آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۷ مطلب با موضوع «شعر کلاسیک» ثبت شده است

۳۰
مرداد

مکتب‌های ادبی

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سر هایی که مردی ادعا شان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه ای بن بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می پنداشت.


عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه نان با سر و جان آمدم

با شمایم کین چنین افسرده زارم میکنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم

 

 حامد غلامی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : دنیای فربه
دنیای فربه ،ماده شیری را که در چرت است
خواب فشنگی که همیشه توی یک کلت است
سیگار غمگینی که لب میگیرد از رستم
سهراب که در فکر یک ماشین اسپرت است

پوسیده تاریخ هزاران ساله در پاریس
لاشیده فرهنگ و تمدن توی این تندیس
قاشق به دستانی که تا بی انتها خوردند
حق مرا با جرم همکاری با ابلیس

لاسیدن یک مادیان با توله گرگی مست
خوابیدن با مشتری در ارتفاعی پست
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست

همسایه ای گوشی به دستش فیلم بر میداشت
مردی که تف میکرد روی واژه ی بهداشت
خوابی عمیق اما شبیه چرت کوتاهی
و دولتی که مردمش را هیچ می‌پنداشت.

نقد:
یادداشتی که برای منتقد در انتهای شعرها گذاشته‌ای مرا بر آن داشت تا گریزی بزنم به مکتب‌های ادبی و تقلید کورکورانه‌ی بعضی از آن‌ها که تقلید هم نیست تنها یک نام و یک ادعاست.
مکتب‌های ادبی ناشی از مکتب‌های فلسفی هستند که هنرمند با پذیرفتن آن فلسفه به عنوان جهان‌بینی خود بی‌ آن که مدعی باشد چه بخواهد چه نخواهد در همان مکتب خلق اثر می‌کند این گونه نیست که من شاعر از امروز تصمیم بگیرم که مثلاً مدرن بسرایم یا پست مدرن بلکه اگر چنین تمایلی دارم باید آن فلسفه را مطالعه کنم و اصول و فروعش زا به عنوان ایدئولوژی خود بپذیرم و چون به این مرحله رسیدم نگاهم به پدیده‌های هستی از دریچه همان مکتب شکل می‌گیرد و آن وقت است که خواسته و ناخواسته شعرم مثلاً مدرن یا پست مدرن می‌شود.
شما مدعی هستید که شعرتان پست مدرن است من نمی‌دانم چه ویژگی‌هایی در شعر شما هست که آن را به پست مدرن نسبت می‌دهید؟ متأسفانه بین شاعران و هنرمندان معاصر این گونه ادعاها بیشتر جنبه‌ی «کلاس داشتن» و «پیشترفته بودن» دارد و آنان که به خیال خویش جدی هم در این راه کوشیده‌اند تنها توانسته یک نوع گرته برداری سطحی از زبان فلان شاعر مدرن یا پست مدرن در ادبیات غرب داشته باشند در حالی که زبان و سبک شاعر هیچ ارتباطی به مکتب ادبی او ندارد و مکتب ادبی ناشی از مکتبی است که زیربنای فکری و ایدئولوژیک و جهان‌بینی آن هنرمند را می‌سازد نه زبان و سبک او چرا که به تعداد شاعران جهان سبک وجود دارد ولی مکتب‌های ادبی محدودند همان گونه که جهان‌بینی‌ها محدودند. جالب این جاست وقتی اثر چنین شاعران مدعی را مطالعه می‌کنی می‌بینی جهان‌بینی ایشان هنوز در جهان حلقوی است و زیربنای ذهنیشان هم کاملاً کلاسیک است اما مدعیند که شاعری پست مدرنند.
من نمی‌دانم شما از فلسفه‌ی پست مدرن چقدر می‌دانید و تا کجا آن را پذیرفته‌اید از شعرتان چنین استنباط می‌شود که دنیایتان کلاسیک است و مدرنیته را هم درک نکرده‌اید. این را می‌توان از تصاویر و باورهای شما در همین سه شعر دریافت حال کدام ویژگی را به حساب پست مدرن گذاشته‌اید که مدعی آن هستید نمی‌دانم؟ من بر این گمانم که اگر این فلسفه بشناسید و بخواهید آن را بپذیرید ذهنتان عجیب درگیر شده و قطعاً آن را پس می‌زند. بارزترین ویژگی این فلسفه هرم ارزش‌ها در آن است که دیگر هرم نیست و تمام ارزش‌ها به سطح می‌آید و مطلقی در آن نیست و تمام ارزش‌ها نسبی است همین ویژگی را شما می‌توانید بپذیرید؟ مسلماً به آسانی نمی‌پذیرید.مکتب هر هنرمندی با جهان‌بینی او و نگاهش به هستی بیان می‌شود نه با زبان و سبک.
بگذریم بهتر است با این مقدمه به شعرهایتان بپردازیم:
در بند اول شعر اول اولین جمله ناقص است:
دنیای فربه ماده شیری را...
فعل جمله‌پایه حذف شده است بی هیچ قرینه‌ای مگر این که ادعا کنید این تصویر ماده شیر چرتی و تصاویر بعدی تعریف دنیای فربه است که اگر چنین باشد «را» مفعولی بعد از ماده شیری زاید است ضمناً قافیه «چرت و کلت و اسپرت» که دومی خارج از قوانین قافیه است مگر آن را قافیه‌ی شنیداری بگیریم که معمولاً در ترانه‌ها به کار می‌رود حال بماند از این که تعاریف دنیای فربه به آسمان و ریسمان می‌رود:
دنیای فربه ماده شیر چرتی یا خواب کلت وسیگار رستم و اتومبیل اسپرت سهراب است. نکند این‌ها پست مدرن است؟
در بند دوم:
«این تندیس» معرفه آمده ولی نکره است و «تا بی‌انتها خوردن» هم معنی «تا انتها خوردن» نمی‌دهد.
در بند سوم هم باز آسمان ریسمان و همچنین بلاتکلیفی جمله‌ی پایانی
کاکل به سرهایی که مردی ادعاشان بود
در یک تجاوز انتهای کوچه‌ای بن‌بست
کاکل به سرهای مدعی در یک تجاوز در انتهای کوچه‌ی بن‌بست چه به سر کاکلیشان آمد؟
و در بند پایانی هم تصاویر پراکنده‌ای که در بلاتکلیفی می‌مانند.

عنوان شعر دوم : من هم
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
من ((اهورای)) ساکتی که شکست
خنده هایی که از سر اجبار
کودکی که به جمع ما پیوست

پشت دستش که زخم سیگار است
از تن او چه کینه ای دارید
ابر وحشی و خشک ناپدریش
باز روی عضو شخصی اش بارید

این همه بغض توی پیکر ما
لعنت الله بر تمام جهان
از خجالت کشیدمان پایین
تا نهایت خوراندمان پایان

من هزاران هزار انسانم
بی تفاوت به جنسیت به چرا
شاید امروز وقت آن باشد
بشکنی تو سکوت این صده را

نقد:
در شعر دوم هم با جمله‌های ناتمام روبرو هستیم به اضافه‌ی همان تصاویر پراکنده‌ی آسمان ریسمانی:
((من هم)) اما به زور ترس و کتک
خنده هایی که از سر اجبار
در بند دوم مرجع ضمیر «ش» نامعلوم است شاید همان «من» بند اول باشد ولی در شعر اگر شایدی بود باید منطقی باشد.
و لغزش وزنی در مصراع آخر:
باز روی عضو شخصی اش بارید
علاوه بر آن در این تصویر پایانی بارش هرچه هم وحشی باشد شکنجه‌ای را متبادر نیست.
و در بند بعدی ابهام در مصراع پایانی:
تا نهایت خوراندمان پایان
و در بند پایانی باز هم ابهام:
بی تفاوت به جنسیت به چرا
و املای «صده» که باید بدانیم «صد» هم درستش «سد» است و برای این که با «سدّ» عربی اشتباه نشود با «ص» نوشته‌اند حال شما «سده» را هم می‌خواهید اشتباه بنویسید. باز هم نکند این شعبده‌بازی‌ها پست‌مدرن است؟

عنوان شعر سوم : درد نان

من به این شهر غریبه از پی نان آمدم
از پی یک لقمه‌ی نان با سر و جان آمدم

با شمایم کاین چنین افسرده زارم می‌کنید
من زکابل تا کرج بی ترس زندان آمدم

جان و ناموس و وطن یک سو و آن سو اجنبی
بی وطن گشتم و با ناموس ایران آمدم

با کمی سوقات شیرین با کمی قند و شکر
با همین لفظ دری با نُقل بغلان آمدم

مادرم ایرانی و هفتاد جدم پارسی
من به پابوس(رضا شاه) خراسان آمدم

یوسفم آواره و رنجور هم بی سر پناه
توی چاهم مرد ایرانی ز کنعان آمدم

قبله‌مان یکسان و راه رستگاری هم یکی
من به قصد معنی تکریم انسان آمدم

شهر من حالا عروسِ تازه آبادی شده
من ولی یک کهنه سربازم که ویران آمدم
پیام شاعر برای منتقد : منتقدین عزیز لطفا نقد کنید شعرهارو تا بهتر بنویسم.
البته من پست مدرن کار میکنم.

نقد:
در شعر سوم از آن پراکندگی‌ها خبری نیست اما شعر در فضای احساس سروده شده و شعاری احساسی بیش نیست که اگر وزن را از آن بگیرد این شعار به خوبی نمایان می‌شود. البته این عریانی جهان‌بینی شما را به خوبی فریاد می‌کند که کلاسیک است و بهتر است اصراری هم نداشته باشید که پست‌مدرن هستید.
دو شعر اول و دوم بیانگر این واقعیت است که نگاهی زیبا دارید که اگر باغبانی، این دشت پر از گل را هرس کند گلستانی می‌شود آنچنانی. نگران نباشید زبان شما به مرور شکل می‌گیرد و از جنجال مدرن و پست‌مدرن هم آرام آرام خلاص می‌شوید و خود را می‌یابید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

همنشینی ردیف و قافیه

عنوان شعر اول : نامه
شب های انتظار من و ماه نامه ات
صبحی سپید می رسد از راه نامه ات

خاموش در برابر هم گرم صحبت اند
آیینه ی نگاه من و آه نامه ات

سنگین و سرد،صخره ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه ای از کاه؛نامه ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه ات

درخود شکست دختر اسطوره های تو
همچون کتابخانه ی بی شاهنامه ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه ات


