دست می برم

انگشت حلقه ات را پیدا نمی کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می کند

باد گل های روسری ام را می چیند

و نقل ها به سوگ آمدنت

سیاه می پوشند

 

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که تاری اتاق را می برد

و نور را به پیشانی ات می کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه پر می شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده اند

به یتیم خانه ها

به خانه های یتیم

هیچ روزنامه ای سرک نمی کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانی ات دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی ست برای رنجیدن

کور سوئی ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می کند

و آتش را در هر گوشه اش

خانه های زیادی را می سوزاند

و تو را

هر گوشه این اتاق پنهان کنم

گوشه ای از جنگ را

از روزنامه ها دور کرده ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

ملحفه سفید را روی شانه ات

و ترس در مشت هایم گره می خورد

فردا

روزنامه ها تیتر می زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می خواستم لکه های خون راازشیشه ها پاک کنم باروزنامه هایی که از جنگ می نویسند (داود سوران)

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می زنی

با لباسی که بوی جنگ می دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می کنی

 

از صلح حرف میزنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می بری

با تنی که بوی جنگ می دهد

و می اندیشی

به جنگنده ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

رها زاهدی (پرهام)

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می‌چرخانی

به من که رسیدی

پای گل‌های روسریم آب می‌ریزی

دکمه‌های پیراهنم

سرک می‌کشند به انارهایی که

قرار بود با دست‌های تو چیده شوند

نقل‌های دامنم را

برای روز مبادا نگه می‌دارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می‌رود حیاط

کل می‌کشند درخت‌ها

شمعدانی‌ها خواب تور سفید می‌بینند

تو

با بهار می‌آیی

تکه

تکه

تکه استخوان‌هایت را بو می‌کنم

دست‌هایت را

کجای جنگ جا گذاشته‌ای

که هر چه دست می‌برم

انگشت حلقه‌ات را پیدا نمی‌کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می‌کند

باد گل‌های روسریم را می‌چیند

و نقل‌ها به سوگ آمدنت

سیاه می‌پوشند

 

نقد شعر اول:

شعر مؤفقی است بویژه در روایت، شگردهایی دیده می‌شود که هم روایت را لطیف و غافلگیرکننده می‌کند هم به توصیف کمک می‌کند. شعر که فضای جنگی دارد با خبری آغاز می‌شود که مخبر با موضوع خبر یکی است و این یگانگی یکی از آن شگردهای زیباست و بعد سرایت این خبر به پدیده‌های ریز و درشت: از گل‌های روسری که مخبر آن‌ها را آبیاری می‌کند ولی در اصل با اشک صاحب روسری آبیاری شده‌اند و این درآمیختگی پدیده‌ها شگرد دیگری است که روایت را برجسته می‌کند و بعد تصویری بسیار زیبا و زیرکانه با سرک کشیدن دکمه‌های پیراهن به انارهایی که قرار بوده است با دست‌های مخبر چیده شوند. تصویر گرچه اروتیک است اما ساختار زننده و چندش‌آوری چون بسیاری از تصویرهای جوانان امروزی ندارد بسیار لطیف و دو بعدی است و شاید در نگاه ابتدایی ظاهر نشود و این هم شگرد دیگری برای روایت آنچه در فرهنگ ما تابو است ولی روایت آن گاهی ضرورت دارد و بالاخره نقل‌های دامن که برای روز مبادا هستند و این نقل‌ها و روز مبادا هم همان شگرد قبلی است با پنهان‌کاری بیشتر چرا که ضرورت دارد پنهان‌تر باشد. از این جا به بعد خبر، خود شخصیت می‌یابد و بی آن که نیاز به مخبر داشته باشد خود تا انتهای کوچه می‌رود زیرا لازم است مخبر در همین فضا بماند و بعد ریسه رفتن حیاط با آن ایهام زیبا در واژه‌ی «ریسه» و کل کشیدن درختان و خواب دیدن شمعدانی‌ها که به گل سفید نشتنشان به رؤیا تبدیل شده است. از این جا به بعد تو می‌آیی که پیش از این با خبر آمده‌ای و این تو دیگر استخوان‌هاست که با بهاری که با ریسه رفتن حیاط و کل کشیدن درختان و رؤیای شمعدانی‌های آمده است می‌آیی و بعد آنچه که در این استخوان‌ها جستجو می‌شود زیباست بوی تو و انگشت انگشتری که در آن ها نیست و معلوم نیست دست‌ها در کجای جنگ مانده است و این اوج شعر است. واقعاً دست‌های شهید در کجای جنگ مانده است؟ پرسشی که هماره در تاریخ جاری است و این حستجو زیباست چرا که روز مبادا رسیده است و دستان تو نیست تا حلقه‌ی روز مبادا را بر انگشتت کنم و در انتها خبر به باد تبدیل می‌شود و گل‌های روسری را تاراج می‌کند و سیاه‌پوشی نقل‌های دامن.

