آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۶۳ مطلب با موضوع «ابزار روایت» ثبت شده است

۰۶
شهریور

دوبیتی و رباعی دو قالب کم‌آفت

 

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

هرمز آسوده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

نقد:

ظاهراً سه دو بیتی فرستاده‌اید اما دوم و سوم یکی است پس با دو دوبیتی روبرو هستیم پیش از ورود به جزییات باید اشاره کنم که دو قالب دوبیتی و رباعی در شعر کلاسیک از قالب‌هایی است که آفت‌های خاص شعر کلاسیک را کم‌تر دیده است و دلیلش هم کوتاهی قالب است که مجال قافیه‌بندی و پرت‌شدن به فضاهای گونه‌گون را از شاعر سلب می‌کند و ناچار شاعر در یک تصویر می‌ماند و دچار پراکنده‌گویی نمی‌شود من در فرصتی که بود کارهای پیشین شما را که استادان عزیزم نقد کرده بودند مطالعه کردم تا کلیتی از آثار شما دستگیرم شود و با دقت بیشتر به نقد بنشینم با این مقدمه باید بگویم که این دو اثر را از دو بعد بررسی می‌کنیم ابتدا از نگاه کلیت شعر و ماهیت آن که باید بگویم هر دو اثر در فضای احساس جریان دارد یعنی کلاً فریاد یک احساس است اولی احساس شاعر نسبت به عشق و دومی هم دعا برای معشوق که همان است که شاعر احساس می‌کند درست است که فضا عاشقانه است. به این گونه آثار متن شاعرانه اطلاق می‌شود در حالی که شعر باید در مقابل فضای احساس، فضایی مشابه تصور شود و با این فرض شباهت دو فضا، شاعر به روایت فضای دوم که فضای خیال است بپردازد وقتی ساختاری این گونه شکل بگیرد فضای روایت شده فضایی استعاری می‌شود و تأویل‌پذیر است آن وقت هر مخاطبی با آن ارتباط برقرار کرده و خویش را در آن آیینه می‌بیند ممکن است روایت عاشقانه شما احساس مشترک من خواننده هم باشد ولی همین است که هست و چیز دیگری نمی‌تواند باشد یک گفتگو با عشق و یک دعا برای معشوق شاید بگویید که خیلی از دوبیتی‌های گذشتگان هم چنین است بله درست است همین ایراد بر اثر آنان هم وارد است و قالب دوبیتی بیشتر از همه‌ی قالب‌ها این ایراد را دارد چرا که معمولاً قالبی است که سروده‌های محلی با گویش‌های مختلف را در برمی‌گیرد و همین ویژگی باعث شده که بیشتر دوبیتی‌ها بیان احساس صرف و شعاری احساسی باشد که موزون شده است و موزون کردن کلام یک مهارت است نه هنر. البته رباعی‌ها چنین نیست و رباعیات خیام را به جرأت می‌توان گفت تماماً شعر است و فضای ترسیمی استعاری است و همین ویژگی است که خیام را با آن حجم کم سروده‌ها جهانی کرده است. از این بعد که بگذریم باید به زبان اثر شما و روایت شما بپردازیم:

(ی) پایانی در قافیه‌های دوبیتی اول را باید بررسی کنیم. دو مصراع اول و دوم اگر خطابی باشد که لابد چنین است ایرادی ندارد. دل یخ‌بسته ام را تو آفتابی. اگر با این لحن خوانده شود ایرادی ندارد ولی اگر (ی) در دو قافیه‌ی آفتاب و آب نکره باشد با قافیه سوم ایراد قافیه دارد چرا که در قافیه‌ها (ی) الحاقی معرفه و نکره را با هم نمی‌بندند. با قافیه‌ی حسابی خیلی نمی‌توانم کنار بیایم چرا که تغییر زبان ناگهانی را احساس می‌کنم و در دوبیتی دیگر که دعا برای معشوق است یک ایراد مفهومی دارد و آن این است که بهتر است در دعا از بدی‌ها سخن نرود در حالی که شما از نگاه بی‌قرار و شبان سرد و تار و خزان روزگار سخن گفته‌اید و درست است که سلبی است ولی حس خوبی ندارد بهتر آن است که خوبی‌ها برای او آرزو شود نه سلب بدی‌ها.

در مجموع توان شما برای سرودن و زبان روانتان امتیازهایی است که نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم و اشاره نکنم و توصیه می‌کنم در رباعیات خیام غور کنید تا ماهیتی از شعر که به آن اشاره شد بشناسید و بتوانید از مرحله شعار به شعر برسید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

کوشش و جوشش

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سالهای دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی شود

عشق

اتفاق ساده ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره های تنمان را پر نکرد

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می شود

یا گسلی قلبمان را می شکافد

قطب های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم بر می داری

تعادل دنیا را بهم می زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی شود

 

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشمهایم به روشنی چشم تو بیدار می شود

دستم را می گیری

هل می دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابانها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمم می کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نوشین صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سال‌های دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی‌کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی‌شود

عشق

اتفاق ساده‌ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره‌های تنمان را پر نکرد

 

نقد:

این متن یک گزارش نیمه شاعرانه از اتفاقاتی است که در گذشته افتاده است یک گزارش که جزییات هم در آن نیست. هیچ صحنه‌ای وجود ندارد هیچ پدیده‌ای در آن دیده نمی‌شود:

من و تو ذره‌های یک تن ناشناخته بودیم علاوه بر ناشناختگی ذره‌ها که معلوم نیست چگونه‌اند و تازه در یک تن که نکره است و دیده نمی‌شود خلاصه می‌خواهد بگوید من و تو یکی بودیم و بعد جدا افتاده که ابهام ایجاد می‌کند و همچنین فرسایشی تدریجی که خود نکره است و بعد هم زمان و مکان را دوباره ناشناخته‌تر می‌کند با ترکیبات کدام تن و کدام قرن و بعد از آن متن به تعریف گنگی از عشق می‌رسد که ساده نیست و یک درگیری است و در پایان هم هیچ نگاه و حفره‌های ناشناخته‌ی تن که باید با نگاه پر شود.