مرجان بیگی فر(صبا)
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : نامه

عنوان شعر اول : نامه
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات

خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات

سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات

از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات

درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات

آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

نقد:
آنچه که در اولین خوانش جلب توجه می‌کند بلاتکلیفی قافیه است که نمی‌داند با ردیف چگونه نسبتی دارد گاهی باید ترکیب شود با ردیف: «ماه‌نامه‌ات». گاهی باید مضاف ردیف باشد: «آهِ نامه‌ات» و گاهی هم با ردیف قطع رابطه کند. نمی‌دانم این رفتارها آگاهانه است یا باید به حساب ضعف شما در زبان بگذاریم من که نمی‌توانم منطق آگاهانه بودن آن‌ها را پیدا کنم و به جرأت می‌توانم بگویم که آگاهانه نیست و ضعف است بگذریم:
در مصراع مطلع دو گونه می‌توان برخورد کرد اول این که ماه‌نامه را ترکیب بگیریم که مشکل‌زاست چرا که ماهنامه معنایی دارد و مصداقی که با متن سازگار نیست. دوم این که بگوییم شب و من و ماه و نامه‌ات معطوف‌هایی هستند که محفلی ساخته‌اند با این فرض حذف «واو» عطف بین «ماه» و «نامه‌ات» جایز نیست و این فرض را هم باطل می‌کند. در مصراع دوم این بیت صفت سپید برای صبح یا حشو است یا این که منطق حضورش در عبارت نیست:
شب‌های انتظار من و ماه نامه‌ات
صبحی سپید می‌رسد از راه نامه‌ات
در بیت دوم اگر «آه» برای «نامه‌ات» مضاف باشد با قالب شعری مغایرت دارد چرا که کسره‌ی اضافه در دیگر ابیات نیست پس نمی‌تواند «آه» از آن نامه باشد و اگر نباشد این «آه» از کجا آمده است اگر از صاحب آیینه‌ی نگاه است که دیگر خود آیینه آه دارد و کدورت از خودش است تنها منطق حضور آه این است که آمده است تا تناسبی با آیینه داشته باشد و حشو است:
خاموش در برابر هم گرم صحبتند
آیینه‌ی نگاه من و آه نامه‌ات
در بیت سوم ترصیع درخور توجه است اما متأسفانه تصنعی می‌نماید چرا که ترکیبات «صخره‌ای از کوه» و صفحه‌ای از کاه» به نظر می‌رسد «کوه» و «کاه» آمده‌اند که تنها مراعات‌النظیر باشند چرا که در ترکیب اول متمم «از کوه» حشو است و در ترکیب دوم اگر با تسامح بپذیریم مفهوم کاغذ کاهی را متبادر می‌کند و تضادهای قرینه‌های ترصیع هم که «سنگین و سرد و بی‌تاب و سست» یک زوج و «صفحه و صخره» زوج دیگر و «کوه و کاه» زوج سومند و در پایان می‌مانند «بغض و نامه که تضادشان چندان مشخص نیست:
سنگین و سرد،صخره‌ای از کوه؛بغض من
بی تاب و سست،صفحه‌ای از کاه؛نامه‌ات
در بیت بعد هم طلا و سرب با همان تقابل ظاهر شده‌اند گرچه این تقابل بین سه حرف و دو خط اتفاق افتاده و طلایی ظاهراً جنسیت است ولی سربی خاصیت، یا این که نامه را چاپی بگیریم با چاپ قدیم که آن هم اثر حروف سربی است. نه چنین نیست ما تنها می‌توانیم سنگینی مضمون نامه را سربی بگیریم که زیبایی آن انکار ناپذیر است اما تقابلش و تناسبش تهمت تصنع در بر دارد اگر چنین نبود بسیار زیبا بود:
از عشق؛این سه حرف طلایی سخن نگفت
در آن دوخط سربی کوتاه، نامه‌ات
در بیت بعد ترکیب «دختر اسطوره‌های تو» که به جای «دختر اسطوره‌ای تو» نشسته است به نظر می‌رسد آفتی است که وزن به شاعر تحمیل کرده است و تشبیه ضعیف دختر به شاهنامه با وجه شبه شکستگی قدرتی ندارد:
درخود شکست دختر اسطوره‌های تو
همچون کتابخانه‌ی بی شاهنامه‌ات
در بیت آخر اگر صبا را تنها تخلص بگیریم و بو را هم از نامه بگیریم «تبعید شد» را می‌توانیم «تبعید کرد» به حساب بیاوریم ولی اگر صبا را در ایهام بگیریم یا آن را تنها باد معنا کنیم این تبعید شدن بی‌ارتباط می‌شود البته در صورت اول هم نابود شدن نامه با در چاه انداختن منطقی ندارد چرا که معمولاً چنین نامه‌ای سوزانده می‌شود یا دست کم پاره می‌گردد مگر این که برخورد ما با «چاه» اسطوره‌ای شود و درد دل با چاه و از این حرف‌ها که بازسرایی شعر است و بهتر است به این ورطه نیفتیم:
آشفته شد «صبا» و دل از بوی تو برید
تبعید شد به غربت یک چاه، نامه‌ات

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

اصرار بی‌جا برای سرودن شعر بلند

عنوان شعر اول : .
و سایه ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته ترین آدم این لحظه
هنوز سرپا هستم
با کوله باری از سیب های نشسته
که نمیتوانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه اش
پشت دخل هایشان می نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه ی پولتان را بردارید
من از جایی می آیم
که هیچ کس از آن جا نمی آید

و بالاخره سکوت را تهدید می کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغد ها بهت زده می نگرند
و پی در پی
می گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می رود
می گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه میکند
تفنگ را بر عمامه اش گذاشته
و می سوزد
به مرد دوم می گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می شوید
و باران بند می آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از اینکه این را بگوید
می سوزد
به مرد سوم نمی گویم کیستی
و او سرش را بی مقدمه به سمت من می گیرد
و می گوید کیستی
گفتم
من از جایی می آیم که ...
و من آب می شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین بر میدارد
گاز می زند
سایه ها را بر میدارد
و می رود

عنوان شعر دوم : .
همزمان با جریان دادن بی اخلاقی
شیشه ای باده بیاور ، ببرم ای ساقی

تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی

زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازی اش را بخوری مانده به جانت داغی

زندگی یعنی جان کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی

راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی

چشم های تو که اینطور به هم قافیه اند
مژه هایت چه شود !! قافیه ی الحاقی

حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور ببرم ای ساقی

 حسین چمن سرا
.

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : .

عنوان شعر اول : .
و سایه‌ی من
پیش از من
از در عبور کرد
و بعد
من عبور کردم
و پیش از ما
خورشید از همه چیز عبور کرده بود

و حالا شب است
و من
خسته‌ترین آدم این لحظه
هنوز سر پا هستم
با کوله باری از سیب‌های نشسته
که نمی‌توانم بر زمین بگذارمشان
من یک درخت سیبم
که در دهانم
گنجشکی لانه کرده است
و بر شانه هایم
جغد ها
یکی در میان
بر عکس و سر به هوا ایستاده‌اند
مبهوت چیزی هستند که باید از خودشان پرسید
آی جغدها !
مبهوت چه هستید؟
هیچ

من از جایی می آیم
که کسبه‌اش
پشت دخل‌هایشان می‌نویسند
لطفا فراموش نکنید بقیه‌ی پولتان را بردارید
من از جایی می‌آیم
که هیچ کس از آن جا نمی‌آید

و بالاخره سکوت را تهدید می‌کنند
سه نفر رو به روی من ظاهر شدند
سه مرد
که یکی در میان
سر به هوا و سر به زیر هستند
و هیچ کدامشان
مرا نمی بینند
جغدها بهت‌زده می‌نگرند
و پی در پی
می‌گویند هیچ
آرامشی عجیب است
در این نوسان ترسناک
و می گویم
کیستید
مرد اول
که زمین را نگاه می‌کند
و با ریش های پر پیچ و خمش ور می‌رود
می‌گوید
من نیچه هستم
و به من نگاه می‌کند
تفنگ را بر عمامه‌اش گذاشته
و می‌سوزد
به مرد دوم می‌گویم کیستی
مرد چشم از آسمان می‌شوید
و باران بند می‌آید
می خواهد بگوید من چارلی چاپلین هستم
ولی قبل از این که این را بگوید
می‌سوزد
به مرد سوم نمی‌گویم کیستی
و او سرش را بی‌مقدمه به سمت من می‌گیرد
و می‌گوید کیستی
گفتم
من از جایی می‌آیم که ...
و من آب می‌شوم
مرد
یک سیب شسته از زمین برمی‌دارد
گاز می‌زند
سایه‌ها را برمی‌دارد
و می‌رود

نقد:
این متن بلند ملقمه‌ایست از چند چیز: چند شعر که البته نواقصی دارد و یک داستان. شعر اول که با مصراع:
خورشید از همه چیز عبور کرده بود
تمام می‌شود کلیت ساختار در مخیله‌ی شاعر شکل گرفته است اما تصویر ایجاد شده در روایت گزارش شده است با چند جمله‌ی خبری و ایراد هم همین جاست این رفتارها باید اجرا شوند نه این که خبر داده شوند باید در روایت شعر تجدید نظر کنید. و اما شعر دوم که از درخت سیب آغاز می‌شود و مصراع‌های بین این دو شعر زائدند و البته شعر دوم هم با یک تشبیه در ابتدای شعر:
من یک درخت سیبم
ویران می‌شود این تشبیه را بردارید تا بتواند استعاره در کلیت شعر شکل بگیرد و شایان ذکر است که اگر این شعر از متن جدا شود و شکل بگیرد پیوند ناگسستنیش با داستان پایان متن باید گسسته شود تا بتوان آن را به نقد نشست. داستان پایان متن هم باید در مقوله‌ی داستان نقد شود.
عنوان شعر دوم : .
هم‌زمان با جریان دادن بی‌اخلاقی
شیشه‌ای باده بیاور ، به برم ای ساقی
تا از این هستی بی پیکر و در نیست شوم
و به مستی ببرم روح از این دباغی
زندگی چیست به جز حسرت آن چیز که نیست
بازیش را بخوری مانده به جانت داغی
زندگی یعنی جان‌کندن تا جایی که
بیستونی ، چیزی از تو بماند باقی
راستی
حال خودت خوب است انشاالله ؟
چه خبر از خودت ای رهبر قوم یاغی
چشم‌های تو که اینطور به هم قافیه‌اند
مژه‌هایت چه شود !! قافیه‌ی الحاقی
حیف این چشم که تویش بکند غم خانه
غم مخور ! باده بیاور به برم ای ساقی
نقد:
این به ظاهر غزل یک قافیه‌بندی ضعیف است همه جا قافیه‌ها تصویرسازند آن هم تصاویری ناهمگن و اغلب ناقص و زبان هم گاهی گنگ است مثلاً در مصراع اول «جریان دادن بی‌اخلاقی» به چه معناست یعنی بی‌اخلاقی چون رودی به جریان افتاده است حال این خوب است یا بد است ارزشی در این مصراع نیست که شاعر دوست دارد شیشه‌ای باده در برش باشد که دستور می‌دهد به ساقی که آن را به برش بیاورد . متمم «به برم» حشو است و مصراع تنها همین جمله است: شیشه‌ای باده بیاور ای ساقی که برای پر شدن وزن متممی حشو شده است
در بیت بعد واو ربط همپایگی در مصراع اول زائد است:
تا از این هستی بی پیکر در نیست شوم
علاوه بر آن «این هستی بی‌پیکر» دیگر چیست؟ و در مصراع دوم این بیت که مجاز دباغی به جای پوست کمی عبارت را طنز کرده است که با سیاق کلام سازگار نیست.
در بیت سوم: بازیش را بخوری ضعف زبانی دارد بازی‌خوردن یک فعل مرکب است و آمدن «را» مفعولی بین دو جزء فعل مرکب جایز نیست علاوه بر آن افعال دو جمله مصراع دوم با هم سازگار نیستند به جای «مانده» باید «می‌ماند» باشد.
بیت چهارم ایرادی ندارد البته کشفی هم ندارد.
در بیت پنجم این احوال‌پرسی با رهبر قوم یاغی فریاد می‌کند که تنها برای آوردن قافیه‌ی «یاغی» آمده است.
در بیت ششم هم اصلاحی به کار رفته است که در علم قافیه جایگاهی ندارد و دست کم من این اصطلاح را نشنیده‌ام قافیه‌ی الحاقی دیگر چه صیغه‌ایست اگر چشمان را به هر چیز دیگری هم تشبیه کرده بودی می‌توانست مژگان همان چیز الحاقی باشد.
در بیت آخر هم اتفاقی که بین دو جزء فعل مرکب «خانه کند» افتاده است بسیار زننده است و تکرار مصراع حشودار هم در پایان مزید بر علت دیگریست.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

