آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۰۲ مطلب با موضوع «شعر نو» ثبت شده است

۰۶
شهریور

خود سانسوری

 

عنوان شعر اول : شعر1

لب های رنگی ات را که جا می گذاری

دست باد خواهم داد

نقاش عشوه گری که

می دانم در برابر زیبایی ات

پریشان تر خواهد شد

اگر خواب پروانه ها همیشه یک رنگ نیست

و برگ ها مدام می میرند

رویش انتظاری ست

که باران نام دارد

 

عنوان شعر دوم : شعر2

گلدان با دهانی باز

ها که می کند

گل می دهد

پشت پنجره ای که خورشید هر روز

دست می برد توی تنش

و باد طوری راهش را کج می کند

که چشم هایش درست بیفتد توی چشم هاش

بانوی درهای بسته!

امتداد تصویرهای آینه!

زخمی تمام ساعت ها!

می بینی؟

جهان از پشت پنجره هم می تواند

بزاید

 

عنوان شعر سوم : شعر3

خدای جاروهای پیشی!

خدای زنبیل های کوچک رنگی!

خدای آفتاب خورده ی عباپوش مشکی!

خدای گوشه نشین جدول!

زمین خوردن را بلدی

و زخم ها را می فهمی

مادر تمام کوچه های خاکی!

مادر بچه های فوتبال زیر ذل آفتاب!

با توپ های لاکی

شام کی آماده می شود؟

بچه ها به خواب رفته اند

آب به جوش آمده ات را

روی تمام صندلی های سازمان های قانونی بریز

صبح که دوباره بیاید

به پیامبرانت

بشارت ده

شهر آغاز شده

و معجزه شان باید سکه باشد

 

فاطمه جمعه شاد

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعرهایت یک سیر نزولی دارند از خوب به ضعیف. شعر اول خوب است و شعر دوم ماهیت خوبی دارد ولی در روایت قدری مشکل دارد که باید آن را متوسط دسته‌بندی کنم و شعر سوم به شعار رسیده است که بهتر است ویژگی‌های این دسته‌بندی را بررسی کنیم:

شعر اول فضای استعاری خوبی را شکل داده است البته می‌توانست عالی باشد یک ایراد که شاید از نظر عده‌ای ایراد نباشد و برجستگی باشد نامعلوم بودن مخاطب شعر است که خواننده بیشتر درگیر شناختن این مخاطب می‌شود و از فضای اصلی شعر دور می‌گردد. شناخت این مخاطب به گونه‌ایست که حل آن حسی به خواننده می‌دهد که انگار هدف از سرودن همین بوده است و بس و باید اشاره کنم که شعرهایی از این دست که در پایان تنها پدیده‌ی توصیفی شناخته می‌شود شعر نیستند و چیستان هستند البته شعر شما این هدف را دنبال نمی‌کند و فضای استعاری ترسیم شده در آن کامل است ولی اگر این مخاطب معرفی شده بود بهتر بود و نکته دیگر این که در پایان معرفی باران می‌توانست زیباتر باشد:

رویش انتظاری‌ست

که باران نام دارد

شعر دوم مشکلاتی دارد که آن را تا سطح متوسط پایین می‌آورد. یکی ابهامی است که در مرجع ضمیرها دیده می‌شود:

که چشم‌هایش درست بیفتد توی چشم‌هاش

دقت کنید هیچ کدام از دو مرجع روشن نیستند علاوه بر آن این آوردن دو ضمیر عین هم در یک عبارت با آن که دو مرجع «باد و گلدان» پیش از این عبارت آمده‌اند اما جابجایی آن‌ها مشخص نیست در این گونه موارد باید تأملی در روایت داشته باشیم اتفاقاً زبان فارسی از زبان‌هایی که این ابهام کمتر در آن دیده می‌شود پس بهتر است مراقب باشیم و اما ابهامی که در پایان شعر دیده می‌شود و شاید تعمدی در کار بوده است و من باور دارم که این ابهام عمدی است به دلایلی که اشاره نمی‌کنم و خود شاعر می‌داند ولی یادآور می‌شوم که این گونه خودسانسوری‌ها درست نیست البته اگر حدس من در خود سانسوری درست باشد توصیه می‌کنم شگردهای کنایی را برای روایت این گونه موارد پیدا کنید همان گونه که در این جا به کار گرفته‌اید که ظاهراً نیاز نبوده است اگر هم اشتباه می‌کنم به برداشت شخصی من نسبت دهید و به ذهنیت خواننده که اگر ایرادی هست از خواننده است:

بانوی درهای بسته!

امتداد تصویرهای آینه!

زخمی تمام ساعت‌ها!

می بینی؟

جهان از پشت پنجره هم می‌تواند

بزاید

ولی اگر بپذیریم که این تصویر به همین شکل که آمده باید می‌آمد ابهامی که در «امتداد تصویرها و زخمی ساعت‌ها» نهفته است به جا می‌ماند این کنایه‌ها روشن نیستند گرچه خواننده از «درهای بسته» به تعبیری می‌رسد ولی اگر روشنایی بیشتری در این دو کنایه بود بهتر بود.

و شعر سوم که می‌توانست فضای استعاری به گونه‌ی دو شعر پیشین شکل بگیرد با خداهایی که در ابتدا شعر می‌آیند ولی پس از دو سه مصراع به ورطه‌ی شعار می‌افتد و خداها در خدای یکتا ادغام می‌شوند و متن تنها یک گلایه است از خدا که چرا چنین است باید توجه داشته باشیم هر گاه متنی به یک پیام شسته رفته برسد و همه‌ی خوانندگانش به یک برداشت مشخص برسند آن متن دیگر بیانیه است و شعر نیست افتادن در این ورطه متأسفانه بلایی است که اغلب دچار آن می‌شویم و دلیلش هم رسالت پیام رسانی است که ما ایرانیان به آن مبتلا هستیم و باید خود را مداوا کنیم و بدانیم که جای پیام رسانی در هنر و ادبیات نیست شعر و ادبیات و تمام هنرها آیینه‌هایی هستند که مخاطب خود را در آن‌ها می‌بیند نه هنرمند را. اشاره کنم که همین متن شعارزده هم ابهام‌هایی دارد که بهتر است اشاره کنم اولین ابهام در صفت «پیشی» است که برای جارو آمده که من نفهمیدم چیست البته شاید ضعف از من خواننده باشد نمی دانم و دوم در دو مصراع پایانی آغاز شدن شهر و سکه بودن معجزه را هم نفهمیدم:

شهر آغاز شده

و معجزه‌یشان باید سکه باشد

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

شگردهای روایت

 

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می چرخانی

به من که رسیدی

پای گل های روسری ام آب می ریزی

دکمه های پیراهنم

سرک می کشند به انارهایی که

قرار بود با دست های تو چیده شوند

نقل های دامنم را

برای روز مبادا نگه میدارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می رود حیاط

کل می کشند درخت ها

شمعدانی ها خواب تور سفید می بینند

تو

با بهار می آیی

تکه

تکه

تکه استخوان هایت را بو می کنم

دست هایت را

کجای جنگ جا گذاشته ای

که هر چه دست می برم

انگشت حلقه ات را پیدا نمی کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می کند

باد گل های روسری ام را می چیند

و نقل ها به سوگ آمدنت

سیاه می پوشند

 

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که تاری اتاق را می برد

و نور را به پیشانی ات می کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه پر می شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده اند

به یتیم خانه ها

به خانه های یتیم

هیچ روزنامه ای سرک نمی کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانی ات دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی ست برای رنجیدن

کور سوئی ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

روزنامه ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می کند

و آتش را در هر گوشه اش

خانه های زیادی را می سوزاند

و تو را

هر گوشه این اتاق پنهان کنم

گوشه ای از جنگ را

از روزنامه ها دور کرده ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می پیچم

ملحفه سفید را روی شانه ات

و ترس در مشت هایم گره می خورد

فردا

روزنامه ها تیتر می زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می خواستم لکه های خون راازشیشه ها پاک کنم باروزنامه هایی که از جنگ می نویسند (داود سوران)

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می زنی

با لباسی که بوی جنگ می دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می کنی

 

از صلح حرف میزنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می بری

با تنی که بوی جنگ می دهد

و می اندیشی

به جنگنده ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

رها زاهدی (پرهام)