آغازی زیبا، روایتی شگفت‌انگیز و یک پایان ادامه‌دار تا همیشه‌ی تاریخ. یک فضای استعاری کامل در فضایی جنگی.

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که تاری اتاق را می‌برد

و نور را به پیشانیت می‌کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانیت دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی‌ست برای رنجیدن

کور سوئی‌ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می‌کند

و آتش را در هر گوشه‌اش

خانه‌های زیادی را می‌سوزاند

و تو را

هر گوشه‌ی این اتاق پنهان کنم

گوشه‌ای از جنگ را

از روزنامه‌ها دور کرده‌ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می‌خواستم لکه‌های خون راازشیشه‌ها پاک کنم باروزنامه‌هایی که از جنگ می‌نویسند. (داود سوران)

نقد شعر دوم:

این هم یک شعر مؤفق دیگر قهرمان شعر پیشین «خبر» بود و قهرمان این شعر «روزنامه» است روزنامه‌ای که راوی درک و فهمش را میان کلمات روزنامه «می‌پیچد» انگار لای روزنامه پیچیده است تا به سطل بسپارد کنایه‌ای بسیار زیبا در این که روزنامه با درک ما چه می‌کنند؟! و پس کاربرد دیگر و اصلی روزنامه به میان می‌آید و آن پاک کردن شیشه با روزنامه است که برترین استفاده‌ی از آن معرفی می‌شود چرا که شیشه‌ها را پاک می‌کند تاری اتاق را می‌برد و نور را به پیشانیت می‌کوبد در این جا راوی به ترجیح‌بند خود بر می‌گردد: « فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم» و اشاره می‌کند به آنچه که روزنامه‌ها می‌کنند و آنچه که باید بکنند و نمی‌کنند:

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

و بعد به خود می‌آید و نهیب می‌زند به خویش که چرا نوری که از پنجره‌ی پاک شده به پیشانیت خورده به قلبت اصابت نکرده و دل خوش کرده‌ای به روزنامه‌ها و خبرها؟ و دوباره با ترجیح‌بند با خود درگیر می‌شود که بیان درد از زبان روزنامه‌ها خود درد است و و بیان آتش، خانه‌سوز است و با یک شگرد زیبا در همین فضا گریز می‌زند به که اگر تو را از روزنامه‌ها پنهان کنم و در پستوی خانه بگذارم گوشه‌ای از جنگ و تاریخ را از روزنامه‌ها دور کرده‌ام و برای آخرین بار به ترجیح‌بند خود برمی‌گردد و رفتاری می‌کند که که تیتر فردای روزنامه‌ها ‌شود: عکس شهید را با ملحفه‌ی سفید می‌پوشاند و مشت‌هایش را گره می‌کند:

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

آغازی زیبا و کند و کاوهای درونی راوی زیبا و گریز، زیباتر و یک پایان خوب.

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می‌زنی

با لباسی که بوی جنگ می‌دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می‌بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی‌رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می‌کنی

 

از صلح حرف می‌زنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه‌ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می‌بری

با تنی که بوی جنگ می‌دهد

و می‌اندیشی

به جنگنده‌ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

نقد شعر سوم:

و قهرمان شعر سوم یک رزمنده است که مخاطب شعر است مخاطبی که باز هم با یک شگرد زیبا به نقد کشیده شده است. رزمنده‌ای که با لباس رزم از میدان برگشته با بوی باروت از صلح سخن می‌گوید و قطار فشنگ بر دوش و در رؤیاهایش با دختر نداشته‌اش بازی می‌کند و نامی زیبا برای پسر نداشته‌اش انتخاب می‌کند و برای همسرش که نامش در صفحه دوم شناسنامه‌اش نیامده یعنی همان همسر نداشته‌اش که دختر یک مفقودالاثر است از صلح سخن می‌گوید و با همان بوی باروت تنش به اتاق پناه می‌برد در حالی که به جنگنده‌ای می‌اندیشد که فردا برای بمباران پرواز می‌کند تا کودکان را بکشد.

یک فضای جنگی بسیار گسترده در استعاره‌ای شگفت که هرچیز و هرکس را که در جای خود نیست در بر دارد یک انتقاد گسترده که تنها در جنگ نیست که همه جاست و شعر سوم مؤفق شماست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

ویرانگری در ماهیت

 

عنوان شعر اول : باد

لب واکرده است این شعر

و از حواسِ پرتی در گوشه‌ی اتاق می‌گوید

که همیشه دو فنجان ریخته است

 

از دیواری

که هرروز ترکی تازه را

می‌گذارد توی جیب‌هاش

 

و پنجره

که عینکی تازه می‌خواهد

 

دلم برای باد می‌سوزد

دلم می‌سوزد

که بی‌قرارتر از من

هی این‌پا و آن‌پا می‌شود

 

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

اصلاً

از هر طرف که نگاه کنی

آنسوی میله زندان است

تفاوت، در اندازه هاست

 

و باد عصبانی است

عصبانی است که پنالتی علی دایی به اوت رفت

عصبانی است که همه‌چیز را با خودش برد

تا هرچه سبز

ناگهان بخشکد درجا

و خشکیده‌اند هنوز

که تبر را نگهبان جنگل کرده‌اند.

