آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

پراکنده‌گویی‌های فریبنده

 عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی


سو لاک

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : :)

عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی
نقد:
باید شعر شما را بیت به بیت به بحث بکشیم چرا که با تمام نواقصی که دارد مباحث بسیاری برای طرح و آموزش در آن هست.
ابتدا ردیف شعر که «نشد ولی» است. «ولی» از حروف ربط همپایگی است یعنی دو جمله هم ارز را به هم پیوند می‌دهد اگر تمام ولی‌ها را هم بپذیریم و بگوییم جمله پس از آن هم‌ارز جمله‌ی پیشین است آخرین «ولی» بلاتکلیف می‌ماند و همین بلاتکلیفی فریاد می‌کند که قبلی‌ها هم زاید هستند مگر این که با شگردهای رندانه که خیلی‌ها به کار می‌گیرند پس از آخرین «ولی» سه نقطه بگذاریم و ادعا کنیم شعر ادامه دارد و در تعلیق است که این گریز هم با تمام رندانگی لو می‌رود.
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی...
دوم ترکیبات ناملموس همچون: چای وهم، حباب دار، عادت معنا، جنون صفر و واژه‌ی دیوانه، ترکیباتی که گاهی تشبیهی و گاهی وصفی هستند و نه تنها این همنشینی واژه‌ها ابهام‌زدایی نمی‌کند بلکه بر ابهام می‌افزاید تا آن جا که اتهام اصرار را در خلق چنین ترکیباتی به عمد و تنها برای ژرفای تصنعی در شعر به همراه دارد.
دیگر بازی های زبانی است که تصویری نمی‌آفریند و اساس کلام می‌شود و تنها کاریکلماتوری خلق می‌کند که صد البته در جایگاه خود ارزشمند است ولی در ساختار شعر ویرانگری دارد اگر کاریکلماتور در خدمت روایت باشد عالیست ولی اگر خود اساس ساختار را در دست بگیرد زاید است مگر این که در جایی استقلال داشته باشد تا در مقوله‌ی خود نقد شود. توجه کنید:
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
و آخرین نکته این که در تمام شعر حتی یک تصویر روشن و گویا نیافتم و اگر گاهی هم تصوری ایجاد می‌شود در ادامه از هم می‌پاشد. واقعاً از آفرینش این تصاویر که نیستند -به سیاق کلام خودتان- چه می‌آفرینید. این پراکنده‌گویی‌ها خواننده‌ای نخواهد داشت اگر تصویر در خیال خودتان روشن است چرا روایت شما مشکل دارد؟ و اگر روشن نیست چرا در شفافیت آن نمی‌کوشید؟ من که بر این گمانم اصلاً تصویری نیست که در خیال شکل بگیرد چرا که شاعر با مصداق‌ها کار نمی‌کند و تنها روابطش با واژگان است به شکلی که گاهی به ذهن خواننده متبادر می‌شود که واژگان را تصادفی برمی‌گزیند و کنار هم می‌چیند. می‌دانم که گاهی در بعضی جاها چنین پراگندگی‌هایی را تبلیغ می‌کنند و نام‌های پر طمطراق هم بر آن‌ها می‌نهند اما بدانید که این راه به ترکستان می‌رود. عمق و ژرفای شعر در نگاه شاعر است نه در پیچیدگی‌های حاصل از ناتوانی زبان. پیام ابتدایی یعنی انتقال تصویر فضای خیال شاعر باید هرچه روشن‌تر به خواننده برسد تا بتواند به تأویل بنشیند و برای خود تفسیری داشته باشد و خود را در آن آیینه‌ی صیقل خورده که شعرش خوانند ببیند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

انتخاب قالب

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .

به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم

زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم

کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!

چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم

زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم

اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!

 

 مجتبی سلیمانی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می‌رقصد
وجودِ خالی از بهانه‌ام می‌ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
. . .

به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دل‌شادم
تو باز می‌روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می‌روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

زِ خسته کابوسِ شب می‌هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
نه از من
از ستاره‌ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می‌روم
میانِ پنجره‌ها راه می‌روم

زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
به پای نمی‌نشینم بدین شباهت‌ها
همیشه و همیشه راه می‌روم

کسی به شیطنت آشفته می‌سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها
به سویِ بازیِ دل‌خواه می‌روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

شروعِ عاشقانه‌ای در راه است
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می‌روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می‌شود بی‌تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!

چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی‌آید
مگر اشاره‌ای به رفته‌ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!
بهانه‌ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می‌روم

زِ عشق می‌زنم پیاله‌ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده‌ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می‌زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی‌گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه‌ای راه می‌روم

اگر تو را کنار می‌گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می‌روم
همیشه ناشناس می‌روم
اما،
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم...