آسمان ریسمان

 عنوان شعر اول : من آفریده شدم تا ... !
پس از تلألوِ رعدت خدا مرا بارید
که توی چاله ی این کوچه دست و پا بزنم
و گفته شد کمرم خُرد می شود اینجا !
فرشتگان همگی منتظر که جا بزنم

به چشم تکه سیبی مرا نگاه بکن
به بار آمده ام تا شوم نصیب لبت
به حال دندان ها غبطه میخورم زیرا
جهانشان بشود برکه ی عجیب لبت

شبیه بچه حبابی که زود می میرد
من آفریده شدم تا به پات کشته شوم
لباس ضدگلوله شدم برای تنت
چه سرنوشت قشنگی : به جات کشته شوم !

من آفریده شدم تا نگاه عریانت
لباس هایی از این شعر ها تنش بکند
تو آفریده شدی و خدا تفکر کرد
به شیشه های جهانت... که نشکنش بکند

برای اینکه به دنیا سفر کنی آسان
خدا مرا یک پل کرد زیر پاهایت
شبیه آب کثیفی به زیر یک کشتی!
شبیه ناخن بودم اسیر پاهایت

من آفریده شدم تا خیاط های بلد
مرا به آغوشی چاک دار وصله کنند
تو آفریده شدی تا شهاب های جهان
برای فتح زمین، با دلیل، حمله کنند

تو نردبان رسیدن به آن خدا هستی
و کاش پای منم تا میانه اش برسد
پناهگاه سرم، شانه ات شده، بگذار :
کلاغ این قصه ات به خانه اش برسد

تو آفریده شدی تا شبیه یک طوفان
خدا به دنیا نازل کند بلای تو را
من آفریده شدم تا فقط صدای تو را...
فقط صدای تو را ... نه ! فقط صدای تو را ...

در این دو بیتِ در آخر که مثل آخرت است
خدا شبیه جنینی وصل کن مرا به خودش
خدا من این همه چکش زدم به دیوارش
ولی نمی گیرد این شعر را چرا به خودش ؟!


عنوان شعر دوم : پس لرزه
شعر هایم همه پس لرزه ی آن رفتنش است
زخم های بدنم حاصل جنگیدنش است

در چمن های دلم نیمکتی تب کرده
گودی چشم مرا گریه محدب کرده

آن که فانوس مرا داد کمی نفت کجاست ؟!
فندکی که پس از آتش زدنم رفت، کجاست ؟!

دختری که به مچش زور دویدن دادم
کاش می دید خودم روی زمین افتادم

رشد ما حاصل باریدنِ هم بر هم بود
سرمان هر شب و هر ثانیه ای در هم بود

توی این کاسه ی چشم ، آب طلب می کردم
توی موهاش فقط ، تاب طلب می کردم

لای این دفتر شعرم چشمش جا میماند
کاش همان شب قسمش می دادم تا میماند

پانسمان های گِلِ باغچه ی هم بودیم
به خدا ما دو نفر روی زمین کم بودیم

جاده ی من بدنش بود و تنش میخ نداشت
خوشی ام ربط به جغرافی و تاریخ نداشت

مثل یک چرخ دوچرخه پی من می آمد
مثل یک غنچه ی زیبا به چمن می آمد

من برایش همه جا پشتی و کوسن بودم
همه ی مقصد او توی جهان من بودم

پشت برجش پس از آن ماه ولی خم شد و مُرد
چشم من دید که نای بدنش کم شد و مرد

سیم لختش به تنم خورد ولی برق نداشت
پس از او زنده و یا مرده ی من فرق نداشت

دیگر انگشت جلا خورده ی او سُم شده بود
دست من داخل موهای سرش گم شده بود

روی آن ریل که می رفت کمی پیچ نبود
پیش این زلزله ها لرزش بم هیچ نبود

سوز این عربده را باد فراموش نکرد
هر چه گفتم که مرا دار نزن گوش نکرد

روی پل راه که می رفت جهان می لرزید
خاک این جاده تمام بدنش را بلعید

خاک این جاده که چاه دهنم را پُر کرد
سفرِ آبیِ او گونه ی من را سُر کرد

بس که برف آمده کل بدنم می لرزد
اسم او را که بگویم دهنم می لرزد

خاک اندامش هنوزم پِیِ اشعار من است
شعر گفتن، پس از او تلخ ترین کار من است

محمد مهدی تابنده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


مشخصات شاعر بیانگر این واقعیت است که ایشان مبتدی و کم‌تجربه هستند و همین مشخصات مرا شگفت‌زده کرد زیرا با تمام ضعف‌های فنی که هر دو شعر دارند و به آن‌ها اشاره خواهم کرد نقاط قوت بسیاری در آن‌ها هست: نوآوری‌ها ، زبان در خور توجه، تصویرسازی‌هایی گهگاه بکر و تازه، استعارات و کنایاتی سخته و پخته و گاهی تشبیهاتی پنهان که خواننده را به تحسین می‌اندازد البته ضعف‌هایی در زبان، در تصویرسازی و همچنین ضعف‌های فنی هم در آن کم نیستند که بهتر است بند به بند به آن‌ها بپردازم:
عنوان شعر اول : من آفریده شدم تا ... !
پس از تلألوِ رعدت خدا مرا بارید
که توی چاله‌ی‌ این کوچه دست و پا بزنم
و گفته شد کمرم خُرد می‌شود این جا !
فرشتگان همگی منتظر که جا بزنم
استعاره «باران» که تشبیه پنهان هم می‌تواند باشد گرچه این بعد در ابتدا به نظر نمی‌رسد و کم‌کمک روشن می‌شود و همچنین تشبیه پنهان «رعد» شایان توجه است و همچنین کاربرد کنایات رایج «دست و پا زدن» و «کمر خرد شدن» و همچنین «جا زدن» در فضایی بکر به این کنایات رایج هم تازگی بخشیده است. تصویر فضای خلقت که به خوبی عینیت دارد و به کوچه آمده تا ملموس شود از همان شگفتی‌های اشاره شده است.
به چشم تکه سیبی مرا نگاه بکن
به بار آمده‌ام تا شوم نصیب لبت
به حال دندان‌ها غبطه می‌خورم زیرا
جهانشان بشود برکه‌ی‌ عجیب لبت
و در این بند هم اسطوره سیب را بخوبی این زمانی کرده است گرچه در فعل «نگاه بکن» که کاربردش با «ب» تهمت تحمیل وزن را در پی دارد ولی در پایان تصویر ارائه شده ناگهان گنگ می‌شود و این ناشی از عدم تناسب دندان با برکه است.
شبیه بچه حبابی که زود می‌میرد
من آفریده شدم تا به پات کشته شوم
لباس ضدگلوله شدم برای تنت
چه سرنوشت قشنگی: به جات کشته شوم !
تشبیهات در این بند به تنهایی زیبا هستند و بکر ولی ارتباطی با هم ندارند و گسیختگی ایجاد شده بین آن دو غیر قابل توجیه است جباب کوچکی که به پایت می‌میرد و معلوم نیست پای او کجاست و آیا همین تشبیه است که مجدد به گونه‌ی لباس ضد گلوله ظاهر می‌شود تا به جایش کشته شود تک تک زیبا هستند ولی بی‌ارتباطند و گاهی مبهم.
من آفریده شدم تا نگاه عریانت
لباس‌هایی از این شعر‌ها تنش بکند
تو آفریده شدی و خدا تفکر کرد
به شیشه‌های جهانت... که نشکنش بکند
و دوباره دو تصویر ناهمگن که هر کدام به تنهایی در اوجند: نگاه‌های عریانی که باید لباس شعر بپوشند و تفکر خدا که شیشه‌های جهان تو را نشکن بیافریند. کنایه‌های نهفته در این تعبیرات بسیار زیبا هستند اما پراکندگی آن‌ها توجیهی ندارد.
برای اینکه به دنیا سفر کنی آسان
خدا مرا یک پل کرد زیر پاهایت
شبیه آب کثیفی به زیر یک کشتی!
شبیه ناخن بودم اسیر پاهایت
مصراع دوم این بند ضعف وزنی دارد خارج از اختیارات شاعری هم هست علاوه بر آن سه تشبیه ناهمگن که تنها ارتباطی که دارند ارتباطشان با «پا» است: من مثل پل، من مثل آب کثیف زیر کشتی و من مثل ناخن و معلوم نیست این‌ها همه در راستای سفر مخاطب به این دنیاست یا منظور دیگری در کار است نمی‌دانم.
من آفریده شدم تا خیاط‌های بلد
مرا به آغوشی چاک دار وصله کنند
تو آفریده شدی تا شهاب‌های جهان
برای فتح زمین، با دلیل، حمله کنند
و باز هم دو تصویر ناهمگن و گویا نبودن دلیل دلیل حمله شهاب‌ها به زمین علاوه بر آن «وصله» و «حمله» هم قافیه نمی‌شوند.
تو نردبان رسیدن به آن خدا هستی
و کاش پای منم تا میانه‌اش برسد
پناهگاه سرم، شانه‌ات شده، بگذار :
کلاغ این قصه‌ات به خانه‌اش برسد
معرفه شدن «خدا» در مصراع اول که اتفاقاً آن را نکره می‌کند براستی منظور کدام خداست؟ تنها از یک خدا سخن به میان رفته است و این صفت اشاره زاید است و ضمناً معلوم نیست چرا رفتن تا میانه‌ی نردبان را آرزو می‌کند و یک ضعف زبانی در مصراع دوم که دو واژه‌ی «من» و «هم» در هم ادغام شده به صورت «منم» و بالاخره لغزش وزنی در مصراع آخر.
تو آفریده شدی تا شبیه یک طوفان
خدا به دنیا نازل کند بلای تو را
من آفریده شدم تا فقط صدای تو را...
فقط صدای تو را ... نه ! فقط صدای تو را ...
حذف در پایان این بند که سه بار هم تکرار شده هیچ قرینه‌ای برای حدسش نیست حتی در مثبت و منفی بودن فعل محذوف نمی‌توان تصمیم گرفت.
در این دو بیتِ در آخر که مثل آخرت است
خدا شبیه جنینی وصل کن مرا به خودش
خدا من این همه چکش زدم به دیوارش
ولی نمی‌گیرد این شعر را چرا به خودش ؟!
و در پایان ضعیف‌ترین بند که مصراع دوم و چهارم لغزش وزنی دارد و حرف اضافه‌ی «در» هم در مصراع اول زاید است مگر آن کسره‌ی اضافه را که شاعر گذاشته نادیده بگیریم و در ضمن ضمیر مشترک خودش هم مرجع مشخصی ندارد. مرجع ضمیر در مصراع پایانی مشخص است اما در مصراع دوم می‌تواند به «خدا» هم برگردد و این ضعف تألیفی نابخشودنی است.