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : خبر آمدنت

خبر را دست به دست می‌چرخانی

به من که رسیدی

پای گل‌های روسریم آب می‌ریزی

دکمه‌های پیراهنم

سرک می‌کشند به انارهایی که

قرار بود با دست‌های تو چیده شوند

نقل‌های دامنم را

برای روز مبادا نگه می‌دارم

خبر به انتهای کوچه رسید

ریسه می‌رود حیاط

کل می‌کشند درخت‌ها

شمعدانی‌ها خواب تور سفید می‌بینند

تو

با بهار می‌آیی

تکه

تکه

تکه استخوان‌هایت را بو می‌کنم

دست‌هایت را

کجای جنگ جا گذاشته‌ای

که هر چه دست می‌برم

انگشت حلقه‌ات را پیدا نمی‌کنم

روز مبادا رسید

خبر کوچه را پر می‌کند

باد گل‌های روسریم را می‌چیند

و نقل‌ها به سوگ آمدنت

سیاه می‌پوشند

 

نقد شعر اول:

شعر مؤفقی است بویژه در روایت، شگردهایی دیده می‌شود که هم روایت را لطیف و غافلگیرکننده می‌کند هم به توصیف کمک می‌کند. شعر که فضای جنگی دارد با خبری آغاز می‌شود که مخبر با موضوع خبر یکی است و این یگانگی یکی از آن شگردهای زیباست و بعد سرایت این خبر به پدیده‌های ریز و درشت: از گل‌های روسری که مخبر آن‌ها را آبیاری می‌کند ولی در اصل با اشک صاحب روسری آبیاری شده‌اند و این درآمیختگی پدیده‌ها شگرد دیگری است که روایت را برجسته می‌کند و بعد تصویری بسیار زیبا و زیرکانه با سرک کشیدن دکمه‌های پیراهن به انارهایی که قرار بوده است با دست‌های مخبر چیده شوند. تصویر گرچه اروتیک است اما ساختار زننده و چندش‌آوری چون بسیاری از تصویرهای جوانان امروزی ندارد بسیار لطیف و دو بعدی است و شاید در نگاه ابتدایی ظاهر نشود و این هم شگرد دیگری برای روایت آنچه در فرهنگ ما تابو است ولی روایت آن گاهی ضرورت دارد و بالاخره نقل‌های دامن که برای روز مبادا هستند و این نقل‌ها و روز مبادا هم همان شگرد قبلی است با پنهان‌کاری بیشتر چرا که ضرورت دارد پنهان‌تر باشد. از این جا به بعد خبر، خود شخصیت می‌یابد و بی آن که نیاز به مخبر داشته باشد خود تا انتهای کوچه می‌رود زیرا لازم است مخبر در همین فضا بماند و بعد ریسه رفتن حیاط با آن ایهام زیبا در واژه‌ی «ریسه» و کل کشیدن درختان و خواب دیدن شمعدانی‌ها که به گل سفید نشتنشان به رؤیا تبدیل شده است. از این جا به بعد تو می‌آیی که پیش از این با خبر آمده‌ای و این تو دیگر استخوان‌هاست که با بهاری که با ریسه رفتن حیاط و کل کشیدن درختان و رؤیای شمعدانی‌های آمده است می‌آیی و بعد آنچه که در این استخوان‌ها جستجو می‌شود زیباست بوی تو و انگشت انگشتری که در آن ها نیست و معلوم نیست دست‌ها در کجای جنگ مانده است و این اوج شعر است. واقعاً دست‌های شهید در کجای جنگ مانده است؟ پرسشی که هماره در تاریخ جاری است و این حستجو زیباست چرا که روز مبادا رسیده است و دستان تو نیست تا حلقه‌ی روز مبادا را بر انگشتت کنم و در انتها خبر به باد تبدیل می‌شود و گل‌های روسری را تاراج می‌کند و سیاه‌پوشی نقل‌های دامن.

آغازی زیبا، روایتی شگفت‌انگیز و یک پایان ادامه‌دار تا همیشه‌ی تاریخ. یک فضای استعاری کامل در فضایی جنگی.

عنوان شعر دوم : جنگ

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که تاری اتاق را می‌برد

و نور را به پیشانیت می‌کوبد

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

تو

دست بکش از پنجره

خواب را از پیشانیت دور کن

نوری که به قلبت اصابت نکند

نور نیست

کور سوئی‌ست برای رنجیدن

کور سوئی‌ست برای رنجاندن

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

روزنامه‌ای که درد را

در آن به هر زبانی بنویسم

درد می‌کند

و آتش را در هر گوشه‌اش

خانه‌های زیادی را می‌سوزاند

و تو را

هر گوشه‌ی این اتاق پنهان کنم

گوشه‌ای از جنگ را

از روزنامه‌ها دور کرده‌ام

فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

 

پ ن: من چقدر احمق بودم که می‌خواستم لکه‌های خون راازشیشه‌ها پاک کنم باروزنامه‌هایی که از جنگ می‌نویسند. (داود سوران)

نقد شعر دوم:

این هم یک شعر مؤفق دیگر قهرمان شعر پیشین «خبر» بود و قهرمان این شعر «روزنامه» است روزنامه‌ای که راوی درک و فهمش را میان کلمات روزنامه «می‌پیچد» انگار لای روزنامه پیچیده است تا به سطل بسپارد کنایه‌ای بسیار زیبا در این که روزنامه با درک ما چه می‌کنند؟! و پس کاربرد دیگر و اصلی روزنامه به میان می‌آید و آن پاک کردن شیشه با روزنامه است که برترین استفاده‌ی از آن معرفی می‌شود چرا که شیشه‌ها را پاک می‌کند تاری اتاق را می‌برد و نور را به پیشانیت می‌کوبد در این جا راوی به ترجیح‌بند خود بر می‌گردد: « فهمم را میان کلمات روزنامه می‌پیچم» و اشاره می‌کند به آنچه که روزنامه‌ها می‌کنند و آنچه که باید بکنند و نمی‌کنند:

روزنامه پر می‌شود از کودکانی که

راه خانه را گم کرده‌اند

به یتیم‌خانه‌ها

به خانه‌های یتیم

هیچ روزنامه‌ای سرک نمی‌کشد

و بعد به خود می‌آید و نهیب می‌زند به خویش که چرا نوری که از پنجره‌ی پاک شده به پیشانیت خورده به قلبت اصابت نکرده و دل خوش کرده‌ای به روزنامه‌ها و خبرها؟ و دوباره با ترجیح‌بند با خود درگیر می‌شود که بیان درد از زبان روزنامه‌ها خود درد است و و بیان آتش، خانه‌سوز است و با یک شگرد زیبا در همین فضا گریز می‌زند به که اگر تو را از روزنامه‌ها پنهان کنم و در پستوی خانه بگذارم گوشه‌ای از جنگ و تاریخ را از روزنامه‌ها دور کرده‌ام و برای آخرین بار به ترجیح‌بند خود برمی‌گردد و رفتاری می‌کند که که تیتر فردای روزنامه‌ها ‌شود: عکس شهید را با ملحفه‌ی سفید می‌پوشاند و مشت‌هایش را گره می‌کند:

ملحفه‌ی سفید را روی شانه‌ات

و ترس در مشت‌هایم گره می‌خورد

فردا

روزنامه‌ها تیتر می‌زنند

زنی دوست نداشت

محبوبش را در لباس جنگ ببیند

آغازی زیبا و کند و کاوهای درونی راوی زیبا و گریز، زیباتر و یک پایان خوب.