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!
نقد:
شعرهای شما علاوه بر اطناب‌های گاهی آزاردهنده ضعف‌هایی در زبان و روایت دارد که باید به اغلب آن‌ها اشاره کنم و قبل از آن لازم می‌دانم نکته‌ای در انتخاب قالب گوش‌زد کنم که ظاهراً یا توجهی به آن ندارید یا این که در وزن ضعف‌هایی دارید که به نظر می‌رسد عروض نمی‌دانید. ظاهراً قالب انتخابی شما نیمایی است چرا که وزن در هر سه شعر غلبه دارد ولی لغزش‌ها فراوان است تا حدی که معلوم نیست باید آن ها را به حساب لغزش در وزن بگذاریم یا این که موزون شدن آن ها تصادفی بگیریم که گمان نکنم دومی درست باشد و باید قضاوت کنیم که عروض نمی‌دانید.
نکته دیگر اطناب در شعر است به ویژه در شعر دوم این اطناب به گونه‌ایست که با این ساختار انتخابی شما که احساسی را بیان می‌کنید و در پایان برای کوچه راه می‌روید می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز شعر تمام نشود که البته چون تصاویر پر از ابهام است نمی‌توانم در تکرار احساس‌های مشابه قضاوت کنم چرا که اغلب احساس بیان شده را درک نمی‌کنم. این ابهام‌ها نتیجه‌ی ضعف در زبان و روایت است توجه کنید:
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
ظاهراً یک حرف ربط همپایگی قبل از «سپاس » لازم است که اگر نباشد معلوم نیست سپاس قرار است چه بکند در حالی با وجود «و» همان کار را می‌کند که اشک در جمله‌ی پیشین می‌کند.
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
در جمله‌ی مصراع دوم هم متمم «قصه» حشو است مگر این که آن را در جمله قبلی هم حذف شده بینگاریم که اگر چنین باشد ضعف تألیفی بیش نیست.
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
البته زیبایی این دو مصراع را هم باید اشاره کنم که تصویر ارائه شده هم بکر و هم زیبا.
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
ببینید ابهام موجود در پایان این تصویر این تهمت را روا می‌دارد که ستاره تنها آمده است که با اشاره هم‌قافیه باشد و پراکندگی‌ها در تصاویر زیر:
به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
و از گریه بهانه گرفتن که پر از ابهام است.
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
تنیدن در عبور خواب و خزیدن در سرای مهتابی و مست رفتن و فراز آمدن. ببینید چگونه خواننده را سر در گم و پریشان می‌کنید!
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
مگر شاید! خواب چشمم چه نمی‌داند و رفتن به پشت پرده‌ی گناه! این‌ها همه مبهم هستند.
به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
کدام تصویر؟ تصویر بعدی یعنی پیدایی روزگار سپید از سیاه من که تازه سیاه من معلوم نیست روزگار سیاه من است که روزگار به قرینه حذف شده یا سیاه من مقلوب است و منظور منِ سیاه است که لابد باید شاعر سیاه‌پوست باشد.
زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
و همچنین این شباهت بیان شده و معلوم نیست چرا مصراع دوم عجیب است؟
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
شباهت کلاه با من و بی‌کلاه راه رفتن! ببینید اگر قرار باشد این تصاویر را پیاپی بی هیچ ارتباطی بیاوریم شعر هرگز با این ساختار پایان نمی‌یابد. و این نمونه‌ها زیاد است که بی هیچ توضحی تنها می‌آورم که خود ابهام‌ها دریابید:
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را:
«را» در جای خود نیست
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها:
«بی‌تفاوت» یک غلط رایج است.
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!
جمله‌ی پایانی گنگ است یا حرف اضافه‌ی «ب» درست نیست یا به هم ریختگی جایگاه واژگان که غربت عصا را فریاد می‌کند.
چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان:
قماری که در متن نکره است ولی معرفه آمده است.
فریب یا که نا فریب این بار:
«یا که تا» کاربرد حروف نابجا.
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!:
«رفاه» که ظاهراً آمده که تنها قافیه باشد.
چه می‌زند باران؟!
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!:
معلوم نیست که «ی» در «بارانی» نکره است یا معرفه و متن هم خواننده را هدایت نمی‌کند.
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم:
«تو را می‌روم» باز هم تکلیف این «را» مشخص نیست «را» حرف اضافه و فک اضافه در زبان امروزی فارسی چندان رایج نیست و نشانه‌ی مفعول هم نمی‌تواند باشد
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت:
و دوباره بلاتکلیفی در «سیاه من».
دوباره پیدا شد من
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم:
«مردن صدای ابری روزگار» و تعبیر «به هستی آغوش» که زیبا هم هست و «میان پرده راه رفتن» همه مبهمند.
و در شعر کوتاه سوم هیچ یک از این معایب نیست و شعر خوبی است و شاید دلیل اصلی بی‌آسیب بودن آن همان کوتاهی است:
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

مکتب‌های ادبی

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سر هایی که مردی ادعا شان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه ای بن بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می پنداشت.


عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه نان با سر و جان آمدم

با شمایم کین چنین افسرده زارم میکنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم

 

 حامد غلامی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می‌پنداشت.

