آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۱۸
مرداد

 

حیف است در بهار بمیرد پرنده‌ای

تنها وغصه دار بمیرد پرنده‌ای

 

پشت سکوت پنجره‌های غریبه‌ها

در قاب انتظار بمیرد پرنده‌ای

 

یا زیر چرخ دستی غم‌های روزگار

در موقع فرار بمیرد پرنده‌ای

 

با تیر پرگشوده‌ی صیاد ، ناگهان

بر روی شاخه‌سار بمیرد پرنده‌ای

 

یا لابلای شادی نیزارهای مست

مستانه و خمار بمیرد پرنده‌ای

 

در آرزوی دیدن آن روزهای پاک

افتاده در غبار بمیرد پرنده‌ای

 

وقتی که در بهار جهان زنده می‌شود

حیف است در بهار بمیرد پرنده‌ای

شاعر : مهدی برگی

 

نقد این شعر از: محمد مستقیمی (راهی)

محدودیت جولانگاه

نمی‌دانم چرا شاعر اصرار دارد که دست و پای خود را در سرودن هرچه بیشتر ببندد. در این غزل ردیف یک جمله‌ی کامل است که نیاز به هیچ رکن اصلی دیگر ندارد همه چیز در جمله هست. جمله فعلی «پرنده‌ای بمیرد» یک جمله‌ی کامل است که تنها فعل و فاعل می‌خواهد و چون فعل لازم است دیگر نیازی به ارکان دیگری نیست و ناچار ساختار بقیه‌ی واژگان مصراع اول و نیمی از مصراع دوم تنها می‌تواند قید باشد که در این غزل از سه قید زمان و مکان و حالت استفاده شده است و جولانگاه شاعر در دنیای خیال خیلی محدود است تنها تنوعی که با آن رویرو هستم در تنوع این سه نوع قید است.

یک جمله‌ی قیدی هم که قید افسوس است در جمله‌ی «حیف است» در ابتدای تمام ابیات عمل می‌کند گرچه به قرینه حذف شده است جز در بیت پایانی آن هم به دلیل آرایه‌ی «ردالمطلع» که خوب هم اجرا شده است و چشم‌گیر است.

فاعل جمله‌ی ردیف، نکره است که اگر معرفه بود دلنشین‌تر می‌شد که به نظر می‌رسد این هجای ناشناختگی را وزن به شاعر تحمیل کرده است چون با حذف آن وزن نامأنوس می‌شود:

حیف است در بهار بمیرد پرنده

یکی دو نکته که در همان بحث زبان شاعر است اشاره می‌کنم و شایان ذکر است که ضعف‌های زبانی در این غزل خیلی کم است و شاعر در آن موفق‌تر است و همچنین ساختار این غزل به گونه‌ایست که اجازه نمی‌دهد شاعر از فضای احساس یکدست و حتی خیال یکدست دور نشود چون در هر حال پرنده، استعاره‌ای شکل گرفته است که در تمام شعر ساری و جاری است و شاعر تنها موقعیت‌های زمانی، مکانی و حالت او را توصیف می‌کند و این توفیق را مرهون ساختار قالب و انتخاب ردیف است و بر این توفیق بالشی نیست که اگر چنین احساسی در شاعر ایجادشود بر خطاست هر شاعری در این فرم بسراید همین کار را می‌کند.

دو سه مورد ابهام و ضعف وجود دارد که به آن اشاره می‌کنم:

پشت سکوت پنجره‌های غریبه‌ها

در قاب انتظار بمیرد پرنده‌ای

در ترکیب «پنجره‌های غریبه‌ها» ابهامی وجود دارد که با هیچ توجیهی نتوانستم به یک تصور قانع‌کننده برسم تنها مفهومی که این ترکیب القا می‌کند این است که: پنجره‌هایی که مال افراد غریبه است و این پنجره‌ها سکوت کرده‌اند که سکوت پنجره بسته ماندن است و این پرنده اسیر غریبه‌هاست که در انتظار بازشدن حیف است که بمیرد.

یا زیر چرخ دستی غم های روزگار

در موقع فرار بمیرد پرنده‌ای

چرخ دستی از آنِ غم است یا غم چون چرخ دستی است اضافه تخصیصی یا اضافه تشبیهی که بهتر بود هیچ کدام نباشد و چرخ دستی از آنِ پرنده‌فروش باشد چرا که مصراع اول با این ساختار در فضای احساس شاعر است و کلام را تا حد شعار پایین می‌آورد.

در آرزوی دیدن آن روزهای پاک

افتاده در غبار بمیرد پرنده‌ای

«آن روزهای پاک» ناشناخته است مگر این که اشاره‌ی شاعر را به آلودگی هوا بدانیم و تصویر را زیست‌محیطی کنیم که رنگ طنز به خود می‌گیرد و ناهم‌آهنگی در زبان و ساختار ایجاد می‌کند مگر این که ناشناختگی از این ترکیب دور شود.

از این ضعف‌ها که زیاد نیست اگر بگذریم یا شاعر آن را برطرف کند با شعر خوبی روبرو هستیم.

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

من قرار نیست پرنده باشم

همین هست هست هست ها

در ذهنم خانه ساخته اند

کسی در گودی چشمانم نوک میزند

سالهاست ایستاده ام

و به آوازهای نامفهمومی فکر میکنم

که باد

از گلوی درختان بیرون میکشد

کسی روی لبهایم نوک میزند

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

مثلا این چمنزار به پرواز برسد

صبح شده باشد

و با بادها به پرواز درآیم

کسی سعی دارد

توده ی فکرم را بیرون بریزد

کسی سعی دارد با قار قار کلاغها

حواسم را پرت کند

میخواستم بیدار شوم

و به پرواز دربیایم

آی پرنده ها

برگردید

و مترسکی را به آرزویش برسانید

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

تفکیک دو فضا

فضای احساس شاعر را اگر دقیق نتوان حدس زد تا اندازه ای قابل حدس است او از فضای واقعی جامعه ی خود به یک احساس می رسد که ظاهراً آرزوهای دست نیافتنی است این فضا را با توفیق چشم گیری به فضای خیال می برد و فضای استعاری مزرعه ای را که مترسکی در آن است می آفریند و از دیدگاه مترسک فضا را به روایت می نشیند.