 

عنوان شعر سوم : صلح

از صلح حرف می‌زنی

با لباسی که بوی جنگ می‌دهد

 

گلوله را به خانه می بری

و پیشانی مادرت را می بوسی

بندهای پوتینت را

به موهای دخترت می‌بافی

و به یاد چشم

پسرانی که به بلوغ نمی‌رسند

برای پسری که در راه نداری

نام زیبا انتخاب می‌کنی

 

از صلح حرف می‌زنی

با جای خالی صفحه دوم شناسنامه‌ات

با زنی که جنگ

اثر پدرش را مفقود کرده است

 

به اتاق پناه می‌بری

با تنی که بوی جنگ می‌دهد

و می‌اندیشی

به جنگنده‌ای که صبح تو را

به کودکان نشان خواهد داد

 

نقد شعر سوم:

و قهرمان شعر سوم یک رزمنده است که مخاطب شعر است مخاطبی که باز هم با یک شگرد زیبا به نقد کشیده شده است. رزمنده‌ای که با لباس رزم از میدان برگشته با بوی باروت از صلح سخن می‌گوید و قطار فشنگ بر دوش و در رؤیاهایش با دختر نداشته‌اش بازی می‌کند و نامی زیبا برای پسر نداشته‌اش انتخاب می‌کند و برای همسرش که نامش در صفحه دوم شناسنامه‌اش نیامده یعنی همان همسر نداشته‌اش که دختر یک مفقودالاثر است از صلح سخن می‌گوید و با همان بوی باروت تنش به اتاق پناه می‌برد در حالی که به جنگنده‌ای می‌اندیشد که فردا برای بمباران پرواز می‌کند تا کودکان را بکشد.

یک فضای جنگی بسیار گسترده در استعاره‌ای شگفت که هرچیز و هرکس را که در جای خود نیست در بر دارد یک انتقاد گسترده که تنها در جنگ نیست که همه جاست و شعر سوم مؤفق شماست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

ویرانگری در ماهیت

 

عنوان شعر اول : باد

لب واکرده است این شعر

و از حواسِ پرتی در گوشه‌ی اتاق می‌گوید

که همیشه دو فنجان ریخته است

 

از دیواری

که هرروز ترکی تازه را

می‌گذارد توی جیب‌هاش

 

و پنجره

که عینکی تازه می‌خواهد

 

دلم برای باد می‌سوزد

دلم می‌سوزد

که بی‌قرارتر از من

هی این‌پا و آن‌پا می‌شود

 

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

اصلاً

از هر طرف که نگاه کنی

آنسوی میله زندان است

تفاوت، در اندازه هاست

 

و باد عصبانی است

عصبانی است که پنالتی علی دایی به اوت رفت

عصبانی است که همه‌چیز را با خودش برد

تا هرچه سبز

ناگهان بخشکد درجا

و خشکیده‌اند هنوز

که تبر را نگهبان جنگل کرده‌اند.

 

کسی آغوشی برای باد نگشوده است

در طوفان اگر قدم‌ زدی

می‌فهمی باد چقدر عاشق است

 

طوفان را قدم زده‌ام

و به هر دری زده‌ام

که بگویم: های مردم

طوفان نسیمی بوده

در استالینگراد

در عبور از سربازانی

که عینک‌های غبار گرفته را

با دست‌های خونی‌شان پاک می‌کرده‌اند

و برای عشق خود

سرخ‌ترین نامه‌ها را می‌نوشته‌اند،

وقتی طعم آخرین بوسه را

دیگر از یاد برده‌ بودند

 

باید برگردم

و دوستت‌دارم‌ها را

ها کنم در

دل‌های یخ‌زده‌شان

باید برگردم

کمی عقب‌تر

و هیتلر را در دانشگاه وین بپذیرم

و از مادران تقاضا کنم

گاندی های بیشتری بزایند

ماندلا های بیشتری

شاعران بیشتری

 

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

 

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

 

 

عنوان شعر دوم : بی‌نام

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

 

به شهادت جانبازی

که ترکِش‌ها هنوز در جستجوی معبر

زیر سیم‌های خاردار نخاع، سینه‌خیز می‌روند

و برای سال‌ها

سقف چرکیِ ترک‌خورده‌ی همین الآن فروبریزدِ اتاقش

تنها منظره‌ی ندیدنی اوست

 

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

 

به انگشتانی

که هر سال در کفش جمع‌تر می‌شوند

و کیفی که هر ظهر

دست‌به‌دست شده است

 

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

 

به تباهی رزمنده‌ای

و تنِ زنش که تنهاوطنش بود

که هر چقدر در کوچه‌ی علی

با سر به دیوار، چپ می‌زد

را تاب نیاورد

تا باد کند رگ از سُرَنگی

که غیرت را از دستی به دستی

دست‌کاری می‌کرد

 

به شلیک تیر

و فوران خونِ به‌جوش‌آمده‌ بر صفحه‌ی کاغذ

و این مشت گره شده

که در زاویه‌ی ۶۷ درجه از تن،

رفت و

برگشت دارد،

ما هنوز در جنگ‌ایم.

 

عنوان شعر سوم : قتل زنجیره‌ای

دلگیرِ دریا

ما جاشوهایی خسته بودیم

در چای‌خانه‌های شرجی‌زده.

بر پوست تیره‌ی خود

درد می‌کشیدیم وُ دود

هوای کشف هیچ آسمانی

به سرش نمی‌زد

 

سرفه همیشه نشانه‌ی بیماری نیست

گاه کلمه در گلو گیر می‌کند

قلاب می‌اندازی

و هرچه دست‌وپا می‌زنی

در عمق بیشتری

فرو می‌رود این ماهیِ سیاه

این‌گونه است که هیچ شاعری

صیدش را

نمی‌تواند روی صفحه‌ی سفید بچیند

ما شاعرانی بودیم

با سرفه‌های پی‌درپی

و تُنگِ دفتری بی ماهی

 

ما چند مسافر بودیم

که با دره‌های جدا

راه تو را رفته بودیم

و تو راه خود را

 

حالا

قلب‌های حک‌شده

که ورم‌کرده بر سینه‌ی درخت،

بادی که موسیقی دامنت را

با موج‌های دریا کوک

و لبخندت را

پشت مِینار پنهان می‌کند،

جهیزیه‌ای که روی لنج

گنج ناخدا خورشید است

و امتداد نگاهی که

به بندرهای دور پیوند می‌خورد،

جنونی را به یادگار گذاشته‌اند

که هیچ دیوانه‌خانه‌ای

که فقط چای‌خانه‌های ساحلی

تاب می‌آورند

 

و این شعر سرنخی بود

که کالبدشکاف

از سینه‌هامان بیرون کشید

تا کارآگاه

به راز قتل زنجیره‌ای شاعرانی

در اعماق دریا

پی ببرد

 

سید یوسف صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

نقد:

شعر اول شعر بسیار خوبی است که از ابعاد گونه‌گون در خور ستایش و تحلیل است. ابتدا زبان کنایی گسترده‌ی این شعر، چه کنایات رایج در زبان که بجا و به موقع به کار رفته‌اند و چه کنایاتی که پرورده ی شاعر است و شایان توجه خاص. کنایاتی مثل «دل سوزاندن، لب واکردن، این پا و آن پا کردن و...» که رایج است ولی کاربرد آن تازگی دارد و کنایات بسیاری چون: که همیشه دو فنجان ریخته است، توی جیبش می‌گذارد، عینکی تازه می‌خواهد و... که ساخته‌ی شاعر است و زیبا و لطیف و این زبان در هر سه اثر او جاری است و ارزشمند و شایان ذکر است که کنایه‌ها روان هستند و کم‌تر ابهامی در کلام ایجاد می‌کنند البته شاعرانگی روایت منحصر به کنایی بودن زبان شاعر نیست و عناصر دیگری هم درخور توجه در آن هست که شاید برجسته تر از همه تشخیص باشد به گونه‌ای تقریباً تمام عناصر روایت، جان‌دارند و شاخص‌تر از همه در این روایت «باد» است که قهرمان روایت است و عنصری که استعاره‌ی کل روایت را هم پایه‌ریزی می‌کند. در جزییات هم تشخیص نمایان است: شعری که سخن می‌گوید و دیواری که ترک‌ها را در جیب می‌گذارد و پنجره‌ای که عینک می‌زند و....