نقد:
یادداشتی که برای منتقد در انتهای شعرها گذاشته‌ای مرا بر آن داشت تا گریزی بزنم به مکتب‌های ادبی و تقلید کورکورانه‌ی بعضی از آن‌ها که تقلید هم نیست تنها یک نام و یک ادعاست.
مکتب‌های ادبی ناشی از مکتب‌های فلسفی هستند که هنرمند با پذیرفتن آن فلسفه به عنوان جهان‌بینی خود بی‌ آن که مدعی باشد چه بخواهد چه نخواهد در همان مکتب خلق اثر می‌کند این گونه نیست که من شاعر از امروز تصمیم بگیرم که مثلاً مدرن بسرایم یا پست مدرن بلکه اگر چنین تمایلی دارم باید آن فلسفه را مطالعه کنم و اصول و فروعش زا به عنوان ایدئولوژی خود بپذیرم و چون به این مرحله رسیدم نگاهم به پدیده‌های هستی از دریچه همان مکتب شکل می‌گیرد و آن وقت است که خواسته و ناخواسته شعرم مثلاً مدرن یا پست مدرن می‌شود.
شما مدعی هستید که شعرتان پست مدرن است من نمی‌دانم چه ویژگی‌هایی در شعر شما هست که آن را به پست مدرن نسبت می‌دهید؟ متأسفانه بین شاعران و هنرمندان معاصر این گونه ادعاها بیشتر جنبه‌ی «کلاس داشتن» و «پیشترفته بودن» دارد و آنان که به خیال خویش جدی هم در این راه کوشیده‌اند تنها توانسته یک نوع گرته برداری سطحی از زبان فلان شاعر مدرن یا پست مدرن در ادبیات غرب داشته باشند در حالی که زبان و سبک شاعر هیچ ارتباطی به مکتب ادبی او ندارد و مکتب ادبی ناشی از مکتبی است که زیربنای فکری و ایدئولوژیک و جهان‌بینی آن هنرمند را می‌سازد نه زبان و سبک او چرا که به تعداد شاعران جهان سبک وجود دارد ولی مکتب‌های ادبی محدودند همان گونه که جهان‌بینی‌ها محدودند. جالب این جاست وقتی اثر چنین شاعران مدعی را مطالعه می‌کنی می‌بینی جهان‌بینی ایشان هنوز در جهان حلقوی است و زیربنای ذهنیشان هم کاملاً کلاسیک است اما مدعیند که شاعری پست مدرنند.
من نمی‌دانم شما از فلسفه‌ی پست مدرن چقدر می‌دانید و تا کجا آن را پذیرفته‌اید از شعرتان چنین استنباط می‌شود که دنیایتان کلاسیک است و مدرنیته را هم درک نکرده‌اید. این را می‌توان از تصاویر و باورهای شما در همین سه شعر دریافت حال کدام ویژگی را به حساب پست مدرن گذاشته‌اید که مدعی آن هستید نمی‌دانم؟ من بر این گمانم که اگر این فلسفه بشناسید و بخواهید آن را بپذیرید ذهنتان عجیب درگیر شده و قطعاً آن را پس می‌زند. بارزترین ویژگی این فلسفه هرم ارزش‌ها در آن است که دیگر هرم نیست و تمام ارزش‌ها به سطح می‌آید و مطلقی در آن نیست و تمام ارزش‌ها نسبی است همین ویژگی را شما می‌توانید بپذیرید؟ مسلماً به آسانی نمی‌پذیرید.مکتب هر هنرمندی با جهان‌بینی او و نگاهش به هستی بیان می‌شود نه با زبان و سبک.
بگذریم بهتر است با این مقدمه به شعرهایتان بپردازیم:
در بند اول شعر اول اولین جمله ناقص است:
دنیای فربه ماده شیری را...
فعل جمله‌پایه حذف شده است بی هیچ قرینه‌ای مگر این که ادعا کنید این تصویر ماده شیر چرتی و تصاویر بعدی تعریف دنیای فربه است که اگر چنین باشد «را» مفعولی بعد از ماده شیری زاید است ضمناً قافیه «چرت و کلت و اسپرت» که دومی خارج از قوانین قافیه است مگر آن را قافیه‌ی شنیداری بگیریم که معمولاً در ترانه‌ها به کار می‌رود حال بماند از این که تعاریف دنیای فربه به آسمان و ریسمان می‌رود:
دنیای فربه ماده شیر چرتی یا خواب کلت وسیگار رستم و اتومبیل اسپرت سهراب است. نکند این‌ها پست مدرن است؟
در بند دوم:
«این تندیس» معرفه آمده ولی نکره است و «تا بی‌انتها خوردن» هم معنی «تا انتها خوردن» نمی‌دهد.
در بند سوم هم باز آسمان ریسمان و همچنین بلاتکلیفی جمله‌ی پایانی
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست
کاکل به سرهای مدعی در یک تجاوز در انتهای کوچه‌ی بن‌بست چه به سر کاکلیشان آمد؟
و در بند پایانی هم تصاویر پراکنده‌ای که در بلاتکلیفی می‌مانند.

عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

نقد:
در شعر دوم هم با جمله‌های ناتمام روبرو هستیم به اضافه‌ی همان تصاویر پراکنده‌ی آسمان ریسمانی:
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
خنده هایی که از سر اجبار
در بند دوم مرجع ضمیر «ش» نامعلوم است شاید همان «من» بند اول باشد ولی در شعر اگر شایدی بود باید منطقی باشد.
و لغزش وزنی در مصراع آخر:
باز روی عضو شخصی اش بارید
علاوه بر آن در این تصویر پایانی بارش هرچه هم وحشی باشد شکنجه‌ای را متبادر نیست.
و در بند بعدی ابهام در مصراع پایانی:
تا نهایت خوراندمان پایان
و در بند پایانی باز هم ابهام:
بی تفاوت به جنسیت به چرا
و املای «صده» که باید بدانیم «صد» هم درستش «سد» است و برای این که با «سدّ» عربی اشتباه نشود با «ص» نوشته‌اند حال شما «سده» را هم می‌خواهید اشتباه بنویسید. باز هم نکند این شعبده‌بازی‌ها پست‌مدرن است؟

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه‌ی نان با سر و جان آمدم

با شمایم کاین چنین افسرده زارم می‌کنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله‌مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم
پیام شاعر برای منتقد : منتقدین عزیز لطفا نقد کنید شعرهارو تا بهتر بنویسم.
البته من پست مدرن کار میکنم.

نقد:
در شعر سوم از آن پراکندگی‌ها خبری نیست اما شعر در فضای احساس سروده شده و شعاری احساسی بیش نیست که اگر وزن را از آن بگیرد این شعار به خوبی نمایان می‌شود. البته این عریانی جهان‌بینی شما را به خوبی فریاد می‌کند که کلاسیک است و بهتر است اصراری هم نداشته باشید که پست‌مدرن هستید.
دو شعر اول و دوم بیانگر این واقعیت است که نگاهی زیبا دارید که اگر باغبانی، این دشت پر از گل را هرس کند گلستانی می‌شود آنچنانی. نگران نباشید زبان شما به مرور شکل می‌گیرد و از جنجال مدرن و پست‌مدرن هم آرام آرام خلاص می‌شوید و خود را می‌یابید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

چیستی شاهکارها

عنوان شعر اول : سکوت
صدای جنگ را
پوکه ها
با خود می آورند
و خستگی اش را
پوتین ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی ست
که هرگز از جنگ برنگشته اند.