انتظار داریم خواننده از این متن به چه احساسی برسد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار کند؟ وقتی فضای خیال را شاعر خود نمی‌تواند ببیند چگونه می‌توان انتظار داشت خواننده ببیند؟ و اشکال این گونه متون در این است که ابتدا شاعر خود به درکی درست از احساس خویش نرسیده و نتوانسته است برای به تصویر کشیدن احساس خویش فضای مناسبی انتخاب کند تا در خیال شکل بگیرد و این مشکل اصلی است وقتی شاعر در ابتدای کار دچار چنین مشکلی باشد و اصرار در سرودن هم داشته باشد ناچار به سراغ اطلاعات رفته و با واژه‌ها کار می‌کند و با مصداق‌ها ارتباطی ندارد در نتیجه به کلی گویی می‌پردازد و متنی ارائه می‌دهد که گاهی گزارش است و گاهی مقاله که این متن هر دو خصلت را دارد حتی شبیه متنی که من الان نگاشته‌ام هم نیست چرا که متن من به جزییات پرداخته و کلی گویی نکرده است.. برای این که به این آفت‌ها دچار نشویم باید چند نکته مد نظر باشد:

1- بی هیچ احساسی به سراغ سرودن نرویم

2- احساس خود را بشناسیم و فضای مناسب برای ارائه‌ی عینی آن پیدا کنیم

3- فضای انتخاب شده را با جزییات آن بخوبی بشناسیم

4- فضا را با جزییات ضروری روایت کنیم بی آن که به سراغ خودآگاه و اطلاعات خود برویم

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می‌شود

یا گسلی قلبمان را می‌شکافد

قطب‌های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می‌لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم برمی‌داری

تعادل دنیا را بهم می‌زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی‌شود

 

نقد:

این متن هم همان مشکل را دارد:

خاک بشویم در یک سرزمین ناشناخته، کلی گویی و نکره بودن فضا از ابتدا، خاکی از سرزمینی ناشناس که کوهی در آن است و بعد سخن از گسل به میان می‌آید و بعد از سرزمین به کره‌ی زمین می‌رود از قطب‌های هم‌نام سخن می‌گوید که قطب‌های آهن‌ربا هستند چون هم‌نامند و یکدیگر را دفع می‌کنند همان اطلاعات علمی حاصل خودآگاه و بعد هم به هم ریختن قوانین که فضا را کاملاً علمی می‌کند. اشکال کار این است که متن حاصل خودآگاه است.

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشم‌هایم به روشنی چشم تو بیدار می‌شود

دستم را می‌گیری

هل می‌دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابان‌ها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمکم می‌کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نقد: این یکی خیلی متفاوت است با دو تای بالایی و پیداست شاعر بی هیچ احساسی دست به کار نشده است احساسی که شناخته شده است اگر در روایت هم جزیی‌تر عمل کرده بود شعر خوبی از آب در می‌آمد:

بیدار شدن چشم‌ها و گرفتن دست‌ها عینیت دارد و همچنین هل دادن و ابهام از همین جا آغاز می‌شود: وسط زندگی، کلی‌گویی وسط زندگی کجاست؟ میان‌سالی؟ نه معلوم نیست در حالی که می‌توانست با یک مکان مناسب روایت شود و این کلی‌گویی که حاصل ضعف روایت است تا پایان ادامه دارد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

پراکنده‌گویی‌های فریبنده

 عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی


سو لاک

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : :)

عنوان شعر اول : Winnrbago
فریادهای من ته فنجانِ چای وهم
اخر دلیل مردن فردا نشد ولی
روییده انتهای گلویش حباب دار
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
فالش نوشته بود که همین روزهای پوچ
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
با رنگ یا که قرص؟بیا قصه را ببین
شاعر حریفِ عادت معنا نشد ولی
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
هرلحظه مدفنی که مرا حمل می کند
اینجا میان واژه ی دیوانه گم شدم
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی
نقد:
باید شعر شما را بیت به بیت به بحث بکشیم چرا که با تمام نواقصی که دارد مباحث بسیاری برای طرح و آموزش در آن هست.
ابتدا ردیف شعر که «نشد ولی» است. «ولی» از حروف ربط همپایگی است یعنی دو جمله هم ارز را به هم پیوند می‌دهد اگر تمام ولی‌ها را هم بپذیریم و بگوییم جمله پس از آن هم‌ارز جمله‌ی پیشین است آخرین «ولی» بلاتکلیف می‌ماند و همین بلاتکلیفی فریاد می‌کند که قبلی‌ها هم زاید هستند مگر این که با شگردهای رندانه که خیلی‌ها به کار می‌گیرند پس از آخرین «ولی» سه نقطه بگذاریم و ادعا کنیم شعر ادامه دارد و در تعلیق است که این گریز هم با تمام رندانگی لو می‌رود.
آن جا جنونِ صفر تماشا نشد ولی...
دوم ترکیبات ناملموس همچون: چای وهم، حباب دار، عادت معنا، جنون صفر و واژه‌ی دیوانه، ترکیباتی که گاهی تشبیهی و گاهی وصفی هستند و نه تنها این همنشینی واژه‌ها ابهام‌زدایی نمی‌کند بلکه بر ابهام می‌افزاید تا آن جا که اتهام اصرار را در خلق چنین ترکیباتی به عمد و تنها برای ژرفای تصنعی در شعر به همراه دارد.
دیگر بازی های زبانی است که تصویری نمی‌آفریند و اساس کلام می‌شود و تنها کاریکلماتوری خلق می‌کند که صد البته در جایگاه خود ارزشمند است ولی در ساختار شعر ویرانگری دارد اگر کاریکلماتور در خدمت روایت باشد عالیست ولی اگر خود اساس ساختار را در دست بگیرد زاید است مگر این که در جایی استقلال داشته باشد تا در مقوله‌ی خود نقد شود. توجه کنید:
داری به دار دایره پیدا نشد ولی
دیوانه ای که نیست خودش را نمی کُِشد
هرروز با سری متلاطم ، دلی که نیست
و آخرین نکته این که در تمام شعر حتی یک تصویر روشن و گویا نیافتم و اگر گاهی هم تصوری ایجاد می‌شود در ادامه از هم می‌پاشد. واقعاً از آفرینش این تصاویر که نیستند -به سیاق کلام خودتان- چه می‌آفرینید. این پراکنده‌گویی‌ها خواننده‌ای نخواهد داشت اگر تصویر در خیال خودتان روشن است چرا روایت شما مشکل دارد؟ و اگر روشن نیست چرا در شفافیت آن نمی‌کوشید؟ من که بر این گمانم اصلاً تصویری نیست که در خیال شکل بگیرد چرا که شاعر با مصداق‌ها کار نمی‌کند و تنها روابطش با واژگان است به شکلی که گاهی به ذهن خواننده متبادر می‌شود که واژگان را تصادفی برمی‌گزیند و کنار هم می‌چیند. می‌دانم که گاهی در بعضی جاها چنین پراگندگی‌هایی را تبلیغ می‌کنند و نام‌های پر طمطراق هم بر آن‌ها می‌نهند اما بدانید که این راه به ترکستان می‌رود. عمق و ژرفای شعر در نگاه شاعر است نه در پیچیدگی‌های حاصل از ناتوانی زبان. پیام ابتدایی یعنی انتقال تصویر فضای خیال شاعر باید هرچه روشن‌تر به خواننده برسد تا بتواند به تأویل بنشیند و برای خود تفسیری داشته باشد و خود را در آن آیینه‌ی صیقل خورده که شعرش خوانند ببیند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