 

کسی آغوشی برای باد نگشوده است

در طوفان اگر قدم‌ زدی

می‌فهمی باد چقدر عاشق است

 

طوفان را قدم زده‌ام

و به هر دری زده‌ام

که بگویم: های مردم

طوفان نسیمی بوده

در استالینگراد

در عبور از سربازانی

که عینک‌های غبار گرفته را

با دست‌های خونی‌شان پاک می‌کرده‌اند

و برای عشق خود

سرخ‌ترین نامه‌ها را می‌نوشته‌اند،

وقتی طعم آخرین بوسه را

دیگر از یاد برده‌ بودند

 

باید برگردم

و دوستت‌دارم‌ها را

ها کنم در

دل‌های یخ‌زده‌شان

باید برگردم

کمی عقب‌تر

و هیتلر را در دانشگاه وین بپذیرم

و از مادران تقاضا کنم

گاندی های بیشتری بزایند

ماندلا های بیشتری

شاعران بیشتری

 

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

 

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

 

 

عنوان شعر دوم : بی‌نام

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

 

به شهادت جانبازی

که ترکِش‌ها هنوز در جستجوی معبر

زیر سیم‌های خاردار نخاع، سینه‌خیز می‌روند

و برای سال‌ها

سقف چرکیِ ترک‌خورده‌ی همین الآن فروبریزدِ اتاقش

تنها منظره‌ی ندیدنی اوست

 

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

 

به انگشتانی

که هر سال در کفش جمع‌تر می‌شوند

و کیفی که هر ظهر

دست‌به‌دست شده است

 

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

 

به تباهی رزمنده‌ای

و تنِ زنش که تنهاوطنش بود

که هر چقدر در کوچه‌ی علی

با سر به دیوار، چپ می‌زد

را تاب نیاورد

تا باد کند رگ از سُرَنگی

که غیرت را از دستی به دستی

دست‌کاری می‌کرد

 

به شلیک تیر

و فوران خونِ به‌جوش‌آمده‌ بر صفحه‌ی کاغذ

و این مشت گره شده

که در زاویه‌ی ۶۷ درجه از تن،

رفت و

برگشت دارد،

ما هنوز در جنگ‌ایم.

 

عنوان شعر سوم : قتل زنجیره‌ای

دلگیرِ دریا

ما جاشوهایی خسته بودیم

در چای‌خانه‌های شرجی‌زده.

بر پوست تیره‌ی خود

درد می‌کشیدیم وُ دود

هوای کشف هیچ آسمانی

به سرش نمی‌زد

 

سرفه همیشه نشانه‌ی بیماری نیست

گاه کلمه در گلو گیر می‌کند

قلاب می‌اندازی

و هرچه دست‌وپا می‌زنی

در عمق بیشتری

فرو می‌رود این ماهیِ سیاه

این‌گونه است که هیچ شاعری

صیدش را

نمی‌تواند روی صفحه‌ی سفید بچیند

ما شاعرانی بودیم

با سرفه‌های پی‌درپی

و تُنگِ دفتری بی ماهی

 

ما چند مسافر بودیم

که با دره‌های جدا

راه تو را رفته بودیم

و تو راه خود را

 

حالا

قلب‌های حک‌شده

که ورم‌کرده بر سینه‌ی درخت،

بادی که موسیقی دامنت را

با موج‌های دریا کوک

و لبخندت را

پشت مِینار پنهان می‌کند،

جهیزیه‌ای که روی لنج

گنج ناخدا خورشید است

و امتداد نگاهی که

به بندرهای دور پیوند می‌خورد،

جنونی را به یادگار گذاشته‌اند

که هیچ دیوانه‌خانه‌ای

که فقط چای‌خانه‌های ساحلی

تاب می‌آورند

 

و این شعر سرنخی بود

که کالبدشکاف

از سینه‌هامان بیرون کشید

تا کارآگاه

به راز قتل زنجیره‌ای شاعرانی

در اعماق دریا

پی ببرد

 