عنوان شعر دوم : ....
آبستنم
آنقدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می ایستند
کوه ها
کلاهِ برف از سر برمیدارند
ومترسکها
به گنجشکان سلام میکنند
بیقرارم
آنقدر که به احترام زائیدنم
شیرها
به آهوان لبخند میزنند
و صیادان
علف تعارف میکنند
آنقدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگهایشان را فراموش میکنند
و برای هم دست تکان میدهند
و دخترِ شعر
متولد میشود.


عنوان شعر سوم : سرباز
اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ میبرد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

صائب هاشم پور

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : سین مثل برف

عنوان شعر اول : سکوت

صدای جنگ را
پوکه‌ها
با خود می‌آورند
و خستگیش را
پوتین‌ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی‌ست
که هرگز از جنگ برنگشته‌اند.

نقد:
فرم شعر قابل توجه است با سه فراز: «صدا، خستگی و سکوت» و قرینه‌سازی‌ها جز در فراز سوم که خیلی هم‌خوانی ندارد در دو فراز اول بسیار زیباست حتی موسیقی جاری در پاسخ‌ها: «پوکه‌ها، پوتین‌ها» درخور ستایش است و اگر همین ساختار در فراز سوم هم بود دیگر حرف نداشت این ویژگی در واژه‌ی «پوکه» از دو بعد درخور ستایش است یکی این که واژه در هجای اول با پوتین هم‌خوانی دارد دیگر این که در مفهوم، بسیار عالی عمل می‌کند چرا که صدای جنگ به پوکی پوکه است شایان ذکر است یادآور شوم در زبان فارسی دو واژه‌ی: «پوک و پوچ» در یک ساختارند و تفاوت در مفهوم است پوک مادی و پوچ معنوی است و این جاست که پوکی پوکه پوچی صدای جنگ را فریاد می‌کند شاید شاعر توجه‌ای به این مفاهیم نداشته است ولی ناخودآگاه او در انتخاب واژه بهترین عمل‌کرد را داشته است.
دیگر این که ببینیم آیا فضای تصویری در این شعر یک فضای استعاری است یا نوع دیگری از مجازهاست پیداست که فضا استعاری نیست و تنها محدوده‌ی تأویل و تفسیرش تمام جنگ‌ها را در بر دارد و محدود به یک جنگ نیست پس فضا از نوع مجاز مرسل است اگر فضا استعاری می‌بود شعر در اوج خود بود به گونه‌ای که در تأویل نه تنها جنگ‌های کلاسیک که هر جنگی ، هر چالشی و هر جدالی را می‌توانست در بر بگیرد البته اکنون هم با همین ساختار ستایشی شایسته را می‌طلبد.

عنوان شعر دوم : ....

آبستنم
آن قدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می‌ایستند
کوه‌ها
کلاهِ برف از سر برمی‌دارند
ومترسک‌ها
به گنجشکان سلام می‌کنند
بیقرارم
آن قدر که به احترام زاییدنم
شیرها
به آهوان لبخند می‌زنند
و صیادان
علف تعارف می‌کنند
آن قدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگ‌هایشان را فراموش می‌کنند
و برای هم دست تکان می‌دهند
و دخترِ شعر
متولد می‌شود.

نقد:
این شعر هم دقیقاً همان ساختار شعر جنگ را دارد دقت کنید شعر چنین است:
آبستم
شعر می‌زایم
شعرهایم چنین تصاویری دارند...
در حقیقت به تصویر کشیدن رسالت شعر است و شامل تمام اشعار هم می‌شود همان گونه که شعر پیشین تمام جنگ‌ها را شامل بود پس فضای تصویر شده در این شعر هم از نوع مجاز مرسل است و گستره‌ی تأویل فضای استعاری را ندارد. این شاعر باید گستره ی تأویل اشعارش را تا حد تعداد خوانندگان گسترش دهد و این ممکن نیست مگر این که خلق فضای استعاری را بشناسد درست است که خلق فضای مجاز مرسل و مجاز کنایی هم ارزش خود را دارد ولی در این محدوده، شاهکار خلق نمی‌شود. باید اشاره کنم که این گونه اشعار فریاد در فضای احساس نیستند که شعار صرف باشند و یک مرحله در خلق فضای مجازی که ویژگی اصلی هنر است پیش آمده‌اند اما باید یادآور شوم که اوج آفرینش در فضای استعاری است و شناخت این فضا برای هر هنرمندی واجب است توصیف کردن و کپی کردن آفرینش‌های خدا ارزشی بیش از کپی کردن یک تابلو نقاشی از روی یک اثر هنری جاودانه ندارد تنها مجازهای مرسل و کنایی از مرحله شعار در فضای احساس گذشته‌اند و این است که می‌بینیم گستره‌ی تأویلشان محدود است در حالی که فضاهای استعاری گاهی گستره‌ی تأویلشان از تعداد خوانندگان هم می‌گذرد چرا که ممکن است یک خواننده در هر خوانش به تأویلی تازه برسد اگر روایت به گونه‌ای بود که هر زایشی را در برمی‌گرفت و حتی یک زن حامله هم می‌توانست با آن همزاد پنداری کند و احساس کند جنینش در خور چنین احترامی است و دنیایی خواهد ساخت که در شعر به تصویر کشیده شده؛ آن وقت شعر یک شاهکار بود.