عنوان شعر دوم : پس لرزه
نقد شعر دوم:
شعر دوم هم با همان روال شعر اول بیت به بیت بررسی می‌کنیم گرچه خیلی ضعیف‌تر از شعر اول است:
شعر هایم همه پس لرزه‌ی‌ آن رفتنش است
زخم های بدنم حاصل جنگیدنش است
تعقید لفظی که در پایان این دو مصراع است از زیبایی شعر کاسته است: «رفته نشست» شنیده می‌شود.
در چمن های دلم نیمکتی تب کرده
گودی چشم مرا گریه محدب کرده
کنایه «تب نیمکت» قرینه‌ای ندارد معلوم نیست نیمکت از نشستن کسی تب می‌کند یا از ننشستن؟
آن که فانوس مرا داد کمی نفت کجاست ؟!
فندکی که پس از آتش زدنم رفت، کجاست ؟!
تصاویر تازگی دارند ولی بپذیریم که گاهی زبان طنز به خود می‌گیرند.
دختری که به مچش زور دویدن دادم
کاش می‌دید خودم روی زمین افتادم
نه مشکلی دارد و نه برجستگی شایان توجهی.
رشد ما حاصل باریدنِ هم بر هم بود
سرمان هر شب و هر ثانیه‌ای در هم بود
مصراع دوم جندان روان نیست «هر شب و هر ثانیه‌ای»: «ی» وحدت برای «ثانیه» که با «هر» به وحدت رسیده است زاید است.
توی این کاسه‌ی‌ چشم ، آب طلب می‌کردم
توی موهاش فقط ، تاب طلب می‌کردم
باز هم معلوم نیست که چرا «کاسه ی چشم» با صفت اشاره‌ی «این» همراه شده است؟ اگر قرار است با این شگرد «کاسه‌ی چشم من» شود که نمی‌شود چون قرینه‌اش در مصراع دوم که «موهاش» باشد نمی‌گذارد. ببینید چه ضعف‌های زبانی ظریفی در زبان این شاعر است که البته طبیعی است چرا که شاعر 19 سال دارد و تجربه‌اش هنوز بسیار کم است.
لای این دفتر شعرم چشمش جا می‌ماند
کاش همان شب قسمش می‌دادم تا می‌ماند
«ه» در واژه‌ی «همان ساقط است و خوانده نمی‌شود و تعجب می‌کنم چرا «آن شب» نیاورده‌اند.
پانسمان‌های گِلِ باغچه‌ی‌ هم بودیم
به خدا ما دو نفر روی زمین کم بودیم
تصاویر عجیب و غریب از این جا به بعد آغاز می‌شود: «پانسمان گل باغچه»! به من خواننده رحم کنید من چه تصویری از این ترکیب می‌توانم داشته باشم.
جاده‌ی‌ من بدنش بود و تنش میخ نداشت
خوشی‌ام ربط به جغرافی و تاریخ نداشت
بدن او جاده‌ی من بود و تنش میخ نداشت یعنی چه یعنی او روی من راه می‌رفت و لاستیک‌هایش یخ‌شکن نبود و تن من یخ زده بو و سر می‌خورد و بعد هم تاریخ و جغرافی! باز هم به من خواننده رحم نکردید.
مثل یک چرخ دوچرخه پی من می‌آمد
مثل یک غنچه‌ی‌ زیبا به چمن می‌آمد
این دو تصویر را چگونه به هم بچسبانم؟
من برایش همه جا پشتی و کوسن بودم
همه‌ی‌ مقصد او توی جهان من بودم
باز هم بی‌ارتباطی مضمون دو مصراع.
پشت برجش پس از آن ماه ولی خم شد و مُرد
چشم من دید که نای بدنش کم شد و مرد
ضعف تألیف این بیت نمی‌گذارد به مفهومی برسیم . کدام برج؟ خم شدن ماه دیگر چه صیغه‌ایست؟ حرف ربط «ولی» در این عبارت چه کاره است؟
سیم لختش به تنم خورد ولی برق نداشت
پس از او زنده و یا مرده‌ی‌ من فرق نداشت
سیم لختش کجای اوست؟ تازه، برق نداشت یا تو مرده بودی؟ این تعبیرات برای چیست؟ علاوه بر این به طنز نابجای عبارت توجه کنید!
دیگر انگشت جلا خورده‌ی‌ او سُم شده بود
دست من داخل موهای سرش گم شده بود
وای وای! انگشت جلاخورده! سم شدن انگشت یعنی چه یعنی او «جن» شده بود که چی؟ و لابد در مصراع دوم هم این جن بوداده موهای وزوزی دارد.
روی آن ریل که می‌رفت کمی پیچ نبود
پیش این زلزله‌ها لرزش بم هیچ نبود
خودش روی ریل می‌رفت یا قطارش؟ و کمی پیچ نبود یعنی چه؟ لرزش بیش از زلزله‌ی بم از کجا آمد؟
سوز این عربده را باد فراموش نکرد
هر چه گفتم که مرا دار نزن گوش نکرد
این دار زدن ناگهانی از کجا آمد؟
روی پل راه که می‌رفت جهان می‌لرزید
خاک این جاده تمام بدنش را بلعید
چه اتفاقی افتاد لرزش جهان از راه رفتن او بود او خودش پل را ویران کرد و در خاک آن بلعیده شد؟ ببینید خواننده باید با این سر در گمی‌ها چه کند؟
خاک این جاده که چاه دهنم را پُر کرد
سفرِ آبیِ او گونه‌ی‌ من را سُر کرد
او که در خاک جاده گم شد و خاکی که دهنم را پر کرد و بعد ناگهان سفر دریایی و گریه‌ای که گونه‌ها را سر می‌کند. واقعاً این تصاویر پراکنده آسمان ریسمان بافی نیست؟
بس که برف آمده کل بدنم می‌لرزد
اسم او را که بگویم دهنم می‌لرزد
این برف دیگر از کجا آمد نکند: «یار من چون به حرف می‌آید/ آفتاب است و برف می‌آید»
خاک اندامش هنوزم پِیِ اشعار من است
شعر گفتن، پس از او تلخ ترین کار من است
و دوباره سقوط حرف در واژه‌ی «هنوز» و بماند که خاک اندامش معلوم نیست از کجا آمده؟ یعنی او مرده است و جسمش خاک شده و این خاک به دنبال اشعار من راه افتاده و کار شعر گفتن مرا تلخ کرده است.
باز هم اشاره کنم با تمام نواقص زبانی و فنی که این دو شعر داشتند نمی‌توان نوآوری‌ها و خلق تصاویر زیبایی را که کم و بیش در آن دیده شد؛ نادیده گرفت.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

بی‌توجهی به معانی واژگان و نحو زبان

عنوان شعر اول : کنون
کنون اگرچه به دلخواه ما نمی گردد
همیشه چرخ به دور شما نمی گردد

نشسته ام به تماشای بازی گردون
که دور باطلتان تا کجا نمی گردد

بیار باده که وقت عمل رسیده ، بس است
هر آنچه گفت و شنیدیم و (جا نمیگردد)

چه جای حرف، چه جایی برای بخیه زدن
که زخم های درونی دوا نمی گردد

درست می شود آخر ، درست خواهد شد
زبان من به چنین جمله ها نمی گردد

به عزت و شرف لااله الا الله
چرا کفن به تن من ردا نمی گردد

همیشه دور ولی نعمتان دوران باش
اگرچه کعبه به دور خدا نمی گردد

میان خواجه و پروردگار سرّی هست
وگرنه حاجت هر کس روا نمی گردد

بزن به مسجد و دست نیاز باز نما
شرابخانه به نذر و دعا نمی گردد

عنوان شعر دوم : .
باید
هر چه از تو نوشتم را
خط بزنم
باید
هزار سررسید را
خط بزنم
پاک نویس زندگی ام
یک تکه از پاکت سیگار همیشگی ام خواهد بود
و سر رسید ها
بقای عمر آتش شومینه...

عنوان شعر سوم : .
آتش بکش به خیمه ی بی ساز و برگ ها
ای مرگ ناگزیر الا فصل مرگ ها

در زیر پای مرگ کمر خورد می کنند
پاییز های گمشده در زیر برگ ها

باید وضو بگیرم و دفع بلا کنم
از پیکر زمین و به خون تگرگ ها

یکریزه هم نمانده و یکریز مرده اند
شاهان به زیر سایه ی دیوار ارگ ها

بایست دیدگاه خودم را عوض کنم
نسبت به ارج و منزلت پیش مرگ ها

 

حسین چمن سرا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : کنون
کنون اگرچه به دل‌خواه ما نمی‌گردد
همیشه چرخ به دور شما نمی‌گردد

نشسته‌ام به تماشای بازی گردون
که دور باطلتان تا کجا نمی‌گردد

بیار باده که وقت عمل رسیده ، بس است
هر آنچه گفت و شنیدیم و (جا نمی‌گردد)

چه جای حرف، چه جایی برای بخیه زدن
که زخم‌های درونی دوا نمی‌گردد

درست می‌شود آخر ، درست خواهد شد
زبان من به چنین جمله‌ها نمی‌گردد

به عزت و شرف لااله الا الله
چرا کفن به تن من ردا نمی‌گردد

همیشه دور ولی نعمتان دوران باش
اگرچه کعبه به دور خدا نمی‌گردد

میان خواجه و پروردگار سرّی هست
وگرنه حاجت هر کس روا نمی‌گردد

بزن به مسجد و دست نیاز باز نما
شرابخانه به نذر و دعا نمی‌گردد

نقد:
غزل خوبی است اگر برخی ضعف‌های زبانی در آن نبود. به این ضعف‌ها که اغلب به دلیل عدم توجه به معنای واژگان و گاهی هم ضعف در نحو زبان به وجود آمده است اشاره می‌کنم:
همیشه چرخ به دور شما نمی‌گردد
ظاهراً به جای واژه‌ی «دور» باید «کام» باشد چرا که اگر معانی «دور» را بررسی کنیم که «پیرامون و روزگار» است سیاق جمله با هیچ کدام از این دو معنا سازگار نیست و در مصراع زیر هم معنای «دور» مبهم است:
که دور باطلتان تا کجا نمی‌گردد
کدام دور؟ بازی گردون یا روزگار باطل شما ضمناً در پایان این مصراع حتماً باید علامت عاطفی باشد.
که دور باطلتان تا کجا نمی‌گردد!
زیرا «نمی‌گردد» به معنای «می‌گردد» است و برای القای این معنای عکس نیاز به علامت عاطفی است.
هر آنچه گفت و شنیدیم و (جا نمی‌گردد)
«نمی‌گردد» با این که در پرانتز هم قرار دارد ولی نمی‌تواند کار »نمی‌شود» را بکند زیرا «چا نمی‌گردد» به معنای «چا نمی‌شود» که به مفهوم «تمام نمی‌شود» آمده است که پذیرفتنی نیست.
به عزت و شرف لااله الا الله
چرا کفن به تن من ردا نمی‌گردد
این بیت نامفهوم است چرا باید کفن ردا شود و تازه وقتی ردا شود چه می‌شود خلاصه معلوم نیست شاعر انتظار دارد چه اتفاقی بیفتد که نمی‌افتد. در بیت بعدی هم همین ابهام وجود دارد به نوعی دیگر:
همیشه دور ولی نعمتان دوران باش
اگرچه کعبه به دور خدا نمی‌گردد
مگر خدا به دور کعبه می‌گردد که عکس آن از ناممکنات باشد. در بیت بعد هم «خواجه» نامفهوم است و در بیت پایانی هم کاربرد «باز نما» درست نیست و هم شرابخانه گنگ است و معلوم نیست چه ارتباطی با نذر و دعا دارد. این اشکالات که برطرف شود غزل خوبی می‌شود.