سید یوسف صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعر اول شعر بسیار خوبی است که از ابعاد گونه‌گون در خور ستایش و تحلیل است. ابتدا زبان کنایی گسترده‌ی این شعر، چه کنایات رایج در زبان که بجا و به موقع به کار رفته‌اند و چه کنایاتی که پرورده ی شاعر است و شایان توجه خاص. کنایاتی مثل «دل سوزاندن، لب واکردن، این پا و آن پا کردن و...» که رایج است ولی کاربرد آن تازگی دارد و کنایات بسیاری چون: که همیشه دو فنجان ریخته است، توی جیبش می‌گذارد، عینکی تازه می‌خواهد و... که ساخته‌ی شاعر است و زیبا و لطیف و این زبان در هر سه اثر او جاری است و ارزشمند و شایان ذکر است که کنایه‌ها روان هستند و کم‌تر ابهامی در کلام ایجاد می‌کنند البته شاعرانگی روایت منحصر به کنایی بودن زبان شاعر نیست و عناصر دیگری هم درخور توجه در آن هست که شاید برجسته تر از همه تشخیص باشد به گونه‌ای تقریباً تمام عناصر روایت، جان‌دارند و شاخص‌تر از همه در این روایت «باد» است که قهرمان روایت است و عنصری که استعاره‌ی کل روایت را هم پایه‌ریزی می‌کند. در جزییات هم تشخیص نمایان است: شعری که سخن می‌گوید و دیواری که ترک‌ها را در جیب می‌گذارد و پنجره‌ای که عینک می‌زند و....

شاخصه‌ی دیگری که در روایت جاری است و لازم است اشاره کنم سلسله‌ی تداعی‌هاست که پرش‌های ذهن را شکل می‌دهد:

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

خانه به پنجره و شاخه درختان و سیم برق و تابلو ورود ممنوع و چراغ قرمز به آمبولانس و مرگ و رهایی. این سلسله‌ی تداعی‌ها در پرش‌ها درخور توجه است چرا که این پرش‌ها متأسفانه در شعر معاصر ناقص است چرا که اغلب تداعی‌های در اشعار معاصرین که پرش‌های ذهن را برجستگی شعر خود می‌دانند مشکل دارد برای این که عامل تداعی در متن حضور ندارد و در نتیجه ذهن خواننده نمی‌تواند همراه ذهن شاعر پرش کند و معلق می‌ماند. در این شعر بخوبی می‌توان دریافت که حضور عامل تداعی در متن ضرورتی است که عدم حضور آن در اشعار بسیاری از شاعران معاصر نقص است در حالی که در محافل ادبی، ابهام حاصل از آن را به عمق شعر نسبت می‌دهند و نامفهومی متن خویش را به حساب عدم درک خواننده می‌گذارند و مدعیند که آیندگان شعر آنان را خواهند فهمید چرا که آنان از زمان خود پیشی گرفته اند این ادعا پوچ و بی‌ارزش است شعری و متنی که معاصرین نخبه نفهمند نقص دارد و نقص آن نیز آشکار است و این شعر خوب، نمونه‌ای شایسته‌ای است در پاسخ به همین مدعیان.

دیگر ویژگی این شعر به کارگیری بجا و درست عناصر تاریخی و اسطوره‌ای است که بسیار ملموس است و در زمان، چرا که از معاصر است چونان: استالینگراد، هیتلر، وین، ماندلا و گاندی.

با تمام زیبایی‌ها روایت و ساختار کلی شعر که فضایی استعاری و تأویل‌پذیر را ترسیم کرده است من عقیده دارم که تشبیه پایانی کمی از قدرت استعاره کاسته است البته شاید خیلی از منتقدان بر این عقیده نباشند و من بیش از حد گیر داده‌ام:

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

به نظر می‌رسد شاعر به تشبیه ابتدای خیال بازگشته است و آن تشبیه «من» به «باد» بوده باشد اگر چنین باشد استعاره‌ای که بر روی آن مانور دادیم ویران می‌شود.

نکته بسیار زیبای دیگر پایان این شعر است که با یک کار زبانی به آن دست یافته است:

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

این شگرد در تغییر زمانی فعل محذوف اتفاق افتاده است که روایتی محذوف را در خود نهان کرده است.

و شعر دوم هم که به گونه‌ای دیگر در ردیف ارزش همان شعر اول قرار دارد و نشان می‌دهد که شاعر تواناست و به زبان خاص خود نیز دست یافته است و همواره در روایت موفق است و در انتخاب فضای خیال برای استعاری کردن آن به جایی رسیده است که سرودن به معنای واقعی در ذهن و خیالش ملکه شده به گونه‌ای که دیگر ممکن نیست شعرش سقط جنین شود و زودتر از موعد در فضای احساس به روایت درآید و شعارزده گردد. او همواره در جای جای روایت با شگردهای مختلف خواننده را غافلگیر می‌کند گاهی حتی با یک جناس خط:

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

کاری که با واژه‌ی «گل» کرده است. در تشبیهات که سعی دارد عناصر تشبیه را از فضای روایت انتخاب کند کاری که در تشبیه: «سیم‌های خاردار نخاع» کرده است.

