آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹۹ مطلب با موضوع «آفات شعر» ثبت شده است

۱۲
شهریور

وسوسه‌ی پیام‌رسانی

 

عنوان شعر اول : می خواستیم متمدّن شویم.

می خواستیم متمدّن شویم.

پس خانه هایمان را به جنگل بردیم

و جنگل را به خانه هایمان آوردیم

و آن را در اتاق خواب

در آشپزخانه

و در جعبه ی دستمال کاغذی زندانی کردیم.

می خواستیم متمدّن شویم.

پس باغ ها را

با دیوارهایی از خود خواهی

حرص

و تنهایی محاصره کردیم.

و به سگ بعد از آنکه از خانه اش رانده شد،

گفتیم: ولگرد

آری، می خواستیم متمدّن شویم.

رود را از دریا گرفتیم.

چشمه را از رود

آب را از چشمه

و صدا را از آب!؟

و سیب را از درخت

و درخت را از باغ

و باغ را زمین

و زمین را از جهان

و جهان را از خدا مصادره کردیم.

با این همه

هنوز از خود می پرسیم،

چه کنیم که متمدّن تر بشویم؟!

 

احمد دَرّودی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : می خواستیم متمدّن شویم.

می خواستیم متمدّن شویم.

پس خانه هایمان را به جنگل بردیم

و جنگل را به خانه هایمان آوردیم

و آن را در اتاق خواب

در آشپزخانه

و در جعبه ی دستمال کاغذی زندانی کردیم.

می خواستیم متمدّن شویم.

پس باغ ها را

با دیوارهایی از خود خواهی

حرص

و تنهایی محاصره کردیم.

و به سگ بعد از آنکه از خانه اش رانده شد،

گفتیم: ولگرد

آری، می خواستیم متمدّن شویم.

رود را از دریا گرفتیم.

چشمه را از رود

آب را از چشمه

و صدا را از آب!؟

و سیب را از درخت

و درخت را از باغ

و باغ را زمین

و زمین را از جهان

و جهان را از خدا مصادره کردیم.

با این همه

هنوز از خود می پرسیم،

چه کنیم که متمدّن تر بشویم؟!

 

نقد:

شاعر در لحظات سرودن در ذهن و مخیله‌ی خود با دو فضا روبرو است این دو فضا را بخوبی باید بشناسیم و در تفکیک آن دو باید بکوشیم. ابتدا فضای واقعی بیرون و درون خویش است که عناصر این فضا او را برمی‌انگیزند و احساس‌های متفاوتی در او ایجاد می‌کنند اگر شخصی هنرمند نباشد و به عبارت دیگر شاعر نباشد یا این که شاعر باشد ولی شعر را درست نشناسد در همین فضای احساس به سخن درمی‌آید و اگر زبان محکم و فرهیخته‌ای هم داشته باشد بخوبی و آمیخته به انواع آرایه‌ها و صناعات ادبی احساس خود را به تصویر می‌کشد و متنی می‌آفریند زیبا و پر احساس که صد البته شعر نیست. متنی ادبی است که شعارگونه احساس خود را فریاد کرده است و اما شاعر و هنرمند احساس برانگیخته‌ی خود را به فضایی دیگر می‌برد که آن را فضای خیال می‌نامیم و با انتخاب عناصری از فضای خیال که مشابهت با فضای احساس برانگیخته‌ی او دارند به تصویر و روایت آن فضای مشابه می‌نشیند و دنیایی می‌آفریند که در علاوه بر بیان همان احساس به گونه‌ایست که با انتقال روایت آن به خواننده در خواننده هم تصوری ایجاد می‌شود که به تأویل می‌نشیند و در همان فضای خیال شاعر بازسرایی می‌کند و به احساسی که دوست دارد می‌رسد. عمل‌کرد ذهن خواننده بر عکس شاعر رفتار می‌کند شاعر از فضای احساس به تصویر می‌رسد و خواننده از فضای تصویر به احساس که البته ممکن است با احساس شاعر هم‌خوانی داشته باشد ولی همیشه چنین نیست حتی ممکن است احساس خواننده با احساس شاعر مغایر هم باشد.

شما در این شعر درست عمل کرده‌اید اما یک آفت که گریبان‌گیر خیلی از شاعران گذشته و معاصر است دست از سر شما هم بر نداشته و شما را هم مبتلا کرده است و آن انگیزه‌ی پیام‌رسانی است. شما در هنگام سرودن به این وسوسه افتاده‌اید که نکند خواننده به احساس من نرسد در حالی که اگر خواننده به کمک شما به احساس شما برسد شما دیگر شعر نسروده‌اید بلکه شعار داده‌اید و همین وسوسه باعث شده است کلید واژه‌ای را چند بار در متن خود تکرار کنید و این کلید عبارت: «می‌خواستیم متمدّن شویم» است که حتی بر پیشانی شعر شما هم نباید باشد حال من کلید واژه‌ها از از متن شما حذف می‌کنم ببینید شعر چه گستره‌ی تأویلی پیدا می‌کند. از این پس مواظب این آفت باشید!!!!

خانه هایمان را به جنگل بردیم

و جنگل را به خانه هایمان آوردیم

و آن را در اتاق خواب

در آشپزخانه

و در جعبه‌ی دستمال کاغذی زندانی کردیم.

باغ ها را

با دیوارهایی از خود خواهی

حرص

و تنهایی محاصره کردیم.

و به سگ بعد از آنکه از خانه اش رانده شد،

گفتیم: ولگرد

رود را از دریا گرفتیم.

چشمه را از رود

آب را از چشمه

و صدا را از آب!؟

و سیب را از درخت

و درخت را از باغ

و باغ را زمین

و زمین را از جهان

و جهان را از خدا مصادره کردیم.

البته توجه داشته باشید که این متن با حذفیات من نیاز به ویرایش دارد که به عهده‌ی خودتان می‌گذارم.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

متن کوتاه

 

عنوان شعر اول : تو

تو در تمام شعرهایم نفس میکشی

بامن قدم میزنی خط به خط

هیچ کجا بدون تو نرفته ام

حتی همین حالا

 

عنوان شعر دوم : چشم دل

زیبایی تو را به سر ندیده ام

دل داده ام شده آئینه دار تو

 

افشین شجاع

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : تو

تو در تمام شعرهایم نفس میکشی

بامن قدم میزنی خط به خط

هیچ کجا بدون تو نرفته ام

حتی همین حالا

 

عنوان شعر دوم : چشم دل

زیبایی تو را به سر ندیده ام

دل داده ام شده آئینه دار تو

.

نقد:

این دو متن کوتاه هیچ کدام شعر نیستند تنها ویژگی مثبتی که باید به آن اشاره کنم کوتاهی است که ظاهراً نویسنده دریافته است که خواننده‌ی امروزی حوصله ندارد و متن‌های بلند را نمی‌خواند ولی کوتاه بودن متن ربطی به شعر بودنش ندارد گرچه حسن است.

متن اول شعاریست احساسی که اگر صریح بیان می‌شد بهتر بود شما در این متن با شگردهای ادبی گفته‌اید:

تو مضمون تمام شعرهای من هستی

ببینید این شعار را هرچه بپیچانید هرچه در لابلای زرورق‌های آرایه‌ای ادبی بپیچید با گشودن آن هر خواننده‌ای به همین پیام می‌رسد در حالی شعر باید آیینه‌ای باشد که خواننده خویش را در آن ببیند نه شاعر را.

در دو سطر بعدی که ظاهراً می‌خواهید بگویید: زیبایی تو را با چشم دل دیده‌ام برای پیچاندن در زرورق دچار مشکل هم شده‌اید معلوم نیست در سطر دوم چه می‌گویید؟ در حالی که اگر ساده می‌گفتید دچار این معضل هم نمی‌شدید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

ایجاز مخل

 

عنوان شعر اول : دست هایم

گریه را

میان دست هایم پنهان می کنم

 

خط ها می تواند

حرف های نگفته را

از چشم هایم بخواند

 

بندها بدون لمس صورتت

می تواند اشتیاق را

بارور کند

 

ناخن ها شکوفه را

بخش می کند

درون لب هایم

 

و پیشانی ام

ماه همیشه پنهان است

 

این دست ها

رازهای زیادی را مشت کرده است

گره باز کنم

دیوارهای زیادی فرو می ریزد

 

گریه را

میان دست هایم پنهان می کنم

 

رها پرهام

 

عنوان شعر دوم : اعتدال بهار

بهار را

در اندام معتدل تو جست و جو می کنم

 

شکوفه

میان دولب هایت

مرا به حرف می کشد

حرف هایی که خواب را

از سر زمستان هایم بیدار می کند

 

و فضای کوچکی از دو بازوی تو

دنده های شکسته ام را تسکین می دهد

 

از انگشت هایم

لابه لای موهایت چه بگویم؟!