عنوان شعر دوم : .
باید
هر چه از تو نوشتم را
خط بزنم
باید
هزار سررسید را
خط بزنم
پاک نویس زندگی‌ام
یک تکه از پاکت سیگار همیشگی‌ام خواهد بود
و سررسیدها
بقای عمر آتش شومینه...

نقد:
این ضعف‌ها را حتی در شعر سپید کوتاه فوق هم می‌بینیم:
باید
هر چه از تو نوشتم را
خط بزنم
«را» مفعولی باید بلافاصله بعد از مفعول بیاید: «هرچه را از تو نوشتم...»
یک تکه از پاکت سیگار همیشگی‌ام خواهد بود
همیشگی صفت کدام واژه است؟ «پاکت یا سیگار» و آیا این صفت می‌تواند گویای منظور شاعر باشد یا خیر البته اوج شعر هم در همین مصراع است که تمام نوشته‌ها چرک‌نویسند و باید خط بخورند و تنها پاک‌نویس، نوشته‌های روی پاکت‌های سیگار است که صفت «همیشگی» را نمی‌توانم توجیه کنم به هر حال نوشته‌های پاکت سیگاری که خود مرا می‌سوزاند.

عنوان شعر سوم : .
آتش بکش به خیمه‌ی بی‌ساز و برگ‌ها
ای مرگ ناگزیر الا فصل مرگ‌ها

در زیر پای مرگ کمر خورد می‌کنند
پاییزهای گمشده در زیر برگ‌ها

باید وضو بگیرم و دفع بلا کنم
از پیکر زمین و به خون تگرگ‌ها

یکریزه هم نمانده و یکریز مرده‌اند
شاهان به زیر سایه‌ی دیوار ارگ‌ها

بایست دیدگاه خودم را عوض کنم
نسبت به ارج و منزلت پیش‌مرگ‌ها

نقد:
و باز هم همان ضعف‌های زبانی که بیانگر عدم تسلط شما به زبان مادری است که البته در گفتار هرگز دچار مشکل نیستید و این نوشتار است که کار دستتان می دهد.
ای مرگ ناگزیر الا فصل مرگ‌ها
به نظر می‌رسد علامت جمع «ها» مربوط به مضاف است و باید فصل‌های مرگ باشد مگر این که فصل را یکی بگیریم و در مرگ انواع فرض کنیم.
در زیر پای مرگ کمر خورد می‌کنند
پاییزهای گمشده در زیر برگ‌ها
تأسف بر مرگ پاییز در این بیت توجیهی ندارد.
باید وضو بگیرم و دفع بلا کنم
از پیکر زمین و به خون تگرگ‌ها
لف و نشر مشوش این بیت که با «واو» ربط مشکل‌آفرین هم شده است و علاوه بر آن «خون تگرگ» نامفهوم است یعنی با آب حاصل از ذوب شدن تگرگ‌ها وضو بگیرم یا از خونی که حاصل بارش تگرگ است به هر حال استعاره‌ی تگرگ قرینه‌ای ندارد که معنایی در بر داشته باشد و با حقیقت تگرگ هم سازگار نیست.
یکریزه هم نمانده و یکریز مرده‌اند
شاهان به زیر سایه‌ی دیوار ارگ‌ها
بازی زبانی «یکریز و یک ریزه» با تمام زیبایی ظاهری کلام را به طنز کشانده است که جای آن نیست.
بایست دیدگاه خودم را عوض کنم
نسبت به ارج و منزلت پیش‌مرگ‌ها
بیت خوبی است اما کاربرد «بایست» درست نیست این قید با شکل ماضی خود باید با افعال ماضی بیاید و برای همراه شدن با افعال مضارع شکل مضارع آن یعنی «باید» به کار می‌رود.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

چارپاره و انتظار خواننده

شب به شب بی اجازه خوابم رفت
پیش چندین عروسِ مشکی پوش
خواب من را گرفته از چشمم
دختری ناشناس ؛ بی آغوش

لمس تن ها و بوسه بر لب ها
مثل تکرار عادتی غمگین
سایه ی دختری سپید اما
می شود رعد و برق آهنگین

روز و شب شعر و قصه می گفتم
ظاهرا عشق و باطنا ماتم
رد پایی عجیب و نامرئی
راه افتاده بین ابیاتم

گوشی ام تا همیشه مشغول است
دست من روی دکمه ماسیده
یک نفر ؛ وصل می کند خط را
زنگ گوشم به قلب خوابیده

گفتن لفظ "دوستت دارم"
پیش هر کس ؛ بدون احساسات
کنج شطرنج هرشبم آمد
دختری توی نقش یک رخ :مات!

دختری که … چرا نمی بینم؟
داغ و کفری شدم ؛ سیاه از دود
"ما عرفناکِ حق معرفتک"
لای این بیت ؛ شرکِ مخفی بود

دختری در خیال و رویا ها
دختری که تو بودی و هستی
جانِ شعرم ؛ بیا و پیدا شو
قبل اتمامِ حالتِ مستی


علی علیرضایی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 


چارپاره در شعر کلاسیک قالبی است که کم‌ترین قید و بند قافیه و ردیف را دارد و شاعر را اسیر خود نمی‌کند و انتظار خواننده هم از شاعر آن است که دست کم در این قالب در یک فضا بماند، مضمون پردازی نکند، تصویرهایش متجانس باشند و از فضایی بی‌دلیل به فضای دیگر نپرد. با این حساب و این دیدگاه این چارپاره را به نقد می‌نشینیم:
اسارت شاعر در مصراع اول پدیدار است که البته اسارت ردیف و قافیه نیست که اسارت وزن است. فعل جمله آن نیست که باید باشد. به جای فعل «رفت» باید «می‌رود» باشد و بماند که «خواب» هم به معنای «رؤیا» است و در نگاه‌های بعد این مقهوم به خواننده می‌رسد. و در ادامه تصویری گنگ ظاهر می‌شود: «عروسان مشکی‌پوش» که معلوم نیست و هرگز هم معلوم نمی‌شود چرا عروسان مشکی‌پوشند و چرا در رؤیای راوی هستند و بلافاصله «خواب» به معنای «خواب» در جمله‌ی بعدی ظاهر می‌شود خوابی که دختری ناشناس و بی‌آغوش ربوده است یعنی رؤیا پایان یافته و فقط در بند اول این چارپاره و تنها در مصراع دوم است و این دختر بی‌آغوش معلوم نیست در رؤیاست یا در بیداری که اگر در رؤیا باشد دیگر نیست و اگر در بیداری است ببینید در بند بعد چارپاره چه می‌شود؟
یک همخوابگی که تکرار عادتی غمگین است و این عادت غمگین در ابهام می‌ماند برای همیشه و این همآغوشی با کیست که نمی‌تواند با آن بی‌آغوش باشد چرا که او آغوشی ندارد و بعد سایه‌ی دختری سپید که از آن چند عروس قبلی نیست و لابد همان است که خواب‌رباست و این سایه، رعد و برق آهنگین می‌شود که باز هم تصویری نامتجانس و مبهم و خواب و رؤیا و بیداری و هم‌آغوشی تمام می‌شود و در بند بعد:
شاعر به روزمرگی خود می‌پردازد که کارش شعر و قصه گفتن است. شعرهایی پارادوکسی که رد پایی عجیب در آن‌هاست که معلوم نیست از کیست از همان بی‌آغوش؟
در بند بعد اتفاقی در زمان حال است و شاعر به سراغ گوشی همراهش می‌رود که معلوم نیست چرا انگشت روی دکمه ماسیده و آن سوی خط کیست و آن زنگی که خیلی خلاف قاعده‌ی زبان روی قلب خوابیده چیست؟ این دو مصراع پایانی مشکل زبانی هم دارد و تهمت تحمیل قافیه و از این حرف‌ها!
بعد از جمله‌ای که به هر کس گفته می‌شود و ظاهراً از آن سوی خط گفته شده و ناگهان تصویر شطرنج و با حذف‌های عجیب و غریب و گنگ که به مات شدن می‌انجامد.
و بعد دوباره از دختری که دیده نمی‌شود و لابد همان دختر آن سوی سیم و همان بی‌آغوش است و ناگهان فضای دودآلود که شاعر را سیاه می‌کند و معلوم نیست این دود از چیست و بعد هم تضمینی از سعدی و رفتن به فضای فلسفی که اصلاً با فضا سنخیت ندارد.
و در پایان دختری که در رؤیا و خیال است و لابد خیالش خواب از شاعر ربوده و همه چیز شاعر است و در نهایت هم معلوم می‌شود که این شعر در حالت مستی سروده شده و لابد خواننده باید بپذیرد که پراکنده‌گویی هم حاصل مستی است و از ایرادهای خود باید به ناچار دست بردارد. توجیه خوبی است؟ مگه نه؟

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

چیستان

هیچ تاثیری ندارد باور این ماجرا
چون که معلوم است دیگر آخر این ماجرا

انتهای قصه ی ما صحنه ی خوبی نداشت
شد نصیبم دست آخر کیفر این ماجرا

قصد داری قانعم سازی مقصر نیستی
بنده آگاهم ز روی دیگر این ماجرا

نزد تو شاید که این یک انتهای تلخ بود
پشت من زخمی ولی از خنجر این ماجرا

آخرین ترفند تو تغییر ظاهر دادن است
چون به تو بخشید حق را داور این ماجرا

در قماری ناجوانمردانه جان را باختم
کل هستی داده ام یکجا سر این ماجرا 

زود یادت می رود این قصه ی جانسوز را
پیش من باز است اما دفتر این ماجرا

 