ویژگی دیگر انتخاب زبان طنز و به کارگیری کاریکلماتورها در خدمت روایت است به گونه‌ای که ساختار کاریکلماتور اساس روایت را در برنگیرد و تنها در خدمت روایت باشد کاری که اغلب نمی‌توانند درست از آن استفاده کنند و بیشتر به دام کاریکلماتور می‌افتند به گونه‌ای که کلیت روایتشان یک کاریکلماتور می‌شود:

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

گرچه گاهی در این زمینه زیاده‌روی می‌کند و تأثیر طنز قدرتمند خویش را کم می‌کند:

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

و در پایان مبحث این شعر شاعر را سفارش می‌کنم به رعایت رسم‌الخط در تایپ آثارش : (هنوز در جنگ‌ایم) باید این گونه تایپ شود: (هنوز در جنگیم) و نکته رسم‌الخطی آن هم این است که وقتی پسوندی از هر نوع می‌خواهد به کلمه‌ای بچسبد اگر کلمه به صامت ختم می‌شود مثل همین مورد، نیازی به واج میانجی همزه(ا) نیست ولی اگر به جای جنگ مثلاً واژه (واقعه) بود تایپ می‌کردیم (واقعه‌ای).

در شعر سوم شاعر فضای خیال را عمیق‌تر می‌کند و هماهنگی فضای خیال با عنصر اصلی که دریاست خود درخور توجه است و شگرد دیگری در روایت که یک ذهن فرهیخته در چنین انتخاب‌هایی چنان موفق است و شاید بتوان گفت که ناخودآگاه شاعر چنان کارکشته شده که هماره بهترین گزینش را دارد در شعر سوم عنصر اصلی انتخابی برای شکل‌گیری یک استعاره‌ی قوی و قدرتمند 0جاشو) است که مشبه‌ آن در فضای احساس (شاعر) است که متن به خوبی روایت می‌شود و صیدها که با قلاب به دام می‌افتند و به تنگ منتقل می‌شوند و کم‌کم متأسفانه شاعر تاب نمی‌آورد به خودآگاه می‌آید و با معرفی مشبه که شاعر است استعاره قدرتمند خو.یش را ویران می‌کند و چه خوب بود اگر این اتفاق نمی‌افتاد و جاشو تا پایان جاشو می‌ماند.

این ویرانگری فضای خیال بزرگترین آفتی است که بزرگان ما هم دچار آن شده‌اند و می‌بینیم شاعر توانایی که کارش را به نقد نشسته‌ایم هم دچار آن شده است دکتر حمیدی شیرازی در شاهکارش (مرگ قو) به همین ورطه افتاده است. دلیل این غفلت تنها یک چیز است و آن نگرانی شاعر از این که نکند پیامم به مخاطب نرسد! در این جاست که باید به شاعر گفت اگر قصد پیام‌رسانی داری مقاله‌ای با زبان ساده بنویس و شفاف بیانیه صادر کن تا پیامت را بی‌هیچ ابهامی درک کنند و غافلند این پیام‌رسانان که کار هنر پیام‌رسانی نیست و شاعر حق ندارد که با برانگیختن احساس خوانندگان در لحظه‌ی حساس اندیشه‌های خود را به آنان القا کند کار هنر و شعر خلق و پرداخت آیینه‌ای است که مخاطب خویش را در آن ببیند نه حتی بیان یک احساس مشترک.

اگر استعاره زیبای خود را ویران نمی‌کردی چه بسا خیلی از خوانندگانت که احساسی شبیه احساس تو داشتند شاعر را به جای (جاشو) می‌گذاشتند در حالی اکنون متن شما تنها به یک تأویل و یک تفسیر محدود شده است پس بهتر بود از همان ابتدا می‌گفتی:

ما شاعرانی خسته بودیم که مضمون صید می‌کردیم و در دفترهایمان می‌نگاشتیم متن شما اکنون همین یک معنا را دارد و بس.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

دوبیتی و رباعی دو قالب کم‌آفت

 

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

هرمز آسوده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

نقد:

ظاهراً سه دو بیتی فرستاده‌اید اما دوم و سوم یکی است پس با دو دوبیتی روبرو هستیم پیش از ورود به جزییات باید اشاره کنم که دو قالب دوبیتی و رباعی در شعر کلاسیک از قالب‌هایی است که آفت‌های خاص شعر کلاسیک را کم‌تر دیده است و دلیلش هم کوتاهی قالب است که مجال قافیه‌بندی و پرت‌شدن به فضاهای گونه‌گون را از شاعر سلب می‌کند و ناچار شاعر در یک تصویر می‌ماند و دچار پراکنده‌گویی نمی‌شود من در فرصتی که بود کارهای پیشین شما را که استادان عزیزم نقد کرده بودند مطالعه کردم تا کلیتی از آثار شما دستگیرم شود و با دقت بیشتر به نقد بنشینم با این مقدمه باید بگویم که این دو اثر را از دو بعد بررسی می‌کنیم ابتدا از نگاه کلیت شعر و ماهیت آن که باید بگویم هر دو اثر در فضای احساس جریان دارد یعنی کلاً فریاد یک احساس است اولی احساس شاعر نسبت به عشق و دومی هم دعا برای معشوق که همان است که شاعر احساس می‌کند درست است که فضا عاشقانه است. به این گونه آثار متن شاعرانه اطلاق می‌شود در حالی که شعر باید در مقابل فضای احساس، فضایی مشابه تصور شود و با این فرض شباهت دو فضا، شاعر به روایت فضای دوم که فضای خیال است بپردازد وقتی ساختاری این گونه شکل بگیرد فضای روایت شده فضایی استعاری می‌شود و تأویل‌پذیر است آن وقت هر مخاطبی با آن ارتباط برقرار کرده و خویش را در آن آیینه می‌بیند ممکن است روایت عاشقانه شما احساس مشترک من خواننده هم باشد ولی همین است که هست و چیز دیگری نمی‌تواند باشد یک گفتگو با عشق و یک دعا برای معشوق شاید بگویید که خیلی از دوبیتی‌های گذشتگان هم چنین است بله درست است همین ایراد بر اثر آنان هم وارد است و قالب دوبیتی بیشتر از همه‌ی قالب‌ها این ایراد را دارد چرا که معمولاً قالبی است که سروده‌های محلی با گویش‌های مختلف را در برمی‌گیرد و همین ویژگی باعث شده که بیشتر دوبیتی‌ها بیان احساس صرف و شعاری احساسی باشد که موزون شده است و موزون کردن کلام یک مهارت است نه هنر. البته رباعی‌ها چنین نیست و رباعیات خیام را به جرأت می‌توان گفت تماماً شعر است و فضای ترسیمی استعاری است و همین ویژگی است که خیام را با آن حجم کم سروده‌ها جهانی کرده است. از این بعد که بگذریم باید به زبان اثر شما و روایت شما بپردازیم:

(ی) پایانی در قافیه‌های دوبیتی اول را باید بررسی کنیم. دو مصراع اول و دوم اگر خطابی باشد که لابد چنین است ایرادی ندارد. دل یخ‌بسته ام را تو آفتابی. اگر با این لحن خوانده شود ایرادی ندارد ولی اگر (ی) در دو قافیه‌ی آفتاب و آب نکره باشد با قافیه سوم ایراد قافیه دارد چرا که در قافیه‌ها (ی) الحاقی معرفه و نکره را با هم نمی‌بندند. با قافیه‌ی حسابی خیلی نمی‌توانم کنار بیایم چرا که تغییر زبان ناگهانی را احساس می‌کنم و در دوبیتی دیگر که دعا برای معشوق است یک ایراد مفهومی دارد و آن این است که بهتر است در دعا از بدی‌ها سخن نرود در حالی که شما از نگاه بی‌قرار و شبان سرد و تار و خزان روزگار سخن گفته‌اید و درست است که سلبی است ولی حس خوبی ندارد بهتر آن است که خوبی‌ها برای او آرزو شود نه سلب بدی‌ها.

در مجموع توان شما برای سرودن و زبان روانتان امتیازهایی است که نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم و اشاره نکنم و توصیه می‌کنم در رباعیات خیام غور کنید تا ماهیتی از شعر که به آن اشاره شد بشناسید و بتوانید از مرحله شعار به شعر برسید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

پراکنده‌گویی‌های فریبنده

 عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی


سو لاک

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : :)

عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی
نقد:
باید شعر شما را بیت به بیت به بحث بکشیم چرا که با تمام نواقصی که دارد مباحث بسیاری برای طرح و آموزش در آن هست.
ابتدا ردیف شعر که «نشد ولی» است. «ولی» از حروف ربط همپایگی است یعنی دو جمله هم ارز را به هم پیوند می‌دهد اگر تمام ولی‌ها را هم بپذیریم و بگوییم جمله پس از آن هم‌ارز جمله‌ی پیشین است آخرین «ولی» بلاتکلیف می‌ماند و همین بلاتکلیفی فریاد می‌کند که قبلی‌ها هم زاید هستند مگر این که با شگردهای رندانه که خیلی‌ها به کار می‌گیرند پس از آخرین «ولی» سه نقطه بگذاریم و ادعا کنیم شعر ادامه دارد و در تعلیق است که این گریز هم با تمام رندانگی لو می‌رود.
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی...
دوم ترکیبات ناملموس همچون: چای وهم، حباب دار، عادت معنا، جنون صفر و واژه‌ی دیوانه، ترکیباتی که گاهی تشبیهی و گاهی وصفی هستند و نه تنها این همنشینی واژه‌ها ابهام‌زدایی نمی‌کند بلکه بر ابهام می‌افزاید تا آن جا که اتهام اصرار را در خلق چنین ترکیباتی به عمد و تنها برای ژرفای تصنعی در شعر به همراه دارد.
دیگر بازی های زبانی است که تصویری نمی‌آفریند و اساس کلام می‌شود و تنها کاریکلماتوری خلق می‌کند که صد البته در جایگاه خود ارزشمند است ولی در ساختار شعر ویرانگری دارد اگر کاریکلماتور در خدمت روایت باشد عالیست ولی اگر خود اساس ساختار را در دست بگیرد زاید است مگر این که در جایی استقلال داشته باشد تا در مقوله‌ی خود نقد شود. توجه کنید:
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
و آخرین نکته این که در تمام شعر حتی یک تصویر روشن و گویا نیافتم و اگر گاهی هم تصوری ایجاد می‌شود در ادامه از هم می‌پاشد. واقعاً از آفرینش این تصاویر که نیستند -به سیاق کلام خودتان- چه می‌آفرینید. این پراکنده‌گویی‌ها خواننده‌ای نخواهد داشت اگر تصویر در خیال خودتان روشن است چرا روایت شما مشکل دارد؟ و اگر روشن نیست چرا در شفافیت آن نمی‌کوشید؟ من که بر این گمانم اصلاً تصویری نیست که در خیال شکل بگیرد چرا که شاعر با مصداق‌ها کار نمی‌کند و تنها روابطش با واژگان است به شکلی که گاهی به ذهن خواننده متبادر می‌شود که واژگان را تصادفی برمی‌گزیند و کنار هم می‌چیند. می‌دانم که گاهی در بعضی جاها چنین پراگندگی‌هایی را تبلیغ می‌کنند و نام‌های پر طمطراق هم بر آن‌ها می‌نهند اما بدانید که این راه به ترکستان می‌رود. عمق و ژرفای شعر در نگاه شاعر است نه در پیچیدگی‌های حاصل از ناتوانی زبان. پیام ابتدایی یعنی انتقال تصویر فضای خیال شاعر باید هرچه روشن‌تر به خواننده برسد تا بتواند به تأویل بنشیند و برای خود تفسیری داشته باشد و خود را در آن آیینه‌ی صیقل خورده که شعرش خوانند ببیند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

گنگ خواب‌دیده

 عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب درد اَند
و دلهره ای
بر سر برج ها
این خانه های فرو ریخته
چگونه حرفها را بیرونم بکشم
سر بلند می کنم
دست هایم می افتد
دست می تکانم
چشم هایم در غبار می ایستد
در ستون های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه تر ردیف کنم


پری طیبی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : باتلاق

عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب دردند
و دلهره‌ای
بر سر برج‌ها
این خانه‌های فرو ریخته
چگونه حرف‌ها را بیرونم بکشم
سر بلند می‌کنم
دست‌هایم می‌افتد
دست می‌تکانم
چشم‌هایم در غبار می‌ایستد
در ستون‌های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج‌ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه‌تر ردیف کنم

نقد:
روایت شما پر از ابهام است به حدی که خواننده نمی‌تواند تصوری از تصویرهای ارائه داده شده داشته باشد دقت کنید شما در عبارت اول می‌گویید:
این خانه‌های فروریخته بر سر برج‌ها اسباب درد و دلهره‌اند. خانه چگونه بر سر برج فرو می‌ریزد نکند منظور از سر برج آخر ماه است من که چیزی دستگیرم نمی‌شود ایراد این عبارت کجاست؟ حذف بی‌جا یا انتخاب نابجای واژگان؟ خودتان باید بهتر درک کنید من تنها ابهام را بیان می‌کنم.
بعد می‌گویید: چگونه حرف‌ها را بیرون بکشم؟ از کجا می‌خواهید حرف بیرون بکشید اگر از خودتان است نباید این گونه بیان کنید در هر حال ابهام این عبارت ظاهراً از حذف بی‌جاست.
در چهار جمله‌ی بعدی هم ابهام وجود دارد ارتباط سر بلند کردن با افتادن دست‌ها علاوه بر این که این افتادن نامشخص است واقعی است یا کنایی؟ قرینه‌ای وجود ندارد برای کنایه و کنایی هم نمی‌تواند نباشد یک حالت از بهت‌زدگی! ببینید مشخص نیست و تازه این اتفاق‌ها در ستون‌های از بن فروریخته می‌افتد عبارت این را می‌گوید و مشخص هم نیست وقتی ستون‌ها از بن فروریخته بیم لغزش برج‌ها چه صیغه‌ایست وقتی ستونی دیگر در کار نیست این بیم بی‌مورد است و بعد ناگهان فضای شعر استعاری می‌شود و شاعر در ردیف‌کردن شاعرانه سطرها می‌ماند. چه می‌خواهید روایت کنید؟ نکند می‌خواهید بگویید در پس‌لرزه‌های زلزله نمی‌توان شعر سرود؟ یا این برج‌ها و ستون‌ها مربوط به شعر هستند؟ چرا من خواننده نمی‌توانم با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟ روایت گویا نیست و بیشتر هم حاصل حذف‌های نابجاست ظاهراً و گاهی هم ضعف بیان در کاربرد صرف و نحو زبان.ابتدا تکلیفتان را با تصاویر فضای خیال روشن کنید تا خودتان آن‌ها را شفاف ببینید بعد دست به کار روایت آن‌ها شوید اگر عالم همه کر هم باشند شما گنگ خواب‌دیده نباشید. به هر حال در موقعیت این روایت هرچه در ماهیت این متن بنویسم به خطا رفته‌ام.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت ابزار کار