فضای استعاری خیلی خوب پرداخته شده اما در روایت, آن چنان که باید توفیق ندارد:

همین هست هست هست ها

در ذهنم خانه ساخته اند

این هست ها گنگند هیچ ما به ازایی از آن ها در متن نداریم علاوه بر آن, این دو مصراع کمی ذهن خواننده را از دیدگاه مترسک دور می کند و به تردید می اندازد که نکند شاعر خود به درون متن پریده است این تردید در مصراع های بعدی هم تشدید می شود:

و به آوازهای نامفهمومی فکر میکنم

که باد

از گلوی درختان بیرون می کشد

و این ضعف, از به کارگیری نادرست واژگان نشأت گرفته است:

هست های درون ذهن من

فکر کردن به آوازهای نامفهوم باد

اگر روایت به زبان مترسک بیشتر نزدیک شود این تردیدها از بین می رود در شعر امروز عدم رعایت این ظرایف را با شگرد آرایه های ادبی چونان تشخیص نمی شود توجیه کرد چون روایت به گونه ایست که ذهن مخاطب را درگیر یک تردید می‌کند که اگر مخاطب در تأویل خود این مشکل را نادیده بگیرد من منتقد نمی توانم نادیده بگیرم. روایت از دیدگاه مترسک و از احساس مترسکی است لذا زبان مترسکی می خواهد. این مشکل باز هم دست از سر شاعر برنمی دارد و این ناشی از آن است که مشبه مترسک در شکل گیری فضای استعاری خود اوست و در استعاره نباید حضور مشبه دیده شود تنها مشبه به است که در فضای استعاری حضور دارد. موارد دیگر را هم ببینیم که شاعر فراموش کرده که خود او نیست که روایت می کند:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

کسی سعی دارد

توده ی فکرم را بیرون بریزد

البته این «کسی» هم که به نظر می رسد پرنده ایست بهتر است با ضمیر مبهمی دیگر مثل: «یکی», بیان شود چون این ضمیر شخصیت دیگر روایت را هم دچار تردید می کند.

دوست عزیز شما وقتی به این زیبایی می توانید با قار قار کلاغ ها حواس مترسک را پرت کنید چرا در دیگر تصویرها چنین مترسکی را روایت نکردید.

همان مشکل در مصراع های:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

می خواستم بیدار شوم

آزار دهنده است و در پایان هم یک مشکل دیگر: آرزوی مترسک که مخاطب باید در متن به دنبال آن بگردد:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

مثلا این چمنزار به پرواز برسد

صبح شده باشد

و با بادها به پرواز درآیم

برطرف کردن ایرادهای روایت کار دشواری نیست مهم ماهیت شعر است که از همان ابتدا به خوبی شکل گرفته و فضایی استعاری و قابل تأویل آفریده شده است. زاویه دید هم درست انتخاب شده مشکل در روایت است و لغزش واژگان فضای احساس به فضای استعاری خیال - به تمام واژگان لغریده در این فضا اشاره کردم- باید توجه کنید که دغدغه ی پیام رسانی شاعر را به این ورطه می کشاند او نگران است که نکند مخاطب پیام مرا نگیرد باید بگویم قرار نیست مخاطب پیام شما را بگیرد اگر چنین قصدی دارید بیانیه صادر کنید شعر با تأویل خواننده به پیامی می رسد که خواننده می‌خواهد نه شاعر. توجه کنید که واژگان لغزیده از فضای احساس به فضای استعاری خیال همه کلید واژه هستند و این آفت بزرگی در شعر گذشته و حال ماست از شعرتان آفت زدایی کنید کار مشکلی نیست کافیست دو فضای احساس و خیال را تفکیک کنید واژگان این دو فضا هیچ ارتباطی با هم ندارند فضای خیال شما یک مزرعه است با بک مترسک و پرندگان و فضای احساس شما جامعه ای که در آن زندگی می کنید جامعه ای انسانی با روابط خاص خودش این جدا سازی کار آسانی است.

یادآور می شوم که شعرتان از نظر ماهیت در اوج است

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

عزیز از دست رفته من

چشمانت را ببند

این سفر به من نزدیکت اگر نکند

دورترت نخواهد کرد

از کوه ها،جاده ها و حتی این در زخمی نخواهی گذشت

فقط بالا خواهی رف

آنقدر بالا

که درد به شکل حبابهای کودکیت

بعد چند ثانیه ناپدید خواهد شد

یادت هست؟

اگر حرفهای دانشمندان درست از آب دربیاد

جای بدی نخواهی رفت

فقط

در بعد دیگری از فضا

بالاتر از چیزی که همیشه میخواستی ببینی

به زمین

این بیضی زیبا از دور نگاه میکنی

در سطح دیگری از فضا زندگی را تجربه میکنی

و فکر کن بعد رفتنت همه چیز خوب است

 