مسعود غلامی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


در نقد‌های گذشته‌ی خود بر اشعار دوستان هر کجا ضرورتی دیدم به یکی یا چند نمونه از فریب‌های لذت‌بخش در متون ادبی اشاره کرده‌ام و در این جا هم لازم می‌دانم به نمونه‌ای دیگر اشاره کنم:
متأسفانه ما عادت کرده‌ایم که هر نوع لذتی را از یک متن به حساب لذت هنری بگذاریم و در نتیجه بسیاری از متون را که شعر نیستند با همین محاسبه در ردیف شعر در‌آوریم. لذایذی که خواننده از یک متن می‌برد ابعاد گسترده‌ای دارد که تنها یکی از آن‌ها لذت هنری است و تنها همان یک متن را شعر می‌نامیم. توجه داشته باشیم که در نقد باید مراقب باشیم که لذایذی که از جنس هنر نیستند ما را نفریبند:
- گاهی ار تناسب‌های ردیف شده در متن لذت می‌بریم که این لذت، لذت علمی است که حاصل کشف آن روابط است. اغلب مضمون‌آفرینی‌ها و قافیه‌بندی‌های شعر کلاسیک از این مقوله هستند.
- گاهی یک شعار صرف است از نوع: اخلاقی، فلسفی یا ... که تنها در قالب کلاسیک موزون شده‌اند و لذت ما تنها از موسیقی کلام است و باید دقت کنیم که این نوع لذت گرچه هنری است اما لذت هنر موسیقی است نه شعر.
- گاهی لذت ما از بازی زبانی است که ساختار اصلی کلام را هدایت می‌کند و عبارت تنها یک کاریکلماتور است و ما از این بازی لذت می‌بریم که البته این لذت، لذت بازی است نه لذت هنری.
- و یک لذت دیگر که تا به حال به آن اشاره نکرده بودم لذت حل مسأله است که خیلی رندانه در کلام می‌نشیند و به حدی ذهن خواننده را مشغول می‌کند که با حل آن مسأله غافل می‌شود از این که لذتی که برده است از نوع حل کردن مسأله است و لذت هنری نیست و تنها یک لذت ریاضی است و آن طرح چیستان در یک متن است. شاعر از ابتدا تا انتهای متن خود نشانی‌هایی در قالب مجازهای گوناگون استعاری و کنایی و مرسل می‌دهد و از خود پدیده نامی نمی‌برد و خواننده در انتها مؤفق می‌شود کشف کند که این نشانی‌های فلان پدیده است درست مثل طرح یک چیستان و این نوع لذت هم لذت هنری نیست و چنین متنی را نباید شعر نامید.
و اما غزل پیش روی ما که رندانه همان شگرد چیستان‌سازی را پی می‌گیرد دقت کنید بیت به بیت:
هیچ تاثیری ندارد باور این ماجرا
چون که معلوم است دیگر آخر این ماجرا
آنچه معرفی نشده است «این ماجرا« است ماجرایی که باورش بی‌تأثر و پایانش معلوم.
انتهای قصه‌ی ما صحنه‌ی خوبی نداشت
شد نصیبم دست آخر کیفر این ماجرا
باز هم «این ماجرا» ناشناخته است با آن که انتهایش خوب نیست و کیفرش نصیب راوی شده است.
قصد داری قانعم سازی مقصر نیستی
بنده آگاهم ز روی دیگر این ماجرا
هنوز هم شناخته نیست با آن که سکه‌اش دو رو دارد و روی دیگرش هم برای راوی روشن است.
نزد تو شاید که این یک انتهای تلخ بود
پشت من زخمی ولی از خنجر این ماجرا
و همچنان ناشناخته می‌ماند با آن که هم مخاطب راوی تلخی آن را می‌شناسد و هم راوی که از آن زخم خورده است.
آخرین ترفند تو تغییر ظاهر دادن است
چون به تو بخشید حق را داور این ماجرا
با رو شدن دست مخاطب در ظاهرسازی و حق به جانب بودنش هم در قضاوت، باز هم ماجرا برای خواننده نامشخص است.
در قماری ناجوانمردانه جان را باختم
کل هستی داده‌ام یک‌جا سر این ماجرا
با آن که از قمار سخن به میان آمده اما قمار یک مشبه‌به است در تشبیهی مضمر و تنها می‌رساند که این ماجرا شبیه قمار است که راوی هستیش را در آن باخته است ولی خود قمار نیست.
زود یادت می‌رود این قصه‌ی جان‌سوز را
پیش من باز است اما دفتر این ماجرا
با ادامه داشتنش در ذهن راوی باز هم ناشناخته است.
شاید خواننده از ابتدا بتواند حدس بزند چیست و حتی حدسش درست هم باشد و همان باشد که در ذهن شاعر است یعنی «ماجرایی عاشقانه» و شاید این استعداد را هم در آن ببینید که هر رابطه‌ای می‌تواند باشد درست است اما دلیل این ویژگی ظاهری، تأویل‌پذیری شعر نیست بلکه ناشناخته ماندن «این ماجرا» است اگر ماجرا را معرفی می‌کرد و آن وقت آن ماجرای معرفی شده قدرت تأویل به هر رابطه‌ای را داشت؛ متن شعر بود ولی اکنون هر کشفی بکنیم و «این ماجرا» را در هر رابطه‌ای تعبیر کنیم تنها چیستان مطرح شده را حل کرده‌ایم زیرا از ابتدا تا انتهای متن، راوی نشانی‌های این موجود ناشناخته را می‌دهد و در پایان هم خواننده فریاد شادی برمی‌آورد که یافتم: این ماجرا ماجرای عشق است و بس و این لذت، لذت هنری نیست بلکه لذتی ریاضی است از نوع حل یک مسأله.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

توهم یا تخیل

عنوان شعر اول : شب نشین
در شبى تاریک و وهم آلود و سرد
کنج گورستان پرت و خلوتى
لابلاى سطح سنگ قبرها
مرد تنهایى که گویى خواب بود
راه مى پیمود همچون یک شبح
...............
در دل تاریکى و عمق سکوت
زوزه ى بادى طنین انداز شد
ناگهان ابر سیاهى رخ نمود
آسمان لرزید از رعدى مهیب
ماه پنهان گشت و طوفان درگرفت
..............
باد و باران سنگها را خوب شست
ماه نورش را به روى خاک ریخت
کلّ سنگ قبرها روشن شدند
لیک، بر روى تمام سنگها
نامِ تنها مرد شب حک گشته بود
.............
در میان بهت آن مرد غریب
ناگهان یک قهقهه، یک نیشخند
از فراز خاک یا زیر زمین
مرد را از وحشتى موهوم و گنگ
در دیار روح ها سرشار کرد
........
قهقهه از هر طرف بسیار شد
زوزه ى آن باد هم قدرت گرفت
سنگها بشکست و یک یک خرد شد
مردگان از گورها خارج شدند
اسکلتهایى همه همزاد مرد
..................
آه، گویى مردگان قرنها
خسته از تنهایى محتوم خویش
کز حضور مرد شب پایان گرفت
بزم شوم استخوان و جمجمه
در سپاس از مرد برپا داشتند
.........
مرد از وحشت زبانش بند بود
اسکلتها دور او ظاهر شدند
حلقه شان هر لحظه تنگ و تنگ تر
تا که آخر همنوا با رقص مرگ
مرد را بردند در قعر زمین
............
نیمه شب در سرزمین خفتگان
جغد تنهایى که آنجا خانه داشت
سنگها را سالم و یکدست دید
لیک دیگر مرد را آنجا ندید
باد بود و لرزه هاى قهقهه


سید مهدی منتظری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

این متن را چند بار خواندم و هر چه کوشیدم نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. فضای تصویری گرچه سوررآل و توهمی است اما مجازی نیست از هیچ نوع مجازی تا چه رسد به مجاز استعاری و وقتی متنی چنین ویژگی‌ای نداشته باشد نمی‌تواند با مخاطب سنخیتی داشته باشد. یک شخصیت موهوم در این روایت و تصاویر توهمی وجود دارد که هرگز نمی‌تواند همزاد داشته باشد حتی همزاد بودنش با اسکلت‌های از گور خارج شده هم یک ادعا بیش نیست و زمانی که یک متن قدرت تأویل نداشته باشد نمی‌توان آن را هنری و شعر نامید. حال ببینیم این متن چیست؟
ظاهراً نویسنده در صدد خلق یک فضای وهم‌انگیر و هراسناک است که در خلق آن هم موفق نیست چون روایت، آن تناسب‌ها لازم را ندارد و از هم گسیخته است تازه اگر نویسنده در این راه توفیقی هم کسب می‌کرد اتنها یک ترس موهوم در خواننده ایجاد کرده بود که گمان نمی‌کنم تا زمانی که خواننده نتواند به جای آن شخصیت موهوم روایت باشد ترسی هم در کار نیست تنها گورستان و اسکلت و زوزه و چند واژه‌ی دیگر که کاملاً سترون در روایت آمده‌اند چنین قدرتی ندارند تا در خواننده‌ی متن هراسی ایجاد کنند که اگر توفیقی در این هدف داشت همان خلق فضای مجازی‌ای بود که انتظار می‌رفت در یک شعر خلق شده باشد. نه هیچ خواننده‌ای خود را در جایگاه شخصیت روایت نمی‌تواند حس کند پس دلهره‌ای هم در او ایجاد نمی‌شود. این ویژگی کلی روایت بود که با شعر بودن فاصله بسیاری داشت و اما همین روایت بظاهر هراس‌انگیز، خود نقص‌هایی دارد:
ابتدا شبی تاریک و وهم‌آلود و سرد توصیف می‌شود و در طی روایت از حضور ماه پنهان شده و دوباره ظاهر شدنش سخن به میان رفته است که تصویر تاریک و وهم‌آلود را ویران می‌کند انگار خود راوی هم نمی‌داند در کجاست
ناگهان ابر سیاهى رخ نمود
رخ نمودن ابر سیاه در شب تاریک که البته نتیجه‌ی حضور همان ماه است که نباید باشد.
نامِ تنها مرد شب حک گشته بود
این «مرد تنهای شب» همان شخصیت توهمی روایت است که ناشناخته می‌ماند و اگر او معرفی شده بود فضای استعاری که باید در شعر باشد شکل می‌گرفت . چون ناشناخته می‌ماند با او همزادپنداری نمی‌شود.
ناگهان یک قهقهه، یک نیش‌خند
از فراز خاک یا زیر زمین
مرد را از وحشتى موهوم و گنگ
در دیار روح‌ها سرشار کرد
قهقهه و نیش‌خند مصراع اول تنها واژه‌اند و شنیده و دیده نمی‌شوند علاوه بر آن روح مرد را از وحشت سرشار می‌کنند. عدم توجه به معنای مثبت «سرشار» وحشت گنگ و موهوم لفظی را هم نابود می‌کند.
آه، گویى مردگان قرن‌ها
خسته از تنهایى محتوم خویش
کز حضور مرد شب پایان گرفت
بزم شوم استخوان و جمجمه
در سپاس از مرد برپا داشتند
نهاد فعل «گرفت» چیست؟ چه چیز پایان گرفت؟ ظاهراً می‌خواهید بگویید خستگی حاصل از تنهایی مردگان پایان گرفت با کدام قرینه، منِ خواننده این نهاد را پیدا کنم؟ نه این جمله ناقص است. علاوه بر آن برای سپاس از کسی «بزم شوم» بر پا داشتن دیگر نپذیرفتنی است مگر جنبه‌ی طنز داشته باشد که جای آن نیست.
مردگان از گورها خارج شدند
اسکلت‌هایى همه همزاد مرد
همزادی اسکلت‌ها با مرد تنها یک ادعا است چگونه‌است این همزادی؟
نقص‌هایی هم در روایت وجود دارد که تنها ضعف کلام است:
لابلاى سطح سنگ قبرها
واژه‌ی «سطح» حشو است و نیازی به آن نیست و تنها آمده تا وزن را پر کند.
باد و باران سنگ‌ها را خوب شست
به گمان من «خوب» هم از همان نوع «سطح» است.
مرد از وحشت زبانش بند بود
فعل این جمله هم مناسب نیست شما براحتی می‌توانستید بگویید «زبانش بند رفت» به نظر می‌رسد میخواستید بگویید: «زبانش بند رفته بود» که «رفته» در وزن نگنجیده است وزن نباید چیزی بر شما تحمیل کند. ببینید شما حتی در تصویر یک فضای توهمی و هراسناک هم به دلیل روایت ضعیف مؤفق نبوده‌اید تا چه رسد بتوانید ماهیت شعری هم به روایت خود ببحشید.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