انتخاب قالب

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .

به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم

زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم

کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم

شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!

چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم

زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم

اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!

 

 مجتبی سلیمانی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند

عنوان شعر اول : تمام قصه
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می‌رقصد
وجودِ خالی از بهانه‌ام می‌ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
. . .

به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دل‌شادم
تو باز می‌روی و من تنها . . .

دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

عنوان شعر دوم : رهرو
در این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می‌روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

زِ خسته کابوسِ شب می‌هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
نه از من
از ستاره‌ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می‌روم
میانِ پنجره‌ها راه می‌روم

زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
به پای نمی‌نشینم بدین شباهت‌ها
همیشه و همیشه راه می‌روم

کسی به شیطنت آشفته می‌سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها
به سویِ بازیِ دل‌خواه می‌روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم

شروعِ عاشقانه‌ای در راه است
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می‌روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می‌شود بی‌تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!

چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی‌آید
مگر اشاره‌ای به رفته‌ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!
بهانه‌ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می‌روم

زِ عشق می‌زنم پیاله‌ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده‌ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می‌زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی‌گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!

تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه‌ای راه می‌روم

اگر تو را کنار می‌گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت

تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می‌روم
همیشه ناشناس می‌روم
اما،
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم

در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه‌یِ ماه می‌روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می‌روم...

عنوان شعر سوم : تنهاتر
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!
نقد:
شعرهای شما علاوه بر اطناب‌های گاهی آزاردهنده ضعف‌هایی در زبان و روایت دارد که باید به اغلب آن‌ها اشاره کنم و قبل از آن لازم می‌دانم نکته‌ای در انتخاب قالب گوش‌زد کنم که ظاهراً یا توجهی به آن ندارید یا این که در وزن ضعف‌هایی دارید که به نظر می‌رسد عروض نمی‌دانید. ظاهراً قالب انتخابی شما نیمایی است چرا که وزن در هر سه شعر غلبه دارد ولی لغزش‌ها فراوان است تا حدی که معلوم نیست باید آن ها را به حساب لغزش در وزن بگذاریم یا این که موزون شدن آن ها تصادفی بگیریم که گمان نکنم دومی درست باشد و باید قضاوت کنیم که عروض نمی‌دانید.
نکته دیگر اطناب در شعر است به ویژه در شعر دوم این اطناب به گونه‌ایست که با این ساختار انتخابی شما که احساسی را بیان می‌کنید و در پایان برای کوچه راه می‌روید می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد و هرگز شعر تمام نشود که البته چون تصاویر پر از ابهام است نمی‌توانم در تکرار احساس‌های مشابه قضاوت کنم چرا که اغلب احساس بیان شده را درک نمی‌کنم. این ابهام‌ها نتیجه‌ی ضعف در زبان و روایت است توجه کنید:
دوباره سینه‌یِ صبح را شکنجه می‌کند
اشکم

سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
ظاهراً یک حرف ربط همپایگی قبل از «سپاس » لازم است که اگر نباشد معلوم نیست سپاس قرار است چه بکند در حالی با وجود «و» همان کار را می‌کند که اشک در جمله‌ی پیشین می‌کند.
نه از تویی بهانه می‌گیرم
نه از خودی به قصه دل‌گیرم
در جمله‌ی مصراع دوم هم متمم «قصه» حشو است مگر این که آن را در جمله قبلی هم حذف شده بینگاریم که اگر چنین باشد ضعف تألیفی بیش نیست.
من از صدایِ یک پنجره می‌خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می‌سوزم
البته زیبایی این دو مصراع را هم باید اشاره کنم که تصویر ارائه شده هم بکر و هم زیبا.
دلم به راهِ یک عبور می‌ماند
کجا مرا به خویش می‌خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می‌داند
ستاره را
زِ خویش می‌راند
ببینید ابهام موجود در پایان این تصویر این تهمت را روا می‌دارد که ستاره تنها آمده است که با اشاره هم‌قافیه باشد و پراکندگی‌ها در تصاویر زیر:
به شهرِ تنهایی‌ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی‌ست
زِ گریه‌ام بهانه مگیر ای دوست
و از گریه بهانه گرفتن که پر از ابهام است.
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می‌روم،
گهی فراز آیم
تنیدن در عبور خواب و خزیدن در سرای مهتابی و مست رفتن و فراز آمدن. ببینید چگونه خواننده را سر در گم و پریشان می‌کنید!
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی‌داند،
که پشتِ پرده‌یِ یک گناه می‌روم؟!
مگر شاید! خواب چشمم چه نمی‌داند و رفتن به پشت پرده‌ی گناه! این‌ها همه مبهم هستند.
به سازِ یک ترانه می‌رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
کدام تصویر؟ تصویر بعدی یعنی پیدایی روزگار سپید از سیاه من که تازه سیاه من معلوم نیست روزگار سیاه من است که روزگار به قرینه حذف شده یا سیاه من مقلوب است و منظور منِ سیاه است که لابد باید شاعر سیاه‌پوست باشد.
زِ من شبیه‌تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
و همچنین این شباهت بیان شده و معلوم نیست چرا مصراع دوم عجیب است؟
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی‌کلاه می‌روم
شباهت کلاه با من و بی‌کلاه راه رفتن! ببینید اگر قرار باشد این تصاویر را پیاپی بی هیچ ارتباطی بیاوریم شعر هرگز با این ساختار پایان نمی‌یابد. و این نمونه‌ها زیاد است که بی هیچ توضحی تنها می‌آورم که خود ابهام‌ها دریابید:
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را:
«را» در جای خود نیست
دوباره بی‌تفاوت از ملامت‌ها:
«بی‌تفاوت» یک غلط رایج است.
من از ستاره خوش‌بخت می‌شوم، اما
مگر بهار را نمی‌خواهم،
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می‌روم!
جمله‌ی پایانی گنگ است یا حرف اضافه‌ی «ب» درست نیست یا به هم ریختگی جایگاه واژگان که غربت عصا را فریاد می‌کند.
چه مال‌ها که باخته‌ام در این قمارِ بی‌پایان:
قماری که در متن نکره است ولی معرفه آمده است.
فریب یا که نا فریب این بار:
«یا که تا» کاربرد حروف نابجا.
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می‌روم!:
«رفاه» که ظاهراً آمده که تنها قافیه باشد.
چه می‌زند باران؟!
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!:
معلوم نیست که «ی» در «بارانی» نکره است یا معرفه و متن هم خواننده را هدایت نمی‌کند.
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می‌روم:
«تو را می‌روم» باز هم تکلیف این «را» مشخص نیست «را» حرف اضافه و فک اضافه در زبان امروزی فارسی چندان رایج نیست و نشانه‌ی مفعول هم نمی‌تواند باشد
سیاهِ من، سپیده‌ام را می‌کشت:
و دوباره بلاتکلیفی در «سیاه من».
دوباره پیدا شد من
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
میانِ پرده‌یِ عشقِ تو راه می‌روم:
«مردن صدای ابری روزگار» و تعبیر «به هستی آغوش» که زیبا هم هست و «میان پرده راه رفتن» همه مبهمند.
و در شعر کوتاه سوم هیچ یک از این معایب نیست و شعر خوبی است و شاید دلیل اصلی بی‌آسیب بودن آن همان کوتاهی است:
من از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می‌پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه‌ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می‌گوید:
- تویی که تنهاتر از منی؛
با من،
غبار سال‌هاست که همنشین می‌آید!

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

چیستی شاهکارها

عنوان شعر اول : سکوت
صدای جنگ را
پوکه ها
با خود می آورند
و خستگی اش را
پوتین ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی ست
که هرگز از جنگ برنگشته اند.



عنوان شعر دوم : ....
آبستنم
آنقدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می ایستند
کوه ها
کلاهِ برف از سر برمیدارند
ومترسکها
به گنجشکان سلام میکنند
بیقرارم
آنقدر که به احترام زائیدنم
شیرها
به آهوان لبخند میزنند
و صیادان
علف تعارف میکنند
آنقدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگهایشان را فراموش میکنند
و برای هم دست تکان میدهند
و دخترِ شعر
متولد میشود.


عنوان شعر سوم : سرباز
اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ میبرد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

صائب هاشم پور

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : سین مثل برف

عنوان شعر اول : سکوت

صدای جنگ را
پوکه‌ها
با خود می‌آورند
و خستگیش را
پوتین‌ها
سکوتش اما
در قلب سربازانی‌ست
که هرگز از جنگ برنگشته‌اند.

نقد:
فرم شعر قابل توجه است با سه فراز: «صدا، خستگی و سکوت» و قرینه‌سازی‌ها جز در فراز سوم که خیلی هم‌خوانی ندارد در دو فراز اول بسیار زیباست حتی موسیقی جاری در پاسخ‌ها: «پوکه‌ها، پوتین‌ها» درخور ستایش است و اگر همین ساختار در فراز سوم هم بود دیگر حرف نداشت این ویژگی در واژه‌ی «پوکه» از دو بعد درخور ستایش است یکی این که واژه در هجای اول با پوتین هم‌خوانی دارد دیگر این که در مفهوم، بسیار عالی عمل می‌کند چرا که صدای جنگ به پوکی پوکه است شایان ذکر است یادآور شوم در زبان فارسی دو واژه‌ی: «پوک و پوچ» در یک ساختارند و تفاوت در مفهوم است پوک مادی و پوچ معنوی است و این جاست که پوکی پوکه پوچی صدای جنگ را فریاد می‌کند شاید شاعر توجه‌ای به این مفاهیم نداشته است ولی ناخودآگاه او در انتخاب واژه بهترین عمل‌کرد را داشته است.
دیگر این که ببینیم آیا فضای تصویری در این شعر یک فضای استعاری است یا نوع دیگری از مجازهاست پیداست که فضا استعاری نیست و تنها محدوده‌ی تأویل و تفسیرش تمام جنگ‌ها را در بر دارد و محدود به یک جنگ نیست پس فضا از نوع مجاز مرسل است اگر فضا استعاری می‌بود شعر در اوج خود بود به گونه‌ای که در تأویل نه تنها جنگ‌های کلاسیک که هر جنگی ، هر چالشی و هر جدالی را می‌توانست در بر بگیرد البته اکنون هم با همین ساختار ستایشی شایسته را می‌طلبد.