در سطح دیگری از فضا نگاه میکنم

به شروع تجزیه شدنت

به انگشتانت

به موهایت که تاب هیچ شانه ای را ندارند

به دستهایت که با زحمت در آغوشت می آیم

از ترس اینکه بشکنند مبادا

باید زودتر

تفنگ را در سرم بچکانم

قبل از آنکه صدای پوتین ها بیاید

و عزیز غم انگیز تو را

به جاهای دور زمین ببرند

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

یک نگاه فلسفی

این متن تفاوت فاحشی با شعر قبلی نقد شده‌ی شاعر دارد این را متن نامیدم چون ماهیت شعر را ندارد این متن درست است که با لحنی خطابی آغاز می شود اما همه ی آن در فضای احساس شاعر جریان دارد و پس از دو سه مصراع به گزارش تبدیل می شود فضای خیالی در کار نیست نجوایی که حتی در بیان هم شاعرانگی ندارد یک نگاه فلسفی است که کوشش شده شاعرانه روایت شود که در همان خشکی فلسفی خود می ماند تنها در بند پایانی خیالی کم رنگ شکل می گیرد که با کلی گویی سترون می ماند

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

تفنگ های دودی

زودتر از آنچه فکرش را بکنیم

به خانه رسیدند

 

شاید هر کس به جای ما بود

سوار اولین ماشین وحشت زده میشد

 

اما ما

به فکر بهار با شکوفه های سفید

و پرنده هایی که روی شانه هایمان آواز میخوانند بودیم

 

می دانستیم

رعد و برق

پشت پنجره ها کمین کرده

 

سالهاست

در سیاهی سیل می آید

 

این کابوس

طرح خوابهای من است

وقتی

با دورترین شب بخیر بعد از نیمه شب

به خواب می روم

گیج تر از آن هستم

که تشخیص بدهم

صدای توست

یا پرستاری که هر روز

شبیه تو میبینمش

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

فضای دودی

خیال شاعر در این شعر یک فضای کابوسی است که سعی شده این فضای دهشتناک که چندان هم چنان نیست با واژگان القا شود واژگانی چون تفنگ با صفت دودی که به پدیده ی خاصی عینیت نمی دهد و ماشین که با صفت وحشت زده می خواهد کابوس را طراحی کند شاعر به جای آن که طرح خود را اجرا کند می کوشد با واژگان خواننده را به فضای خیال خود ببرد پیداست فضای کابوسی شعر در مخیله ی خود شاعر هم یا شکل نگرفته یا مه آلود است البته اگر فضا مه آلود بود در راستای روایت بود چرا که خود دهشتناکی را به همراه داشت اما چنین نیست فضایی تصور نمی شود تنها گزارش داده می شود که تفنگ های دودی که مصداقی هم ندارند زودتر به خانه رسیدند و شاید اگر چنین بود چنان می شد این ها تصویری نمی آفرینند که تصوری برای مخاطب ایجاد کنند و این مشکل بزرگ روایت شعر است شاعر به ورطه ی کلی گویی افتاده و ناچار شده از گزارش کردن این شعر هم در پایان آرام آرام به سوی خیال می رود و شکل گزارشی آن کم رنگ می شود اما دیر شده است چون به پایان می رسد این یکی را شعر نامیدم چرا که به نظر می رسد فضایی هرچند کم رنگ به خیال شاعر آمده است اما نتوانسته به جزییات بپردازد و این شگرد بنیادین روایت نادیده گرفته شده است اگر مثل بند پایانی از ابتدا به جزییات توجه کرده بود من هم در نگاه خود تجدید نظر می کردم

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

ژرفای‌ شعر من‌

 

شعر من‌

آن‌ شکنا، آن‌ شفّاف‌

نکند تنگ‌ بلوری‌ است‌

که‌ بر طاقچه‌ی‌ خلوت‌ من‌ می‌خندد

و در آن‌ ماهیک‌ قرمز احساس‌

آشنا می‌کند اکنون‌ لطافت‌ را

با لحظه‌ی‌ افسردگیم‌

ـ خوب‌ می‌دانم‌ در راه‌ است‌ ـ

و به‌ هم‌ می‌زند آرام‌

باله‌های‌ تپش‌ قلبی‌ را

که‌ زمانی‌ لرزید

در نگاه‌ گذرانی‌

که‌ در آن‌ فرصت‌ اندیشه‌ نبود

در فراسوی‌ آن‌ پنجره‌

که‌ گذشت‌ از کوچه‌

و نماند

ماهیک‌!

آن‌ قدر کوچکی‌ ای‌ زیبا!