هدف آفرینش هنری


عنوان شعر اول : ..
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)

گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است

نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است

تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است

می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است

(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)

عنوان شعر دوم : ...
ربی لتعلیجی فارسلنی دلیلا
او لجنونی اعطنی صبرا جزیلا

باری خیالا آتشی گشتی به جانم
جانا بمانی ملتهب فیها طویلا
#
ساقی بساط فسق باز است و بیاور
آن باده ی صد ساله را قم فاسقنیها

حالی که شحنه فاش خون خلق نوشد
انکار می خواری و من ؟ حاشا و کلا

بگشای تن از پیرهن تا فاتح آید
بر تار و پود شب ، ضیا ، فتحا مبینا
#
آتش زدی در جانم و ذکر لبم شد
هر روز و شب یا لیتنی کنت ترابا

عنوان شعر سوم : ...
آسمان تاب کششش را نداشت ... مهتاب با آن همه قهرمانی و جزر و مد تاب کشش را نداشت و سر باز زد ...و ما امانت پذیرفتیم ... ما دوستان خوبی بودیم برای او ... امانت که نمی شد روی هوا بماند و ما هوادار امانتی شدیم که در دستمان آنقدر باد کرد تا منهدم شد ... و پایبند مین های وسوسه ای شدیم که سرزمینمان را گرفته بود ... سراسر ... گوش تا گوش ... و ما کراکر ، کوراکور ... اما عاشق
حالا ما بی دست و پایان به پایان رسیده ایم ... ما هیچ ما اشک ... ما هیچ ما آب شدن ...
ما دوستان خوبی بودیم برای او و رفاقت را تمام کردیم و آن قدر تمام کردیم که رفاقتی نماند تا در حق ما خرج کند ... ما خود خواه بودیم ... ما دوستان خوبی برای او نبودیم...
از جان های به لب آمده لب هایمان می تپد و از صبر به سر آمده مغزهایمان میگدازد .
ما چه فهمیدیم از تنفس صبحی که با سیگار شروع شد و با این عینک های زنگاری کوری مان چه فهمیدیم از ما هیچ ما نگاه .
ساعت مچی های وارفته مان روی میز های بی قراری هایمان خواب مانده اند و دیگر زمانی برای نو شدن نمانده و آنچه باقی ست جسدی ست از ما و جسدی ست از روز های رفته در زیر خاک های دقایق که هر از چندی به آبی از اشک خونمان و جارویی از مژگانمان آب و جارویشان می کنیم در زیر میز های بی قراری مان .
آونگ های ساعت های دیواری به سهم هر نقطه اتاق جیغ می کشند و از گوش های اتاق ، دیوار به دیوار خون جاری ست و جنون فراهم ... طنابی که از خیال بافته بودیم را از سقف خاطراتمان آویخته اند و مسئولیت را هم گردن خودمان نهاده اند ... خون هایمان را در شیشه ی عمر ظلم کرده اند و جای شکستی هم نیست... ما هیچ ما هیچ

 

حسین چمن سرا
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


عنوان شعر اول : ..
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)

گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است

نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است

تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است

می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است

(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)

نقد:
انسان از خلق یک اثر هنری چه سودی می‌برد و هدفش از این کار چیست؟ چرا شاعر می‌سراید؟
یکی از ابعاد وجودی انسان خداگونگی است بله انسان خداگونه است و می‌تواند تمام ابعاد خدایی را کم‌رنگ‌تر داشته باشد از جمله آفرینندگی، با این تفاوت که آفرینش خدا از عدم است وآفرینش انسان از هستی. انسان هستی را دست‌کاری می‌کند تا بیافریند و هدفش هم از آفرینش همان هدف خدا از آفرینش است. اگر پاسخی برای هدف خدا از آفرینش داری همان را کم‌رنگ‌تر برای انسان در نظر بگیر. پس با این حساب، شعر که گونه‌ای برجسته از آفرینش هنری است و لوازم ظهور این هنر هم «گفتار» است(به جای زبان گفتار به کار می‌برم تا مغلطه‌هایی که مباحث علمی زبان‌شناختی دچار آن هستند درگیر بحث ما نشود) پس موزون کردن کلام تا حدی که همه چیز را تحت‌الشعاع قرار دهد دیگر نپذیرفتنی است. شعر کلاسیک ما همراه موسیقی است باید توجه داشته باشیم که موسیقی خود هنر دیگری است سوای شعر و اگر با شعر همراه است تنها باید در خدمت روایت شعر باشد و بس؛ حال اگر موسیقی در کلام، هدف شد از منظور اصلی به دور افتاده‌ایم.
در این متن که شما خودتان در پایان اشعار ارسالی خود به ناتوانی در آوردن قافیه‌ی «کپک» اذعان دارید هرگز از خود پرسیده‌اید چرا باید این قافیه در این جا بیاید که مجبور شوی نانی هم به مضمون بیفزایی تازه آب و نان را از هم جدا کنی تا بتوانی تنها به نان کپک بزنی که آب لابد کپک نمی‌زند ببینید خود را درگیر چه معضلاتی ساخته‌اید؟
سیب هایی که مانده روی درخت ، سیب هایی که بی تو لک زده است
از گلویم نمی رود پایین ، آب و نانی (و نان کپک زده است)
از اسطوره عصیان و میوه‌ی ممنوعه چگونه استفاده کرده‌اید؟ تو نبودی که با تو مثلاً چه می‌کردم که سیب‌ها لک نزند سیب‌ها را می‌خوردیم و بعد چه می‌شد؟ یعنی چکار می‌کردیم؟ به این‌ها اندیشیده‌اید یا نه تنها سیب را اسطوره‌ای اروتیک کرده آن هم به تقلید از کسانی که نه می‌دانند اسطوره چیست و چگونه باید به خدمت روایت در هنر درآید؟
گیج از خواب راه می افتم ، کوچه کوچه دوان و اشک فشان
دست سنگین و گرم آوازت، زیر گوشم دوباره چک زده است
مصراع اول زیبایی خاصی دارد دو بعد مکانی و حالیه را برای «من» خیلی خوب جمع کرده‌اید اما در مصراع دوم مشکلی هست: «آوازت» در این جا آوازی است که برای تو می‌خوانم در حالی که کاربرد «ت» به این شکل در نقش متمم در متون گذشته رواج داشته ولی امروزه تنها «آواز تو» معنی می‌دهد نه «آواز برای تو» مگر این که نسبت ساختار آرکائیک به متن شما بدهیم. علاوه بر آن «دست گذاشتن زیر گوش برای خواندن» را با «چک زدن» تعبیر کرده‌اید که اگر به شما ایراد بگیرند جا دارد گرچه من می‌پسندم.
نا خود آگاه چشم های تو باز می شود سوی آن غمی که منم
گوشه ی خانه ی نگاه تو باز ، غم یتیمانه غمبرک زده است
ابتدا از املای «قنبرک» بنویسم که اشتباه است و این واژه در اصل فارسی و «چنبرک» است که معرب شده و بهتر بود همان اصل را به کار می‌بردید مگر این که گوشه‌ی چشمی به واژه‌«قنبر» داشته باشید که ظاهراً چنین نیست. نکته دیگر تشبیه «من» به «غم» است که در خانه‌ی چشم تو یتیمانه گرد نشسته است این شباهت ابهام دارد حتی نوع چنبرک زدنش هم آن را از غبار ابهام بیرون نمی‌آورد
تووی هر آستین پیرهنت ، آشیان یافته شباویزی
چشمه ای از طراوت مهتاب ، تووی چشمانتان شتک زده است
کنایه‌ی آشیان کردن جغد در آستین را نمی‌گویم معنایی القا نمی‌کند بلکه معنای آشنایی که معمولاً در بدو امر به ذهن متبادر می‌شود با تصویر سازگار نیست علاوه بر آن مصراع بعدی توصیفی از چشمانتان است که کمکی نمی‌کند و یک مشکل دیگر هم در پی دارد چرا «چشمانتان» وقتی براحتی می‌توانست «چشمان تو» باشد نکند برای احترام است؟ اگر از دیگران تقلید کرده‌اید آنان دچار تحمیل وزن شده‌اند که لفظ را محترمانه کرده‌اند که به زعم من، نه تنها محترمانه نیست بلکه توهین‌آمیز هم هست.
می شود عاشقانه بگذرمت ، عاشقانه نخواستن شدنی ست؟
ای "تمامی من" تمامم کن ، "من" خودم هم به من کلک زده است
«ت» در «بگذرمت» از همان کاربردیست که اشاره شد در نقش متمم است: «از تو بگذرم» این نوع کابردهای تصنعی را که «هنجارشکنی» هم می‌نامند تنها تهمت تحمیل وزن و قافیه برایشان در پی دارد. مصراع دوم که تنها یک بازی زبانی است که خالی از حشو هم نیست.
(من که کاهی فکاهه بودم و بس ، به کجا می بری ام باد فنا
به کدامین گناه می بری ام ، به جهنم
ترین نقاط زمین)
رسم‌الخط «می بری‌ام» نادرست است واج میانجی در این ترکیب «ی» است نه «ا» پس باید به این صورت تایپ کنید: «می بریم» و اگر اصرار داری که درست خوانده نمی‌شود و می‌خواهی جداگانه بنویسی باید این گونه باشد: «می‌بری‌یم» ببینید واج میانجی در خواندن کاملاً به تلفظ در می‌آید که «ی» است نه «ا».