شریان

ازاین بندهای پر از اندوه

پناه می برند

به قلبی که قرار است

تو آفریننده آن باشی

 

تو

از جریان پاییز

در آغوشم چه می دانی؟

هر تکه ای از این پاییز را لمس کنی

صدای استخوان های شکسته

اعتدال آغوشت را بهم می ریزد

 

و من بهار را

در اندام معتدل تو جست و جو می کنم

 

عنوان شعر سوم : تو

 

برای اتفاق هایی که

قرار بود

در دست هایمان بیافتد

زانوهایم را

در آغوش می گیرم

 

نازکی رنجم را

روی بالشم

پنهان می کنم

 

صبح

پشت پا به آرزوهایم

باز به تو فکر خواهم کرد

 

رها زاهدی (پرهام)

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : دست هایم

گریه را

میان دست هایم پنهان می کنم

 

خط ها می تواند

حرف های نگفته را

از چشم هایم بخواند

 

بندها بدون لمس صورتت

می تواند اشتیاق را

بارور کند

 

ناخن ها شکوفه را

بخش می کند

درون لب هایم

 

و پیشانی ام

ماه همیشه پنهان است

 

این دست ها

رازهای زیادی را مشت کرده است

گره باز کنم

دیوارهای زیادی فرو می ریزد

 

گریه را

میان دست هایم پنهان می کنم

 

نقد:

این شعر دچار ابهامی است که ظاهراً نتیجه‌ی ایجاز مخل است یا به عبارت دیگر حذف نابجا این حذف که در ابتدای شعر صورت گرفته این ابهام را تا انتها با خود می‌کشد حال چرا شاعر قسمتی از روایت خود را حذف کرده است فقط خودش می‌داند دقت کنید بعد از دو مصراع اول شعر ناگهان از عنصری سخن به میان می‌آید به نام «خط» که کنشگر یک پارگراف است و در بند بعد «بند» که کنشگر پارگراف بعدی است و بعد «ناخن‌ها» و بالاخره «پیشانی» کنشگر می‌شوند و در انتها «دست» که همان دستی است که در ابتدای شعر آمده است و تنها اوست که شناخته است و دیگران همچنان ناشناس می‌مانند. این ایراد تنها می‌تواند زاییده یک یا چند فضای حذف شده باشد ظاهراً «خط و بند» مربوط به نوشته هستند که نوشته‌ای در کار نیست و «ناخن و پیشانی» هم معلوم نیست از آن کیستند مگر این که به قرینه‌ی «دست‌ها» آن را از راوی بدانیم که اگر چنین کنیم به کمک روایت ناقص رفته‌ایم.

این گونه ابهام‌ها متأسفانه در شعر امروز کم نیست و اغلب ناشی از حذف‌های نابجاست در این روایت شاعر باید آنچه را که خواسته یا ناخواسته حذف کرده؛ روایت کند.

 

عنوان شعر دوم : اعتدال بهار

بهار را

در اندام معتدل تو جست و جو می کنم

 

شکوفه

میان دولب هایت

مرا به حرف می کشد

حرف هایی که خواب را

از سر زمستان هایم بیدار می کند

 

و فضای کوچکی از دو بازوی تو

دنده های شکسته ام را تسکین می دهد

 

از انگشت هایم

لابه لای موهایت چه بگویم؟!

شریان

ازاین بندهای پر از اندوه

پناه می برند

به قلبی که قرار است

تو آفریننده آن باشی

 

تو

از جریان پاییز

در آغوشم چه می دانی؟

هر تکه ای از این پاییز را لمس کنی

صدای استخوان های شکسته

اعتدال آغوشت را بهم می ریزد

 

و من بهار را

در اندام معتدل تو جست و جو می کنم

 

نقد:

شعر خوبی است گرچه راوی ناشناخته است و همچنان تا پایان هم ناشناخته می‌ماند ظاهراً راوی انسان است و مخاطبش هم انسان دیگریست که هر دو به استعاره می‌روند البته همین ناشناختگی دو عنصر باعث شده که فضای توصیفی استعاری شود گرچه اگر این دو عنصر غیر انسانی باشد و شناخته باشد باز هم فضا استعاری است ولی اگر این دو عنصر شناخته‌ی انسانی باشند روایت در احساس می‌ماند یک احساس که شاعرانه روایت شده و اگر ضعفی در این روایت بخواهیم پیدا کنیم همین است البته من ترجیح می‌دادم که دو عنصر راوی و مخاطب غیر انسانی باشند که ناچار نباشیم به زور نکره بودن آن‌ها را به فضای استعاری بکشانیم(راوی: درخت زمستان زده و مخاطب: باران).

 

عنوان شعر سوم : تو

 

برای اتفاق هایی که

قرار بود

در دست هایمان بیافتد

زانوهایم را

در آغوش می گیرم

 

نازکی رنجم را

روی بالشم

پنهان می کنم

 

صبح

پشت پا به آرزوهایم

باز به تو فکر خواهم کرد

 

نقد:

تصویر ابتدای شعر شعر کوتاه خودم را تداعی کرد نمی‌دانم شما آن شعر مرا خوانده‌اید یا نه:

آغوشی که برای تو گشودم

زانوانم را بغل کرد

البته اگر هم نشنیده باشید عجیب نیست نمی‌خواهم تهمت سرقت وارد کنم چرا که در بحث سرقات ادبی توارد مطرح می‌شود و آن وارد شدن دو تصویر مشابه در ذهن دو شاعر است بی آن که ارتباطی با هم داشته باشند البته اگر سرقت هم باشد محض اطلاع عرض می‌کنم که از نوع سلخ است یعنی تصویر اولیه را پوست می‌کنند و پوست دیگری بر آن می‌پوشانند در هر حال لازم دانستم اشاره کنم که چنین ذهنیتی در من متبادر شد از این موارد که بگذریم باید بگویم که شعر با این که ماهیت شعری دارد و فضای تصویری استعاری شده است اما کشف چندانی در آن نیست و این مسأله‌ی کشف بسیار اهمیت دارد و باید بشناسیم که چگونه می‌شود که شاعر در یک شعر به کشفی انفجاری می‌رسد و در شعر دیگری کشف چندان قابل توجهی ندارد اگر دقت کنیم این اتفاق در انتخاب فضای خیال شاعر روی می‌دهد که باید دو ویژگی اولیه را داشته باشد یکی این که فضای انتخابی تجربی باشد یعنی شاعر آن فضا را لمس کرده باشد نه این که حاصل اطلاعات او باشد دیگر این که این فضا باید بکر باشد به گونه‌ای که خود شاعر را هم میخ‌کوب کند اگر فضای انتخابی در خیال شاعر خیلی معمولی باشد از نوع تجربه‌هایی که همه با آن آشنا هستند نمی تواند غافل‌گیری داشته باشد و این ویژگی را به طور خلاصه با همان اصطلاح آشنایی زدایی می‌توان بیان داشت که البته اغلب شاعران امروز این اصطلاح را در کاربرد زبان روایت می‌بینند که به خطا می‌روند آشنایی زدایی باید در این محدوده باشد نه در کاربرد زبان.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

جانشینی ناهمگن واژگان

 

عنوان شعر اول : هم نشین

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

 

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

 

عنوان شعر دوم : در ساعت ده

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

 

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

 

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

 

عنوان شعر سوم : جویبار

چه درد زبری

از آسمان کشیدم

 

چه درد تیره ای

از این خورشیدِ خسته

در استخوان های شکسته ام

و اندوهی بی باور

از جویبار این نفرین مسموم

و باز

خوشه ای از آن عشق فرسوده

در سینه های سنگی

و باز

مشتی از خاکسترِ آن سرنوشت تباه

بر لبان پنجره ات

 

من

در تفاوت کدام زخم و فریاد

از نگاه مردد یک مرگِ مردود

بی پناه ترم؟

 

کاظم علمی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : هم نشین

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

 

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

 

عنوان شعر دوم : در ساعت ده

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

 

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

 

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

 

عنوان شعر سوم : جویبار

چه درد زبری

از آسمان کشیدم

 

چه درد تیره ای

از این خورشیدِ خسته

در استخوان های شکسته ام

و اندوهی بی باور

از جویبار این نفرین مسموم

و باز

خوشه ای از آن عشق فرسوده

در سینه های سنگی

و باز

مشتی از خاکسترِ آن سرنوشت تباه

بر لبان پنجره ات

 

من

در تفاوت کدام زخم و فریاد

از نگاه مردد یک مرگِ مردود

بی پناه ترم؟

 

نقد:

ایرادی که در این سه متن خواننده را می‌آزارد و متأسفانه آفتی است که گریبان‌گیر شعر امروز ماست؛ گنگی پیام اولیه است که ریشه در به کارگیری زبان(گفتار) دارد. خواننده ارتباط نخستین را با متن برقرار نمی‌کند. برای این که این آفت را به خوبی بشناسیم این سه متن را جزء به جزء بررسی می‌کنیم:

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

شعرها بسوزد. برداشت خواننده از این جمله چیست آیا شعر حقیقت است یا مجاز؟ آیا منظور از شعر احساس است یا دفتر شعر یا خود شعر به معنای آنچه سروده شده حال ببینیم هر یک از این‌ها چگونه می‌توانند بسوزند اگر منظور از شعر آن چیزی است که در مخیله‌ی شاعر اتفاق افتاده سوختنش هم باید در همان مخیله باشد یعنی پریدن از مخیله و اگر منظور از شعر احساس است سوختن احساس هم به معنای از بین رفتن احساس است و اگر منظور دفتر شعر است لابد منظور سانسور است و نابود شدن دفتر اشعار خوب می‌بینیم که برای هیچ کدام از این تعابیر قرینه‌ای وجود ندارد و در ادامه هم گریه‌ی ‌خورشید است از اعماق غم که نه تنها کمکی نمی‌کند بلکه بر ابهام‌های پیشین می‌افزاید: گریه‌ی خورشید چیست گرمای سوزان است اگر خورشید حقیقت باشد ولی اگر خورشید مجاز از آسمان است گریه خورشید همان باران است که باز هم کمکی به سوختن شعر نمی‌کند که هیچ بلکه شعله سوختن را خاموش هم می‌کند اگر هم خورشید مجاز از خداست که می‌تواند باشد چگونه خدا از اعماق غم گریه می‌کند و تازه گریه‌ی خدا دیگر چه صیغه‌ای است. این تا این جا.

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

و از این به بعد گریه‌ی من است که هم‌نشین خاکستر شعرهایم که معلوم نشد چگونه خاکستری است چون نحوه‌ی سوختنش روشن نشد آن هم از درد ندامت که معلوم نیست ندامت حاصل از چی؟ تازه از نحوست نومیدترین آه‌ها! آه‌های نومید که نحسند و تازه در همین ابهام هم نمی‌ماند از زخم جگر به مرداب خون در تردید سیاه سایه‌ها همین طور گره در گره ببینید تا این جا چه بلایی به سر خواننده‌ی بیچاره‌ای که مثل من سمج است و می‌خواهد بفهمد؛ آورده‌اید که اگر رها نکرده به حکم وظیفه است که اگر نبود رها می‌کرد. نه ندامتی مشخص است نه نحوست و نه نومیدی نه زخم جگر از راه رسیده ناگهان و نه مردابی شناخته می‌شود و نه سایه‌های مردد ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در کار نیست

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

و باز هم با تکرار تصویر روز آتش‌سوزی که به آفاق اندوه می‌رود و آن اندوه حسرت‌بار که در بند یأسی دوخته به پندار شرم در روز تاریک وصال تصویر آب‌ها. من که چیزی نفهمیدم همه واژه‌اند با هم‌نشینی‌های ناهمگن که نه تنها تصویری ارائه نمی‌دهند بلکه هرچه پیش می‌رود شبکه‌ی ابهام‌ها در هم تنیده‌تر می‌شوند. دوست عزیز خواننده عادی هرگز این متن را دنبال نمی‌کند و من هم ناچار بودم تا پایان بروم. و اما متن بعد:

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

زنجیری ساعت ده ساعتی نامشخص که معلوم نیست چرا ده چرا هشت نباشد یا یازده یا هر ساعت دیگر ساعتی که گذشته و آینده را حذف می‌کند و خورشید و ماه هم در جای دیگری مرده‌اند و این زنجیری ناشناخته تا پایان ناشناخته می‌ماند که اگر هم شناخته می‌شد مشکلی را حل نمی‌کرد و ابهامی را نمی زدود.

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

بعد سعی می‌کند امید را معرفی کند «خونابه‌ی تنهایی» و بعد نبردی جانکاه که زندگی را نابود می‌کند در پس اوهام و در آن تو سایه را نفرین می‌کنی و از صلابت عشق می‌شکنی ببینید هیچ کدام تصویر روشنی ارائه نمی‌کنند

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

و در انتها دوگانه تمنا و درد در پس خواهش زندگی در همان ساعت ده کذایی.

و شعر بعدی هم پر از ابهام: درد زبر، درد تیره، نفرین مسموم جویبار و... آسمان ریسمان‌هایی که در هم تنیده شده و خواننده را گیج می‌کند.

اگر شعرهایمان خواننده ندارد خود مقصریم وقتی خودمان نمی فهمیم چه بلغور می‌کنیم چگونه انتظار داریم دیگران با این زبان اجنه با ما ارتباط برقرار کنند. دوست عزیز شعر جانشین کردن ناهمگن واژگان نیست. شعر آفرینش فضایی است که خواننده بتواند در آن فضا خویش را بیابد و در آفرینش شاعر سهیم شود و این مهم حاصل نمی‌شود مگر با زبانی که ارتباط را هرچه قوی‌تر و روشن‌تر برقرار کند.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

استعاره‌های سترون

 

عنوان مجموعه اشعار : چرک نویس 6

عنوان شعر اول : چاقو

چاقویی که گلوی صاحبش را بریده

دیگر چگونه

حلال کند

تمامی گوسفندانی را

که هرگز نمی میرند ...

 

عنوان شعر دوم : قفس

ما در قفس بودیم

و هرچه این جاده پیش میرفت

خطوط سفید بی رنگ تر میشد

و آزادی بعید تر

 

صدای جیر جیر قفس بود

که مدام از رادیو پخش میشد

 

چه کسی میدانست

که پایان این جاده

شکستن قفس بود

 

 

 

عنوان شعر سوم : سایه

دست های من مقصر اند

 

با همین دست ها

 

آغوش دیوار را پایین کشیده ام

 

قلبش را از قاب کش رفتم

 

و با انگشت هایم چشم های پریز را کور کرده ام

به روشنایی لامپ سوگند

 

دست هایی که سایه تو را پس زده اند

 

مجرم است...

 

محمد علی عسگری

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : چاقو

چاقویی که گلوی صاحبش را بریده

دیگر چگونه

حلال کند

تمامی گوسفندانی را

که هرگز نمی میرند ...

 

 

عنوان شعر دوم : قفس

ما در قفس بودیم

و هرچه این جاده پیش میرفت

خطوط سفید بی رنگ تر میشد

و آزادی بعید تر

 

صدای جیر جیر قفس بود

که مدام از رادیو پخش میشد

 

چه کسی میدانست

که پایان این جاده

شکستن قفس بود

 

 

عنوان شعر سوم : سایه

دست های من مقصر اند

 

با همین دست ها

 

آغوش دیوار را پایین کشیده ام

 

قلبش را از قاب کش رفتم

 

و با انگشت هایم چشم های پریز را کور کرده ام

به روشنایی لامپ سوگند

 

دست هایی که سایه تو را پس زده اند

 

مجرم است...

پیام شاعر برای منتقد : سلام اگر امکانش هست تفاوت شعر آزاد و سپید رو بگید و ارزش شعری کدوم یالاتره و اینکه نوشته های من شعر حساب میشن یا خیر

و چطور میشه شاعرانگی رو افزایش داد

تشکر

 

نقد:

دوست عزیز پرسش شما در مورد قالب‌های نو در نقد پیشین پاسخ داده شد.