که‌ نمی‌آیی‌ گاهی‌ حتّی‌

در غم‌ دیده‌ی‌ من‌

و دلی‌ کوچک‌تر

می‌تپد در موج‌ سینه‌ی‌ تو

تا برانگیزد موجی‌ آرام‌

بر پهنه‌ی‌ دریایی‌

که‌

جای‌ می‌گیرد گاهی‌

در دستانم‌

دل‌ من‌ می‌گیرد گاهی‌ که‌ می‌بینم‌

عمق‌ روحم‌ حتّی‌ یک‌ گره‌ انگشت‌ است‌

و در آن‌ می‌میرد

ماهی‌ قرمز احساس‌

شعر من‌

آن‌ مانا، آن‌ رخشا

نکند آکواریوم‌ باشد

در گوشه‌ی‌ تالار نماشای‌ تو

با ماهیکانی‌ که‌ لغزنده‌ترین‌ پولک‌ را

بر تن‌ عاطفه‌ می‌مالند

در سبزی‌ یک‌ جلبک‌ دست‌آورد

که‌ چه‌ دست‌آویز است‌

مروارید ریز حبابی‌ را

که‌ گریزان‌ است‌

از کام‌ تهی‌مانده‌ و خندان‌ صدف‌

در درخشان‌ چراغی‌

که‌ نه‌ از خورشید

ار رخنه‌ی‌ دیواری‌ است‌

و هر آن‌ شب‌پره‌ی‌ شومی‌

می‌تواند بکشد آن‌ را

و بگریاند

کودکی‌ را که‌ نگاه‌ است‌

بر آن‌ باله‌ی‌ رنگین‌

که‌ نمی‌داند زندانی‌ است‌

در درون‌ آبی‌

که‌ بدستی‌ ژرفایش‌

بیشتر نیست‌

شعر من‌

آن‌ پایاب‌، آن‌ بی‌موج‌

نکند حوضی‌ کاشی‌ است‌

در عرصه‌ی‌ یک‌ باغچه‌ی‌ کوچک‌

که‌ فقط‌ گه‌گاهی‌ می‌خندد

زیر دل‌خوش‌کنک‌ رقص‌ یک‌ فوّاره‌

که‌ هر از گاهی‌

می‌تواند بپرد تا اوج‌ کوتاهی‌

در غروبی‌ غمگین‌

در درخشندگی‌ ماه‌

که‌ از دورترین‌ آسمان‌ می‌تابد

گاهی‌ از گوشه‌ی‌ یک‌ ابر

که‌ نمی‌بارد هرگز

تا بخنداند آن‌ نسترن‌ تشنه‌ که‌ چتری‌ است‌

برای‌ تف‌ یک‌ تابستان‌

که‌ در آن‌

کودکی‌ شاد

می‌تواند بخزد آرام‌

در آب‌

بنشیند لب‌ پاشویه‌ی آن‌ حوض‌

که‌ عمقی‌ دارد

کم‌تر از جرأت‌ یک‌ شیرجه‌

شعر من‌

آن‌ مانداب‌، آن‌ گیرا

نکند مردابی‌ باشد

در دورترین‌ سایه‌ی‌ یک‌ جنگل‌ دوشیزه‌

که‌ گاهی‌ بر آن‌

می‌نشیند آرام‌

دست‌ آرامش‌ خورشید

از روزنه‌ی‌ کوچک‌ برگ‌

برکه‌ای‌ پرماهی‌

ماهیان‌ حسرت‌

چشم‌درراه‌ که‌ هم‌راه‌ نسیم‌

بوزد صیادی‌ قلاّب‌ به‌ دست‌

تا به‌ سوری‌ بنشاند

ذوق یک‌ ذائقه‌ را

پیش‌ از آن‌ ظهری‌ که‌ خاک‌

آخرین‌ قطره‌ی این‌ تالاب‌ کوچک‌ را

پس‌ بگیرد از چنگال‌ گرمایی‌

که‌ به‌ سرقت‌ می‌آید هر روز

و شتابان‌ می‌کاهد از ژرفایی‌

که‌ به‌ اندازه‌ی یک‌ خیزش‌ قلاّبی‌ است‌

که‌ فرومی‌ماند در لجن‌ عادت‌

شعر من‌

آن‌ آیا، آن‌ گذرا

شاید

تندرودی‌ست‌ که‌ می‌غرّد

و می‌آید

از فراسوی‌ افق‌

جایی‌ که‌ ابرها می‌گریند

چشمه‌ها می‌جوشند

چشمه‌هایی‌ که‌ در آن‌ پرتو خورشید چنان‌ تابنده‌ است‌

که‌ به‌ حیرت‌ وا می‌دارد

هر دیده‌ی‌ جویایی‌ را

که‌ در آن‌ دامنه‌ دل‌ باخته‌است‌

چشمه‌هایی‌ جاری‌

از دل‌ قاف‌

از نهان‌خانه‌ی‌ سیمرغ‌

با زلال‌ حیوان‌

که‌ ز سرچشمه‌ی‌ خورشید روان‌ است‌ به‌ خاک‌

تا برویاند

دانه‌هارا

و برقصاند

ساقه‌ها را

و بجوشاند بر پنجه‌ی‌ هر شاخه‌

شکوفایی‌ صد غنچه‌ی‌ رنگین‌

رودباری‌ که‌ نه‌ گرمای‌ تف‌ تابستان‌

و نه‌ زهدان‌ عطشناک‌ کویر

قطره‌ای‌ می‌کاهداز ژرفایش‌

ژرفایی‌

به‌ بلندای‌ فلک‌ تا دریا

شعر من‌

آن‌ موّاج‌، آن‌ آشوب‌

باید اقیانوسی‌ است‌

بوسه‌بخشنده‌ به‌ هر گونه‌ی خاک‌

که‌ در آن‌

ماهیان‌ آزادند

زیر آن‌ خورشید

که‌ هماره‌ گرم‌ و تابنده‌ است‌

و به‌ خود می‌خوانند

هر دل‌ شیدا را

پریان‌ دریایی‌

که‌ در آن‌ خانه‌ دارند

با چنان‌ ژرفایی‌

که‌ نهنگان‌

آرزو دارند

یک‌ شب‌ آرام‌ بر بستر ناپیدایش‌

بیتوته‌ کنند

و چنان‌ پهنایی‌

که‌ در آن‌

ناخدایانی‌ سرگردانند‌

که‌ هویدایی‌ نایاب‌ترین‌ قارّه‌ را فریادند

اقیانوسی‌ که‌

تندرودان‌ همیشه‌

می‌شتابند

بی‌کران‌ ژرفایش‌ را

بی‌کران‌تر سازند

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

تاریخ‌ شعر من‌

 

شعرم‌ از گاه‌ سرودن‌ تپشی‌ دارد در خویش‌

که‌ نازکای‌ حنجره‌ی‌ کدامین‌ پنجره‌ را

در کدامین‌ قرن‌

به‌ نوازش‌ بنشیند

و برویاند

بامدادانی‌ را که‌ نهان‌ داشته‌ در خویش‌

تا نسیمش‌ به‌ شکوفایی‌ آن‌ دورترین‌ باغچه‌ برخیزد

در دامن‌ این‌ دشت‌ بزرگ‌

کی‌ دم‌ زمزمه‌ برمی‌انگیزد؟

شور یک‌ رامش‌ بیگانه‌ را

از شعرم‌

آواز زمان‌

و به‌ خود می‌خواند

همگان‌ را که‌ به‌ پا خیزند

گوشه‌ در گوشه‌ی‌ هر پرده‌ سماعی‌ را

که‌ عشق‌ خنیاگر آن‌ باشد

تا به‌ تک‌مضرابی‌

هوش‌ از سر ببرد گوش‌ترین‌ ثانیه‌ را

کی‌ به‌ تاریکی‌ این‌ کوچه‌

که‌ از خانه‌ی‌ اکنون‌ زمان‌

تا خیابان‌ همیشه‌ جریان‌ دارد

می‌آویزد

شعر من‌؟

به‌ هم‌آهنگی‌ یک‌ آواز

که‌ شبی‌ مست‌ غزل‌خوانی‌

غم‌ این‌ سینه‌ی‌ پردرد مرا

به‌ فضا پاشد

و فروخیزد در خلوت‌ یک‌ عاشق‌

که‌ به‌ امّید تسلاّیی‌

چشم‌ بر پنجره‌ی‌ کور زمان‌ دوخته‌است‌

کی‌ به‌ آرامش‌ رؤیای‌ طلایی‌

می‌برد کودک‌ نوپای‌ زمان‌ را

شعرم‌؟

خفته‌ بر بالش‌ ابریشم‌ لالایی‌ آن‌ مادر غمگین‌

که‌ بر آن‌ است‌ بخواند همه‌ شب‌

"امشب‌ و فرداشب‌ و شب‌های‌ دگر هم‌"

کی‌ می‌آشوبدشعرم‌؟

خواب‌ شب‌های‌ سیاهی‌ را

که‌ سرانگشتان‌ شب‌پره‌ای‌

بی‌امان‌ مهرش‌ را دزدیده‌است‌

و می‌افروزد افروزک‌ یک‌ عاطفه‌ را

به‌ شرار یک‌ آه‌

تا فراخواند پروانه‌ی‌ عاشق‌ را

به‌ طوافی‌ که‌ فرومانده‌

در هاله‌ی‌ یک‌ حسرت‌ پاک‌

کی‌ فرومی‌ریزد شعرم‌؟

پرچین‌ سکوتی‌ را

که‌ به‌ پا می‌سازد گه‌گاه‌

شوم‌دستی‌ که‌ گل‌ باغچه‌ی‌ اشک‌ مرا

خار می‌پیچد

تا تراوش‌ بکند عطر دل‌انگیزش‌

به‌ مشامی‌ مشتاق

که‌ دل‌آزرده‌ی‌ گندابه‌ی‌ واماندگی‌ است‌

و می‌آراید آلاچیقی‌

تا فراسو

و در آن‌ احساسی‌ را

خوشه‌ می‌بندد

که‌ فرادستان‌ پرچین‌ پرواز زمان‌ باشد

کی‌ سراپرده‌ می‌آویزد شعرم‌؟

به‌ شبستان‌ دل‌ سوخته‌ای‌

که‌ نمی‌داند شب‌ را

در کدامین‌ پرده‌

چنگ‌ بیداد زند

تا به‌ شبگیر آغوش‌ رسیدن‌

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌

شور انگیزد هر نغمه‌ی‌ جان‌بخش‌ زلالی‌ را

کز دل‌ عاشق‌ شوریده‌ برمی‌خیزد

در دل‌ شب‌

و بیاویزد بر تاری‌ هر کوچه‌

که‌ نجوای‌ می‌آلوده‌ی‌ مستی‌ را

در بغل‌ می‌گیرد

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌ بنشیند

بر نرمای‌ لالایی‌ هر مادر بیدار

به‌ هر آشفتگی‌ کودک‌ خواب‌

و بیفروزد

گرمی‌ مهر به‌ کاشانه‌ی هر شاپرکی‌

که‌ ز مهمانی‌ یک‌ شعله‌

بازمی‌گردد هر شب‌

شعر من‌ باید

نه‌ که‌ امروز که‌ فرداها

تا همیشه‌

پیچکی‌ باشد پیچیده‌ به‌ دیوار سکوت‌

تا به‌ پا سازد

طاقدیس‌ احساس‌

تا فراسوی‌ زمان‌

و پراکنده‌ کند

عطر عشقی‌ سرشار

تا تمامیّت‌ آغوش‌ تمنّا را

لبریز کند

شعر من‌

نه‌ که‌ شعر امروز

بل‌ که‌ شعر فردا

شعر دیوان‌ زمان‌ باید

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

جغرافیای‌ شعر من‌

 