عنوان شعر دوم : ...
ربی لتعلیجی فارسلنی دلیلا
او لجنونی اعطنی صبرا جزیلا

باری خیالا آتشی گشتی به جانم
جانا بمانی ملتهب فیها طویلا
#
ساقی بساط فسق باز است و بیاور
آن باده ی صد ساله را قم فاسقنیها

حالی که شحنه فاش خون خلق نوشد
انکار می خواری و من ؟ حاشا و کلا

بگشای تن از پیرهن تا فاتح آید
بر تار و پود شب ، ضیا ، فتحا مبینا
#
آتش زدی در جانم و ذکر لبم شد
هر روز و شب یا لیتنی کنت ترابا

نقد:
در این متن که نمی فهمم منظور از پخت این آش شله قلمکار چیست بلغور کردن و مخلوط کردن دو زبان که هر دو از کارآیی خود افتاده است برای چیست؟ اگر ترجمه کنیم از هر زبان به زبان دیگر چیز به درد بخوری حاصل نمی‌شود. چرا وقت خود را صرف تولید این گونه متون می‌کنید شما که توان دارید مطالعه کنید و ماهیت شعر را بشناسید و شعری بسرایید که جاودانه شود و شما را هم چاودانه کند.


عنوان شعر سوم : ...
آسمان تاب کششش را نداشت ... مهتاب با آن همه قهرمانی و جزر و مد تاب کشش را نداشت و سر باز زد ...و ما امانت پذیرفتیم ... ما دوستان خوبی بودیم برای او ... امانت که نمی شد روی هوا بماند و ما هوادار امانتی شدیم که در دستمان آنقدر باد کرد تا منهدم شد ... و پایبند مین های وسوسه ای شدیم که سرزمینمان را گرفته بود ... سراسر ... گوش تا گوش ... و ما کراکر ، کوراکور ... اما عاشق
حالا ما بی دست و پایان به پایان رسیده ایم ... ما هیچ ما اشک ... ما هیچ ما آب شدن ...
ما دوستان خوبی بودیم برای او و رفاقت را تمام کردیم و آن قدر تمام کردیم که رفاقتی نماند تا در حق ما خرج کند ... ما خود خواه بودیم ... ما دوستان خوبی برای او نبودیم...
از جان های به لب آمده لب هایمان می تپد و از صبر به سر آمده مغزهایمان میگدازد .
ما چه فهمیدیم از تنفس صبحی که با سیگار شروع شد و با این عینک های زنگاری کوری مان چه فهمیدیم از ما هیچ ما نگاه .
ساعت مچی های وارفته مان روی میز های بی قراری هایمان خواب مانده اند و دیگر زمانی برای نو شدن نمانده و آنچه باقی ست جسدی ست از ما و جسدی ست از روز های رفته در زیر خاک های دقایق که هر از چندی به آبی از اشک خونمان و جارویی از مژگانمان آب و جارویشان می کنیم در زیر میز های بی قراری مان .
آونگ های ساعت های دیواری به سهم هر نقطه اتاق جیغ می کشند و از گوش های اتاق ، دیوار به دیوار خون جاری ست و جنون فراهم ... طنابی که از خیال بافته بودیم را از سقف خاطراتمان آویخته اند و مسئولیت را هم گردن خودمان نهاده اند ... خون هایمان را در شیشه ی عمر ظلم کرده اند و جای شکستی هم نیست... ما هیچ ما هیچ
پیام شاعر برای منتقد : در مصرع دوم بیت اول در شعر اول میخواستم بگویم که کپک زدن نان گواهی بر آن است که من لب به آب و نان نزده ام ... چگونه بهتر برسانم منظورم را ?

نقد:
این متن با تمام ارزشی که دارد شعر نیست بهتر است در جایگاه خود که «مقاله‌ی ادبی» است نقد شود. مقاله‌ایست در یک موضوع ارزشمند که ادیبانه بیان شده است ولی نه ساختارش شعری است نه روایتش.

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۵
مرداد

آفت‌های ردیف

من تشنه ی باران تو بودم تو نبودی
در آتش حرمان تو بودم تو نبودی

آی عشق گمم کردی و رفتی به سلامت
من طعمه ی طوفان تو بودم تو نبودی

هرجا که گذارت به من افتاد گذشتی
من آینه قرآن تو بودم تو نبودی

هی درد کشیدم تو کشیدی ؟ نکشیدی
در ماتم فقدان تو بودم تو نبودی

یک لحظه بگو قیمت آغوش تو چند است
بازاری عریان تو بودم تو نبودی

دندان تو گیراست به لبهای اقاقی
من مرهم دندان تو بودم تو نبودی

شک دارم اگر خیر شود با تو بلایی
آلوده ی دامان تو بودم تو نبودی

در بند تو بودم تو رمیدی و ندیدی
من زاده ی زندان تو بودم تو نبودی

راشین گوهرشاهی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)


یک آفت بزرگ قالب غزل که اغلب دچار آن می‌شوند و از آن غافلند ردیف‌های طولانی بویژه ردیف‌هایی است که خود یک جمله‌ی کامل است. این گونه ردیف‌ها دست و پای شاعر غزل‌سرا را به حدی می‌بندد که مجال هر جولانی را از او سلب می‌کند.
ردیف شما در این غزل از این حد هم فراتر رفته است و نه تنها یک جمله‌ی کامل را اشغال کرده بلکه نیمی از جمله‌ی ماقبل ردیف را هم در بر گرفته است دقت کنید: عبارت «تو بودم تو نبودی» ردیف انتخابی شماست علاوه بر آن قافیه هم تنها جایگاهی که در جمله دارد مضاف برای ضمیر «تو» است و با ساختار اسنادی فعل «بودم» واژه‌ی قافیه تنها می‌تواند در بیت نقش مسندی داشته باشد. ببینید تا چه اندازه محدودیت برای خود ایجاد کرده‌اید! قالب‌های پولادین شعر پارسی بویژه غزل خود سراسر محدودیت است حال شما مرز این محدودیت را تا جایی که ممکن بوده تنگ و تنگ‌تر ساخته‌اید. با این حساب گمان نمی‌کنم بیتی سالم در این غزل داشته باشید. علاوه بر آن یک مشکل دیگر هم در جمله‌ی ردیف خودنمایی می‌کند که پر واضح است هیچ توجهی به آن نداشته‌اید. ساختار جمله‌ی ردیف با فعل «نبودی» که خود فعلی است که هم می‌تواند اسنادی باشد و هم جایگاه فعلی داشته باشد این مشکل مضاعف را به وجود آورده است به این دو ویژگی اشاره می‌کنم:
فعل «بود» گاهی به معنای «هست بودن» و گاهی به معنای «در بر داشتن یک صفت» به این دو جمله‌ی ساده توجه کنید تا این تفاوت را درک کنید:
«او در خانه بود»
«او بیمار بود»
حال ببینید جمله‌ی انتخابی شما برای ردیف اگر به معنای اول باشد جمله‌ای کامل است به معنای: «تو وجود نداشتی یا تو حضور نداشتی» ولی اگر به معنای دوم باشد نهاد جمله که واژه‌ی «تو» است و فعل جمله که «نبودی» است در جمله آمده‌اند ولی مسند جمله محذوف است که این حذف به قرینه‌ی لفظی است و همان مسند جمله قبل است که واژه‌ی قافیه نقش آن را بازی می‌کند. به مصراع آغازین غزل توجه کنید:
من تشنه‌ی باران تو بودم تو نبودی
یا به این معناست که: «من تشنه‌ی باران تو بودم ولی تو حضور نداشتی» یا این که: «من تشنه‌ی باران تو بودم ولی تو تشنه نبودی». تنها قرینه‌ای که می‌تواند خواننده را هدایت کند مفهوم است که چون مورد دوم چندان پذیرفتنی نیست پس باید مورد اول باشد. این مشکل تا پایان غزل وجود دارد.
علاوه بر آن نکته‌ی ظریف دیگری که فضای تصویری شعر را یک‌نواخت و خسته کننده می‌کند جایگاه قافیه است که باید در تمام ابیات، قافیه در نقش «مسند» باشد و این محدودیت فضایی یک‌نواخت و تکراری ایجاد می‌کند که از بیت سوم به بعد برای خواننده خسته کننده می‌شود. این مشکلات ساختاری در زبان شعر بود حال بپردازیم به موارد دیگر که اغلب معنایی است، بیت به بیت:
من تشنه‌ی باران تو بودم تو نبودی
در آتش حرمان تو بودم تو نبودی
مخاطب بیت نامشخص است که البته در بیت بعد مشخص می‌شود که این «تو» عشق است در نتیجه خواننده پس از خواندن بیت دوم بناچار برگشته و بیت اول را دوباره مرور می‌کند. یادآوری کنم که این عیب نیست گرچه من نمی‌پسندم و این نپسندیدن را به حساب ذوق و سلیقه شخصی بگذارید البته مشکل ردیف و بلاتکلیفی خواننده در دو وجه فعل را فراموش نکنیم.
آی عشق گمم کردی و رفتی به سلامت
من طعمه‌ی طوفان تو بودم تو نبودی
در این بیت مخاطب شعر ظاهر می‌شود ولی یک مشکل زبانی دیگر جلوه می‌کند: فعل «گم کردن» باز دو مفهوم در بر دارد که در شکل به کارگیری این فعل می‌تواند ابهام نداشته باشد توجه کنید: ای عشق مرا گم کردی یعنی: «تو دیگر مرا نداری» در حالی که منظور گوینده «سر در گم شدن» است به جای این که بگوید «من در تو گم شدم» گفته است «تو مرا گم کردی».
هرجا که گذارت به من افتاد گذشتی
من آینه قرآن تو بودم تو نبودی
مشکل ابهام زبانی این بیت در فعل «گذشتی» است می‌خواهد بگوید «از من رد شدی بی‌توجه به من» در حالی که متمم مورد نیاز در جمله حضور ندارد. علاوه بر آن تعبیر «آینه قرآن کسی بودن» نامفهوم است.
هی درد کشیدم تو کشیدی ؟ نکشیدی
در ماتم فقدان تو بودم تو نبودی
در این بیت دیگر ردیف به معنای «تو حضور نداشتی» هم حشو است چون پیش از آن از «فقدان تو» سخن رفته است.
یک لحظه بگو قیمت آغوش تو چند است
بازاری عریان تو بودم تو نبودی
دو مشکل در این بیت هست که مولود عدم توجه به معنای واژگان است یکی معنای «بازاری» که ظاهراً به معنای «مشتری» آمده است و دیگری «عریان» به معنای «مفلس».
دندان تو گیراست به لبهای اقاقی
من مرهم دندان تو بودم تو نبودی
این بیت کلاً نامفهوم است
شک دارم اگر خیر شود با تو بلایی
آلوده‌ی دامان تو بودم تو نبودی
در این بیت هم ترکیب «آلوده‌ی دامان» همان مشکل معنایی را ایجاد کرده است.
در بند تو بودم تو رمیدی و ندیدی
من زاده‌ی زندان تو بودم تو نبودی
و در بیت پایانی هم «زاده‌ی زندان» درگیر همان مشکل است.
می‌بینیم که مشکلات معنایی موجود در زبان شعر همه پیرامون شکل‌گیری قافیه است که باید نقش مسند را در جمله اصلی بیت بازی کند.

  • محمد مستقیمی، راهی