این سه شعر نمونه‌های خوبی هستند برای این که نشان بدهند شاعر در شناخت ماهیت شعر بلاتکلیف است. ویژگی‌هایی از یک شعر خوب را حس کرده است اما در حس مانده است و پیداست که نتوانسته تحلیل کند و ماهیت را بشناسد مثلاً در همین متن اول: «چاقو» کوشیده است به یک پیام روشن نرسد زیرا گمان می‌کند ابهام در پیام، ویژگی یک شعر خوب است در حالی که آنچه دریافته، ابهام نیست بلکه تأویل‌پذیری است که متن اول چنین ویژگی را ندارد ابهام در آن وجود دارد ابهامی که زدودن آن تنها روشن می‌کند که این چاقو چیست؟ چاقویی که گلوی صاحب خود را بریده و دیگر نمی‌تواند گوسفندان دیگر را حلال کند آن هم گوسفندانی که هرگز نمی‌میرند. ببینید اگر خواننده مؤفق شود این پدیده را هم بشناسد تازه یک چیستان را حل کرده است و جالب این جاست که چون لذت حل مسأله به او دست می‌دهد آن را به حساب لذت هنری می‌گذارد در حالی که هنری در کار نیست تنها پدیده ای با چند کنایه معرفی شده‌ است که چندان توفیقی هم در این تعریف نیست و اشکال اصلی این جاست که این ماهیت چیستانی در ذهن نویسنده‌ی متن هم ماهیت هنری است چرا که اگر متن خود را به عنوان یک چیستان معرفی می‌کرد آن وقت بود که می‌گفتیم که چیستان شما هم چندان گویا نیست حال ببینیم چرا چیستان مشکل دارد و مشکل کجاست؟ مشکل آن جاست که سازنده‌ی این چیستان شاعر است و کوشیده شعر بسراید و برای همین استعاره‌ای که ماهیت شعر است در ذهن او شکل گرفته و آن فضای قصابی است که درست معلوم نیست چرا به این فضای شکل گرفته در مخیله خود نپرداخته بلکه کوشیده است خواننده را تنها در شناخت پدیده راهنما باشد ایراد آن جاست که شاعر فضای استعاری را نمی‌شناسد چرا که از استعاره تنها استعاره لفظ را می‌شناسد و آن جایگزین کردن یک لفظ به جای لفظی دیگر با پیوند شباهت است و هنوز درنیافته است که فضای استعاری شامل پدیده‌های گوناگون است فضای چهار بعدی که زمان در آن برجسته تر از دیگر ابعاد است. اگر شاعر فضای قصابی و سلاخی شکل گرفته در مخیله را درست پرداخت کرده بود و هم مشبه و هم مشبه‌به را خوب حلاجی کرده بود و آن گاه به توصیف مشبه‌به بی هیچ نشانه ای از مشبه دست زده بود شعر اتفاق می‌افتاد. اکنون چه کرده است تنها مشبه به را به کمک ویژگی‌هایی از مشبه معرفی کرده است که چندان هم گویا نیست یعنی این که در خلق چیبستان هم توفیق چندانی نداشته است.

در متن دوم هم همین شگرد به کار رفته است خواننده زور بزند قفس را می‌شناسد قفسی که در ابتدای متن یک لفظ است و آنچه توصیف می‌شود ویژگی‌های مشبه است جاده و خطوط آن، رادیو اتومبیل و آزادی و در پایان هم شکستن قفس والسلام. این جا هم همان مشکل وجود دارد زیرا قفسی که می‌توانست فضای استعاری ما باشد در لفظ مانده است نه قفسی وجود دارد و نه پرنده‌ای در آن است و معلوم نیست چگونه می‌خواهد بشکند.

در متن سوم هم همان مشکل جلوه‌گری می‌کند نویسنده کوشیده است آن قاب عکس را که لابد ظل‌الله است معرفی کند حال کور شدن پریز و سوگند به روشنایی بماند که آسمان ریسمانی است که در فضایی دیگر سیر می‌کند.

دوست عزیز هر سه متن شما می‌توانست شعر باشد اگر فضای استعاری را می‌شناختید و برای این که بشناسید یک مثال می‌زنم شعر «داروگ» نیما را مجسم کنید با حدس فضای احساس نیما می‌کوشیم عمل‌کرد مخیله‌ی نیما را بررسی کنیم فرض کنید فضای دیکتاتور زده‌ی کشور در زمان نیما مشبه ما باشد او این فضا را به مزرعه‌ای که دچار خشک‌سالی است تشبیه کرده و فضای مشبه‌به ما همان مزرعه است حال با این فرض شباهت به توصیف آن مزرعه می‌پردازد بی آن که حتی اشاره‌ای هم به فضای مشبه داشته باشد یک شاهکار خلق می‌کند.

در ذهن شما هم در هر سه متن آن اتفاق اولیه افتاده است اما در توصیف،نه تنها فضاها را در هم آمیخته‌اید بلکه بیشتر فضای احساس را توصیف کرده‌اید و این همان مشکل کارهای شماست.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

شعری که آرام آرام می‌میرد

 

عنوان شعر اول : شبی که تاریکتر می شود

هر چه می گذرد

تاریکتر می شود...

در شبی سرد که مرزی ست بی عبور

میان من و فرداها

بارها و بارها

تو را به یاد می آورم

شاید

بار دیگر

درهای بسته ی دنیا را

به رویم باز کنی !...

 

دور از تو

در سکوت و تنهایی

با تمام ترسها یکی شده ام

تاریکی

مرا در آغوش کشیده است

و من

سرد و سنگین؛

سردتر از زمستان

سنگین تر از خواب ...

احساس می کنم

دلم در حال پوسیدن است...

 

من

در گذشته ام!

روزهاست

که در گذشته جامانده ام

بی هیچ قول و قراری برای فردا...

 

ببخش عزیزم!

مهلتی برای خداحافظی نبود

این بار

مرگ سراسیمه تر از قبل آمده بود

و من ، تو را

و تمام داشته هایم را

در آن سوی این آسمان سنگی

جا گذاشتم

به گمانم ، برای همیشه ...

 

فاطمه دلخواه

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : شبی که تاریک تر می شود

 

عنوان شعر اول : شبی که تاریکتر می شود

هر چه می گذرد

تاریکتر می شود...

در شبی سرد که مرزی ست بی عبور

میان من و فرداها

بارها و بارها

تو را به یاد می آورم

شاید

بار دیگر

درهای بسته ی دنیا را

به رویم باز کنی !...

 

دور از تو

در سکوت و تنهایی

با تمام ترسها یکی شده ام

تاریکی

مرا در آغوش کشیده است

و من

سرد و سنگین؛

سردتر از زمستان

سنگین تر از خواب ...

احساس می کنم

دلم در حال پوسیدن است...

 

من

در گذشته ام!

روزهاست

که در گذشته جامانده ام

بی هیچ قول و قراری برای فردا...

 

ببخش عزیزم!

مهلتی برای خداحافظی نبود

این بار

مرگ سراسیمه تر از قبل آمده بود

و من ، تو را

و تمام داشته هایم را

در آن سوی این آسمان سنگی

جا گذاشتم

به گمانم ، برای همیشه ...

 

نقد:

یکی از آفت‌های شعر امروز ما نگرانی شاعر است از این که نکند خواننده به فضای احساس من نرسد و همین نگرانی او را بر آن می‌دارد تا دست کم کلیدواژه‌هایی به متن بیاورد تا خواننده را هدایت کند و این همان آفتی است که اشاره شد قرار نیست خواننده به احساس شاعر برسد خواننده باید خویش را در شعر شما بیابد نه شما را.

این شعر نمونه‌ی خوبی است از آسیبی که این آفت نگرانی بر شعر وارد کرده است شعر در ابتدا در فضایی استعاری روایت می‌شود به گونه‌ای که مخاطب را با خود همراه می‌کند و آن نگرانی کم‌کمک کار دست شاعر می‌دهد و شاعر را آرام آرام به فضای احساس خود می‌کشاند البته این کشاندن از نوع وارد کردن یک یا چند کلیدواژه نیست بلکه عبور از فضای ترسیمی که عام است به فضایی که آرام آرام شعر را شخصی می‌کند تا حدی که در پایان به شعر دو نسخه‌ای بدل می‌شود.

پارگراف پایانی شعر که با «ببخش عزیزم» آغاز می‌شود زاید است و همان دغدغه اشاره شده است که شاعر را بر آن داشته تا این پارگراف را بر شعر بیفزاید و شعر را به نابودی بکشاند. شعر با این پارگراف به نامه‌ای عاشقانه بدل شده است که دیگر با من خواننده ارتباطش قطع می‌شود مگر این که من هم خاطره‌ای دقیقاً مشابه خاطره‌ی شاعر داشته باشم که در این صورت هم تأویل پذیری نیست که مرا جذب می‌کند بلکه فقط روایت یک درد مشترک است. بکوشیم در لحظات سرایش مواظب این دغدغه و این نگرانی آفت‌زا باشیم و توجه داشته باشیم شعر روایت احساس شاعرانه نیست بلکه خلق دنیایی است که من خواننده هم در آن جایی داشته باشم.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

رسالت هنر

 

عنوان شعر اول : آسیاب

«چو بگذرد غمی نباشد» از سرم ولی گذشته‌است آب یک وجب

وَ دست و پا که می‌زنم وجب وجب به صد وجب قریب می‌شود

غریق می‌شوم

غریبه‌ای که غرق می‌شود

به گوش هیچکس نمی‌رسد صدای من

که هیچکس نمی‌شناسدم

 

جهان پر از غریبه‌های آشناست

جهان پر است از نگاه‌های ناشناس توی چشم‌های آشنا

چقدر وحشت‌آور است در میان جمع آشنا غریبگی

چقدر آدمی که توی آینه‌ست آشناست

هر چه فکر می‌کنم نمی‌شناسمش

 

بریده‌ام

تمام هم نمی‌شود هزارتوی تو به توی جاده‌ها

این هزار راه توی هم تنیده هیچ جا نمی‌رود

وَ من که می‌روم، نمی‌رسم

نه می‌روم، نه می‌رسم

 

شبیه مار می‌شوم که زیر آفتاب داغ، ناگزیر چنبر خود است

مثل غار می‌شوم که شب، دهان بازِ سال‌هایِ سال لال بودن است

مثل ابر می‌شوم که پنبه‌ی تن‌ش اجاقِ کورِ یک زن سترون است

مثل زنگ می‌شوم که در خلأ طنین ندارد و تهی‌ست

مثل تکه چوب می‌شوم که هر دو سر... طلاست

 

«چو بگذرد غمی نباشد» آیه‌ی کدام سوره است

در کدام‌یک از این کتاب‌های آسمان

کدامشان؟

چرا برای من که گندم‌ام،

وَ بی‌گناهِ گندمم،

گذشتنش نتیجه‌اش شکستن است

باز هم شکستن است و بیشتر شکستن است

آسیاب واقعی‌ست، دور می‌شود، دوباره دور می‌زند

آرد می‌شوم

رها نمی‌کند

بیخودی نشسته‌ام بیفتد آب از آسیاب

 

مهران عزیزی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : آسیاب

«چو بگذرد غمی نباشد» از سرم ولی گذشته‌است آب یک وجب

وَ دست و پا که می‌زنم وجب وجب به صد وجب قریب می‌شود

غریق می‌شوم

غریبه‌ای که غرق می‌شود

به گوش هیچکس نمی‌رسد صدای من

که هیچکس نمی‌شناسدم

 

جهان پر از غریبه‌های آشناست

جهان پر است از نگاه‌های ناشناس توی چشم‌های آشنا

چقدر وحشت‌آور است در میان جمع آشنا غریبگی

چقدر آدمی که توی آینه‌ست آشناست

هر چه فکر می‌کنم نمی‌شناسمش

 

بریده‌ام

تمام هم نمی‌شود هزارتوی تو به توی جاده‌ها

این هزار راه توی هم تنیده هیچ جا نمی‌رود

وَ من که می‌روم، نمی‌رسم

نه می‌روم، نه می‌رسم

 

شبیه مار می‌شوم که زیر آفتاب داغ، ناگزیر چنبر خود است

مثل غار می‌شوم که شب، دهان بازِ سال‌هایِ سال لال بودن است

مثل ابر می‌شوم که پنبه‌ی تن‌ش اجاقِ کورِ یک زن سترون است

مثل زنگ می‌شوم که در خلأ طنین ندارد و تهی‌ست

مثل تکه چوب می‌شوم که هر دو سر... طلاست

 

«چو بگذرد غمی نباشد» آیه‌ی کدام سوره است

در کدام‌یک از این کتاب‌های آسمان

کدامشان؟

چرا برای من که گندم‌ام،

وَ بی‌گناهِ گندمم،

گذشتنش نتیجه‌اش شکستن است

باز هم شکستن است و بیشتر شکستن است

آسیاب واقعی‌ست، دور می‌شود، دوباره دور می‌زند

آرد می‌شوم

رها نمی‌کند

بیخودی نشسته‌ام بیفتد آب از آسیاب

 

نقد:

این شعر را باید از ابعاد مختلف بررسی کنیم و ابتدا نگاه شاعر است به هستی که خمیرمایه‌ی شعر است. یک نگاه جبری که از ابتدا تا انتها سعی شده با تصاویر گونه‌گون به مخاطب القا شود که البته این نوع القاء اندیشه از اساس درست نیست. شاعر حق ندارد با الفاظ زیبا و با برانگیختن احساسات خواننده، درست زمانی که برخورد خواننده احساسی شده است اندیشه‌های خود را بر او تحمیل کند بارها در نقدهایم تذکر داده‌ام که آفرینش هنری انسان دقیقاً از نوع آفرینش خدا با این تفاوت که آفرینش انسان از عدم نیست ولی ویژگی‌های دیگر آفرینش را دارد از جمله این که هیچ اندیشه‌ای القا نمی‌کند همان گونه که آفرینش خدا انسان را به اندیشیدن وامی‌دارد هنر نیز چنین رسالتی دارد و نباید اندیشه القا کند بلکه باید خواننده را به اندیشیدن وادارد با این حساب در این متن شاعر نوعی اندیشه القا کرده است که با اساس هنر سازگار نیست اگر شاعر در روایت خویش به گونه‌ای عمل کرده بود که خوانندگان هر یک به برداشت خود برسند رسالت هنریش کامل بود نه اکنون که همه‌ی خوانندگان به همان پیامی می‌رسند که شاعر کوشیده آن را برساند حال ببینیم ایراد از کجاست؟

اگر به عنوان شعر توجه شود روشن می‌شود که آنچه در ابتدا در ذهن شاعر شکل گرفته فضایی استعاری بوده است: «آسیاب» ولی در ادامه می‌بینیم این تشابه که می‌توانست اساس فضای استعاری را بسازد که هستی چون آسیاست دنبال نشده است چرا که اگر شاعر از این تشبیه به استعاره می‌رفت مؤفق بود ولی این کار را نکرده بلکه در تمام متن کوشیده است همین تشبیه را به گونه‌های مختلف تشریح کند می‌بینیم که از آسیاب خبری نیست و متن بیشتر روی مشبه کار کرده است در حالی که باید مشبه را رها می‌کرد و تنها با مشبه‌به کار می‌کرد حال بماندکه گاهی متن آنقدر از مشبه هم دور شده است که گندم بودنش تنها در تلمیح می‌ماند او در ابتدا غرق می‌شود در آبی که در انتها قرار است از آسیابی که تنها لفظ است بیفتد و بعد با تشبیهات گوناگون انسانی سر در گم توصیف می‌شود که دیگر گندم هم نیست و انسان است و در انتها هم با گریزی لفظی این پراکندگی را به خیال خود جمع و جور کرده است نه این روش آفرینش هنری نیست شاعر باید تنها به آسیابی می‌پرداخت که در ابتدا مشبه‌به هستی بود و با همان فرض بی آن که اشاره‌ای به مشبه خود داشته باشد آن آسیاب را تصویر می‌کرد آن وقت فضای استعاری مورد نظر شکل می‌گرفت و خوانندگان اثر هم بنا به میل خود و بنا به دیدگاه خویش به تأویل و تفسیر متن می‌نشستند و خویشتن را در آن آسیاب می‌دیدند و آن وقت بود که کسانی که در آن آسیاب، آسیابان هم بودند می‌توانستند با متن ارتباط برقرار کنند و متن به تعداد خوانندگانش تفسیر و تأویل داشت و تنها به یک شعار دست‌مالی شده نمی‌رسید.

می‌بینیم که اتفاقی که شاعر را به بی‌راهه برده است در همان ابتدای کار روی داده است در نتیجه شاعر استعاره شکل گرفته را رها کرده و به توصیف مشبه پرداخته است و علاوه بر آن در سیر این توصیف در مشبه هم باقی نمانده بلکه در اجزاء مشبه آنقدر باریک شده و به سرشاخه‌ها رفته است که برای پایان دادن به این پراکندگی ناچار شده از یک تلمیح کمک بگیرد در حالی که اگر فقط و فقط روی گندم که مشبه‌به انسان و آسیاب که مشبه‌به هستی بود جولان داده بود مؤفق می‌شد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

موسیقی فریبنده است

 

عنوان شعر اول : .

 

در غمت هستم ولی در خنده هایت نیستم

در صدایم هستی اما در صدایت نیستم

 

تو برایم آشناتر از خودم هستی ولی

من برای تو غریبم آشنایت نیستم

 

تو کنارم هستی اما من کنارت نیستم

در هوایم پُر شدی، من در هوایت نیستم

 

نیمه شب جای خدا با تو نیایش میکنم

تو بگو ای نازنینم در دعایت نیستم؟

 

جز وفا از من ندیدی، جز جفا از تو نه...نه...

با وفای من تویی، من با وفایت نیستم

 

علی صادقی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

در غمت هستم ولی در خنده هایت نیستم

در صدایم هستی اما در صدایت نیستم

 

تو برایم آشناتر از خودم هستی ولی

من برای تو غریبم آشنایت نیستم

 

تو کنارم هستی اما من کنارت نیستم

در هوایم پُر شدی، من در هوایت نیستم

 

نیمه شب جای خدا با تو نیایش میکنم

تو بگو ای نازنینم در دعایت نیستم؟

 

جز وفا از من ندیدی، جز جفا از تو نه...نه...

با وفای من تویی، من با وفایت نیستم

 

نقد:

غزل شما روان است و زبان ساده‌ای هم دارد وهیچ عیب فنی هم در آن نیست به طور خلاصه یک غزل خوب و شسته و رفته و روان اما آنچه باید باشد نیست این همه ستایش که رفت از قالب زبان بود و نگاه فنی به قالب غزل. کاربرد ردیف و قافیه و وزن و زبان ساده، این‌ها هیچ کدام ستایش ماهیتی نیست چرا که ماهیت شعر هیچ ربطی به این عوامل ندارد حتی اگر روایت شما هم شاعرانه بود که و روانی بیش از حد آن آرایه‌هایی را که می‌توانست در آن به کار رود زدوده است با این حال اگر این غزل به انواع آرایه‌های لفظی و معنوی هم آراسته بود تغییری در ماهیت آن نداشت حال ببینیم علت چیست که ماهیت شعری نتواسته است شکل بگیرد ظاهراً آفت قافیه‌بندی یکی از آن آفت‌هایی است که نگذاشته شاعر خود را نشان دهد گرچه قافیه و ردیف خیلی در شکل‌گیری تخیل شما دخیل نیستند چون تخیلی وجود ندارد ولی در شکل‌گیری ساختار جمله در هر بیت دخیلند بیایید یک بار هم شده خودتان موسیقی را از متن غزل خود حذف کنید و آن را تنها با مستقیم کردن جملات از موسیقی حاصل از وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن» رها کنید آن گاه متن بی موسیقی را بخوانید و خود قضاوت کنید و ببینید چه سروده‌اید:

در غم تو هستم ولی در خنده های تو نیستم در صدای من هستی اما من در صدای تو نیستم تو برای من آشناتر از خودم هستی ولی من برای تو غریب هستم و آشنای تو نیستم تو در کنار من هستی اما من در کنار تو نیستم در هوای من پُر شدی، من در هوای تو نیستم نیمه شب‌ها به جای نیایش با خدا با تو نیایش می‌کنم تو بگو ای نازنین من آیا در دعای توم نیستم؟ غیر از وفا از من ندیدی، غیر از جفا از تو... نه...نه... تو با وفای من هستیی، من با وفای تو نیستم.

جملاتی ساده که احساسی گلایه‌آمیز را بیان می‌کند نظیر نامه‌ای که عاشقی به معشوق خود می‌نویسد که البته اگر آن را به نثر می‌نوشت این همه آسمان و ریسمان به هم نمی‌بافت و دست کم یک‌دست می‌شد و احساس خود را بی‌قید و بند ردیف و قافیه و وزن بیان می‌داشت که حالا این قید و بندها گاهی وادار کرده شاید خلاف میلش هم چیزی بنویسد یا لا اقل نگذاشته احساس خود را آن گونه که دلش می‌خواسته بیان کند. شاید بگویید این متن قشنگ است زیباست خواننده از آن لذت می‌برد شاید چنین باشد و بعضی از خوانندگان که گوشه‌ای از یک احساس مشترک را در آن می‌بینند احساس لذت کنند ولی غافل نشویم لذت ادعایی حاصل موسیقی کلام است و این موسیقی هیچ ارتباطی با شعر بودن متن ندارد موسیقی هنری دیگر است که اگر همان افاعیل عروضی بی‌معنا را هم بیان کنید همان موسیقی را بیان می‌کند البته حال چون با کلام معنادار همراه شده و ذهن خواننده فارسی زبان هم چنان الفت یافته که هر متن موسیقایی شعر است لذت حاصل را به حساب شعر بودن می‌گذارد در حالی ماهیت هنری هیچ ارتباطی به نحوه‌ و لوازم ارائه‌ی آن ندارد در هر حال غزل شما با تمام روانی و بی‌نقصی از نگاه فنی یک شعار احساسی صرف است پس از این هم برای نقد آثار خود ابتدا موسیقی را از آن‌ها بگیرید آن گاه به قضاوت بنشینید و از طرفی پیشنهاد می‌کنم در ماهیت آثار نیما یوشیج که روایت‌هایش شاعرانه هم نیست غور کنید و ببینید آن ماهیت کلام نیماست که شعر است و او را ردیف شاعران بزرگ پارسی قرار داده است حتی وزن نیمایی هم نیما را نیما نکرده است روایتش که علاوه بر شاعرانه نبودن ضعف‌های زبانی هم دارد. نیما بخاطر ماهیت آثارش نیماست و لاغیر.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

اطناب‌های ویرانگر

 

عنوان شعر اول : سفر

میخواهم سفر کنم با باد

تا مرا به ماورایی ناشناخته از هستی ببرد

پرواز دهد روحم را بر فراز خوابگاهی از جنس ابدیت

دستانم را محکم بگیرد

و در رقص درختان بی‌برگ در زمستان

که به مردگانی متحرک می‌مانند شریک کند مرا

شاید اما

مرا با خود به شهری در ماورای خیال

و در سرایی بالاتر از همه جا ببرد

آنجا که آسمانش رنگی دیگر دارد

و از ابرهایش هر دم باران‌هایی

از طراوت و‌ عشق میبارد

و صوتی زیبا از سازهایی نهان

به گوش میرسد هر دم

 

عنوان شعر دوم : رفتی

رفتی و بردی با خودت

سبزی بهارم را

رنگارنگ گل‌های همان باغ

که پر بودند از یاد تو و من

پریشان کردی و به شماره انداختی

تپش‌های قلب دسته دسته‌ی پرستو‌ها

که هر سال بهار

برای دیدن تو خانه را طواف میکردند

رفتی و بردی با خودت

شور عاشقانه‌ی شیفتگی به خزانی که

به قدم زدن‌های ما خو گرفته بود

و درختانی که با رقص برگ‌هایشان را بر سر ما

هوار میکردند

رفتی و بردی با خودت

تمام رنگ‌های زندگی را

اما جا گذاشتی رنگ سیاه چشمانت را

و من روزگار میگذرانم زان پس

با آن سیاهی دلچسب زندگانی‌ام

 

عنوان شعر سوم : خواهی‌آمد

فردا تو خواهی آمد

میرسی از دور

و من پیش از آمدنت

به باغ بزرگ پشت خانه

با آمدنت مژده‌ی باران داده بودم

و به نرگس‌های حیاط

خاطره‌ی آشنایی گفته بودم

و تو می‌آیی

با کوله باری از خستگی

نور می‌بخشی و جان هدیه میدهی

گویی خورشید را به سوغات آورده‌ای

می‌گویی از راه

از عاشقی نیلوفر‌های دیوانه‌ی مرداب

از حال پریشان ساحل‌ بی باد

از پنجره‌های یخ زده

به قفل خاطرات

و من میبینم باز

رد باران

رنگ گل‌های بهار

عشق پاییز و شور خزان

در چروک های صورتت

و تو اما برای من

گویی همان دیروز

که خورشید خود به پایین حیاط آمده بود

تا شکوفه های بهار تازه به گل نشسته را دید بزند

زیبایی

 

بهروز کمندی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : سفر

میخواهم سفر کنم با باد

تا مرا به ماورایی ناشناخته از هستی ببرد

پرواز دهد روحم را بر فراز خوابگاهی از جنس ابدیت

دستانم را محکم بگیرد

و در رقص درختان بی‌برگ در زمستان

که به مردگانی متحرک می‌مانند شریک کند مرا

شاید اما

مرا با خود به شهری در ماورای خیال

و در سرایی بالاتر از همه جا ببرد

آنجا که آسمانش رنگی دیگر دارد

و از ابرهایش هر دم باران‌هایی

از طراوت و‌ عشق میبارد

و صوتی زیبا از سازهایی نهان

به گوش میرسد هر دم

 

نقد:

به نظر می‌رسد پیش از ورود به نقد متن، باید تفاوت نثر شاعرانه را با شعر دریابیم. اگر متنی به آرایه‌های ادبی از هر نوعی مزین باشد به آن نثر شاعرانه می‌گوییم و اما شعر ماهیتی دارد که ارتباطی با زبان و نوشته و ... ندارد. شعر هنر است و هنرها یک خاستگاه دارند و تنها در نحوه و وسایل ظهور متفاوتند هنر آفرینش انسان همچون آفرینش خدا که پیامی خاص در بر ندارد و اندیشه‌ای را القا نمی‌کند آفریده‌های هستی تنها بیننده را به تفکر وامی‌دارند هیچ پیامی نمی‌دهند و هنر هم که آفرینش انسان است از همین جنس است تنها تفاوت این است که خدا از عدم خلق می‌کند و انسان از هستی، تازه‌ای می‌آفریند و این آفرینش در ماهیت با آفرینش خدا همانند است یعنی القای اندیشه نمی‌کند و تنها به اندیشه وامی‌دارد البته لوازم این آفرینش که در خیال هنرمند اتفاق می‌افتد هیچ ارتباطی با گفتار ندارد زیرا گفتار یکی از لوازم ظهور هنر است نقاش خیال خود را با بوم و رنگ به تصویر می‌کشد و داستان‌نویس و شاعر خیال خود را با زبان و گفتار بیان می‌کنند و تفاوت داستان و شعر هم تنها در نحوه‌ی روایت است با این حساب یک نثر درآمیخته با آرایه‌های ادبی تنها می‌تواند یک نثر شاعرانه باشد اگر آن ماهیت اشاره شده را نداشته باشد حال ببینیم اگر این ماهیت را داشته باشد چگونه است:

شاعر فضایی را به تصویر می‌کشد که حاصل نگاه تازه‌ی او به هستی است و تصویر برای خواننده تنها یک آفریده است مثل تمام آفریده‌های خدا که می‌تواند در آن غور کند و بیندیشد و به هر احساس و نتیجه‌ای که دوست دارد برسد توجه داشته باشید اگر این روایت روایتی شاعرانه باشد بر زیبایی آن افزوده شده و اگر روایت شاعرانه هم نباشد ماهیت آن تغییر نمی‌کند و آن را از آفرینش هنری ساقط نمی‌کند ولی اگر متنی شاعرانه باشد ولی آن ماهیت را نداشته باشد که خواننده به تأویل و تفسیر خود برسد شعر نیست و نمی‌توان آن را از مقوله‌ی هنر به حساب آورد بنابر این هر متنی را که می‌خواهیم نقد کنیم ابتدا باید از آرایه‌های ادبی که ان را زینت داده عریان کنیم تا زیبایی روایت شاعرانه ما را نفریبد. حال شعر شما را عریان می‌کنیم:

می‌خواهم با باد سفر کنم

و به ماورا بروم

و روحم بر فراز خوابگاه ابدی پرواز کند

و به کمک باد

با درختان خشکیده برقصم

شاید مرا باد

از خیال هم بالاتر ببرد

در خانه‌ای بالاتر از همه

که آسمانش رنگ ندارد

و همیشه باران می‌بارد

و عاشقانه است

و موسیقی زیبایی از سازهای ناپیدا

به گوش می‌رسد

حال خود قضاوت کنید که چه خلق کرده‌اید یک تصویر زیبا از یک رؤیا که همین است که هست و اگر من خواننده رؤیایی نظیر این داشته باشم شاید با آن ارتباط برقرار کنم که نویسنده توانسته رؤیای مرا به قلم بکشد. اگر شما این فضا را به گونه‌ای تصویر می‌کردید که من خواننده آن را استعاره ببینم و بتوانم آن را به یک زندگی زیبا و بی‌دغدغه و عاشقانه تأویل و تعبیر کنم آن وقت شعر آفریده بودید ببینید فاصله‌ی زیادی با شعر شدن ندارد شاید یک تصرف در نحوه‌ی روایت، آن را به یک شعر خوب بدل کند اگر این تصویر خاصیت دو لایگی داشت آن حتی روایت غیر شاعرانه‌ی من هم همان خاصیت را می‌داشت امیدوارم توانسته باشم شگردی از شگردهای فراوان خلق هنری را برایتان بیان کنم.

 

عنوان شعر دوم : رفتی

رفتی و بردی با خودت

سبزی بهارم را

رنگارنگ گل‌های همان باغ

که پر بودند از یاد تو و من

پریشان کردی و به شماره انداختی

تپش‌های قلب دسته دسته‌ی پرستو‌ها

که هر سال بهار

برای دیدن تو خانه را طواف میکردند

رفتی و بردی با خودت

شور عاشقانه‌ی شیفتگی به خزانی که

به قدم زدن‌های ما خو گرفته بود

و درختانی که با رقص برگ‌هایشان را بر سر ما

هوار میکردند

رفتی و بردی با خودت

تمام رنگ‌های زندگی را

اما جا گذاشتی رنگ سیاه چشمانت را

و من روزگار میگذرانم زان پس

با آن سیاهی دلچسب زندگانی‌ام

 

نقد:

این متن در ابتدا آن ماهیت هنری اشاره شده را خلق می‌کند گرچه کشفی شگفت‌انگیز نیست اما همان هم ویران می‌شود با به درازا کشیده شدن و تکرار های بی‌مورد که ظاهراً تصاویری متفاوت دارند و این اطناب آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا به یک احساس شخصی تبدیل می‌شود و متن را به نامه‌ای عاشقانه بدل می‌کند که اگر کسانی هم باشند که شاعرانگی روایت را شعر هم بنامند باید آن را شعر دو نسخه‌ای نامید که شاعر باید یک نسخه را برای بایگانی خود نگاه دارد و یک نسخه را هم برای مخاطب متن پست کند. شما آن فضای استعاری خلق شده در ابتدا را که مخاطب آن هر چیز و هر کس که خواننده بخواهد می‌توانست باشد به ویرانی کشاندید با اطناب‌های نابجا امیدوارم با غور در این موارد بتوانید ماهیت شعر را بشناسید و نگذارید هیچ آفتی به آفرینش شما لطمه بزند. نکات دیگری هم در روایت شما وجود دارد که باید اصلاح شود اما در حال حاضر ضرورت ندارد بهتر‌آن است ابتدا در ماهیت آفرینش‌های خود به مطلوب برسید تا بعد به زبان روایت و شگردهای روایت شعری بپردازیم.

 

عنوان شعر سوم : خواهی‌آمد

فردا تو خواهی آمد

میرسی از دور

و من پیش از آمدنت

به باغ بزرگ پشت خانه

با آمدنت مژده‌ی باران داده بودم

و به نرگس‌های حیاط

خاطره‌ی آشنایی گفته بودم

و تو می‌آیی

با کوله باری از خستگی

نور می‌بخشی و جان هدیه میدهی

گویی خورشید را به سوغات آورده‌ای

می‌گویی از راه

از عاشقی نیلوفر‌های دیوانه‌ی مرداب

از حال پریشان ساحل‌ بی باد

از پنجره‌های یخ زده

به قفل خاطرات

و من میبینم باز

رد باران

رنگ گل‌های بهار

عشق پاییز و شور خزان

در چروک های صورتت

و تو اما برای من

گویی همان دیروز

که خورشید خود به پایین حیاط آمده بود

تا شکوفه های بهار تازه به گل نشسته را دید بزند

زیبایی

 

نقد:

اگر بخواهیم این سه نوشته را دسته بندی کنیم به همین ترتیب که آمده است تنظیم می‌شود متن اول شعار صرف بود و متن دوم شعری بود که ویران شد و شعر سوم شعری است که به دلایلی که باید مثل دومی ویران می‌شد اما ویران نشده است وگاهی به سوی شخصی شدن می‌رود ولی شخصی نمی‌شود دلم می‌خواهد خودتان با دقت در تفاوت این سه شعر، آنچه به آن اشاره کردم را بشناسید و مد نظر قرار دهید شاید دلیل این که این شعر سوم شخصی نشده شخصیت مخاطب در شعر باشد که رابطه‌اش با شاعر خیلی خصوصی نیست البته دلیل آن را خودتان بهتر درک می‌کنید به هر حال این شخصیت توانسته به یک استعاره در کلیت شعر تبدیل شود و اطناب‌ها هم آن را ویران نکرده است.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

ارصاد و تسهیم آفت است یا آرایه

 

عنوان شعر اول : .

رفته ای و قلب قطره قطره آب می شود

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

 

قلب مثل صندلی ای که شکسته پایه اش

رفته ای و با نسیمی هم خراب می شود

 

با نگاهت عاشقم کردی و حال رفته ای

منتها این دوریت روزی طناب می شود

 

حلقه ی داری که قلبم را به دار می کشد

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

 

رفته ای و من به تو هرگز نمی رسم ولی

داستان عشق من روزی کتاب می شود

 

عنوان شعر دوم : .

تو بی خبر رفتی ولی من عهد نشکستم

در کنج خانه بی تو پوسیدم ولی ماندم

 

شاید بیایی و بیایی و بیایی و

درمان کنی درد مرا با بوسه ای، نم نم

 

اما نمی آیی، دلم را پس برای چه

اینگونه ویران ساختی، ویرانه مثل بم؟

 

پایان ندارد روز و شب های بدون تو

مانند بارانی تمام روز می بارم

 

پایان ندارد فکر بودن در کنار تو

فکر زمانی که در آغوش تو جا دارم

 

روزی که برگردی ز فرط ذوق می میرم

دست تو اما زنده خواهد کرد من را هم

 

رضا پارسا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : .

رفته ای و قلب قطره قطره آب می شود

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

 

قلب مثل صندلی ای که شکسته پایه اش

رفته ای و با نسیمی هم خراب می شود

 

با نگاهت عاشقم کردی و حال رفته ای

منتها این دوریت روزی طناب می شود

 

حلقه ی داری که قلبم را به دار می کشد

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

 

رفته ای و من به تو هرگز نمی رسم ولی

داستان عشق من روزی کتاب می شود

 

نقد:

اگر متن را به عنوان یک نوشته در نظر بگیریم نشان می‌دهد که نویسنده تخیلی پویا و گسترده دارد و بیانگر این واقعیت هم هست که با آن که جوان است مطالعاتی درخور توجه دارد ولی هنگامی که از نگاه شاعرانگی به متن نگاه می‌کنیم و انتظار داریم با یک شعر روبرو باشیم توقعات ما بالا می‌رود بویژه این که آن شعر کلاسیک هم باشد زیرا قواعد و قوانین موسیقایی در شعر کلاسیک بر انتظارات ما می‌افزاید و ناچاریم ضعف‌های تکنیکی را هم باید مد نظر داشته باشیم.

من کارهای شما را که پیش از این استادان عزیزم نقد کرده‌اند مطالعه کرده‌ام اغلب با ضعف‌های موسیقایی روبرو هستند ولی این یک غزل شما بیش از حد از این ضعف رنج می‌برد دلیل آن هم وزن ثقیلی است که برای آن برگزیده‌اید و ناچار در اکثر مصراع‌ها آن را باخته‌اید کارهای قبلی شما و شعر بعدی هم که نقد خواهم کرد به خاطر این که وزن‌های روان‌تری دارند اگر لغزشی هم در اوزان آن‌ها دیده می‌شود ناچیز است. اگر می‌خواهید تنها در شعر کلاسیک کار کنید که توصیه نمی‌کنم چرا که قالب‌های شعر کلاسیک آفت‌های بسیاری دارد که خطرناک‌تر از همه ذهنیت کلاسیک است است که به شاعر منتقل می‌کند و او را به جایی می‌رساند که دیگر رهایی از آن کار حضرت فیل است و ذهنیت کلاسیک آن است که شاعر عادت می‌کند به قافیه‌بندی و مضمون پردازی و کلی‌گویی و کلی‌نگری که آفت بزرگی است که اغلب شاعران کلاسیک‌سرا به آن دچارند بیفتد بنا بر این پیشنهاد می‌کنم در قالب‌های نو هم مطالعاتی داشته باشید و سعی کنید آن‌ها را مورد مداقه قرار داده و تجربه‌هایی هم در آن‌ها داشته باشید تا به این بیماری مزمن دچار نشوید توجه داشته باشید این توصیه من از آن جهت است که شما شاعری جوان هستید و در ابتدای کار و آشنایی با آفت‌های شعر کلاسیک، شما را نجات می‌دهد اگر شما شاعری حتی میان‌سال هم بودید من چنین توصیه‌ای نمی‌کردم چون خود دچار این آفت بوده‌ام و با آن که خود عیب را دریافته و بیماری را شناختم تجربه‌ی آن را دارم که درمانش بسیار سخت است و باید خود پزشک باشی تا بتوانی درمان کنی به همین سبب امیدوارم که بتوانم شما را که استعداد درخور تقدیری در سرودن دارید از این آفت دور کنم.

از لغزش وزنی در این غزل که بگذریم به ماهیت تخیل شما می‌پردازیم و رگه‌های قافیه‌بندی را روشن می‌کنیم این آفت در شعر شاعرانی که بیماریشان مزمن است از همان ابتدای هر بیت دیده می‌شود اما در کار شما هنوز بیماری نصفه نیمه است در مصراع اول حکومت ردیف و قافیه پیدا نیست اما در مصراع دوم خودش را نشان می‌دهد:

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

«کباب می‌شود» فعل سوختن را به شعر کشانده است و این کار شاعر نیست کار همنشینی ردیف با قافیه است.

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

و «قاب می‌شود» ربان و عکس را به شعر کشانده است.

داستان عشق من روزی کتاب می شود

و «داستان عشق» حاصل همخوابگی حرام «کتاب» و «می‌شود» است

امیدوارم توانسته باشم شمه‌ای از ویروس‌های این بیماری را به شما معرفی کنم که تا حال توانسته در نیمی از ابیات شما رسوخ کند اگر این آفت به تمامی بیت سرایت کرد؛ به ذهن و خیال شما می‌رسد و آن وقت است که دیگر تنها می‌توانی نقش‌های حرام حاصل از هم‌خوابگی نامشروع ردیف و قافیه را به قلم درآوری که بهتر است مواظب باشی تا دچار این مصیبت نگردی.

عنوان شعر دوم : .

تو بی خبر رفتی ولی من عهد نشکستم

در کنج خانه بی تو پوسیدم ولی ماندم

 

شاید بیایی و بیایی و بیایی و

درمان کنی درد مرا با بوسه ای، نم نم

 

اما نمی آیی، دلم را پس برای چه

اینگونه ویران ساختی، ویرانه مثل بم؟

 

پایان ندارد روز و شب های بدون تو

مانند بارانی تمام روز می بارم

 

پایان ندارد فکر بودن در کنار تو

فکر زمانی که در آغوش تو جا دارم

 

روزی که برگردی ز فرط ذوق می میرم

دست تو اما زنده خواهد کرد من را هم

 

نقد:

اتفاقاً در راستای بحثی که به وجود آمد این غزل شاهد خوبی است اگر دقت کنید می‌بینید این غزل ردیف ندارد و تنها قافیه است در پایان آن که نمی‌تواند آفت اشاره شده را وارد کند چرا که یک واژه به تنهایی توان زیادی در ایجاد تخیل ندارد و همنشینی دو یا چند واژه آسیب را شدید می‌کند در این غزل یکی دو مورد به نظر می‌رسد واژه‌ی قافیه دخیل بوده است که آن هم نمی‌توان قسم خورد مثلاً نمی‌توان ادعا کرد که «بم«، « ویرانی» را به شعر کشانده یا «ویرانی»، «بم» را و همچنین بین دو واژه‌ی «باران» و «می‌بارم». یک نکته را اشاره کنم در علم بدیع کلاسیک آرایه‌ای با نام «ارصاد و تسهیم» است که به نظر من آرایه نیست و یکی از همان ویروس‌های بیماری‌زاست این آرایه بیان می‌کند که اگر خواننده بیت توانست قبل از رسیدن به قافیه آن را حدس بزند شاعر بیت شاهکار کرده است در حالی که ابیاتی از این دست همان قافیه‌بندی‌هایی هستند که نتجه‌ی همان هم‌خوابگی نامشروع ردیف و قافیه‌اند ببینید یک آفت بزرگ را آرایه معرفی کرده‌اند آرایه‌ای که شاعر کلاسیک‌سرا را به ورطه‌ای می‌کشاند که ناچار می‌شود آثار گذشتگان را نشخوار کند و این است که شعر کلاسیک ما به ابتذال کشیده شده است تمام شعرها مثل هم است و حتی آنان که مدعی هستند کشفی تازه دارند هم پیداست در شعر گذشتگان غور نکرده‌اند تا ببینند اینگونه سرودن، بارها تکرار شده و در این راستا مضمون تازه‌ای خلق نمی‌شود مگر این که شاعر پیش از قالب و وزن و ردیف و قافیه به آفرینش تازه ی خود رسیده باشد و پس از آفرینش به سراغ این قالب‌های پولادین برود و اگر توانست با تمام قید و بندها تخیل خود را درست همان گونه که در مخیله شکل گرفته در این قالب‌ها بیان کند آن وقت شاعر کلاسیک‌سرای مؤفق است تجربه به من نشان داده است که گاهی این قید و بندها، تخیل شکل‌گرفته شاعر را دگرگون می‌کنند و حاصل، چیزی می‌شود گاهی متناقض با آنچه در ابتدا شکل گرفته بود.

در پایان بار دیگر توصیه می کنم بیراهه‌ای را که من رفته‌ام و به ناکجا می‌رود نروید! از هیمن جا برگردید و با دقت مطالعه9کنید با آثار معاصرین مخصوصاً نوسراها بیشتر الفت برقرار کنید و قالب‌های نو را هم امتحان کنید که اگر بیماری مزمن شد در قالب‌های نو هم همان کاری را می‌کنید که بعضی از نوسرایان می‌کنند یعنی تخیل خود را به کمک واژگانی که گاهی تصادفی و اغلب از متن خود انتخاب می‌کنند بارور می‌سازند. مؤفق باشی!

 

  • محمد مستقیمی، راهی