عنوان شعر اول : زن

زخمه می زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می زدند
دیده میشد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می کنم
باز هم
بی تو کم می آورم..

 

 مرضیه عباسی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : زن

زخمه می‌زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

نقد:
بهتر است این سه شعر شما را بهانه آموختن زبان فارسی کنیم و تذکراتی در این مورد داشته باشیم از هر سه متن شما می‌توان بخوبی قضاوت کرد که شما زبان فارسی را بلد نیستید توجه داشته باشید سخن گفتن در یک زبان با شناخت آن زبان فرق دارد شناخت زبان دانستن دقیق صرف و نحو آن زبان است که شناخت آن کار ساده‌ای نیست اما برای یک شاعر ضرورت دارد. به متن این نوشته توجه کنید:
شما علاوه بر این که وارونه برخورد کرده‌اید و به جای این که دستان زن زخمه بر تار بزند این جاروست که زخمه می‌زند پس زندگی را جارو می‌نوازد و علاوه بر آن زخمه را به جای «زخم» به کار برده‌اید و پیداست در صرف زبان فارسی می‌لنگید.
«زخم» در گذشته‌های زبان فارسی به معنای «ضربه» است:
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من «شاهنامه»
کم‌کمک این نام برای اثر زخم و ضربه در زبان به کار رفته است و امروز ما به آنچه ضربه با بدن می‌کند می‌گوییم «زخم» و اما «زخمه»:
زخمه اسم آلت است و درست مثل «دسته، گیره، پوشه » ساخته شده است و آلتی است در موسیقی یعنی همان مضراب عربی که با آن سازهای زهی را می‌نوازند ولی شما در این متن به جای زخم به کار برده‌اید که جارو به دستان زن می‌زند و لابد گمان می‌رود که چه مجاز زیبایی و عجب هنجارگریزی و عادت شکنی زیبایی است! در صورتی که چنین نیست و اگر در این راه هم مؤفق می‌شدید باز هم اساس کار شما بر یک بازی زبانی بود که ساختار کاریکلماتور است.

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

نقد:
در این متن هم آشکار است که نحو زبان فارسی را نمی‌شناسید به دو مصراع پایانی متن توجه کنید:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..
دیده می‌شد ساختار جمله‌ی مجهول دارد و آنچه را که شما گمان کرده‌اید مفعول جمله است یعنی «چادر» نهاد این جمله‌ی مجهول است و دیگر نباید با «را» مفعولی همراه شود و ساختار درست جمله‌ی شما چنین است:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری که به رقص آمده بود..
یعنی چادری که به رقص آمده است از دور دیده می‌شد علاوه بر آن به معنای واژه‌ی «چادر» هم توجه نداشته‌اید این چادر که از دور دیده می‌شود چادری است که زنان بر سر می‌کنند یا خیمه است؟ متن روشن نمی‌کند و من نتوانستم با هیچ قرینه‌ای آن را درک کنم و این نیست مگر نتیجه‌ی عدم توجه به صرف و نحو زبان.
عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می‌کنم
باز هم
بی تو کم می‌آورم..

نقد:
این متن هم بر اساس بازی زبانی «فراق» و «تفریق» بنا نهاده شده که اگر این بازی را از آن بگیریم ساختار آن به هم می‌پاشد و این نوشته هم کاریکلماتور است.
شناخت زبان از هر جهت مثل شناخت رنگ‌ها و ترکیبات آن‌ها و همچنین شناخت انواع قلم مو و کاردک و همچنین انواع بوم نقاشی برای یک نقاش است چرا که هنر یک خاستگاه دارد و در تمام هنرها اتفاقی که در خیال هنرمند می‌افتد یکی است و تنها تفاوت در هنرها نوع ظهور آن فضای خیالی است نقاش برای ارائة‌ی خیال خود به سراغ بوم و قلم مو و رنگ می‌رود و شاعر برای ارائه‌ی خیال خود به سراغ زبان پس عدم شناخت زبان همان بلایی را به سر شاعر می‌آورد که عدم شناخت لوازم نقاشی به سر نقاش. پس ضروری‌ترین کار برای شما مطالعه در شناخت زبان فارسی است.

  • محمد مستقیمی، راهی