عنوان شعر دوم : ....

آبستنم
آن قدر که به احترامم
دریاها
از تلاطم باز می‌ایستند
کوه‌ها
کلاهِ برف از سر برمی‌دارند
ومترسک‌ها
به گنجشکان سلام می‌کنند
بیقرارم
آن قدر که به احترام زاییدنم
شیرها
به آهوان لبخند می‌زنند
و صیادان
علف تعارف می‌کنند
آن قدر که
تمام سربازان جهان
برای یک لحظه حتی
تفنگ‌هایشان را فراموش می‌کنند
و برای هم دست تکان می‌دهند
و دخترِ شعر
متولد می‌شود.

نقد:
این شعر هم دقیقاً همان ساختار شعر جنگ را دارد دقت کنید شعر چنین است:
آبستم
شعر می‌زایم
شعرهایم چنین تصاویری دارند...
در حقیقت به تصویر کشیدن رسالت شعر است و شامل تمام اشعار هم می‌شود همان گونه که شعر پیشین تمام جنگ‌ها را شامل بود پس فضای تصویر شده در این شعر هم از نوع مجاز مرسل است و گستره‌ی تأویل فضای استعاری را ندارد. این شاعر باید گستره ی تأویل اشعارش را تا حد تعداد خوانندگان گسترش دهد و این ممکن نیست مگر این که خلق فضای استعاری را بشناسد درست است که خلق فضای مجاز مرسل و مجاز کنایی هم ارزش خود را دارد ولی در این محدوده، شاهکار خلق نمی‌شود. باید اشاره کنم که این گونه اشعار فریاد در فضای احساس نیستند که شعار صرف باشند و یک مرحله در خلق فضای مجازی که ویژگی اصلی هنر است پیش آمده‌اند اما باید یادآور شوم که اوج آفرینش در فضای استعاری است و شناخت این فضا برای هر هنرمندی واجب است توصیف کردن و کپی کردن آفرینش‌های خدا ارزشی بیش از کپی کردن یک تابلو نقاشی از روی یک اثر هنری جاودانه ندارد تنها مجازهای مرسل و کنایی از مرحله شعار در فضای احساس گذشته‌اند و این است که می‌بینیم گستره‌ی تأویلشان محدود است در حالی که فضاهای استعاری گاهی گستره‌ی تأویلشان از تعداد خوانندگان هم می‌گذرد چرا که ممکن است یک خواننده در هر خوانش به تأویلی تازه برسد اگر روایت به گونه‌ای بود که هر زایشی را در برمی‌گرفت و حتی یک زن حامله هم می‌توانست با آن همزاد پنداری کند و احساس کند جنینش در خور چنین احترامی است و دنیایی خواهد ساخت که در شعر به تصویر کشیده شده؛ آن وقت شعر یک شاهکار بود.

عنوان شعر سوم : سرباز

اولین سرباز
آخرین خاطره را با خود به جنگ می‌برد
و آخرین سرباز
آخرین گلوله را.

نقد:
این شعر کوتاه هم همان ساختار دو شعر پیشین را دارد و فضای تصویری از نوع مجاز مرسل است و تنها تمام جنگ‌ها را در بر می‌گیرد و چیزی خارج از جنگ‌های کلاسیک را به تأویل نمی‌نشیند. لازم است اشاره کنم که این شاعر توان بالایی دارد خرده روایاتش بسیار شاعرانه است و به تنهایی هر کدام می تواند شعری کامل باشد که امیدوارم در شناخت ماهیت شعر بکوشد تا بشود آنچه باید باشد.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

گنگ خواب‌دیده

 عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب درد اَند
و دلهره ای
بر سر برج ها
این خانه های فرو ریخته
چگونه حرفها را بیرونم بکشم
سر بلند می کنم
دست هایم می افتد
دست می تکانم
چشم هایم در غبار می ایستد
در ستون های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه تر ردیف کنم


پری طیبی
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : باتلاق

عنوان شعر اول : باتلاق
اسباب دردند
و دلهره‌ای
بر سر برج‌ها
این خانه‌های فرو ریخته
چگونه حرف‌ها را بیرونم بکشم
سر بلند می‌کنم
دست‌هایم می‌افتد
دست می‌تکانم
چشم‌هایم در غبار می‌ایستد
در ستون‌های از بن فرو ریخته
و در بیمِ لغزش برج‌ها
سطرها را چگونه؟
شاعرانه‌تر ردیف کنم