عنوان شعر سوم : سرباز

اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ می‌برد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

نقد:
این شعر کوتاه هم همان ساختار دو شعر پیشین را دارد و فضای تصویری از نوع مجاز مرسل است و تنها تمام جنگ‌ها را در بر می‌گیرد و چیزی خارج از جنگ‌های کلاسیک را به تأویل نمی‌نشیند. لازم است اشاره کنم که این شاعر توان بالایی دارد خرده روایاتش بسیار شاعرانه است و به تنهایی هر کدام می تواند شعری کامل باشد که امیدوارم در شناخت ماهیت شعر بکوشد تا بشود آنچه باید باشد.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

همنشینی ردیف و قافیه

عنوان شعر اول : نامه
شب های انتظار من و ماه نامه ات
صبحی سپید می رسد از راه نامه ات

خاموش در برابر هم گرم صحبت اند
آیینه ی نگاه من و آه نامه ات

سنگین و سرد،صخره ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه ای از کاه؛نامه ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه ات

درخود شکست دختر اسطوره های تو
همچون کتابخانه ی بی شاهنامه ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه ات


مرجان بیگی فر(صبا)
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : نامه

عنوان شعر اول : نامه
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات

خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات

سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات

درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

نقد:
آنچه که در اولین خوانش جلب توجه می‌کند بلاتکلیفی قافیه است که نمی‌داند با ردیف چگونه نسبتی دارد گاهی باید ترکیب شود با ردیف: «ماه‌نامه‌ات». گاهی باید مضاف ردیف باشد: «آهِ نامه‌ات» و گاهی هم با ردیف قطع رابطه کند. نمی‌دانم این رفتارها آگاهانه است یا باید به حساب ضعف شما در زبان بگذاریم من که نمی‌توانم منطق آگاهانه بودن آن‌ها را پیدا کنم و به جرأت می‌توانم بگویم که آگاهانه نیست و ضعف است بگذریم:
در مصراع مطلع دو گونه می‌توان برخورد کرد اول این که ماه‌نامه را ترکیب بگیریم که مشکل‌زاست چرا که ماهنامه معنایی دارد و مصداقی که با متن سازگار نیست. دوم این که بگوییم شب و من و ماه و نامه‌ات معطوف‌هایی هستند که محفلی ساخته‌اند با این فرض حذف «واو» عطف بین «ماه» و «نامه‌ات» جایز نیست و این فرض را هم باطل می‌کند. در مصراع دوم این بیت صفت سپید برای صبح یا حشو است یا این که منطق حضورش در عبارت نیست:
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات
در بیت دوم اگر «آه» برای «نامه‌ات» مضاف باشد با قالب شعری مغایرت دارد چرا که کسره‌ی اضافه در دیگر ابیات نیست پس نمی‌تواند «آه» از آن نامه باشد و اگر نباشد این «آه» از کجا آمده است اگر از صاحب آیینه‌ی نگاه است که دیگر خود آیینه آه دارد و کدورت از خودش است تنها منطق حضور آه این است که آمده است تا تناسبی با آیینه داشته باشد و حشو است:
خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات
در بیت سوم ترصیع درخور توجه است اما متأسفانه تصنعی می‌نماید چرا که ترکیبات «صخره‌ای از کوه» و صفحه‌ای از کاه» به نظر می‌رسد «کوه» و «کاه» آمده‌اند که تنها مراعات‌النظیر باشند چرا که در ترکیب اول متمم «از کوه» حشو است و در ترکیب دوم اگر با تسامح بپذیریم مفهوم کاغذ کاهی را متبادر می‌کند و تضادهای قرینه‌های ترصیع هم که «سنگین و سرد و بی‌تاب و سست» یک زوج و «صفحه و صخره» زوج دیگر و «کوه و کاه» زوج سومند و در پایان می‌مانند «بغض و نامه که تضادشان چندان مشخص نیست:
سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات
در بیت بعد هم طلا و سرب با همان تقابل ظاهر شده‌اند گرچه این تقابل بین سه حرف و دو خط اتفاق افتاده و طلایی ظاهراً جنسیت است ولی سربی خاصیت، یا این که نامه را چاپی بگیریم با چاپ قدیم که آن هم اثر حروف سربی است. نه چنین نیست ما تنها می‌توانیم سنگینی مضمون نامه را سربی بگیریم که زیبایی آن انکار ناپذیر است اما تقابلش و تناسبش تهمت تصنع در بر دارد اگر چنین نبود بسیار زیبا بود:
از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات
در بیت بعد ترکیب «دختر اسطوره‌های تو» که به جای «دختر اسطوره‌ای تو» نشسته است به نظر می‌رسد آفتی است که وزن به شاعر تحمیل کرده است و تشبیه ضعیف دختر به شاهنامه با وجه شبه شکستگی قدرتی ندارد:
درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات
در بیت آخر اگر صبا را تنها تخلص بگیریم و بو را هم از نامه بگیریم «تبعید شد» را می‌توانیم «تبعید کرد» به حساب بیاوریم ولی اگر صبا را در ایهام بگیریم یا آن را تنها باد معنا کنیم این تبعید شدن بی‌ارتباط می‌شود البته در صورت اول هم نابود شدن نامه با در چاه انداختن منطقی ندارد چرا که معمولاً چنین نامه‌ای سوزانده می‌شود یا دست کم پاره می‌گردد مگر این که برخورد ما با «چاه» اسطوره‌ای شود و درد دل با چاه و از این حرف‌ها که بازسرایی شعر است و بهتر است به این ورطه نیفتیم:
آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

گنگ خواب‌دیده

 عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب درد اَند
و دلهره ای
بر سر برج ها
این خانه های فرو ریخته
چگونه حرفها را بیرونم بکشم
سر بلند می کنم
دست هایم می افتد
دست می تکانم
چشم هایم در غبار می ایستد
در ستون های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه تر ردیف کنم


پری طیبی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : باتلاق

عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب دردند
و دلهره‌ای
بر سر برج‌ها
این خانه‌های فرو ریخته
چگونه حرف‌ها را بیرونم بکشم
سر بلند می‌کنم
دست‌هایم می‌افتد
دست می‌تکانم
چشم‌هایم در غبار می‌ایستد
در ستون‌های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج‌ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه‌تر ردیف کنم