شاخصه‌ی دیگری که در روایت جاری است و لازم است اشاره کنم سلسله‌ی تداعی‌هاست که پرش‌های ذهن را شکل می‌دهد:

کسی دربه‌دری باد را نفهمیده است

اشک‌هاش را دیده‌ام

وقتی طوفان به‌پا می‌کند

وقتی همه از او گریخته‌اند

و به خانه‌هاشان پناه برده‌اند

و او هی خودش را

می‌زند به دیوار

می‌زند به پنجره

گیر می‌کند به شاخه‌ها

گیر می‌کند به سیم‌های برق

به تابلوی ورود ممنوع

سرش می‌خورد به چراغ قرمز

می‌خورد به آمبولانس های گیرافتاده در ترافیک

انا لله و انا علیه کسی

که فکر می‌کند

آنکه از میله‌ها عبور کرده‌

آزاد است

خانه به پنجره و شاخه درختان و سیم برق و تابلو ورود ممنوع و چراغ قرمز به آمبولانس و مرگ و رهایی. این سلسله‌ی تداعی‌ها در پرش‌ها درخور توجه است چرا که این پرش‌ها متأسفانه در شعر معاصر ناقص است چرا که اغلب تداعی‌های در اشعار معاصرین که پرش‌های ذهن را برجستگی شعر خود می‌دانند مشکل دارد برای این که عامل تداعی در متن حضور ندارد و در نتیجه ذهن خواننده نمی‌تواند همراه ذهن شاعر پرش کند و معلق می‌ماند. در این شعر بخوبی می‌توان دریافت که حضور عامل تداعی در متن ضرورتی است که عدم حضور آن در اشعار بسیاری از شاعران معاصر نقص است در حالی که در محافل ادبی، ابهام حاصل از آن را به عمق شعر نسبت می‌دهند و نامفهومی متن خویش را به حساب عدم درک خواننده می‌گذارند و مدعیند که آیندگان شعر آنان را خواهند فهمید چرا که آنان از زمان خود پیشی گرفته اند این ادعا پوچ و بی‌ارزش است شعری و متنی که معاصرین نخبه نفهمند نقص دارد و نقص آن نیز آشکار است و این شعر خوب، نمونه‌ای شایسته‌ای است در پاسخ به همین مدعیان.

دیگر ویژگی این شعر به کارگیری بجا و درست عناصر تاریخی و اسطوره‌ای است که بسیار ملموس است و در زمان، چرا که از معاصر است چونان: استالینگراد، هیتلر، وین، ماندلا و گاندی.

با تمام زیبایی‌ها روایت و ساختار کلی شعر که فضایی استعاری و تأویل‌پذیر را ترسیم کرده است من عقیده دارم که تشبیه پایانی کمی از قدرت استعاره کاسته است البته شاید خیلی از منتقدان بر این عقیده نباشند و من بیش از حد گیر داده‌ام:

دلم برای باد می‌سوزد

وقتی شبیه من

از درد، دور خودش

می‌پیچد

می‌پیچد

می‌پیچد

به نظر می‌رسد شاعر به تشبیه ابتدای خیال بازگشته است و آن تشبیه «من» به «باد» بوده باشد اگر چنین باشد استعاره‌ای که بر روی آن مانور دادیم ویران می‌شود.

نکته بسیار زیبای دیگر پایان این شعر است که با یک کار زبانی به آن دست یافته است:

حواسم نبود پنجره را بسته‌ام

باد دارد خانه را ویران...

شد.

این شگرد در تغییر زمانی فعل محذوف اتفاق افتاده است که روایتی محذوف را در خود نهان کرده است.

و شعر دوم هم که به گونه‌ای دیگر در ردیف ارزش همان شعر اول قرار دارد و نشان می‌دهد که شاعر تواناست و به زبان خاص خود نیز دست یافته است و همواره در روایت موفق است و در انتخاب فضای خیال برای استعاری کردن آن به جایی رسیده است که سرودن به معنای واقعی در ذهن و خیالش ملکه شده به گونه‌ای که دیگر ممکن نیست شعرش سقط جنین شود و زودتر از موعد در فضای احساس به روایت درآید و شعارزده گردد. او همواره در جای جای روایت با شگردهای مختلف خواننده را غافلگیر می‌کند گاهی حتی با یک جناس خط:

به گواهی خون

که به گل نیفتاده است هنوز

و کلمه‌ی سرخی که سینه را سوزانده

کاری که با واژه‌ی «گل» کرده است. در تشبیهات که سعی دارد عناصر تشبیه را از فضای روایت انتخاب کند کاری که در تشبیه: «سیم‌های خاردار نخاع» کرده است.

ویژگی دیگر انتخاب زبان طنز و به کارگیری کاریکلماتورها در خدمت روایت است به گونه‌ای که ساختار کاریکلماتور اساس روایت را در برنگیرد و تنها در خدمت روایت باشد کاری که اغلب نمی‌توانند درست از آن استفاده کنند و بیشتر به دام کاریکلماتور می‌افتند به گونه‌ای که کلیت روایتشان یک کاریکلماتور می‌شود:

به ناصرخسرو

که یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی خالی، از آن می‌گذرد.

چقدر بورس سهام شرکت تن‌دارو رونق دارد

وقتی تنها کمیته‌ای که دستش را گرفته

امداد را نمی‌داند

گرچه گاهی در این زمینه زیاده‌روی می‌کند و تأثیر طنز قدرتمند خویش را کم می‌کند:

به اخبار ویرانگر موشک‌ها

که جهان را نشانه گرفته

که گرد و خاکش

هنوز در چشم خوزستان می‌رود

که انا بمبٌ و انا علیه منفجرون

و در پایان مبحث این شعر شاعر را سفارش می‌کنم به رعایت رسم‌الخط در تایپ آثارش : (هنوز در جنگ‌ایم) باید این گونه تایپ شود: (هنوز در جنگیم) و نکته رسم‌الخطی آن هم این است که وقتی پسوندی از هر نوع می‌خواهد به کلمه‌ای بچسبد اگر کلمه به صامت ختم می‌شود مثل همین مورد، نیازی به واج میانجی همزه(ا) نیست ولی اگر به جای جنگ مثلاً واژه (واقعه) بود تایپ می‌کردیم (واقعه‌ای).

در شعر سوم شاعر فضای خیال را عمیق‌تر می‌کند و هماهنگی فضای خیال با عنصر اصلی که دریاست خود درخور توجه است و شگرد دیگری در روایت که یک ذهن فرهیخته در چنین انتخاب‌هایی چنان موفق است و شاید بتوان گفت که ناخودآگاه شاعر چنان کارکشته شده که هماره بهترین گزینش را دارد در شعر سوم عنصر اصلی انتخابی برای شکل‌گیری یک استعاره‌ی قوی و قدرتمند 0جاشو) است که مشبه‌ آن در فضای احساس (شاعر) است که متن به خوبی روایت می‌شود و صیدها که با قلاب به دام می‌افتند و به تنگ منتقل می‌شوند و کم‌کم متأسفانه شاعر تاب نمی‌آورد به خودآگاه می‌آید و با معرفی مشبه که شاعر است استعاره قدرتمند خو.یش را ویران می‌کند و چه خوب بود اگر این اتفاق نمی‌افتاد و جاشو تا پایان جاشو می‌ماند.

این ویرانگری فضای خیال بزرگترین آفتی است که بزرگان ما هم دچار آن شده‌اند و می‌بینیم شاعر توانایی که کارش را به نقد نشسته‌ایم هم دچار آن شده است دکتر حمیدی شیرازی در شاهکارش (مرگ قو) به همین ورطه افتاده است. دلیل این غفلت تنها یک چیز است و آن نگرانی شاعر از این که نکند پیامم به مخاطب نرسد! در این جاست که باید به شاعر گفت اگر قصد پیام‌رسانی داری مقاله‌ای با زبان ساده بنویس و شفاف بیانیه صادر کن تا پیامت را بی‌هیچ ابهامی درک کنند و غافلند این پیام‌رسانان که کار هنر پیام‌رسانی نیست و شاعر حق ندارد که با برانگیختن احساس خوانندگان در لحظه‌ی حساس اندیشه‌های خود را به آنان القا کند کار هنر و شعر خلق و پرداخت آیینه‌ای است که مخاطب خویش را در آن ببیند نه حتی بیان یک احساس مشترک.

اگر استعاره زیبای خود را ویران نمی‌کردی چه بسا خیلی از خوانندگانت که احساسی شبیه احساس تو داشتند شاعر را به جای (جاشو) می‌گذاشتند در حالی اکنون متن شما تنها به یک تأویل و یک تفسیر محدود شده است پس بهتر بود از همان ابتدا می‌گفتی:

ما شاعرانی خسته بودیم که مضمون صید می‌کردیم و در دفترهایمان می‌نگاشتیم متن شما اکنون همین یک معنا را دارد و بس.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

مه‌آلودگی فضای تصویر

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

تعطیل شدند،

پنجره های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خورده شیشه ها

 

آزاد شد

روحِ تخته سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که بر گردد...

 

لحظه ای کوبیدند به در،

آوار های بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم شدن مان را...

و دست هایی که سرباز ای را تکان می داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

 

عنوان شعر دوم : تکه های جنگ

 

از تکه های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه های جنگ،

لا به لایِ جیب های مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی کشد

 

از عقربه هایی که به امروز نمی رسند...

 

فرار می کنم

از آجر های خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره های ریزی ست،

فاصله مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه اش نمی خوابد

یکی سالهاست،

گهواره اش را به خواب برده اند...

تکان می دهی و پا نمی شود

 

سیرم نمی کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نیلوفر ناظری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : از جنگ برگشته

 

عنوان شعر اول : دست هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

 

تعطیل شدند،

پنجره‌های کلاس

از گلویمان پایین نرفت

خرده شیشه‌ها

 

آزاد شد

روحِ تخته‌سیاه

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

آوارهای بالا سَرمان

 

دیدیم رفتن و کم‌شدن‌مان را...

و دست‌هایی که سربازی را تکان می‌داد

 

بیدار شو سجاد

مادرت لقمه آورده

 

عنوان شعر دوم : تکه‌های جنگ

 

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

می ترسم...

از عروسکم ساره...

نفس نمی‌کشد

 

از عقربه‌هایی که به امروز نمی‌رسند...

 

فرار می کنم

از آجرهای خانه

که یکی یکی...

از دیوارِ زندگی پیاده می‌شوند

 

می ترسم از پدر

از شب ادراری‌هایش

 

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

 

 

عنوان شعر سوم : گردنِ خانه

 

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دارد

یکی چراغِ عزای خاموش

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

 

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

 

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

 

نقد:

هر سه شعر شما از نگاه ماهیت قابل توجه است فضاهای ترسیمی و روایتی استعاری و تأویل‌پذیرند اما روایت شما در تمام آثار پر از ابهام‌های گوناگون است که لازم می‌دانم به همه‌ی آن‌ها اشاره کنم:

پایین نرفتن خرده‌شیشه‌ها از گلو تصویری است که تصوری بر آن نیست اگر شیشه‌های کلاس شکسته‌اند و کلاس تعطیل شده است خرده شیشه‌ها در گلو چه می‌کنند؟ مگر این که آن‌ها استعاره بگیریم که این گونه استعاره‌های ناگهان در فضایی ناآشنا رایج نیست و درست هم نمی‌نماید به همین دلیل که ابهام ایجاد می‌کند چون خرده‌شیشه‌ها واقعی هستند و نمی‌توان آن‌ها را استعاری گرفت

و دیگر به هم ریختگی ارکان جملات بی هیچ منطقی:

و ریختند زمین، جسمِ کلمات...

آقا معلم رفته بود که برگردد...

 

لحظه‌ای کوبیدند به در،

جسم کلمات بر زمین ریختند

لحظه‌ای به در کوبیدند این آشفتگی برای چیست لابد به منظور ایجاد موسیقی است که نه تنها ایجاد نشده بلکه ویرانگری هم کرده است.

و ابهام در این دو مصراع:

لحظه‌ای کوبیدن به در

آوارهای بلای سرمان

که این ابهام هم به نظر می‌رسد نتیجه‌ی همان جابجایی نابجاست ابتدا این که کوبیدن نباید مصدر باشد و لابد کوبیدند است و ظاهراً فاعلی ندارد مگر این که از پس بیاید و آوارها فاعل آن باشد حالا با این تفسیر در زدن آوار چگونه است؟ و با در زدنش چه اتفاقی می‌افتد؟ این همان ابهامی که در روایت است.

در مورد رسم‌الخظ هم باید دقت کنید ظاهراً من توانستم اصلاح کنم یکی همان مصدر بود و دیگر (سرباز ای) است که لابد (سربازی) درست است و خورده شیشه‌ها که اصلاح شد و مواردی دیگر هم بود که بهتر است به متن اصلاح شده توجه کنید.

از تکه‌های جنگ،

که بر زمین افتاده

از تکه‌های جنگ،

لا به لایِ جیب‌های‌مان

از تکه‌های جنگ در جیب چیزی نفهمیدم عروسک، تکه‌ای مشخص است ولی تکه‌های لابلای جیب‌ها ناشناخته و مبهم.

از صبح...

که هیچ آبی از آسیاب نیفتاد

و بالاخره آب از آسیاب افتادن در فضای تصویر نیست و ترس از صبحی که چنین اتفاقی در آن نمی‌افتد ابهامی دارد آنچنانی.

پنجره‌های ریزی‌ست،

فاصله‌مان تا هم...

 

یکی چراغِ عروسیِ روشن دار

صفتی که برای پنجره‌ها آورده‌اید گویا نیست چرا کوچک؟ نگفته‌اید و علت این ریزی چیست؟ که مبهم است و باز هم رسم‌الخط به گمانم این یکی غلط تایپی است (یکی چراغِ عروسیِ روشن دار) که واژه‌ی پایانی لابد (دارد) است قبل از ارسال اثر یک بار ویرایش کنید.

یکی بچه‌اش نمی‌خوابد

یکی سال‌هاست،

گهواره‌اش را به خواب برده‌اند...

تکان می‌دهی و پا نمی‌شود

و باز هم ابهام در تصویر گهواره را به خواب برده‌اند یعنی چه؟ و چه کس را تکان می‌دهی و پا نمی‌شود؟

سیرم نمی‌کند،

این همه تنهایی

این تصویر غریب است سیرم نمی‌کند مجاز است یعنی دل‌زده نمی‌شوم از تنهایی چرا و به چه دلیل این نکته در این جا بیان شده است؟ اگر معنای دیگری می‌دهد من نمی‌دانم.

بیدار شو...

تپانچه را تا گردنِ خانه بالا کشیده است،

سرمای جنگ

و در پایان هم منطقی برای سردی جنگ در کار نیست آیا شاعر به دنبال تاباندن کوره‌ی جنگ است یا نمی‌دانم بالا کشیدن تپانچه تا گردن خانه چه معنای کنایی دارد؟ چز این که تپانچه باید به کمر باشد حالا بر گردن است در نتیجه جنگ به سردی گراییده است. ببینید خواننده‌ی خویش را دچار چه سردر گمی‌های غریبی می‌کنید.

شما باید در روایت اشعارتان تجدید نظر کنید و در سرودن وسواس بیشتری داشته باشید که روایت شما گویا باشد مگر این که مه‌آلودگی فضای تصویر رسالتی در روایت بر عهده داشته باشد و ضروری باشد که در روایت شما چنین نیست.

مجدد اشاره می‌کنم که ماهیت اشعار شما همان است که باید باشد و این ویژگی بزرگ و ارزشمندیست ولی اگر روایت ناقص باشد آن ویژگی ارزشمند گم می‌شود.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

انتخاب قالب

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .

به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم

زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم

کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!

چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم

زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم

اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!

 

 مجتبی سلیمانی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می‌رقصد
وجودِ خالی از بهانه‌ام می‌ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
. . .

به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دل‌شادم
تو باز می‌روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می‌روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

زِ خسته کابوسِ شب می‌هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
نه از من
از ستاره‌ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می‌روم
میانِ پنجره‌ها راه می‌روم

زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
به پای نمی‌نشینم بدین شباهت‌ها
همیشه و همیشه راه می‌روم

کسی به شیطنت آشفته می‌سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها
به سویِ بازیِ دل‌خواه می‌روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

شروعِ عاشقانه‌ای در راه است
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می‌روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می‌شود بی‌تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!

چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی‌آید
مگر اشاره‌ای به رفته‌ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!
بهانه‌ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می‌روم

زِ عشق می‌زنم پیاله‌ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده‌ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می‌زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی‌گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه‌ای راه می‌روم

اگر تو را کنار می‌گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می‌روم
همیشه ناشناس می‌روم
اما،
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم...

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!
نقد:
شعرهای شما علاوه بر اطناب‌های گاهی آزاردهنده ضعف‌هایی در زبان و روایت دارد که باید به اغلب آن‌ها اشاره کنم و قبل از آن لازم می‌دانم نکته‌ای در انتخاب قالب گوش‌زد کنم که ظاهراً یا توجهی به آن ندارید یا این که در وزن ضعف‌هایی دارید که به نظر می‌رسد عروض نمی‌دانید. ظاهراً قالب انتخابی شما نیمایی است چرا که وزن در هر سه شعر غلبه دارد ولی لغزش‌ها فراوان است تا حدی که معلوم نیست باید آن ها را به حساب لغزش در وزن بگذاریم یا این که موزون شدن آن ها تصادفی بگیریم که گمان نکنم دومی درست باشد و باید قضاوت کنیم که عروض نمی‌دانید.
نکته دیگر اطناب در شعر است به ویژه در شعر دوم این اطناب به گونه‌ایست که با این ساختار انتخابی شما که احساسی را بیان می‌کنید و در پایان برای کوچه راه می‌روید می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز شعر تمام نشود که البته چون تصاویر پر از ابهام است نمی‌توانم در تکرار احساس‌های مشابه قضاوت کنم چرا که اغلب احساس بیان شده را درک نمی‌کنم. این ابهام‌ها نتیجه‌ی ضعف در زبان و روایت است توجه کنید:
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
ظاهراً یک حرف ربط همپایگی قبل از «سپاس » لازم است که اگر نباشد معلوم نیست سپاس قرار است چه بکند در حالی با وجود «و» همان کار را می‌کند که اشک در جمله‌ی پیشین می‌کند.
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
در جمله‌ی مصراع دوم هم متمم «قصه» حشو است مگر این که آن را در جمله قبلی هم حذف شده بینگاریم که اگر چنین باشد ضعف تألیفی بیش نیست.
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
البته زیبایی این دو مصراع را هم باید اشاره کنم که تصویر ارائه شده هم بکر و هم زیبا.
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
ببینید ابهام موجود در پایان این تصویر این تهمت را روا می‌دارد که ستاره تنها آمده است که با اشاره هم‌قافیه باشد و پراکندگی‌ها در تصاویر زیر:
به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
و از گریه بهانه گرفتن که پر از ابهام است.
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
تنیدن در عبور خواب و خزیدن در سرای مهتابی و مست رفتن و فراز آمدن. ببینید چگونه خواننده را سر در گم و پریشان می‌کنید!
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
مگر شاید! خواب چشمم چه نمی‌داند و رفتن به پشت پرده‌ی گناه! این‌ها همه مبهم هستند.
به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
کدام تصویر؟ تصویر بعدی یعنی پیدایی روزگار سپید از سیاه من که تازه سیاه من معلوم نیست روزگار سیاه من است که روزگار به قرینه حذف شده یا سیاه من مقلوب است و منظور منِ سیاه است که لابد باید شاعر سیاه‌پوست باشد.
زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
و همچنین این شباهت بیان شده و معلوم نیست چرا مصراع دوم عجیب است؟
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
شباهت کلاه با من و بی‌کلاه راه رفتن! ببینید اگر قرار باشد این تصاویر را پیاپی بی هیچ ارتباطی بیاوریم شعر هرگز با این ساختار پایان نمی‌یابد. و این نمونه‌ها زیاد است که بی هیچ توضحی تنها می‌آورم که خود ابهام‌ها دریابید:
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را:
«را» در جای خود نیست
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها:
«بی‌تفاوت» یک غلط رایج است.
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!
جمله‌ی پایانی گنگ است یا حرف اضافه‌ی «ب» درست نیست یا به هم ریختگی جایگاه واژگان که غربت عصا را فریاد می‌کند.
چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان:
قماری که در متن نکره است ولی معرفه آمده است.
فریب یا که نا فریب این بار:
«یا که تا» کاربرد حروف نابجا.
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!:
«رفاه» که ظاهراً آمده که تنها قافیه باشد.
چه می‌زند باران؟!
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!:
معلوم نیست که «ی» در «بارانی» نکره است یا معرفه و متن هم خواننده را هدایت نمی‌کند.
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم:
«تو را می‌روم» باز هم تکلیف این «را» مشخص نیست «را» حرف اضافه و فک اضافه در زبان امروزی فارسی چندان رایج نیست و نشانه‌ی مفعول هم نمی‌تواند باشد
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت:
و دوباره بلاتکلیفی در «سیاه من».
دوباره پیدا شد من
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم:
«مردن صدای ابری روزگار» و تعبیر «به هستی آغوش» که زیبا هم هست و «میان پرده راه رفتن» همه مبهمند.
و در شعر کوتاه سوم هیچ یک از این معایب نیست و شعر خوبی است و شاید دلیل اصلی بی‌آسیب بودن آن همان کوتاهی است:
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

چیستی شاهکارها

عنوان شعر اول : سکوت
صدای جنگ را
پوکه ها
با خود می آورند
و خستگی اش را
پوتین ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی ست
که هرگز از جنگ برنگشته اند.



عنوان شعر دوم : ....
آبستنم
آنقدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می ایستند
کوه ها
کلاهِ برف از سر برمیدارند
ومترسکها
به گنجشکان سلام میکنند
بیقرارم
آنقدر که به احترام زائیدنم
شیرها
به آهوان لبخند میزنند
و صیادان
علف تعارف میکنند
آنقدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگهایشان را فراموش میکنند
و برای هم دست تکان میدهند
و دخترِ شعر
متولد میشود.


عنوان شعر سوم : سرباز
اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ میبرد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

صائب هاشم پور

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : سین مثل برف

عنوان شعر اول : سکوت

صدای جنگ را
پوکه‌ها
با خود می‌آورند
و خستگیش را
پوتین‌ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی‌ست
که هرگز از جنگ برنگشته‌اند.

نقد:
فرم شعر قابل توجه است با سه فراز: «صدا، خستگی و سکوت» و قرینه‌سازی‌ها جز در فراز سوم که خیلی هم‌خوانی ندارد در دو فراز اول بسیار زیباست حتی موسیقی جاری در پاسخ‌ها: «پوکه‌ها، پوتین‌ها» درخور ستایش است و اگر همین ساختار در فراز سوم هم بود دیگر حرف نداشت این ویژگی در واژه‌ی «پوکه» از دو بعد درخور ستایش است یکی این که واژه در هجای اول با پوتین هم‌خوانی دارد دیگر این که در مفهوم، بسیار عالی عمل می‌کند چرا که صدای جنگ به پوکی پوکه است شایان ذکر است یادآور شوم در زبان فارسی دو واژه‌ی: «پوک و پوچ» در یک ساختارند و تفاوت در مفهوم است پوک مادی و پوچ معنوی است و این جاست که پوکی پوکه پوچی صدای جنگ را فریاد می‌کند شاید شاعر توجه‌ای به این مفاهیم نداشته است ولی ناخودآگاه او در انتخاب واژه بهترین عمل‌کرد را داشته است.
دیگر این که ببینیم آیا فضای تصویری در این شعر یک فضای استعاری است یا نوع دیگری از مجازهاست پیداست که فضا استعاری نیست و تنها محدوده‌ی تأویل و تفسیرش تمام جنگ‌ها را در بر دارد و محدود به یک جنگ نیست پس فضا از نوع مجاز مرسل است اگر فضا استعاری می‌بود شعر در اوج خود بود به گونه‌ای که در تأویل نه تنها جنگ‌های کلاسیک که هر جنگی ، هر چالشی و هر جدالی را می‌توانست در بر بگیرد البته اکنون هم با همین ساختار ستایشی شایسته را می‌طلبد.

عنوان شعر دوم : ....

آبستنم
آن قدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می‌ایستند
کوه‌ها
کلاهِ برف از سر برمی‌دارند
ومترسک‌ها
به گنجشکان سلام می‌کنند
بیقرارم
آن قدر که به احترام زاییدنم
شیرها
به آهوان لبخند می‌زنند
و صیادان
علف تعارف می‌کنند
آن قدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگ‌هایشان را فراموش می‌کنند
و برای هم دست تکان می‌دهند
و دخترِ شعر
متولد می‌شود.

نقد:
این شعر هم دقیقاً همان ساختار شعر جنگ را دارد دقت کنید شعر چنین است:
آبستم
شعر می‌زایم
شعرهایم چنین تصاویری دارند...
در حقیقت به تصویر کشیدن رسالت شعر است و شامل تمام اشعار هم می‌شود همان گونه که شعر پیشین تمام جنگ‌ها را شامل بود پس فضای تصویر شده در این شعر هم از نوع مجاز مرسل است و گستره‌ی تأویل فضای استعاری را ندارد. این شاعر باید گستره ی تأویل اشعارش را تا حد تعداد خوانندگان گسترش دهد و این ممکن نیست مگر این که خلق فضای استعاری را بشناسد درست است که خلق فضای مجاز مرسل و مجاز کنایی هم ارزش خود را دارد ولی در این محدوده، شاهکار خلق نمی‌شود. باید اشاره کنم که این گونه اشعار فریاد در فضای احساس نیستند که شعار صرف باشند و یک مرحله در خلق فضای مجازی که ویژگی اصلی هنر است پیش آمده‌اند اما باید یادآور شوم که اوج آفرینش در فضای استعاری است و شناخت این فضا برای هر هنرمندی واجب است توصیف کردن و کپی کردن آفرینش‌های خدا ارزشی بیش از کپی کردن یک تابلو نقاشی از روی یک اثر هنری جاودانه ندارد تنها مجازهای مرسل و کنایی از مرحله شعار در فضای احساس گذشته‌اند و این است که می‌بینیم گستره‌ی تأویلشان محدود است در حالی که فضاهای استعاری گاهی گستره‌ی تأویلشان از تعداد خوانندگان هم می‌گذرد چرا که ممکن است یک خواننده در هر خوانش به تأویلی تازه برسد اگر روایت به گونه‌ای بود که هر زایشی را در برمی‌گرفت و حتی یک زن حامله هم می‌توانست با آن همزاد پنداری کند و احساس کند جنینش در خور چنین احترامی است و دنیایی خواهد ساخت که در شعر به تصویر کشیده شده؛ آن وقت شعر یک شاهکار بود.

عنوان شعر سوم : سرباز

اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ می‌برد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

نقد:
این شعر کوتاه هم همان ساختار دو شعر پیشین را دارد و فضای تصویری از نوع مجاز مرسل است و تنها تمام جنگ‌ها را در بر می‌گیرد و چیزی خارج از جنگ‌های کلاسیک را به تأویل نمی‌نشیند. لازم است اشاره کنم که این شاعر توان بالایی دارد خرده روایاتش بسیار شاعرانه است و به تنهایی هر کدام می تواند شعری کامل باشد که امیدوارم در شناخت ماهیت شعر بکوشد تا بشود آنچه باید باشد.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

گنگ خواب‌دیده

 عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب درد اَند
و دلهره ای
بر سر برج ها
این خانه های فرو ریخته
چگونه حرفها را بیرونم بکشم
سر بلند می کنم
دست هایم می افتد
دست می تکانم
چشم هایم در غبار می ایستد
در ستون های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه تر ردیف کنم


پری طیبی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : باتلاق

عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب دردند
و دلهره‌ای
بر سر برج‌ها
این خانه‌های فرو ریخته
چگونه حرف‌ها را بیرونم بکشم
سر بلند می‌کنم
دست‌هایم می‌افتد
دست می‌تکانم
چشم‌هایم در غبار می‌ایستد
در ستون‌های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج‌ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه‌تر ردیف کنم

نقد:
روایت شما پر از ابهام است به حدی که خواننده نمی‌تواند تصوری از تصویرهای ارائه داده شده داشته باشد دقت کنید شما در عبارت اول می‌گویید:
این خانه‌های فروریخته بر سر برج‌ها اسباب درد و دلهره‌اند. خانه چگونه بر سر برج فرو می‌ریزد نکند منظور از سر برج آخر ماه است من که چیزی دستگیرم نمی‌شود ایراد این عبارت کجاست؟ حذف بی‌جا یا انتخاب نابجای واژگان؟ خودتان باید بهتر درک کنید من تنها ابهام را بیان می‌کنم.
بعد می‌گویید: چگونه حرف‌ها را بیرون بکشم؟ از کجا می‌خواهید حرف بیرون بکشید اگر از خودتان است نباید این گونه بیان کنید در هر حال ابهام این عبارت ظاهراً از حذف بی‌جاست.
در چهار جمله‌ی بعدی هم ابهام وجود دارد ارتباط سر بلند کردن با افتادن دست‌ها علاوه بر این که این افتادن نامشخص است واقعی است یا کنایی؟ قرینه‌ای وجود ندارد برای کنایه و کنایی هم نمی‌تواند نباشد یک حالت از بهت‌زدگی! ببینید مشخص نیست و تازه این اتفاق‌ها در ستون‌های از بن فروریخته می‌افتد عبارت این را می‌گوید و مشخص هم نیست وقتی ستون‌ها از بن فروریخته بیم لغزش برج‌ها چه صیغه‌ایست وقتی ستونی دیگر در کار نیست این بیم بی‌مورد است و بعد ناگهان فضای شعر استعاری می‌شود و شاعر در ردیف‌کردن شاعرانه سطرها می‌ماند. چه می‌خواهید روایت کنید؟ نکند می‌خواهید بگویید در پس‌لرزه‌های زلزله نمی‌توان شعر سرود؟ یا این برج‌ها و ستون‌ها مربوط به شعر هستند؟ چرا من خواننده نمی‌توانم با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟ روایت گویا نیست و بیشتر هم حاصل حذف‌های نابجاست ظاهراً و گاهی هم ضعف بیان در کاربرد صرف و نحو زبان.ابتدا تکلیفتان را با تصاویر فضای خیال روشن کنید تا خودتان آن‌ها را شفاف ببینید بعد دست به کار روایت آن‌ها شوید اگر عالم همه کر هم باشند شما گنگ خواب‌دیده نباشید. به هر حال در موقعیت این روایت هرچه در ماهیت این متن بنویسم به خطا رفته‌ام.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

اصرار بی‌جا برای سرودن شعر بلند

عنوان شعر اول : .
و سایه ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته ترین آدم این لحظه
هنوز سرپا هستم
با کوله باری از سیب های نشسته
که نمیتوانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه اش
پشت دخل هایشان می نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه ی پولتان را بردارید
من از جایی می آیم
که هیچ کس از آن جا نمی آید

و بالاخره سکوت را تهدید می کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغد ها بهت زده می نگرند
و پی در پی
می گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می رود
می گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه میکند
تفنگ را بر عمامه اش گذاشته
و می سوزد
به مرد دوم می گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می شوید
و باران بند می آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از اینکه این را بگوید
می سوزد
به مرد سوم نمی گویم کیستی
و او سرش را بی مقدمه به سمت من می گیرد
و می گوید کیستی
گفتم
من از جایی می آیم که ...
و من آب می شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین بر میدارد
گاز می زند
سایه ها را بر میدارد
و می رود

عنوان شعر دوم : .
همزمان با جریان دادن بی اخلاقی
شیشه ای باده بیاور ، ببرم ای ساقی

تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی

زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازی اش را بخوری مانده به جانت داغی

زندگی یعنی جان کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی

راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی

چشم های تو که اینطور به هم قافیه اند
مژه هایت چه شود !! قافیه ی الحاقی

حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور ببرم ای ساقی

 حسین چمن سرا
.

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : .

عنوان شعر اول : .
و سایه‌ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته‌ترین آدم این لحظه
هنوز سر پا هستم
با کوله باری از سیب‌های نشسته
که نمی‌توانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده‌اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه‌اش
پشت دخل‌هایشان می‌نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه‌ی پولتان را بردارید
من از جایی می‌آیم
که هیچ کس از آن جا نمی‌آید

و بالاخره سکوت را تهدید می‌کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغدها بهت‌زده می‌نگرند
و پی در پی
می‌گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می‌کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می‌رود
می‌گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه می‌کند
تفنگ را بر عمامه‌اش گذاشته
و می‌سوزد
به مرد دوم می‌گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می‌شوید
و باران بند می‌آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از این که این را بگوید
می‌سوزد
به مرد سوم نمی‌گویم کیستی
و او سرش را بی‌مقدمه به سمت من می‌گیرد
و می‌گوید کیستی
گفتم
من از جایی می‌آیم که ...
و من آب می‌شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین برمی‌دارد
گاز می‌زند
سایه‌ها را برمی‌دارد
و می‌رود

نقد:
این متن بلند ملقمه‌ایست از چند چیز: چند شعر که البته نواقصی دارد و یک داستان. شعر اول که با مصراع:
خورشید از همه چیز عبور کرده بود
تمام می‌شود کلیت ساختار در مخیله‌ی شاعر شکل گرفته است اما تصویر ایجاد شده در روایت گزارش شده است با چند جمله‌ی خبری و ایراد هم همین جاست این رفتارها باید اجرا شوند نه این که خبر داده شوند باید در روایت شعر تجدید نظر کنید. و اما شعر دوم که از درخت سیب آغاز می‌شود و مصراع‌های بین این دو شعر زائدند و البته شعر دوم هم با یک تشبیه در ابتدای شعر:
من یک درخت سیبم
ویران می‌شود این تشبیه را بردارید تا بتواند استعاره در کلیت شعر شکل بگیرد و شایان ذکر است که اگر این شعر از متن جدا شود و شکل بگیرد پیوند ناگسستنیش با داستان پایان متن باید گسسته شود تا بتوان آن را به نقد نشست. داستان پایان متن هم باید در مقوله‌ی داستان نقد شود.
عنوان شعر دوم : .
هم‌زمان با جریان دادن بی‌اخلاقی
شیشه‌ای باده بیاور ، به برم ای ساقی
تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی
زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازیش را بخوری مانده به جانت داغی
زندگی یعنی جان‌کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی
راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی
چشم‌های تو که اینطور به هم قافیه‌اند
مژه‌هایت چه شود !! قافیه‌ی الحاقی
حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور به برم ای ساقی
نقد:
این به ظاهر غزل یک قافیه‌بندی ضعیف است همه جا قافیه‌ها تصویرسازند آن هم تصاویری ناهمگن و اغلب ناقص و زبان هم گاهی گنگ است مثلاً در مصراع اول «جریان دادن بی‌اخلاقی» به چه معناست یعنی بی‌اخلاقی چون رودی به جریان افتاده است حال این خوب است یا بد است ارزشی در این مصراع نیست که شاعر دوست دارد شیشه‌ای باده در برش باشد که دستور می‌دهد به ساقی که آن را به برش بیاورد . متمم «به برم» حشو است و مصراع تنها همین جمله است: شیشه‌ای باده بیاور ای ساقی که برای پر شدن وزن متممی حشو شده است
در بیت بعد واو ربط همپایگی در مصراع اول زائد است:
تا از این هستی بی پیکر در نیست شوم
علاوه بر آن «این هستی بی‌پیکر» دیگر چیست؟ و در مصراع دوم این بیت که مجاز دباغی به جای پوست کمی عبارت را طنز کرده است که با سیاق کلام سازگار نیست.
در بیت سوم: بازیش را بخوری ضعف زبانی دارد بازی‌خوردن یک فعل مرکب است و آمدن «را» مفعولی بین دو جزء فعل مرکب جایز نیست علاوه بر آن افعال دو جمله مصراع دوم با هم سازگار نیستند به جای «مانده» باید «می‌ماند» باشد.
بیت چهارم ایرادی ندارد البته کشفی هم ندارد.
در بیت پنجم این احوال‌پرسی با رهبر قوم یاغی فریاد می‌کند که تنها برای آوردن قافیه‌ی «یاغی» آمده است.
در بیت ششم هم اصلاحی به کار رفته است که در علم قافیه جایگاهی ندارد و دست کم من این اصطلاح را نشنیده‌ام قافیه‌ی الحاقی دیگر چه صیغه‌ایست اگر چشمان را به هر چیز دیگری هم تشبیه کرده بودی می‌توانست مژگان همان چیز الحاقی باشد.
در بیت آخر هم اتفاقی که بین دو جزء فعل مرکب «خانه کند» افتاده است بسیار زننده است و تکرار مصراع حشودار هم در پایان مزید بر علت دیگریست.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت ابزار کار

عنوان شعر اول : زن

زخمه می زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می زدند
دیده میشد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می کنم
باز هم
بی تو کم می آورم..

 

 مرضیه عباسی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : زن

زخمه می‌زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

نقد:
بهتر است این سه شعر شما را بهانه آموختن زبان فارسی کنیم و تذکراتی در این مورد داشته باشیم از هر سه متن شما می‌توان بخوبی قضاوت کرد که شما زبان فارسی را بلد نیستید توجه داشته باشید سخن گفتن در یک زبان با شناخت آن زبان فرق دارد شناخت زبان دانستن دقیق صرف و نحو آن زبان است که شناخت آن کار ساده‌ای نیست اما برای یک شاعر ضرورت دارد. به متن این نوشته توجه کنید:
شما علاوه بر این که وارونه برخورد کرده‌اید و به جای این که دستان زن زخمه بر تار بزند این جاروست که زخمه می‌زند پس زندگی را جارو می‌نوازد و علاوه بر آن زخمه را به جای «زخم» به کار برده‌اید و پیداست در صرف زبان فارسی می‌لنگید.
«زخم» در گذشته‌های زبان فارسی به معنای «ضربه» است:
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من «شاهنامه»
کم‌کمک این نام برای اثر زخم و ضربه در زبان به کار رفته است و امروز ما به آنچه ضربه با بدن می‌کند می‌گوییم «زخم» و اما «زخمه»:
زخمه اسم آلت است و درست مثل «دسته، گیره، پوشه » ساخته شده است و آلتی است در موسیقی یعنی همان مضراب عربی که با آن سازهای زهی را می‌نوازند ولی شما در این متن به جای زخم به کار برده‌اید که جارو به دستان زن می‌زند و لابد گمان می‌رود که چه مجاز زیبایی و عجب هنجارگریزی و عادت شکنی زیبایی است! در صورتی که چنین نیست و اگر در این راه هم مؤفق می‌شدید باز هم اساس کار شما بر یک بازی زبانی بود که ساختار کاریکلماتور است.

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

نقد:
در این متن هم آشکار است که نحو زبان فارسی را نمی‌شناسید به دو مصراع پایانی متن توجه کنید:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..
دیده می‌شد ساختار جمله‌ی مجهول دارد و آنچه را که شما گمان کرده‌اید مفعول جمله است یعنی «چادر» نهاد این جمله‌ی مجهول است و دیگر نباید با «را» مفعولی همراه شود و ساختار درست جمله‌ی شما چنین است:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری که به رقص آمده بود..
یعنی چادری که به رقص آمده است از دور دیده می‌شد علاوه بر آن به معنای واژه‌ی «چادر» هم توجه نداشته‌اید این چادر که از دور دیده می‌شود چادری است که زنان بر سر می‌کنند یا خیمه است؟ متن روشن نمی‌کند و من نتوانستم با هیچ قرینه‌ای آن را درک کنم و این نیست مگر نتیجه‌ی عدم توجه به صرف و نحو زبان.
عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می‌کنم
باز هم
بی تو کم می‌آورم..

نقد:
این متن هم بر اساس بازی زبانی «فراق» و «تفریق» بنا نهاده شده که اگر این بازی را از آن بگیریم ساختار آن به هم می‌پاشد و این نوشته هم کاریکلماتور است.
شناخت زبان از هر جهت مثل شناخت رنگ‌ها و ترکیبات آن‌ها و همچنین شناخت انواع قلم مو و کاردک و همچنین انواع بوم نقاشی برای یک نقاش است چرا که هنر یک خاستگاه دارد و در تمام هنرها اتفاقی که در خیال هنرمند می‌افتد یکی است و تنها تفاوت در هنرها نوع ظهور آن فضای خیالی است نقاش برای ارائة‌ی خیال خود به سراغ بوم و قلم مو و رنگ می‌رود و شاعر برای ارائه‌ی خیال خود به سراغ زبان پس عدم شناخت زبان همان بلایی را به سر شاعر می‌آورد که عدم شناخت لوازم نقاشی به سر نقاش. پس ضروری‌ترین کار برای شما مطالعه در شناخت زبان فارسی است.

  • محمد مستقیمی، راهی