نقد:
روایت شما پر از ابهام است به حدی که خواننده نمی‌تواند تصوری از تصویرهای ارائه داده شده داشته باشد دقت کنید شما در عبارت اول می‌گویید:
این خانه‌های فروریخته بر سر برج‌ها اسباب درد و دلهره‌اند. خانه چگونه بر سر برج فرو می‌ریزد نکند منظور از سر برج آخر ماه است من که چیزی دستگیرم نمی‌شود ایراد این عبارت کجاست؟ حذف بی‌جا یا انتخاب نابجای واژگان؟ خودتان باید بهتر درک کنید من تنها ابهام را بیان می‌کنم.
بعد می‌گویید: چگونه حرف‌ها را بیرون بکشم؟ از کجا می‌خواهید حرف بیرون بکشید اگر از خودتان است نباید این گونه بیان کنید در هر حال ابهام این عبارت ظاهراً از حذف بی‌جاست.
در چهار جمله‌ی بعدی هم ابهام وجود دارد ارتباط سر بلند کردن با افتادن دست‌ها علاوه بر این که این افتادن نامشخص است واقعی است یا کنایی؟ قرینه‌ای وجود ندارد برای کنایه و کنایی هم نمی‌تواند نباشد یک حالت از بهت‌زدگی! ببینید مشخص نیست و تازه این اتفاق‌ها در ستون‌های از بن فروریخته می‌افتد عبارت این را می‌گوید و مشخص هم نیست وقتی ستون‌ها از بن فروریخته بیم لغزش برج‌ها چه صیغه‌ایست وقتی ستونی دیگر در کار نیست این بیم بی‌مورد است و بعد ناگهان فضای شعر استعاری می‌شود و شاعر در ردیف‌کردن شاعرانه سطرها می‌ماند. چه می‌خواهید روایت کنید؟ نکند می‌خواهید بگویید در پس‌لرزه‌های زلزله نمی‌توان شعر سرود؟ یا این برج‌ها و ستون‌ها مربوط به شعر هستند؟ چرا من خواننده نمی‌توانم با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟ روایت گویا نیست و بیشتر هم حاصل حذف‌های نابجاست ظاهراً و گاهی هم ضعف بیان در کاربرد صرف و نحو زبان.ابتدا تکلیفتان را با تصاویر فضای خیال روشن کنید تا خودتان آن‌ها را شفاف ببینید بعد دست به کار روایت آن‌ها شوید اگر عالم همه کر هم باشند شما گنگ خواب‌دیده نباشید. به هر حال در موقعیت این روایت هرچه در ماهیت این متن بنویسم به خطا رفته‌ام.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت ابزار کار

عنوان شعر اول : زن

زخمه می زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می زدند
دیده میشد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می کنم
باز هم
بی تو کم می آورم..

 

 مرضیه عباسی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : زن

زخمه می‌زند جارو
بر دستان او
_اما_
می نوازد زندگی را زن ..

نقد:
بهتر است این سه شعر شما را بهانه آموختن زبان فارسی کنیم و تذکراتی در این مورد داشته باشیم از هر سه متن شما می‌توان بخوبی قضاوت کرد که شما زبان فارسی را بلد نیستید توجه داشته باشید سخن گفتن در یک زبان با شناخت آن زبان فرق دارد شناخت زبان دانستن دقیق صرف و نحو آن زبان است که شناخت آن کار ساده‌ای نیست اما برای یک شاعر ضرورت دارد. به متن این نوشته توجه کنید:
شما علاوه بر این که وارونه برخورد کرده‌اید و به جای این که دستان زن زخمه بر تار بزند این جاروست که زخمه می‌زند پس زندگی را جارو می‌نوازد و علاوه بر آن زخمه را به جای «زخم» به کار برده‌اید و پیداست در صرف زبان فارسی می‌لنگید.
«زخم» در گذشته‌های زبان فارسی به معنای «ضربه» است:
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من «شاهنامه»
کم‌کمک این نام برای اثر زخم و ضربه در زبان به کار رفته است و امروز ما به آنچه ضربه با بدن می‌کند می‌گوییم «زخم» و اما «زخمه»:
زخمه اسم آلت است و درست مثل «دسته، گیره، پوشه » ساخته شده است و آلتی است در موسیقی یعنی همان مضراب عربی که با آن سازهای زهی را می‌نوازند ولی شما در این متن به جای زخم به کار برده‌اید که جارو به دستان زن می‌زند و لابد گمان می‌رود که چه مجاز زیبایی و عجب هنجارگریزی و عادت شکنی زیبایی است! در صورتی که چنین نیست و اگر در این راه هم مؤفق می‌شدید باز هم اساس کار شما بر یک بازی زبانی بود که ساختار کاریکلماتور است.

عنوان شعر دوم : قرار

قرار شد ببینمت
در آن مسیر
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..

نقد:
در این متن هم آشکار است که نحو زبان فارسی را نمی‌شناسید به دو مصراع پایانی متن توجه کنید:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری را که به رقص آمده بود..
دیده می‌شد ساختار جمله‌ی مجهول دارد و آنچه را که شما گمان کرده‌اید مفعول جمله است یعنی «چادر» نهاد این جمله‌ی مجهول است و دیگر نباید با «را» مفعولی همراه شود و ساختار درست جمله‌ی شما چنین است:
ابرها دف می‌زدند
دیده می‌شد از دور
چادری که به رقص آمده بود..
یعنی چادری که به رقص آمده است از دور دیده می‌شد علاوه بر آن به معنای واژه‌ی «چادر» هم توجه نداشته‌اید این چادر که از دور دیده می‌شود چادری است که زنان بر سر می‌کنند یا خیمه است؟ متن روشن نمی‌کند و من نتوانستم با هیچ قرینه‌ای آن را درک کنم و این نیست مگر نتیجه‌ی عدم توجه به صرف و نحو زبان.
عنوان شعر سوم : فراق

میان ما فراق که افتاد ؛
تازه تفریق را یاد گرفتم
-حالا-
هر طور حساب می‌کنم
باز هم
بی تو کم می‌آورم..

نقد:
این متن هم بر اساس بازی زبانی «فراق» و «تفریق» بنا نهاده شده که اگر این بازی را از آن بگیریم ساختار آن به هم می‌پاشد و این نوشته هم کاریکلماتور است.
شناخت زبان از هر جهت مثل شناخت رنگ‌ها و ترکیبات آن‌ها و همچنین شناخت انواع قلم مو و کاردک و همچنین انواع بوم نقاشی برای یک نقاش است چرا که هنر یک خاستگاه دارد و در تمام هنرها اتفاقی که در خیال هنرمند می‌افتد یکی است و تنها تفاوت در هنرها نوع ظهور آن فضای خیالی است نقاش برای ارائة‌ی خیال خود به سراغ بوم و قلم مو و رنگ می‌رود و شاعر برای ارائه‌ی خیال خود به سراغ زبان پس عدم شناخت زبان همان بلایی را به سر شاعر می‌آورد که عدم شناخت لوازم نقاشی به سر نقاش. پس ضروری‌ترین کار برای شما مطالعه در شناخت زبان فارسی است.