زاده‌ می‌شود یا می‌میرد

همیشه‌ را

پیش‌ از زادن‌

در زهدان‌ خیال‌

نوزاد شعر من‌

آن‌ افشره‌ی احساس‌

خمیرمایه‌ئ عطوفت‌

گل‌ سرشت‌

جان‌ گرفته‌ از دمادم‌ نگاه‌ها

لرزش‌ها

و تپش‌ها

به‌ پا می‌خیزد یا می‌خوابد

همیشه‌ را

پیش‌ از خیزش‌

در قنداقه‌ی پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

آن‌ پرورده‌ در نازکای‌ ابریشم‌ خیال‌

در لای‌ لای‌ گهواره‌ی‌ خلوت‌

و در آغوش‌ همیشه‌ باز تنهاییم‌

ایستاده‌ در هراس‌ افتادن‌ها

شکستن‌ها

و ریختن‌ها

می‌پوید با می‌پاید

همیشه‌ را

پیش‌ از پویش‌

در آلونک‌ خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

آن‌ دست‌آموز شیطنت‌ خواهران‌

هم‌زادان‌

در تنگنای‌ دفترکم‌

در ایوانک‌ کوچک‌ خانه‌ام‌

پوینده‌ در شتاب‌ افتادن‌ها

خراشیدن‌ها

خاستن‌ها

می‌گریزد یا می‌ماند

همیشه‌ را

پیش‌ از گریز

در این‌ سوی‌ چینه‌ی‌ بسندگی‌

نوباوه‌ی شعر من‌

آن‌ کوچه‌گرد خاک‌نشین‌

آن‌ تیله‌باز گوی‌جوی‌

رمنده‌ از آغوش‌ مام‌

تا بن‌بست‌ پیدای‌ وابستگی‌

با زمزمه‌ی‌ نجوای‌ هم‌بازیان‌

در دلهره‌ی‌ رفتن‌ها

بازآمدن‌ها

گم‌شدن‌ها

می‌تازد یا می‌سازد

همیشه‌ را

پیش‌ از تاخت‌

در غبار کوچه‌ی بن‌بست‌ سرخوردگی‌

نوجوان‌ شعر من‌

آن‌ نیمکت‌نشین‌ مشتاق

آن‌ گذشته‌ از زهدان‌ تا کوچه‌

آن‌ مدرسه‌ شنیده‌ی مدرک‌دیده‌

در سودای‌ نام‌

از ایتدای‌ محلّه‌

تا بساط‌ روزنامه‌ فروشی‌

در هیجان‌ آخرین‌ برگ‌ها

اوّلین‌ صفحه‌ها

روی‌ جلدها

می‌گذرد یا می‌گذارد

همیشه‌ را

پیش‌ از گذار

در روی‌ جلدهای‌ خودباختگی‌

ستاره‌ی‌ شعر من‌

آن‌ کورسوی‌

که‌ من‌، تو و او

از پشت‌ بام‌ خانه‌ توانیمش‌ دید‌

و دیگران‌ با تلسکوپ‌ نه‌

آن‌ بامدادان‌ ستاره‌ی‌ زودگذر

به‌ امید تابندگی‌ سرمد

از خیابان‌ تا مطبعه‌

در رؤیای‌ مؤلّف‌ها

ناشرها

تیراژها

می‌تابد یا می‌افسرد

همیشه‌ را

پیش‌ از تابش‌

در دو مجلّد ویژگی‌ برای‌ من‌ و تو

خورشید شعر من‌

آن‌ تابنده‌ بر استوای‌ زمین‌

قطب‌ در قطب‌

افق‌ در افق‌

آن‌ روشنای‌ گرمابخش‌ بر آلونک‌ها

ایوان‌ها

بام‌ها

بوم‌ها

که‌ همگانش‌ در می‌یابند

برون‌ از مرز رای‌ها و رأی‌ها

گویش‌ها و جویش‌ها

رنگ‌ها و جنگ‌ها

در دنیای‌ ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

و نمی‌تابد جهانی‌

خورشید شعر من‌

اگر از آن‌ بالاها

خورشیدگون‌ ننگرد

بر گوشه‌ گوشه‌ی خاک‌

از نظرگاه‌ افلاک‌

آن‌ چنان‌ بلند

که‌ دستان‌ خاک‌ را برویاند

بی‌ دست‌رسی‌ آلایش‌ خاکیان‌

و به‌ که‌ بیفسرد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گذرد از خودباختگی‌

ستاره‌ی شعر من‌

اگر بگذارد دل‌

بر دل‌خوش‌کنک‌ نامی‌ کوچک‌

که‌ خود ننگ‌ است‌

و انگشت‌نمایی‌ آن‌ چنان‌ کوتاه‌

که‌ پیش‌ از خویش‌ می‌میرد

و به‌ که‌ بگذارد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌تازد بر سرخوردگی‌

نوجوان‌ شعر من‌

اگر بسازد

باهای‌ و هوی‌ روزی‌نامه‌ای‌ که‌ می‌فروشد

تمام‌ صفحات‌ و روی‌ جلدها را

به‌ خریدارن‌ تدبیر

اندیشه‌

احساس‌

و به‌ که‌ بسازد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گریزد از بسندگی‌

نوباوه‌ی‌ شعر من‌

اگر بماند

در خاک‌بازی‌ هم‌بازیانی‌ چون‌ خویش‌

شادان‌ تشویق‌ها

ترغیب‌ها

و کف‌زدن‌ها

و به‌ که‌ بماند!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌پوید از خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

اگر بپاید در خانه‌

با سرگرمی‌های‌ هم‌زادگان‌

در قایم‌باشک‌های‌ ورق ورق دفتر

و به‌ که‌ بپاید!

اگر چنین‌ است‌

و به‌ پا نمی‌خیزد از پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

اگر وول‌ بزند

در گهواره‌ی‌ تکرارها

تکرارها

تکرارها

و به‌ که‌ بخوابد!

اگر چنبن‌ است‌

و زاده‌ نمی‌شود از روزمرّگی‌

نوزاد شعر من‌

اگر بمیرد و احساس‌ها را نیفشرد

نگاه‌ها را ننگرد

نلرزد

و نتپد

و به‌ که‌ بمیرد!

اگر چنین‌ است‌

اگر نمی‌تابد بر جهان‌

به‌ که‌ بمیرد!

و زاده‌ نشود!

نوزادک‌ شعر من‌

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

(زبان شعر من) لهجه‌ی‌ آشنا

 

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

در ابتدای‌ پرواز

می‌خوانم‌

می‌خوانم‌ همگان‌ را

به‌ شمارش‌ معکوس‌

در تحریض‌ خویش‌

با لهجه‌ای‌ بیگانه‌

و نگران‌

نگران‌ افقی‌ ناشناس‌

که‌ یارایی‌ چشمانم‌ را ربوده‌است‌

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

با بال‌هایی‌ که‌ در تب‌ می‌سوزد

می‌دانم‌

می‌دانم‌ پروازم‌ را

پیش‌ از این‌ نقّاشان‌

به‌ تصویر کشیده‌اند

و می‌لرزاندم‌ ناتوانی‌ بال‌ها

وقتی‌ افق‌ ناپیداست‌

لهجه‌ام‌ را اغراگران‌ نمی‌دانند

و افق‌ تصویرگران‌ را من‌

لهجه‌ام‌

از کدامین‌ قریه‌ی‌ سوخته‌ در تاریخ‌

و دست‌خوش‌ کدامین‌ توفان‌ تطوّر است‌

که‌ مفهوم‌ اهالی‌امروز نیست‌

مگر مرده‌اند

زبانمندان‌ لهجه‌ی‌ غریب‌ من‌

قرن‌ها پیش‌ از این‌

که‌ من‌ متولّد شدم‌

نکند گم‌شده‌ای‌ در زمان‌ باشم‌

که‌ خود نمی‌داند

کجای‌ تاریخ‌ است‌؟

من‌، پرواز

و افق‌ تصویر ناپیدا

در غبارش‌ نگاشته‌اند

یا چنان‌ دور

که‌ نمی‌توانش‌ دید

شاید افسانه‌ایست‌ دور از من‌

افقی‌ کران‌ تا کران‌

قاف‌ تا قاف‌

و پرواز تنها

در توان‌ بال‌ سیمرغ‌

یا من‌ این‌ زبان‌ نمی‌دانم‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌ آیا؟

تا همیشه‌

یا جان‌ می‌گیرد

بال‌هایم‌

وقتی‌ دریابم‌ افسانه‌ نیست‌

و پریده‌اند‌ سیمرغانی‌

که‌ افسانه‌ نبودند

افسانه‌ آفرینان‌

و آنک‌! در قاف‌ خویش‌ آسوده‌اند

این‌ حسرت‌ می‌ماند درمن‌

یا"شسته‌ می‌شود چشمانم‌"

زیر یک‌ باران‌ پگاهان‌

در بهارانی‌ که‌ آن‌ سوترک‌

به‌ یقین‌ روییده‌است‌

و می‌بینم‌

آن‌ بی‌نهایت‌ افق‌ پروازم‌ را

که‌ غبار از دیدگان‌ من‌ است‌

نه‌ ز بوم‌ نقّاشان‌

که‌ نشان‌ داده‌است‌

بارها

آن‌ قاف‌ را

به‌ پوپکانی‌ که‌ به‌ پرواز برخاسته‌اند

با چشمان‌ باز باران‌ دیده‌

و رفته‌اند

از همین‌ سکّو

تا آن‌ قلّه‌

که‌ سیمرغ‌شدن‌ را پذیراست‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌

یا آوازم‌ راکف‌ می‌زنند

و بر می‌انگیزندم‌ به‌ پرواز

گاهی‌ که‌ بیاموزم‌

الفبای‌ زمان‌ را

در هزار کنج‌ زمانه‌

آن‌ جا که‌ گم‌ شده‌بودم‌

با یافتن‌ خویش‌

و نوشیدن‌ جرعه‌ای‌ از خنکای‌ تازه‌ی امروز

تراویده‌ از چشمه‌سار زمان‌

تا زبانم‌ بچرخد

به‌ لهجه‌ی‌ آشنای‌ اهالی‌ امروز

که‌ من‌

گم‌گشته‌ی این‌ قبیله‌ بودم‌

نه‌ بیگانه‌ی‌ آن‌

هم‌خونی‌ام‌ را

پیوندهای‌ گونه‌گونم‌ گواهند

و آغوش‌ باز مام‌ قبیله‌

که‌ راندن‌ نمی‌داند هرگز

اینک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

افق‌ پیدا

لهجه‌ آشنا

بال‌ رها

اینک‌ من‌!

اینک‌! پرواز

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

 

جاری‌ شعر

شعر من‌ شاید در من‌ جاریست‌

وقتی‌ با خود تنهایم‌

و نجوا می‌کنم‌ با «او»

گلبنش‌ ریشه‌ می‌دواند

در خاک‌ غم‌

سیراب‌ می‌شود از طراوت‌ شادی‌

گل‌ می‌کند

گل‌ می‌کند

گل‌...

شعر من‌ شاید دستان‌ کودکی است‌

که‌ اندازه‌ی‌ خدا را نشان‌ می‌دهد

به‌ اندازه‌ی‌ مهربانی‌

و به‌ زمین‌ می‌آرد «او» را

نزدیک‌ نزدیک‌

تا «زیر شب‌بوها»

شعر من‌ شاید «زنبیل‌ پیرزنی» است‌

پر از عشق‌

که‌ به‌ خانه‌ می‌برد

تا تقسیم‌ کند

با عصای‌ همّت‌

از پشت‌ عینک‌ عاطفه‌

بین‌ من‌ و تو

شعر من‌ گاهی‌ پی‌ یک‌ لانه‌

پی‌ یک‌ کاشانه‌ می‌گردد

هر کجا را که‌ پری‌ مانده‌

از دیروز

که‌ چکاوک‌ پر زد

شعر من‌ موسیقی‌ است‌

درد یک‌ نای‌ هم‌آوای‌ است‌

با سرفه‌ی‌ یک‌ مسلول‌ در عمق‌ زمین‌

و چه‌ سنگین‌ است‌!

آن‌ سرب‌رنگ‌ خستگی‌

در آفتاب‌ زرد سینه‌ی‌ پرچین‌ چپری‌ گلین‌

شعر من‌ گاهی‌ لجن‌ جوی‌ خیابان‌ است‌

که‌ در حسرت‌ می‌نشاند

سپیدار را

در همسایگی‌ رود

وقتی‌ آب‌ در آن‌ گم‌ می‌شود

شعر من‌ گاهی‌ می‌نشیند بر ترک‌ دوچرخه‌

می‌رود با «او» تا تنهایی‌

تا بی‌حوصلگی‌

و می‌ایستد

زیر آن‌ افرای‌ سترگ‌

به‌ تماشای‌ «چراغ‌ چشم‌ گرگ»

در زمستانی‌ سرد

شعر من‌ در افریقاست‌

گاهی‌ که‌ گرسنه‌ است‌

و در قارّه‌ی‌ دور است‌

در حالت‌ سیری‌

او به‌ هر جغرافیا می‌گنجد

و به‌ هر تاریخ‌ می‌اندیشد

شعر من‌ می‌خندد

می‌گرید

در شکوفایی‌ یاس‌ و لاله‌

می‌نشیند در سایه‌ی‌ پرچم‌ گل‌

برمی‌خیزد با نسیم‌

می‌خروشد با باد

شعر من‌ این‌ جاست‌ آن‌ جاست‌

هر کجا هست‌ که‌ من‌ خود هستم‌

دست‌ بر بال‌ کهر سحر می‌کشد

دست‌ می‌کشم‌

می‌فهمد

می‌فهمم‌

دیده‌ بر طاقچه‌ی‌ تنگ‌ فضا می‌دوزد

می‌سوزم‌

می‌بیند

می‌بینم‌

می‌نشیند به‌ کمین‌

در صید عطر دورترین‌ شکوفه‌ی‌ خاک‌

می‌نشینم‌

می‌بوید

می‌بویم‌

می‌گشاید آغوش‌ بر تلخی‌

شیرینی‌

ناگواری‌

به‌ گوارایی‌

می‌چشم‌

می‌نوشد

می‌نوشم‌

می‌سپارد دل‌

به‌ هم‌آوا شدن‌ باد و درخت‌

آب‌ و دره‌

به‌ ترانه‌ی‌ علف‌ در نی‌لبک‌

می‌سپرم‌

می‌نیوشد

می‌نیوشم‌

شعر من‌ نیست‌ در آن‌ گوشه‌

که‌ هم‌قافیه‌ها می‌خوانند

و نمی‌رقصد با ساز ردیف‌

و نمی‌کاود در باغچه‌ای‌

که‌ از این‌ پیش‌ چیده‌اند

گل‌چینان‌

آن‌ چه‌ را روییده‌است‌

شعر من‌ در من‌ جاریست‌

نه‌ در آن‌ جویباران‌ کهن‌

که‌ به‌ دریا پیوستند

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

تفاوت شاعران

تفاوت شاعران در کجاست؟

تفاوت شاعران با این معیار شناخته شده در دو عرصه نمایان می‌شود: یکی در بسامد‌های آن‌ها که چند در صد کارها شعر است و چه مقدار آمیخته به شعارهای مختلف و دوم در کشف‌های شاعرانه آن‌ها در تصرّف‌هایشان در محاکات. انتخاب فضای خیالی برای قرار دادن مشبه‌به در مقابل فضای احساس شاعر که مشبه است در همه‌ی شاعران یکسان نیست. گاهی شاعری در این زمینه ناموفق است، گاهی انتخاب او یک کشف کم‌رنگ است و گاهی معمولی و چه بسا این کشف انفجاری است، البته نحوه‌ی بیان و آمیختن گفتار به آرایه‌هایی که به زیبایی سخن می‌افزاید و بازی‌های زبانی که لذّت کلام را بیشتر می‌کند هم عواملی هستند که می‌توان در این بررسی به آن‌ها امتیاز داد گرچه این عوامل مربوط به ماهیّت شعری کلام شاعر نیستند ولی از آن جا که در ارتباط با مخاطب مؤثرند بهتر است نادیده گرفته نشوند و در بررسی رتبه‌ی شاعران امتیازی هم در این منطقه اختصاص یابد چرا که دیده می‌شود که شاعر در کشف فضای استعاری خود موفق است امبا در بیان آن دچار مشکل شده است خوب قدرت بیان هم جادویی است که کار هر کسی نیست گرچه از گروه مهارت‌هاست و با تمرین کسب می‌شود.

در مبحث حذف اندیشه، باورها و جهان‌بینی شاعر از شعر باز این پرسش پیش می‌آید که تفاوت یک شاعر اندیشمند و آگاه با باورها و جهان‌بینی مترقّی با یک شاعر ناآگاه کدام است و در کجاست؟ و اساساً جایگاه اندیشه و باور و جهان‌بینی شاعر کجاست؟ پاسخ این است که اگر اندیشه و باورهای شاعر در کلام او عریان باشد، سخن او بیانیه‌ای بیش نیست و کلام او یک کندوکاو اندیشمندانه و حکیمانه و فلسفی است امّا همه‌ی این عوامل در گزینش پدیده‌ها  و نگرش‌ها و دریچه‌های نگاه او به پدیده‌ها مؤثرند. پیداست که گزینش و نگرش این دو انسان و کشف و تصرّف آن دو در پدیده‌های انتخابی برای ساختار فضای استعاری بسیار متفاوت خواهد بود و برخورد مخاطب و خواننده شعر هم که عمل‌کرد ذهنش در جهت عکس عمل‌کرد ذهن شاعر است متفاوت خواهد شد. خواننده ابتدا با فضای استعاری شکل‌گرفته در فضای خیال شاعر روبروست و از ساختار استعاری کلام به دولایگی آن پی خواهد برد، بنابراین که کدام واژه از متن در لحظه‌ی ‌خوانش برجسته شود دریچه‌ی ارجاع برون متنی گشوده شده و در این تأویل به تفسیر می‌نشیند. از فضای استعاری نقب می‌زند به فضای احساس و پس از آن به فضای واقعی و به اندیشه می‌رسد که همان تعبیر و تفسیر متن است و این اندیشه حاصل کندوکاو خواننده است و شاعر تنها او را به اندیشیدن برانگیخته است. پر واضح است که ژرفای نگرش شاعر به پدیده‌های انتخابی و کشف او در تعبیر و تفسیر خواننده‌اش اثرگذار است و تفاوت اشعار و در نتیجه تغاوت شاعران در این راستا نیز مشخّص می‌شود.

                                                                                    پایان

  • محمد مستقیمی، راهی