نقد:
روایت شما پر از ابهام است به حدی که خواننده نمی‌تواند تصوری از تصویرهای ارائه داده شده داشته باشد دقت کنید شما در عبارت اول می‌گویید:
این خانه‌های فروریخته بر سر برج‌ها اسباب درد و دلهره‌اند. خانه چگونه بر سر برج فرو می‌ریزد نکند منظور از سر برج آخر ماه است من که چیزی دستگیرم نمی‌شود ایراد این عبارت کجاست؟ حذف بی‌جا یا انتخاب نابجای واژگان؟ خودتان باید بهتر درک کنید من تنها ابهام را بیان می‌کنم.
بعد می‌گویید: چگونه حرف‌ها را بیرون بکشم؟ از کجا می‌خواهید حرف بیرون بکشید اگر از خودتان است نباید این گونه بیان کنید در هر حال ابهام این عبارت ظاهراً از حذف بی‌جاست.
در چهار جمله‌ی بعدی هم ابهام وجود دارد ارتباط سر بلند کردن با افتادن دست‌ها علاوه بر این که این افتادن نامشخص است واقعی است یا کنایی؟ قرینه‌ای وجود ندارد برای کنایه و کنایی هم نمی‌تواند نباشد یک حالت از بهت‌زدگی! ببینید مشخص نیست و تازه این اتفاق‌ها در ستون‌های از بن فروریخته می‌افتد عبارت این را می‌گوید و مشخص هم نیست وقتی ستون‌ها از بن فروریخته بیم لغزش برج‌ها چه صیغه‌ایست وقتی ستونی دیگر در کار نیست این بیم بی‌مورد است و بعد ناگهان فضای شعر استعاری می‌شود و شاعر در ردیف‌کردن شاعرانه سطرها می‌ماند. چه می‌خواهید روایت کنید؟ نکند می‌خواهید بگویید در پس‌لرزه‌های زلزله نمی‌توان شعر سرود؟ یا این برج‌ها و ستون‌ها مربوط به شعر هستند؟ چرا من خواننده نمی‌توانم با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟ روایت گویا نیست و بیشتر هم حاصل حذف‌های نابجاست ظاهراً و گاهی هم ضعف بیان در کاربرد صرف و نحو زبان.ابتدا تکلیفتان را با تصاویر فضای خیال روشن کنید تا خودتان آن‌ها را شفاف ببینید بعد دست به کار روایت آن‌ها شوید اگر عالم همه کر هم باشند شما گنگ خواب‌دیده نباشید. به هر حال در موقعیت این روایت هرچه در ماهیت این متن بنویسم به خطا رفته‌ام.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

اصرار بی‌جا برای سرودن شعر بلند

عنوان شعر اول : .
و سایه ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته ترین آدم این لحظه
هنوز سرپا هستم
با کوله باری از سیب های نشسته
که نمیتوانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه اش
پشت دخل هایشان می نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه ی پولتان را بردارید
من از جایی می آیم
که هیچ کس از آن جا نمی آید

و بالاخره سکوت را تهدید می کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغد ها بهت زده می نگرند
و پی در پی
می گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می رود
می گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه میکند
تفنگ را بر عمامه اش گذاشته
و می سوزد
به مرد دوم می گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می شوید
و باران بند می آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از اینکه این را بگوید
می سوزد
به مرد سوم نمی گویم کیستی
و او سرش را بی مقدمه به سمت من می گیرد
و می گوید کیستی
گفتم
من از جایی می آیم که ...
و من آب می شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین بر میدارد
گاز می زند
سایه ها را بر میدارد
و می رود

عنوان شعر دوم : .
همزمان با جریان دادن بی اخلاقی
شیشه ای باده بیاور ، ببرم ای ساقی

تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی

زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازی اش را بخوری مانده به جانت داغی

زندگی یعنی جان کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی

راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی

چشم های تو که اینطور به هم قافیه اند
مژه هایت چه شود !! قافیه ی الحاقی

حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور ببرم ای ساقی

 حسین چمن سرا
.

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : .

عنوان شعر اول : .
و سایه‌ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته‌ترین آدم این لحظه
هنوز سر پا هستم
با کوله باری از سیب‌های نشسته
که نمی‌توانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده‌اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه‌اش
پشت دخل‌هایشان می‌نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه‌ی پولتان را بردارید
من از جایی می‌آیم
که هیچ کس از آن جا نمی‌آید

و بالاخره سکوت را تهدید می‌کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغدها بهت‌زده می‌نگرند
و پی در پی
می‌گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می‌کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می‌رود
می‌گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه می‌کند
تفنگ را بر عمامه‌اش گذاشته
و می‌سوزد
به مرد دوم می‌گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می‌شوید
و باران بند می‌آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از این که این را بگوید
می‌سوزد
به مرد سوم نمی‌گویم کیستی
و او سرش را بی‌مقدمه به سمت من می‌گیرد
و می‌گوید کیستی
گفتم
من از جایی می‌آیم که ...
و من آب می‌شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین برمی‌دارد
گاز می‌زند
سایه‌ها را برمی‌دارد
و می‌رود

نقد:
این متن بلند ملقمه‌ایست از چند چیز: چند شعر که البته نواقصی دارد و یک داستان. شعر اول که با مصراع:
خورشید از همه چیز عبور کرده بود
تمام می‌شود کلیت ساختار در مخیله‌ی شاعر شکل گرفته است اما تصویر ایجاد شده در روایت گزارش شده است با چند جمله‌ی خبری و ایراد هم همین جاست این رفتارها باید اجرا شوند نه این که خبر داده شوند باید در روایت شعر تجدید نظر کنید. و اما شعر دوم که از درخت سیب آغاز می‌شود و مصراع‌های بین این دو شعر زائدند و البته شعر دوم هم با یک تشبیه در ابتدای شعر:
من یک درخت سیبم
ویران می‌شود این تشبیه را بردارید تا بتواند استعاره در کلیت شعر شکل بگیرد و شایان ذکر است که اگر این شعر از متن جدا شود و شکل بگیرد پیوند ناگسستنیش با داستان پایان متن باید گسسته شود تا بتوان آن را به نقد نشست. داستان پایان متن هم باید در مقوله‌ی داستان نقد شود.
عنوان شعر دوم : .
هم‌زمان با جریان دادن بی‌اخلاقی
شیشه‌ای باده بیاور ، به برم ای ساقی
تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی
زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازیش را بخوری مانده به جانت داغی
زندگی یعنی جان‌کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی
راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی
چشم‌های تو که اینطور به هم قافیه‌اند
مژه‌هایت چه شود !! قافیه‌ی الحاقی
حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور به برم ای ساقی
نقد:
این به ظاهر غزل یک قافیه‌بندی ضعیف است همه جا قافیه‌ها تصویرسازند آن هم تصاویری ناهمگن و اغلب ناقص و زبان هم گاهی گنگ است مثلاً در مصراع اول «جریان دادن بی‌اخلاقی» به چه معناست یعنی بی‌اخلاقی چون رودی به جریان افتاده است حال این خوب است یا بد است ارزشی در این مصراع نیست که شاعر دوست دارد شیشه‌ای باده در برش باشد که دستور می‌دهد به ساقی که آن را به برش بیاورد . متمم «به برم» حشو است و مصراع تنها همین جمله است: شیشه‌ای باده بیاور ای ساقی که برای پر شدن وزن متممی حشو شده است
در بیت بعد واو ربط همپایگی در مصراع اول زائد است:
تا از این هستی بی پیکر در نیست شوم
علاوه بر آن «این هستی بی‌پیکر» دیگر چیست؟ و در مصراع دوم این بیت که مجاز دباغی به جای پوست کمی عبارت را طنز کرده است که با سیاق کلام سازگار نیست.
در بیت سوم: بازیش را بخوری ضعف زبانی دارد بازی‌خوردن یک فعل مرکب است و آمدن «را» مفعولی بین دو جزء فعل مرکب جایز نیست علاوه بر آن افعال دو جمله مصراع دوم با هم سازگار نیستند به جای «مانده» باید «می‌ماند» باشد.
بیت چهارم ایرادی ندارد البته کشفی هم ندارد.
در بیت پنجم این احوال‌پرسی با رهبر قوم یاغی فریاد می‌کند که تنها برای آوردن قافیه‌ی «یاغی» آمده است.
در بیت ششم هم اصلاحی به کار رفته است که در علم قافیه جایگاهی ندارد و دست کم من این اصطلاح را نشنیده‌ام قافیه‌ی الحاقی دیگر چه صیغه‌ایست اگر چشمان را به هر چیز دیگری هم تشبیه کرده بودی می‌توانست مژگان همان چیز الحاقی باشد.
در بیت آخر هم اتفاقی که بین دو جزء فعل مرکب «خانه کند» افتاده است بسیار زننده است و تکرار مصراع حشودار هم در پایان مزید بر علت دیگریست.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت ابزار کار

عنوان شعر اول : زن

زخمه می زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می زدند
دیده میشد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می کنم
باز هم
بی تو کم می آورم..

 

 مرضیه عباسی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : زن

زخمه می‌زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

نقد:
بهتر است این سه شعر شما را بهانه آموختن زبان فارسی کنیم و تذکراتی در این مورد داشته باشیم از هر سه متن شما می‌توان بخوبی قضاوت کرد که شما زبان فارسی را بلد نیستید توجه داشته باشید سخن گفتن در یک زبان با شناخت آن زبان فرق دارد شناخت زبان دانستن دقیق صرف و نحو آن زبان است که شناخت آن کار ساده‌ای نیست اما برای یک شاعر ضرورت دارد. به متن این نوشته توجه کنید:
شما علاوه بر این که وارونه برخورد کرده‌اید و به جای این که دستان زن زخمه بر تار بزند این جاروست که زخمه می‌زند پس زندگی را جارو می‌نوازد و علاوه بر آن زخمه را به جای «زخم» به کار برده‌اید و پیداست در صرف زبان فارسی می‌لنگید.
«زخم» در گذشته‌های زبان فارسی به معنای «ضربه» است:
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من «شاهنامه»
کم‌کمک این نام برای اثر زخم و ضربه در زبان به کار رفته است و امروز ما به آنچه ضربه با بدن می‌کند می‌گوییم «زخم» و اما «زخمه»:
زخمه اسم آلت است و درست مثل «دسته، گیره، پوشه » ساخته شده است و آلتی است در موسیقی یعنی همان مضراب عربی که با آن سازهای زهی را می‌نوازند ولی شما در این متن به جای زخم به کار برده‌اید که جارو به دستان زن می‌زند و لابد گمان می‌رود که چه مجاز زیبایی و عجب هنجارگریزی و عادت شکنی زیبایی است! در صورتی که چنین نیست و اگر در این راه هم مؤفق می‌شدید باز هم اساس کار شما بر یک بازی زبانی بود که ساختار کاریکلماتور است.

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

نقد:
در این متن هم آشکار است که نحو زبان فارسی را نمی‌شناسید به دو مصراع پایانی متن توجه کنید:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..
دیده می‌شد ساختار جمله‌ی مجهول دارد و آنچه را که شما گمان کرده‌اید مفعول جمله است یعنی «چادر» نهاد این جمله‌ی مجهول است و دیگر نباید با «را» مفعولی همراه شود و ساختار درست جمله‌ی شما چنین است:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری که به رقص آمده بود..
یعنی چادری که به رقص آمده است از دور دیده می‌شد علاوه بر آن به معنای واژه‌ی «چادر» هم توجه نداشته‌اید این چادر که از دور دیده می‌شود چادری است که زنان بر سر می‌کنند یا خیمه است؟ متن روشن نمی‌کند و من نتوانستم با هیچ قرینه‌ای آن را درک کنم و این نیست مگر نتیجه‌ی عدم توجه به صرف و نحو زبان.
عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می‌کنم
باز هم
بی تو کم می‌آورم..

نقد:
این متن هم بر اساس بازی زبانی «فراق» و «تفریق» بنا نهاده شده که اگر این بازی را از آن بگیریم ساختار آن به هم می‌پاشد و این نوشته هم کاریکلماتور است.
شناخت زبان از هر جهت مثل شناخت رنگ‌ها و ترکیبات آن‌ها و همچنین شناخت انواع قلم مو و کاردک و همچنین انواع بوم نقاشی برای یک نقاش است چرا که هنر یک خاستگاه دارد و در تمام هنرها اتفاقی که در خیال هنرمند می‌افتد یکی است و تنها تفاوت در هنرها نوع ظهور آن فضای خیالی است نقاش برای ارائة‌ی خیال خود به سراغ بوم و قلم مو و رنگ می‌رود و شاعر برای ارائه‌ی خیال خود به سراغ زبان پس عدم شناخت زبان همان بلایی را به سر شاعر می‌آورد که عدم شناخت لوازم نقاشی به سر نقاش. پس ضروری‌ترین کار برای شما مطالعه در شناخت زبان فارسی است.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت روایت

 عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه میکرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می کردم
و جای جای خیابان
خون جاری ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می کند
سیگار می کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می کند
از جمله من ...

عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم


عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

 

حسین چمن سرا
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه می‌کرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می‌کردم
و جای جای خیابان
خون جاری‌ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می‌کند
سیگار می‌کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می‌کند
از جمله من ...

نقد:
دوست عزیز پیداست که شما روایت را نمی‌شناسید برای سرودن شعر باید توجه داشته باشی گزارش دادن تصاویر ذهنی شعر نیستند گزارش گزارش است چه از واقعه‌ای باشد که شاهد آن هستیم چه از واقعه‌ای که در خیال ما شکل گرفته است روایت گزارشی گروهی از جمله‌های خبری هستند که از ابتدا تا انتها تصاویر خیال را خبر می‌دهند درست مثل این متن شما درست است که این تصاویر در خیال شماست ولی روایتش یک گزارش خبری بیش نیست تصاویر در شعر باید اجرا شوند نه این که خبر وقوع آن‌ها بیان شود اجرا شوند درست مثل این که تئاتر آن در حال اجراست علاوه بر آن روایت شعر اطناب ندارد بلکه شاعر گزینش می‌کند و آنچه را لازم است به تصویر می‌کشد نه این که به صورت خطی تصاویر را به روایت درآورد که اگر چنین کرد دوباره به خطا رفته است و روایتش داستانی است بارها مثال زده‌ام روایت داستان مثل فیلم است و روایت شعر مثل عکس حال ممکن است یک شعر چند فرم عکس داشته باشد ولی دیگر فیلم نیست باید گزینش شوند و تصاویر ضروری به اجرا درآیند یک روایت تلگرافی. این روایت شما یک گزارش خبری است تازه همین گزارش هم درگیر تکرار و اطناب شده است تصایر هم ساختار شعری ندارند یعنی با اصلاح روایت هم متن به شعر نمی‌رسد.
عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم

نقد:
در این متن هم همان مشکل در روایت هست با این تفاوت که خیال شاعر حرکتی نه چندان در خور توجه به سوی شعر شدن برداشته است آن چا که عنکبوت و لاک پشت به متن می‌آیند گرچه لاک‌پشتی در کار نیست و تنها یک تعبیر تشبیهی است و تنهایی به لاک پشت تشبیه شده است و همین تشبیه هر آنچه را باید اتفاق می‌افتاد تا شعر شکل بگیرد ویران کرده است و بعد هم که عنکبوت در این لاک تار می‌تند لاک از لاکی می‌افتد به خانه‌ای تار عنکبوت گرفته بدل می‌شود و عملاً آن تشبیه هم از بین می‌رود و بماند از جیغ عنکبوت و کنایه‌ی هشت پا در یک کفش و بازیچه شدن و بعد هم بیمار سرطانی بی‌حوصله...
اگر همه‌ی این تصاویر هم ایراد نداشت باز هم شعر نبود زیرا نه این لاک می‌تواند تعمیم داده شود نه عنکبوت و نه بیمار سرطانی چیزی جز خود می‌تواند باشد. یک متن وقتی شعر می‌شود که فضای کلی آن یک فضای مجازی باشند و با دیدگاه خواننده شکل بگیرند و واژگان از دریچه دیدگاه خواننده به معنا برسند می‌بینیم متن شما چنین خاصیتی ندارد.

عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

نقد:
متن شما معلق است بین فضای خیال و فضای احساس. اگر پاییز بود و برگ‌های پاییزی و حوض یخ بسته و دچار اطناب و تکرار هم نمی‌شد و روایت هم از زبان یکی از برگ‌ها بود اتفاق می‌افتاد آنچه را که از یک شعر انتظار می‌رود اما می‌بینیم در این متن این شاعر است که از هجران معشوق می‌نالد و پاییز هم تنها یک فصل است و زمان گلایه شاعر از دوری معشوق و بقیه عناصر روایت هم همانند که هستند برگ، حوض و یخ و حتی سردی پاییز و حوض یخ‌زده در فضا نیست و احساسی به خواننده منتقل نمی‌کند.
این متن می‌تواند شعر شود اگر شاعر ماهیت شعر را بشناسد و مجازی بودن فضای خیال خویش را درک کند.

  • محمد مستقیمی، راهی