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شناخت روایت

 عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه میکرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می کردم
و جای جای خیابان
خون جاری ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می کند
سیگار می کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می کند
از جمله من ...

عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم


عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

 

حسین چمن سرا
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
سرفه های جاروی رفتگر
در شبی سرد
مرا از خواب پراند
و سرفه کردم
خون بالا آوردم
وچشم هایم سرفه کردند
خون گریستم
و جای جای خیابان سرفه می‌کرد
من هم یکی از خیابان :
سرفه می‌کردم
و جای جای خیابان
خون جاری‌ست
و جای جای خیابان
در خون شناور است
از جمله من
و رفتگر سوار بر جاروی خود
سرفه می‌کند
سیگار می‌کشد
و از بالا به همه چیز نگاه می‌کند
از جمله من ...

نقد:
دوست عزیز پیداست که شما روایت را نمی‌شناسید برای سرودن شعر باید توجه داشته باشی گزارش دادن تصاویر ذهنی شعر نیستند گزارش گزارش است چه از واقعه‌ای باشد که شاهد آن هستیم چه از واقعه‌ای که در خیال ما شکل گرفته است روایت گزارشی گروهی از جمله‌های خبری هستند که از ابتدا تا انتها تصاویر خیال را خبر می‌دهند درست مثل این متن شما درست است که این تصاویر در خیال شماست ولی روایتش یک گزارش خبری بیش نیست تصاویر در شعر باید اجرا شوند نه این که خبر وقوع آن‌ها بیان شود اجرا شوند درست مثل این که تئاتر آن در حال اجراست علاوه بر آن روایت شعر اطناب ندارد بلکه شاعر گزینش می‌کند و آنچه را لازم است به تصویر می‌کشد نه این که به صورت خطی تصاویر را به روایت درآورد که اگر چنین کرد دوباره به خطا رفته است و روایتش داستانی است بارها مثال زده‌ام روایت داستان مثل فیلم است و روایت شعر مثل عکس حال ممکن است یک شعر چند فرم عکس داشته باشد ولی دیگر فیلم نیست باید گزینش شوند و تصاویر ضروری به اجرا درآیند یک روایت تلگرافی. این روایت شما یک گزارش خبری است تازه همین گزارش هم درگیر تکرار و اطناب شده است تصایر هم ساختار شعری ندارند یعنی با اصلاح روایت هم متن به شعر نمی‌رسد.
عنوان شعر دوم : .
در گوشه ای از
لاک تنهایی ام
نشسته ام
و زل زده ام
به گوشه ی دیگر لاک تنهایی ام
که عنکبوتی
هر هشت پایش را
در یک کفش کرده
جیغ می کشد
اشک می تند
و می خواهد
با من بازی کند
نمی فهمد
من سرطان دارم
ناراحت هستم
و نیاز دارم تنها باشم

نقد:
در این متن هم همان مشکل در روایت هست با این تفاوت که خیال شاعر حرکتی نه چندان در خور توجه به سوی شعر شدن برداشته است آن چا که عنکبوت و لاک پشت به متن می‌آیند گرچه لاک‌پشتی در کار نیست و تنها یک تعبیر تشبیهی است و تنهایی به لاک پشت تشبیه شده است و همین تشبیه هر آنچه را باید اتفاق می‌افتاد تا شعر شکل بگیرد ویران کرده است و بعد هم که عنکبوت در این لاک تار می‌تند لاک از لاکی می‌افتد به خانه‌ای تار عنکبوت گرفته بدل می‌شود و عملاً آن تشبیه هم از بین می‌رود و بماند از جیغ عنکبوت و کنایه‌ی هشت پا در یک کفش و بازیچه شدن و بعد هم بیمار سرطانی بی‌حوصله...
اگر همه‌ی این تصاویر هم ایراد نداشت باز هم شعر نبود زیرا نه این لاک می‌تواند تعمیم داده شود نه عنکبوت و نه بیمار سرطانی چیزی جز خود می‌تواند باشد. یک متن وقتی شعر می‌شود که فضای کلی آن یک فضای مجازی باشند و با دیدگاه خواننده شکل بگیرند و واژگان از دریچه دیدگاه خواننده به معنا برسند می‌بینیم متن شما چنین خاصیتی ندارد.

عنوان شعر سوم : .
پاییز
بعد از تو
جز دردسر و سرفه
دارد چه ؟
بعد از تو
پاییز کجا نیست
*
یک سایه ی نامعلوم
یک نقش
بی هیچ هویت
بی تابش خورشید
بر رویه ی یخ بسته ی حوضی
بعد از تو
من
حجمی
تشکیل شده از مه و دودم
رنج آجین
از بود و نبودم
مانده ست چه چیزی
ای آنکه تویی بود و نبودم
پاییز چه چیزی ست
وقتی که تو پاییزی و حالا
تصمیم گرفتی که نباشی
تصمیم گرفتی که نباری
پاییز قدم زنان ما را
در حافظه ی زمین چکانده
در حوض
جایی که همان حجم قناسم
نقش است
یخ بستیم
حالا بنگر
از خاطره هامان به جز از نقش چه مانده
نقشی که منم

نقد:
متن شما معلق است بین فضای خیال و فضای احساس. اگر پاییز بود و برگ‌های پاییزی و حوض یخ بسته و دچار اطناب و تکرار هم نمی‌شد و روایت هم از زبان یکی از برگ‌ها بود اتفاق می‌افتاد آنچه را که از یک شعر انتظار می‌رود اما می‌بینیم در این متن این شاعر است که از هجران معشوق می‌نالد و پاییز هم تنها یک فصل است و زمان گلایه شاعر از دوری معشوق و بقیه عناصر روایت هم همانند که هستند برگ، حوض و یخ و حتی سردی پاییز و حوض یخ‌زده در فضا نیست و احساسی به خواننده منتقل نمی‌کند.
این متن می‌تواند شعر شود اگر شاعر ماهیت شعر را بشناسد و مجازی بودن فضای خیال خویش را درک کند.

  • محمد مستقیمی، راهی
۲۹
مرداد

شگردهای روایت

عنوان شعر اول : --
از همین شقایقی که
زرد
-سرخ و سوخته-
بر غرورِ خاک
سبز می شود
می شود شعورِ خویش را
تا فراتر از خیال های بی هدف
-تا فراتر از تمام بال های بی هدف-
همنشینِ یک ستاره کرد


عنوان شعر دوم : --
چهره نمی گیری
در آینه ی روبروی من
شانه
بر گیسوان پریشانِ خویش
نمی کشی....
....... آشوبی که
از چشم های تو
مرا فرا گرفت
مرثیه ی بی خانمانی تمام عاشقان زمین
شد.


عنوان شعر سوم : --
با دهانِ تو می سرایم
همه ی ترانه های آسمان را
این دل
-اگر-
عاشق بماند
*
سینه ریزی
از ستاره وُ سحر
برگردنم می آویزی
و بر لبانم
نام تو
فراز می شوی
با این همه
-وقتی نگاهم نمی کنی-
من همان الکنِ هماره ام

 

محمد ولی وردی پسندی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : --
از همین شقایقی که
زرد
-سرخ و سوخته-
بر غرورِ خاک
سبز می‌شود
می‌شود شعورِ خویش را
تا فراتر از خیال‌های بی‌هدف
-تا فراتر از تمام بال‌های بی‌هدف-
همنشینِ یک ستاره کرد

نقد:
شعر بسیار خوبی است فضای استعاری کاملاً شکل گرفته و روایت هم زیباست تنها دو واژه تصویرها را از عینیت انداخته است که لطمه‌ی آن به شعر در حد گذشت نیست. این دو واژه: «غرور و شعور» است مخصوصاً غرور که از آن خاک است و نمی‌توان تصور کرد این شقایق ملموس کجا روییده است که البته به جای روییدن تعبیر «سبز شدن» آمده که از زیبایی‌های درخور توجه روایت است زیرا رنگ در این شعر بسامدی بالا دارد و کارایی‌های فراوان اما غرور خاک می‌توانست جایگاهی باشد که بیانگر غرور است و تصویر را از عینیت هم ساقط نکند و پس از آن هم این شعور خواننده است که باید فراتر از خیال‌های بی‌هدف و بال‌های بی‌هدف تا همنشینی یک ستاره که بی‌هدفی را خدشه‌دار کرده است برود می‌بینیم که این دو واژه نه تنها عینیت تصاویر را ویران می‌کنند بلکه باعث شده‌اند که شاعر هم سرگردان شود اگر «شعور» عینیت داشت این مشکل پایانی پیش نمی‌آمد. مجدداً اشاره می‌کنم که شعر از نظر ماهیت در اوج است و اشکالات اشاره شده تنها ضعف روایت است که براحتی می‌توان برطرف کرد.
نکته دیگری که قابل توجه است علاوه بر واژه‌ی سبز، کاربرد فعل «می‌شود» است دقت کنید:
بر غرورِ خاک
سبز می‌شود
می‌شود شعورِ خویش را
این فعل در کاربرد دومش به حای «می‌توان» نشسته که تکرار آن زیبایی خاصی به روایت بخشیده است و زیبایی دیگر، مجاز در واژه‌ی «بال» است که به جای پرواز نشسته است و موسیقی آن با خیال که قافیه‌ای درونی است بسیار زیباست. نکته‌ی دیگری که لازم می‌بینم اشاره کنم سجاوندی شعر است که کاربردهای این علامت (-) که برای جمله‌ی معترضه به کار می‌رود درست نیست این عبارات بدلند و باید دو طرفشان (،) باشد.


عنوان شعر دوم : --
چهره نمی‌گیری
در آینه‌ی روبروی من
شانه
بر گیسوان پریشانِ خویش
نمی‌کشی....
....... آشوبی که
از چشم‌های تو
مرا فراگرفت
مرثیه‌ی بی‌خانمانی تمام عاشقان زمین
شد.

نقد:
یک شعر خوب دیگر و باز هم زیبایی‌های روایت و عینیت بخشیدن به تصاویر با یک شگرد بسیار غافل‌گیر کننده دقت کنید شاعر با افعال منفی «نمی‌گیری» و «نمی کشی» به تصاویری که اتفاق نیفتاده عینیت می‌بخشد گرچه کاربرد فعل «نمی‌گیری» درست نیست چرا که «چهره گرفتن» به معنای «رو گرفتن» و «رو پوشاندن» است که با منظور شاعر مغایرت دارد چرا که شاعر می‌خواهد بگوید «جهره نشان نمی‌دهی». از این نقص که بگذریم دیگر تصاویری که نیستند ولی تصویر شده‌اند مثل چهره، مو، و چشمان شایان ستایش است.

عنوان شعر سوم : --
با دهانِ تو می‌سرایم
همه‌ی ترانه‌های آسمان را
این دل
-اگر-
عاشق بماند
*
سینه ریزی
از ستاره وُ سحر
برگردنم می‌آویزی
و بر لبانم
نام تو
فراز می‌شوی
با این همه
-وقتی نگاهم نمی کنی-
من همان الکنِ هماره‌ام

نقد:
و یک شگرد زیبای دیگر در روایت توجه کنید این شعر دو اپیزود دارد که در آن‌ها راوی تغییر می‌کند و شگرد تغییر راوی بسیار زیباست شاعر در روایت اول که خود راوی است ترانه‌های آسمان را از دهان معشوق می‌سراید به شرطی که دلش عاشق بماند که البته علامت (-) در دو طرف اگر نادرست است گرچه این علامت در روایت دوم درست به کار رفته است.
روایت دوم از زبان معشوق الکن است که آنچه می‌سراید از خیال عاشق است و از دهان خویش و با همه‌ی این زیبایی‌ها در پایان تصویر:
فراز می‌شوی
گویا نیست دست کم به شقاقیت بقیه‌ی تصاویر نیست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی