آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «ابزار روایت :: زبان(گفتار)» ثبت شده است

۱۶
شهریور

خودشیفتگی در کلام

 

چقدر دیر شده است...

 

عقربه ها

در آغاز این جمله ایستاده اند

و از اتفاقی که هنوز نیفتاده، می ترسند

 

از افتادن می ترسم

از مرگِ قبل از مرگ

از تمام شدنِ شعرِ ناتمامی

که نیمی از آن در من جا مانده است

نیمی از من

چند قدم عقب تر

 

عقب تر، جاییست در بیرون

که هرچه راه می روی سیاه چاله ها تمام نمی شوند

و هرچه سفید می پوشی مُردنت را باور نمی کنند

 

عقب تر، جاییست در درون

که هر چه به دنبال جواب میگردی

چیزی جز نخ و سوزن پیدا نمی کنی

و هر چه لبهایت را می دوزی

سوراخ های جورابت بزرگتر می شوند

 

عقب تر،

درست همان جاییست که به سختی

خودت را از خودت بیرون می کشی

جلو می روی...

 

برای حرف زدن

چیزی بیشتر از جلو رفتن لازم است

و من دهانم را چند سطر بالاتر

- اشتباهی به جایی از شعر -

دوخته ام

و هر چه جلو تر می روم

دستی که باید دستم را بگیرد

دست دست می کند

 

جلوتر، زمانیست در عقب که عقربه ها ایستاده اند

زمانی که هر چه پایین را نگاه می کنی

از افتادن، بیشتر می ترسی

- ترسی که دلیلش، ترس از ارتفاع نیست -

 

جلو تر، زمانیست کمی بعدتر از حالا

که دیگر دلیلی برای ماندن نمانده بود

زمانی که قرار است

دوباره به خودت برسی

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

 

جلوتر،

دقیقا همین حالاست

که هر چه به ساعت نگاه می کنم

و‌ هر چه شعر را بالا و پایین

نه زمانی برای رفتن مانده است

نه جایی برای برگشتن...

و تنها

یک سوال بی جواب

روبرویم قدم می زند؛

 

چقدر دیر شده است؟؟...

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

چقدر دیر شده است...

 

عقربه ها

در آغاز این جمله ایستاده اند

و از اتفاقی که هنوز نیفتاده، می ترسند

 

از افتادن می ترسم

از مرگِ قبل از مرگ

از تمام شدنِ شعرِ ناتمامی

که نیمی از آن در من جا مانده است

نیمی از من

چند قدم عقب تر

 

عقب تر، جاییست در بیرون

که هرچه راه می روی سیاه چاله ها تمام نمی شوند

و هرچه سفید می پوشی مُردنت را باور نمی کنند

 

عقب تر، جاییست در درون

که هر چه به دنبال جواب میگردی

چیزی جز نخ و سوزن پیدا نمی کنی

و هر چه لبهایت را می دوزی

سوراخ های جورابت بزرگتر می شوند

 

عقب تر،

درست همان جاییست که به سختی

خودت را از خودت بیرون می کشی

جلو می روی...

 

برای حرف زدن

چیزی بیشتر از جلو رفتن لازم است

و من دهانم را چند سطر بالاتر

- اشتباهی به جایی از شعر -

دوخته ام

و هر چه جلو تر می روم

دستی که باید دستم را بگیرد

دست دست می کند

 

جلوتر، زمانیست در عقب که عقربه ها ایستاده اند

زمانی که هر چه پایین را نگاه می کنی

از افتادن، بیشتر می ترسی

- ترسی که دلیلش، ترس از ارتفاع نیست -

 

جلو تر، زمانیست کمی بعدتر از حالا

که دیگر دلیلی برای ماندن نمانده بود

زمانی که قرار است

دوباره به خودت برسی

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

 

جلوتر،

دقیقا همین حالاست

که هر چه به ساعت نگاه می کنم

و‌ هر چه شعر را بالا و پایین

نه زمانی برای رفتن مانده است

نه جایی برای برگشتن...

و تنها

یک سوال بی جواب

روبرویم قدم می زند؛

 

چقدر دیر شده است؟؟...

 

نقد:

شعر بسیار خوبی است با تصاویر بکر و فضایی کاملاً استعاری که کنایه‌ها اغلب قرینه‌ی صارفه برای شکل‌گیری این فضا هستند و شاعر بخوبی از پس آن‌ها در روایت برآمده و به زیبایی همه را در خدمت روایت آورده است. تصاویر سینمایی هستند فضایی که ساده می‌نماید اما تازگی دارد این تازگی که ناشی از نگاه شاعر به پدیده هاست همان است که ما آن را کشف می‌نامیم بعضی گمان می‌کنند کشف آن است که در زبان روایت دگرگونی و تازگی باشد زبان و گفتار قانونمندند و تازگی و هنجار شکنی در آن‌ها نباید خارج از قداعد و قوانین زبان(گفتار) باشد این هنجارشکنی‌ها و نوآوری‌ها باید در نگاه هنرمند به هستی باشد اگر نگاه تو در هنجارهای گذشته نبود هنجارشکنی کرده‌ای نه این که صرف و نحو گفتار را به هم بزنی و ادعای هنجارشکنی داشته باشی باید طوری به هستی بنگری که خرق عادت باشد و چیزی سوای آنچه دیگران می‌نگرند. و شما این نگاه تازه را دارید و دیگر این که در روایت نیز می‌کوشید به تازه‌هایی برسید یعنی در نحوه‌ی روایت هم از عادت‌ها دور می‌شوید و این هم نوآوری است و زیبا و بجا و از تمام این توصیف‌ها و ستایش‌ها که بگذریم به نظر می‌رسد شیفته این تازه‌جویی خود شده و خیال ندارید دست از سر این روایت بردارید و خواننده احساس می‌کند که متن دچار اطناب است به حدی که در پایان هیچ چیز برای کشف خواننده باقی نمی‌گذارید و این احساس را به خواننده می‌دهید که عقب افتاده است به حدی که باید لقمه جویده در دهانش گذاشت! بله چنین است. پارگراف آخر شعرتان زاید است و شعر در مصراع:

به زمینی که قرار است به فریادت برسد

به پایان می‌رسد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
شهریور

شگردی که سبک می‌شود

 

1

به خوابیدن سربازها در جنگ فکر می کنم

به خودم

به گلوله هایی که از گلویم بیرون می کشند

به پوکه هایی

که آنقدر عقب نشینی می کنند

تا به پوچی برسند.‌‌..

این جنگ تن به تن است

جنگی که قرص هایش را به من تحمیل کرده

و از فرمان آتش بس

سر باز می زند

 

حالا که قرار به جنگیدن است

بگذار تیر خلاص را بزنم

بگذار بگویم

دردسرها تازه زمانی شروع می شوند

که سردرد ها به سراغت می آیند

که زخم های کهنه آنقدر سر باز می کنند

تا از مرز پوستت بگذرند

تا به یقه ی پیراهنی پوسیده

که نفس هایش را

پشت و رو پوشیده است

برسند

 

حالا که قرار به رسیدن است

می خواهم دیرتر از همیشه به خانه برسم

تا توانی برای شکستن نماند

تا شکست آنقدر پیشروی کند

که مردی تنها از رختخوابم سردر بیاورد

به شکل احمقانه ای قرصهایش را بشمارد

شاید خوابش ببرد

...

و مشکل از اینجا شروع می شود

که با شمردن

با حل کردن چند مسکّن در آب

مشکلات

حل نمی شوند

و جنگ

با خوابیدن تمام نخواهد شد

 

امیر مهدی اشرف نیا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

شعر زیبایی است یک کند و کاو درونی که بخوبی روایت می‌شود و حتی بازی‌های زبانی که در آن کم نیست و اشاره می‌کنم در نگاه اول جلوه نمی‌کند که ذهن خواننده را به بازی بکشد و از اصل غافل کند بلکه همه در خدمت روایتند که به گمانم در آثار پیشین این شاعر باز هم ایثن ویژگی برجسته را دیدیم که البته باید مواظب باشد که شیفته‌ی این شگرد نشود که می‌تواند آفتی بزرگ باشد . آرایه‌ها تا در خدمت روایتند مفیدند ولی اگر خود اصل شدند مضرند.

در ابتدا اشاره کنم که چون شعر کند و کاو درونی راوی است بهتر آن است از ابتدا لو نرود به شروع شعر توجه کنید:

به خوابیدن سربازها در جنگ فکر می کنم

به خودم

چه نیاز است که فکر کردن بیان شود خوابیدن سربازها و خوابیدن راوی می‌تواند در مقابل هم قرار بگیرد نه این در تفکر راوی بیاید گرچه این تخیل و تصور و تفکر آرام آرام به خواننده القا می‌شود و نیازی نیست از ابتدا به صورتی خبری بیان شود به عبارت دیگر این خبر ابتدایی را هم دیداری کنید. حال به زیبایی‌های روایت می‌پردازیم:

به پارادوکسی که در این عبارت دقیقاً در خدمت روایت توجه کنید:

به گلوله هایی که از گلویم بیرون می کشند

گلوله‌ها را سربازان از گلوی شاعر بیرون می‌کشند در حالی که کار سربازان گلوله به گلو فرو کردن است و همنشینی گلوله و گلو که باز هم آرایه‌ای است لفظی در خدمت روایت.

به پوکه هایی

که آنقدر عقب نشینی می کنند

تا به پوچی برسند.‌‌..

به بازی «پوک» و «پوچ» دقت کنید که چه زیبا عقب‌نشینی شده و عقب‌نشینی که در لگد زدن تفنگ است در پشت تصویر.

این جنگ تن به تن است

جنگی که قرص هایش را به من تحمیل کرده

و از فرمان آتش بس

سر باز می زند

ایهام «تن به تن» که اصطلاحی در جنگ است و در این جا معنای دوم بیشتر مد نظر است و همین کاربرد در واژه‌ «تحمیل» است آن اصطلاح رایج جنگ تحمیلی و معنای حقیقی آن که در این عبارت منظور نظر است و بازی عالی اصلاح «سر باز زدن» که به گونه‌ای آمده و در کنار هم نشسته که واژه‌ی «سرباز» را تداعی می‌کند که در فضای شعر است.

بگذار بگویم

دردسرها تازه زمانی شروع می شوند

که سردرد ها به سراغت می آیند

که زخم های کهنه آنقدر سر باز می کنند

تا از مرز پوستت بگذرند

تا به یقه ی پیراهنی پوسیده

که نفس هایش را

پشت و رو پوشیده است

برسند

بازی با «درد سر و سر درد» که با تمام برجستگی در نگاه اول نیستند و اصطلاح «سر باز کردن» زخم که باز هم مثل قبل تداعی کننده «سرباز» است و بعد «عبور از مرز» که باز به نوعی به فضای جنگ می‌رود و «پیراهن پوسیده» که جنگ گذشته را به حال می‌آورد و این ها همه در معنای دیگر واژگان است که بازی زبانی است اما همه در خدمت روایت و بعد پشت و رو پوشیدن نفس‌ها که همان ویژگی را دارد و تصرفی که در دستور زبان عبارات شده : فعل «برسند» در پایان این قسمت در جای خود نیست باید بعد از واژه «پوسیده» باشد اما آوردنش در پایان این قسمت تعمد است چرا که در ادامه با آن کار دارد:

حالا که قرار به رسیدن است

می خواهم دیرتر از همیشه به خانه برسم

و در ادامه:

تا توانی برای شکستن نماند

تا شکست آنقدر پیشروی کند

که مردی تنها از رختخوابم سردر بیاورد

به شکل احمقانه ای قرصهایش را بشمارد

شاید خوابش ببرد

شکست اصطلاحی و شکستن در خویش بخوبی این همانی شده‌اند شکست جنک و در رختخواب و بعد سر در آوردن از رختخواب و بالاخره خواب.

و مشکل از اینجا شروع می شود

که با شمردن

با حل کردن چند مسکّن در آب

مشکلات

حل نمی شوند

و جنگ

با خوابیدن تمام نخواهد شد

و در پایان حل کردن مشکل و قرص در آب و جنگی بی‌پایان. ببینید هیچ کدام زائد نیستند همه در جای خود و در خدمت روایت و پیوند چند وجهی شدن روایت و این شگرد در اوج است.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

ملموس و ناملموس

 

عنوان شعر اول : خورشید پشت ابر

ابرها را شسته ام

و به اعتدال آفتاب آویخته ام

دیگر خواب هایم خیس نخواهند شد

افسوس

چشمان درخشان تو

خیسی جای پسرها را لو نمی دهند

رشته رشته گره زده ام

و به خون بافته قالی را

بر روی بند دلم پهن می کنم

بی شک نگاه گرم تو خشکش می کند

اما نمی کنی

قالی آب خورده سنگین می شود

سیاه می شود

بغض های گره خورده

یک یک

باز می شوند

اما

نگاه نمی کنی

و من

دوباره بند دلم پاره می شود

 

مانی نیک روشن

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : خورشید پشت ابر

ابرها را شسته ام

و به اعتدال آفتاب آویخته ام

دیگر خواب هایم خیس نخواهند شد

افسوس

چشمان درخشان تو

خیسی جای پسرها را لو نمی دهند

رشته رشته گره زده ام

و به خون بافته قالی را

بر روی بند دلم پهن می کنم

بی شک نگاه گرم تو خشکش می کند

اما نمی کنی

قالی آب خورده سنگین می شود

سیاه می شود

بغض های گره خورده

یک یک

باز می شوند

اما

نگاه نمی کنی

و من

دوباره بند دلم پاره می شود

 

نقد:

روایت شعر شاید مهم‌ترین عنصر در تولد آن است چرا که ممکن است در مخیله‌ی افراد زیادی شعر شکل بگیرد ولی شاعر آن کسی است که بتواند آن تصویر شکل گرفته را روایت کند البته اشاره کنم که هرچه در مخیله هست هم شعر نیست و ویژگی‌های دیگری هم در ساختار آن تصاویر باید باشد که جای آن نیست. ظاهراً شعر در خیال شاعر اتفاق افتاده است اما در روایت دچار مشکل است توجه کنید:

ابرها را شسته‌ام

و به اعتدال آفتاب آویخته‌ام

دو گزاره گنگ، ابرها را شسته‌ای یعنی با آن‌ها چه کرده‌ای ابرها کثیف بودند آن ها را تمیز کرده‌ای خوب چگونه و چرا و آیا ابر شسته باران دارد یا ندارد. آن را در آفتاب آویخته‌ای یعنی چه شده؟ دیگر ابری نیست. خشک شده. باران ندارد یا در هوای آفتابی اصلاً ابری وجود ندارد آیا تنها و تنها هدف خلق یک پارادوکس است.

دیگر خواب‌هایم خیس نخواهد شد

یعنی چه یعنی شب ادراری نداری یا دیگر محتلم نمی‌شوی و بعد افسوس که چشمان تو این خیسی را لو نمی‌دهند چرا افسوس چرا لو نمی‌دهند و خیلی چراهای دیگر و ناگهان به قالی به خون بافته گریز می‌زنی که روی بند دل پهن کرده‌ای کدام قالی چه نوع قالی که می‌شود روی بند دل تشبیهی پهن کرد و با نگاه خشک می‌شود و قالی که معلوم نیست واقعی است یا مجازی روی بند مجازی خشک نمی‌شود یا می‌شود چرا آب خورده است چرا باد می‌کند و چرا بند دل پاره می‌شود و بعد از پاره شدن تکلیف قالی پهن شده روی آن چه می‌شود؟ بماند که این آسمان ریسمان‌ها ابهام‌هایی که احتمالاً در ذهن شاعر هم گشوده نشده .

لازم است اشاره کنم در عبارت پایانی هم ضعف تألیف دارید دقت کنید:

و من

دوباره بند دلم پاره می شود

ومن دوباره بند دل من پاره می‌شود ببینید «ومن» در این عبارت زاید است.

و اما چرا در ابتدا گفتم که شعر در مخیله‌ی شاعر اتفاق افتاده است اگر روایت این قدر ابهام دارد دلیل آن است که در اولین خوانش فضای استعاری که روایتش دچار اشکال است در ذهن من خواننده شکل گرفت و توانستم ضعف‌ها را بزدایم و بازسرایی کنم و به تعبیری برسم و همین ویژگی مرا بر آن داشت که اقرار کنم اتفاق افتاده است پیداست که نحوه‌ی روایت شاعر ایراد دارد چرا؟ برای این که شاعر به جای این که مفاهیم ناملموس را با شگردهای ادبی ملموس کند برعکس عمل کرده و ملموسات را ناملموس کرده است یا نتوانسته ملموس کند مثلاً از قالی‌ای سخن گفته است که قالی نیست و قالی است و تازه آن را روی بند دل پهن می‌کند بندی که بند نیست و همین بند پاره می‌شود پس بند است یعنی همان بندی که دل بر آن بسته است ببینید اگر بخواهم بشکافم روایت را هرچه جلوتر بروم ابهام‌ها بیشتر می‌شوند. دوستان بارها گفته‌ام و باز هم می‌گویم روایت باید پیامی شفاف داشته باشد البته منظورم پیامی برداشتی از شعر نیست پیام اولیه یعنی خواننده باید به روشنی تصویر ارائه شده را ببیند تأکید می‌کنم ببیند و این منظور حاصل نمی‌شود مگر این که تصویر ارائه شده ابتدا توسط شاعر به خوبی دیده شده باشد نه این که شاعر با الفاظ بازی کند و در پایان خودش هم نفهمد چه گفته است و آن وقت انتظار داشته باشد مخاطب بفهمد باز هم توصیه می‌کنم گول کسانی را که نفهمیدن روایت شما را به حساب عمق شعر شما می‌گذارند و احسنت نابجا می‌گویند نخورید وقتی خودتان شعرتان را نمی‌بینید مطمئن باشد خواننده قطعاً نمی‌بیند و در نتیجه نمی‌فهمد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

ابهام در روایت

 

عنوان شعر اول : یک کف دست از زاینده رود

.....

آی آزادی

آی زندگی

غرق شدن در زاینده رودت

بی ربط ترین حسرتی بود

که با خود می برم

از آغوش اصفهانت

 

وفریاد میزنم

با لهجه شیرین آغوشت

آی عشق

که از سر چشمه ات

در اسارت قد کشیدی

در استخوانهای بدون پیراهن

........

 

عنوان شعر دوم : پرنده

 

.....

پُرم

از خاطر پرنده ای

که هرگز نخواند

ونمی شنوم

شستن بال هایش را

که می تکاند تاب دنیایم را

 

پرنده ای که

روز وشبم را

چو دانه به دندان گرفت

وصبحی چو دست نوشته شاعری پرید

در باد ملایمی که نمی وزید!

وحالا قفسی خالیم

آویزان از شاخه تنهایی

و تاب می خورم

ته مانده روز را ...

 

عنوان شعر سوم : زندگی

....

وکارخانه

میگردد خواب وبیداریش را

بی حوصله

در صدای خنده وخسته ی

کارگرانی که خاطره اند

در.....

 

وکارگر

درد دندانش را

موهبتی می داند از خدا

که مرهم شرمش می شود

کنار سفره ,

و ریاضی میخوانند

کودکانش در شمارش لقمه هم را

 

م سحر

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : یک کف دست از زاینده رود

.....

آی آزادی

آی زندگی

غرق شدن در زاینده رودت

بی ربط ترین حسرتی بود

که با خود می برم

از آغوش اصفهانت

 

وفریاد میزنم

با لهجه شیرین آغوشت

آی عشق

که از سر چشمه ات

در اسارت قد کشیدی

در استخوانهای بدون پیراهن

........

نقد:

اگر در متن دقت کنید خواهید دید که خشکیدن زاینده‌رود به گونه‌ای شاعرانه روایت شده که البته همین روایت هم اشکالاتی دارد که شعی می‌کنم در آموزش روایت اشاره کنم اما نکته مهم این است که اگر روایت هم ایرادی نداشت مخاطب به این پیام می‌رسید که: زاینده رود خشکیده است و لا غیر. هیچ کوششی مشاهده نمی‌شود که زاینده رود به استعاره برود تا خواننده هر چه را می‌خواهد بر آن جایگزین کند اگر این اتفاق افتاده بود متن به شعر تبدیل می‌شد البته ظاهراً کوشش‌هایی دیده می‌شود که مؤفق نیست مثلاً نویسنده کوشیده با خطاب به «آزادی، زندگی و عشق» به این مهم برسد که نه تنها توفیقی حاصل نشده بلکه همین شگرد، روایت شاعرانه او را از خشکیدن زاینده رود به ابهام کشانده است و این همان اشکالی است که گفتم به آن اشاره می‌کنم. ضمیر «ت» در مصراع سوم «زاینده‌رودت» به زندگی و آزادی برمی‌گردد که ضعف تألیف هم ایجاد کرده است زیرا مخاطبان متن دو تا هستند و ضمیر «ت» مناسب برای چمع نیست احتمالاً نویسنده فراموش کرده که دو خطاب در ابتدای شعر دارد و در قسمت دوم هم همین رفتار را برای مخاطب «عشق» دارد مگر این که خواننده بی هیچ قرینه‌ای این سه واژه: آزادی، زندگی و عشق را استعاره از زاینده رود بگیرد که اگر چنین کند بازسرایی کرده و عناصری را که در متن نیست در خیال خود به متن افزوده است. دوباره یادآور می‌شوم که اگر این ایرادها بر روایت وارد نبود هم متن تنها متنی شاعرانه بود با یک پیام روشن برای همه‌ی مخاطبان: زاینده رود خشکید و چنین پیامی بهتر است در یک مقاله یا یک بیانیه اعلام شود. اگر نویسنده، زاینده رود را به استعاره برده بود شعر سروده بود.

 

عنوان شعر دوم : پرنده

 

.....

پُرم

از خاطر پرنده ای

که هرگز نخواند

ونمی شنوم

شستن بال هایش را

که می تکاند تاب دنیایم را

 

پرنده ای که

روز وشبم را

چو دانه به دندان گرفت

وصبحی چو دست نوشته شاعری پرید

در باد ملایمی که نمی وزید!

وحالا قفسی خالیم

آویزان از شاخه تنهایی

و تاب می خورم

ته مانده روز را ...

 

نقد:

این متن می‌توانست شعر باشد اگر ابهام در روایت نبود. پرنده‌ای که تصویر می‌شود و فضایی که کوشیده شده روایت شود استعاری به نظر می‌رسد یعنی متن ماهیت شعری دارد اما روایت مبهم است. ابهام‌ها را اشاره می‌کنم:

پرنده‌ای که خاطرش خوانده نمی‌شود و شستن بال‌هایش شنیده نمی‌شود تازه بال‌هایی که تاب دنیای مرا می‌تکاند. هیچ تصویر و تصوری از این عبارات به خواننده منتقل نمی‌شود توجه داشته باشید وقتی یک منتقد با روایت ارتباط برقرار نکند خوانندگان عادی قطعاً برقرار نمی‌کنند چرا این گونه مبهم سخن می‌گوییم من بارها در نقدهایم فریاد زده‌ام که روایت در رساندن پیام اولیه یعنی انتقال تصویر شاعر باید شفاف و گویا باشد و ابهام در روایت آفتی است که متأسفانه دامن‌گیر خیلی از شاعران شده و در این باور ریشه دارد که: «ابهام در شعر به معنای ژرفای شعر است. و این درست نیست اگر پیچیدگی در نگاه شاعر به پدیده‌های هستی باشد ژرفا در شعر ایجاد می‌شود نه گنگی زبان شاعر. این ابهام‌ها را از این شعر بزدایید ماهیت آن ایرادی ندارد و این که توانسته‌اید به ماهیت هنری شعر برسید توفیقی بزرگ است آفت ابهام را بر طرف کنید.

 

عنوان شعر سوم : زندگی

....

وکارخانه

میگردد خواب وبیداریش را

بی حوصله

در صدای خنده وخسته ی

کارگرانی که خاطره اند

در.....

 

وکارگر

درد دندانش را

موهبتی می داند از خدا

که مرهم شرمش می شود

کنار سفره ,

و ریاضی میخوانند

کودکانش در شمارش لقمه هم را

.....

نقد:

این متن هم مثل اولی متنی است شاعرانه که یک پیام روشن و شفاف و شعارگونه را به خواننده منتقل می‌کند:

کارخانه‌ها تعطیل شده‌اند و کارگران بی‌کار. اتفاقاً مضمون متبادر شده به ذهن شاعر توان استعاری شدن داشته ولی نتوانسته آن را ایجاد کند همان فضای احساس خود را که آزردگی از معضل بی‌کاری در جامعه است در یک تصویر جزء یعنی تعطیلی کارخانه، شاعرانه بیان داشته است. اگر فضای احساس خود را مشبه قرار می‌داد و فضایی مشابه آن پیدا می‌کرد تا مشبه‌به باشد آن وقت فضای دوم را به تصویر می‌کشید فضایی تصویر می‌شد که توان آن را داشت بنا بر میل و خواست خواننده تأویل شود و به تفسیر برسد. این متن اکنون با این ویژگی‌ها چنین توانی ندارد پس شعر نیست و تنها یک متن شاعرانه است.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۲
شهریور

جانشینی ناهمگن واژگان

 

عنوان شعر اول : هم نشین

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

 

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

 

عنوان شعر دوم : در ساعت ده

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

 

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

 

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

 

عنوان شعر سوم : جویبار

چه درد زبری

از آسمان کشیدم

 

چه درد تیره ای

از این خورشیدِ خسته

در استخوان های شکسته ام

و اندوهی بی باور

از جویبار این نفرین مسموم

و باز

خوشه ای از آن عشق فرسوده

در سینه های سنگی

و باز

مشتی از خاکسترِ آن سرنوشت تباه

بر لبان پنجره ات

 

من

در تفاوت کدام زخم و فریاد

از نگاه مردد یک مرگِ مردود

بی پناه ترم؟

 

کاظم علمی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : هم نشین

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

 

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

 

عنوان شعر دوم : در ساعت ده

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

 

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

 

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

 

عنوان شعر سوم : جویبار

چه درد زبری

از آسمان کشیدم

 

چه درد تیره ای

از این خورشیدِ خسته

در استخوان های شکسته ام

و اندوهی بی باور

از جویبار این نفرین مسموم

و باز

خوشه ای از آن عشق فرسوده

در سینه های سنگی

و باز

مشتی از خاکسترِ آن سرنوشت تباه

بر لبان پنجره ات

 

من

در تفاوت کدام زخم و فریاد

از نگاه مردد یک مرگِ مردود

بی پناه ترم؟

 

نقد:

ایرادی که در این سه متن خواننده را می‌آزارد و متأسفانه آفتی است که گریبان‌گیر شعر امروز ماست؛ گنگی پیام اولیه است که ریشه در به کارگیری زبان(گفتار) دارد. خواننده ارتباط نخستین را با متن برقرار نمی‌کند. برای این که این آفت را به خوبی بشناسیم این سه متن را جزء به جزء بررسی می‌کنیم:

روزی که شعرهایم

بسوزد

خورشید

بر من خواهد گریست

از اعماق غم

شعرها بسوزد. برداشت خواننده از این جمله چیست آیا شعر حقیقت است یا مجاز؟ آیا منظور از شعر احساس است یا دفتر شعر یا خود شعر به معنای آنچه سروده شده حال ببینیم هر یک از این‌ها چگونه می‌توانند بسوزند اگر منظور از شعر آن چیزی است که در مخیله‌ی شاعر اتفاق افتاده سوختنش هم باید در همان مخیله باشد یعنی پریدن از مخیله و اگر منظور از شعر احساس است سوختن احساس هم به معنای از بین رفتن احساس است و اگر منظور دفتر شعر است لابد منظور سانسور است و نابود شدن دفتر اشعار خوب می‌بینیم که برای هیچ کدام از این تعابیر قرینه‌ای وجود ندارد و در ادامه هم گریه‌ی ‌خورشید است از اعماق غم که نه تنها کمکی نمی‌کند بلکه بر ابهام‌های پیشین می‌افزاید: گریه‌ی خورشید چیست گرمای سوزان است اگر خورشید حقیقت باشد ولی اگر خورشید مجاز از آسمان است گریه خورشید همان باران است که باز هم کمکی به سوختن شعر نمی‌کند که هیچ بلکه شعله سوختن را خاموش هم می‌کند اگر هم خورشید مجاز از خداست که می‌تواند باشد چگونه خدا از اعماق غم گریه می‌کند و تازه گریه‌ی خدا دیگر چه صیغه‌ای است. این تا این جا.

و من

دیگر از درد ندامت

هم نشین خاکستر شعرها

بگریم

از نحوست نومیدترینِ آه ها

از زخم جگر

به مردابِ خونم

در تردید سیاه سایه ها

و از این به بعد گریه‌ی من است که هم‌نشین خاکستر شعرهایم که معلوم نشد چگونه خاکستری است چون نحوه‌ی سوختنش روشن نشد آن هم از درد ندامت که معلوم نیست ندامت حاصل از چی؟ تازه از نحوست نومیدترین آه‌ها! آه‌های نومید که نحسند و تازه در همین ابهام هم نمی‌ماند از زخم جگر به مرداب خون در تردید سیاه سایه‌ها همین طور گره در گره ببینید تا این جا چه بلایی به سر خواننده‌ی بیچاره‌ای که مثل من سمج است و می‌خواهد بفهمد؛ آورده‌اید که اگر رها نکرده به حکم وظیفه است که اگر نبود رها می‌کرد. نه ندامتی مشخص است نه نحوست و نه نومیدی نه زخم جگر از راه رسیده ناگهان و نه مردابی شناخته می‌شود و نه سایه‌های مردد ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در کار نیست

روزی که بسوزد شعرهایم

دیگر من کیستم

در آفاق اندوه

زیر بارش حسرت

در بندِ یأسی دوخته به پندار شرم

در تاریک ترین روزِ وصالِ تصویرِ آب ها؟

و باز هم با تکرار تصویر روز آتش‌سوزی که به آفاق اندوه می‌رود و آن اندوه حسرت‌بار که در بند یأسی دوخته به پندار شرم در روز تاریک وصال تصویر آب‌ها. من که چیزی نفهمیدم همه واژه‌اند با هم‌نشینی‌های ناهمگن که نه تنها تصویری ارائه نمی‌دهند بلکه هرچه پیش می‌رود شبکه‌ی ابهام‌ها در هم تنیده‌تر می‌شوند. دوست عزیز خواننده عادی هرگز این متن را دنبال نمی‌کند و من هم ناچار بودم تا پایان بروم. و اما متن بعد:

در ساعت ده

به زنجیرم

 

گویی

فردایی نیست

دیروزی نیست

و خورشید و ماه

در جای دیگری

مرده اند

زنجیری ساعت ده ساعتی نامشخص که معلوم نیست چرا ده چرا هشت نباشد یا یازده یا هر ساعت دیگر ساعتی که گذشته و آینده را حذف می‌کند و خورشید و ماه هم در جای دیگری مرده‌اند و این زنجیری ناشناخته تا پایان ناشناخته می‌ماند که اگر هم شناخته می‌شد مشکلی را حل نمی‌کرد و ابهامی را نمی زدود.

امید

خونابه ی تنهایی است

و این نبرد جانکاه

یک زندگیِ نابود

در پس اوهام

و تو

سایه ام را

نفرین می کنی

و از صلابت عشق

می شکنی

بعد سعی می‌کند امید را معرفی کند «خونابه‌ی تنهایی» و بعد نبردی جانکاه که زندگی را نابود می‌کند در پس اوهام و در آن تو سایه را نفرین می‌کنی و از صلابت عشق می‌شکنی ببینید هیچ کدام تصویر روشنی ارائه نمی‌کنند

در ساعت ده

دوگانه

تمنا و درد

در پس خواهشِ زندگی

و در انتها دوگانه تمنا و درد در پس خواهش زندگی در همان ساعت ده کذایی.

و شعر بعدی هم پر از ابهام: درد زبر، درد تیره، نفرین مسموم جویبار و... آسمان ریسمان‌هایی که در هم تنیده شده و خواننده را گیج می‌کند.

اگر شعرهایمان خواننده ندارد خود مقصریم وقتی خودمان نمی فهمیم چه بلغور می‌کنیم چگونه انتظار داریم دیگران با این زبان اجنه با ما ارتباط برقرار کنند. دوست عزیز شعر جانشین کردن ناهمگن واژگان نیست. شعر آفرینش فضایی است که خواننده بتواند در آن فضا خویش را بیابد و در آفرینش شاعر سهیم شود و این مهم حاصل نمی‌شود مگر با زبانی که ارتباط را هرچه قوی‌تر و روشن‌تر برقرار کند.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

ارصاد و تسهیم آفت است یا آرایه

 

عنوان شعر اول : .

رفته ای و قلب قطره قطره آب می شود

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

 

قلب مثل صندلی ای که شکسته پایه اش

رفته ای و با نسیمی هم خراب می شود

 

با نگاهت عاشقم کردی و حال رفته ای

منتها این دوریت روزی طناب می شود

 

حلقه ی داری که قلبم را به دار می کشد

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

 

رفته ای و من به تو هرگز نمی رسم ولی

داستان عشق من روزی کتاب می شود

 

عنوان شعر دوم : .

تو بی خبر رفتی ولی من عهد نشکستم

در کنج خانه بی تو پوسیدم ولی ماندم

 

شاید بیایی و بیایی و بیایی و

درمان کنی درد مرا با بوسه ای، نم نم

 

اما نمی آیی، دلم را پس برای چه

اینگونه ویران ساختی، ویرانه مثل بم؟

 

پایان ندارد روز و شب های بدون تو

مانند بارانی تمام روز می بارم

 

پایان ندارد فکر بودن در کنار تو

فکر زمانی که در آغوش تو جا دارم

 

روزی که برگردی ز فرط ذوق می میرم

دست تو اما زنده خواهد کرد من را هم

 

رضا پارسا

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : .

رفته ای و قلب قطره قطره آب می شود

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

 

قلب مثل صندلی ای که شکسته پایه اش

رفته ای و با نسیمی هم خراب می شود

 

با نگاهت عاشقم کردی و حال رفته ای

منتها این دوریت روزی طناب می شود

 

حلقه ی داری که قلبم را به دار می کشد

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

 

رفته ای و من به تو هرگز نمی رسم ولی

داستان عشق من روزی کتاب می شود

 

نقد:

اگر متن را به عنوان یک نوشته در نظر بگیریم نشان می‌دهد که نویسنده تخیلی پویا و گسترده دارد و بیانگر این واقعیت هم هست که با آن که جوان است مطالعاتی درخور توجه دارد ولی هنگامی که از نگاه شاعرانگی به متن نگاه می‌کنیم و انتظار داریم با یک شعر روبرو باشیم توقعات ما بالا می‌رود بویژه این که آن شعر کلاسیک هم باشد زیرا قواعد و قوانین موسیقایی در شعر کلاسیک بر انتظارات ما می‌افزاید و ناچاریم ضعف‌های تکنیکی را هم باید مد نظر داشته باشیم.

من کارهای شما را که پیش از این استادان عزیزم نقد کرده‌اند مطالعه کرده‌ام اغلب با ضعف‌های موسیقایی روبرو هستند ولی این یک غزل شما بیش از حد از این ضعف رنج می‌برد دلیل آن هم وزن ثقیلی است که برای آن برگزیده‌اید و ناچار در اکثر مصراع‌ها آن را باخته‌اید کارهای قبلی شما و شعر بعدی هم که نقد خواهم کرد به خاطر این که وزن‌های روان‌تری دارند اگر لغزشی هم در اوزان آن‌ها دیده می‌شود ناچیز است. اگر می‌خواهید تنها در شعر کلاسیک کار کنید که توصیه نمی‌کنم چرا که قالب‌های شعر کلاسیک آفت‌های بسیاری دارد که خطرناک‌تر از همه ذهنیت کلاسیک است است که به شاعر منتقل می‌کند و او را به جایی می‌رساند که دیگر رهایی از آن کار حضرت فیل است و ذهنیت کلاسیک آن است که شاعر عادت می‌کند به قافیه‌بندی و مضمون پردازی و کلی‌گویی و کلی‌نگری که آفت بزرگی است که اغلب شاعران کلاسیک‌سرا به آن دچارند بیفتد بنا بر این پیشنهاد می‌کنم در قالب‌های نو هم مطالعاتی داشته باشید و سعی کنید آن‌ها را مورد مداقه قرار داده و تجربه‌هایی هم در آن‌ها داشته باشید تا به این بیماری مزمن دچار نشوید توجه داشته باشید این توصیه من از آن جهت است که شما شاعری جوان هستید و در ابتدای کار و آشنایی با آفت‌های شعر کلاسیک، شما را نجات می‌دهد اگر شما شاعری حتی میان‌سال هم بودید من چنین توصیه‌ای نمی‌کردم چون خود دچار این آفت بوده‌ام و با آن که خود عیب را دریافته و بیماری را شناختم تجربه‌ی آن را دارم که درمانش بسیار سخت است و باید خود پزشک باشی تا بتوانی درمان کنی به همین سبب امیدوارم که بتوانم شما را که استعداد درخور تقدیری در سرودن دارید از این آفت دور کنم.

از لغزش وزنی در این غزل که بگذریم به ماهیت تخیل شما می‌پردازیم و رگه‌های قافیه‌بندی را روشن می‌کنیم این آفت در شعر شاعرانی که بیماریشان مزمن است از همان ابتدای هر بیت دیده می‌شود اما در کار شما هنوز بیماری نصفه نیمه است در مصراع اول حکومت ردیف و قافیه پیدا نیست اما در مصراع دوم خودش را نشان می‌دهد:

با خودش می سوزد و هر شب کباب می شود

«کباب می‌شود» فعل سوختن را به شعر کشانده است و این کار شاعر نیست کار همنشینی ردیف با قافیه است.

با ربانی عکس من با مرگ قاب می شود

و «قاب می‌شود» ربان و عکس را به شعر کشانده است.

داستان عشق من روزی کتاب می شود

و «داستان عشق» حاصل همخوابگی حرام «کتاب» و «می‌شود» است

امیدوارم توانسته باشم شمه‌ای از ویروس‌های این بیماری را به شما معرفی کنم که تا حال توانسته در نیمی از ابیات شما رسوخ کند اگر این آفت به تمامی بیت سرایت کرد؛ به ذهن و خیال شما می‌رسد و آن وقت است که دیگر تنها می‌توانی نقش‌های حرام حاصل از هم‌خوابگی نامشروع ردیف و قافیه را به قلم درآوری که بهتر است مواظب باشی تا دچار این مصیبت نگردی.

عنوان شعر دوم : .

تو بی خبر رفتی ولی من عهد نشکستم

در کنج خانه بی تو پوسیدم ولی ماندم

 

شاید بیایی و بیایی و بیایی و

درمان کنی درد مرا با بوسه ای، نم نم

 

اما نمی آیی، دلم را پس برای چه

اینگونه ویران ساختی، ویرانه مثل بم؟

 

پایان ندارد روز و شب های بدون تو

مانند بارانی تمام روز می بارم

 

پایان ندارد فکر بودن در کنار تو

فکر زمانی که در آغوش تو جا دارم

 

روزی که برگردی ز فرط ذوق می میرم

دست تو اما زنده خواهد کرد من را هم

 

نقد:

اتفاقاً در راستای بحثی که به وجود آمد این غزل شاهد خوبی است اگر دقت کنید می‌بینید این غزل ردیف ندارد و تنها قافیه است در پایان آن که نمی‌تواند آفت اشاره شده را وارد کند چرا که یک واژه به تنهایی توان زیادی در ایجاد تخیل ندارد و همنشینی دو یا چند واژه آسیب را شدید می‌کند در این غزل یکی دو مورد به نظر می‌رسد واژه‌ی قافیه دخیل بوده است که آن هم نمی‌توان قسم خورد مثلاً نمی‌توان ادعا کرد که «بم«، « ویرانی» را به شعر کشانده یا «ویرانی»، «بم» را و همچنین بین دو واژه‌ی «باران» و «می‌بارم». یک نکته را اشاره کنم در علم بدیع کلاسیک آرایه‌ای با نام «ارصاد و تسهیم» است که به نظر من آرایه نیست و یکی از همان ویروس‌های بیماری‌زاست این آرایه بیان می‌کند که اگر خواننده بیت توانست قبل از رسیدن به قافیه آن را حدس بزند شاعر بیت شاهکار کرده است در حالی که ابیاتی از این دست همان قافیه‌بندی‌هایی هستند که نتجه‌ی همان هم‌خوابگی نامشروع ردیف و قافیه‌اند ببینید یک آفت بزرگ را آرایه معرفی کرده‌اند آرایه‌ای که شاعر کلاسیک‌سرا را به ورطه‌ای می‌کشاند که ناچار می‌شود آثار گذشتگان را نشخوار کند و این است که شعر کلاسیک ما به ابتذال کشیده شده است تمام شعرها مثل هم است و حتی آنان که مدعی هستند کشفی تازه دارند هم پیداست در شعر گذشتگان غور نکرده‌اند تا ببینند اینگونه سرودن، بارها تکرار شده و در این راستا مضمون تازه‌ای خلق نمی‌شود مگر این که شاعر پیش از قالب و وزن و ردیف و قافیه به آفرینش تازه ی خود رسیده باشد و پس از آفرینش به سراغ این قالب‌های پولادین برود و اگر توانست با تمام قید و بندها تخیل خود را درست همان گونه که در مخیله شکل گرفته در این قالب‌ها بیان کند آن وقت شاعر کلاسیک‌سرای مؤفق است تجربه به من نشان داده است که گاهی این قید و بندها، تخیل شکل‌گرفته شاعر را دگرگون می‌کنند و حاصل، چیزی می‌شود گاهی متناقض با آنچه در ابتدا شکل گرفته بود.

در پایان بار دیگر توصیه می کنم بیراهه‌ای را که من رفته‌ام و به ناکجا می‌رود نروید! از هیمن جا برگردید و با دقت مطالعه9کنید با آثار معاصرین مخصوصاً نوسراها بیشتر الفت برقرار کنید و قالب‌های نو را هم امتحان کنید که اگر بیماری مزمن شد در قالب‌های نو هم همان کاری را می‌کنید که بعضی از نوسرایان می‌کنند یعنی تخیل خود را به کمک واژگانی که گاهی تصادفی و اغلب از متن خود انتخاب می‌کنند بارور می‌سازند. مؤفق باشی!

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۱
شهریور

یک آفت تازه

 

عنوان شعر اول : فصل بی کسی

به فصل قصه های بی کسی رسیده ام

به جاده هایی بی عبور و خاطره

به شبهایی پر از ستاره های گم شده

به انتهای هر چه دوست

رسیده ام

و در تکلم عبور عابران

به لحجه های ناشناس

نگاه های بی حصار

قلب هایی بی حضور عاطفه ....

زیبا

چه خسته می زند نگاه هر شبم

چه بی صدا شکسته بغض امشبم

نگفته ام به تو ولی به فکر رفتن دوباره ام

و دل به قصه های کودکی سپرده ام

که در میان قصه های کودکی

کسی، مرا به انزوای بی کسی نمی برد

نگاه حسته مرا

کسی طمع نمی کند

کسی به جرم سادگی ملامتم نمی کند

کسی همیشه در میان قصه ها

شب مرا پر از ستاره می کند

و در میان کوچه های کودکی

کسی دستهای کوچک مرا

که امروز ، پر از چروک روزگار خستگی است

به زیر بارش لطیف عاطفه

به بازی سنگ، قیچی و کاغذ می برد.

 

 

عنوان شعر دوم : روزگاری دور

زیبا

شاید

شاید شبی حضور همیشه مهتاب را فراموش کرده ایم

که نور در حنده هایمان گم شد

و گریه هایمان طعم تلخ هق هق گرفت

شاید شبی مهتاب پشن هرچه سایه، منتظرمان بوده

و ما ، بی خبر

ستاره می چیدیم و سایه ها را شماره می کردیم

تا حضور شب و سنگینی جاده را نفهمیم

 

شاید شبی مهتاب ...

 

نه زیبا، نه

آنچه از روزگاری دور برایمان مانده توهمی بیش نیست

توهم یک خواب ساده در حضور همیشه مهتاب

چراغ های روشن

آسمان آبی

و پرندگان کوچک پرواز

 

 

برشی کوتاه از شعر بلند روزگاری دور

 

عنوان شعر سوم : پرواز

شاید شبی

از تمام کوچه های شهر گذشتم

و بوی ترا

به باد سپردم

تا تمام تو را

پیچیده در گیسوی خود

به سمت فراموشی دور ببرد

اندکی آرام شوم

سکوت می خواهم

صدای گامت که هر لحظه می رود

و خاطراتت که می ماند....

 

سکوت می خواهم

سکوتی محض

ارامشی که در آن نروی

آغوشی که مرا گرم در آن گیری

آفتابی که برآید

گرمایی که بتابد....

 

همین که باد برخیزد

ترا در تمام کوچه ها پرواز خواهم داد

حتی لحظه ای از ناب ترین خاطراتت را نمی خواهم

 

 

ترا در تمام کوچه ها پرواز خواهم داد

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان مجموعه اشعار : نقره و مهتاب

 

عنوان شعر اول : فصل بی کسی

به فصل قصه های بی کسی رسیده ام

به جاده هایی بی عبور و خاطره

به شبهایی پر از ستاره های گم شده

به انتهای هر چه دوست

رسیده ام

و در تکلم عبور عابران

به لحجه های ناشناس

نگاه های بی حصار

قلب هایی بی حضور عاطفه ....

زیبا

چه خسته می زند نگاه هر شبم

چه بی صدا شکسته بغض امشبم

نگفته ام به تو ولی به فکر رفتن دوباره ام

و دل به قصه های کودکی سپرده ام

که در میان قصه های کودکی

کسی، مرا به انزوای بی کسی نمی برد

نگاه حسته مرا

کسی طمع نمی کند

کسی به جرم سادگی ملامتم نمی کند

کسی همیشه در میان قصه ها

شب مرا پر از ستاره می کند

و در میان کوچه های کودکی

کسی دستهای کوچک مرا

که امروز ، پر از چروک روزگار خستگی است

به زیر بارش لطیف عاطفه

به بازی سنگ، قیچی و کاغذ می برد.

 

فاطمه حقیقی

 

نقد این اشعاراز: محمد مستقیمی، راهی

نقد:

شعر شما در قالب نیمایی است قبل از پرداختن به ضعف‌های تکنیکی آن بهتر است بحثی در ماهیت آن داشته باشیم. اگر دقت کنید در سرتاسر این متن یک احساس فریاد شده است که حسرت روزگار کودکی است که هم وزن شعر نیمایی به آن لطافت بخشیده و هم روایت نیمه شاعرانه آن که این‌ها هیچ کدام ماهیتی نیستند. وزن که ماهیتی از هنر موسیقی دارد که ارتباطی با شعر ندارد و روایت شاعرانه هم تنها متن را ادبی می‌کند ولی هیچ کدام از این دو ماهیت متن را به شعر نمی‌برند و متن را هنری نمی‌سازند زیرا یک متن هنری و یک شعر، آفرینش است و آفرینش انسان از نوع آفرینش حقیقی نیست که آفرینش حقیقی خاص خالق هستی است آفرینش انسان از نوع آفرینش مجازی است که اوج این آفرینش آفرینش استعاری است یعنی اگر شاعر توانست در متنی که ارائه می‌دهد یک فضای استعاری خلق کند که قابل تأویل و تفسیر باشد به حدی که هر خواننده‌ای بتواند با آن ارتباط برقرار کرده و خود به تأویل متن بنشیند و به احساسی که از متن تأویل‌یافته‌ی خویش درک می‌کند برسد آن وقت آن متن را هنری و شعر می‌نامیم ولی اگر شاعری مثل شما یک احساس صرف و خاص را فریاد کند تنها خواننده‌ای ممکن است با آن ارتباط برقرار کند که احساسی کاملاً مشابه احساس فریاد شده داشته باشد البته این گونه متن‌ها را با یک تسامح می‌توان آفرینش از نوع مجاز مرسل دانست با علاقه‌ی جزء و کل یا سبب و مسبب یا همراهی که توان تأویل‌پذیری چندانی ندارند و با متن استعاری قابل مقایسه نیستند. شعر شما صرف نظر از ضعف‌های تکنیکی که به آن‌ها اشاره خواهم کرد یکی از انواع آفرینش مجاز مرسلی می‌تواند باشد نظیر شعر کوچه‌ی فریدون مشیری ولی یک شعر شاهکار نیست. تأویل‌پذیر نیست و همان است که هست و به تفسیر تازه‌ای نمی‌رسد و تنها یک احساس فراموش شده را در خواننده ممکن است برانگیزد. بکوشید خلق فضای استعاری را درک کنید تا شعرتان به اوج برسد.

حال ضعف‌های تکنیکی: بعضی از مصراع‌های شما وزن را باخته است:

به شبهایی پر از ستاره های گم شده

قلب هایی بی حضور عاطفه ....

زیبا

کسی دستهای کوچک مرا

که امروز ، پر از چروک روزگار خستگی است

به بازی سنگ، قیچی و کاغذ می برد.

و بعضی از مصراع‌ها ضعف تألیف دارد:

به انتهای هر چه دوست. مفهوم واضح و مشخصی از این مصراع دریافت نمی‌شود و احتمال می‌رود این نقص را وزن به شما تحمیل کرده باشد.

چه خسته می زند نگاه هر شبم. خسته زدن تعبیر مطلوبی نیست که به احتمال زیاد باز هم وزن این عیب را به شما تحمیل کرده است.

 

 

عنوان شعر دوم : روزگاری دور

زیبا

شاید

شاید شبی حضور همیشه مهتاب را فراموش کرده ایم

که نور در حنده هایمان گم شد

و گریه هایمان طعم تلخ هق هق گرفت

شاید شبی مهتاب پشن هرچه سایه، منتظرمان بوده

و ما ، بی خبر

ستاره می چیدیم و سایه ها را شماره می کردیم

تا حضور شب و سنگینی جاده را نفهمیم

 

شاید شبی مهتاب ...

 

نه زیبا، نه

آنچه از روزگاری دور برایمان مانده توهمی بیش نیست

توهم یک خواب ساده در حضور همیشه مهتاب

چراغ های روشن

آسمان آبی

و پرندگان کوچک پرواز

 

نقد:

دلم می‌خواهد این شعر را با متن پیشین مقایسه کنی و تفاوت‌ها را بخوبی دریابی چرا که این شعر در خلق فضای استعاری مؤفق است در حالی که متن قبلی این توفیق را نداشت توجه کن که این شعر فضایی در شبی مهتابی که به فراموشی رفته است تصویر می‌کند که این شب مهتابی می‌تواند هر چیز فراموش شده باشد و این است همان ویژگی که اشاره کردم که متن را استعاری می‌کند این شعر توان آن را دارد که با دیدگاه خواننده همراه شود و به تأویل برود تا او هرچه تفسیری را که دوست دارد بر آن منطبق کند اگر تفاوت این دو متن را که هر دو از آن خودتان است بخوبی درک کنید فضای استعاری را خواهید شناخت و از این پس مشکلی در خلق آن نخواهید داشت مجال آن نیست که ویژگی‌های دیگر فضای استعاری برایتان نقل کنم برای درک بیشتر پیشنهاد می‌کنم نقدهای مرا بر شعر دوستان دیگر مطالعه کنید چون در جای جای هر کدام گوشه‌ای را بیان داشته‌ام.

و اما تکنیک روایت این شعر عیبی ندارد جز یک غلط تایپی در مصراع زیر:

شاید شبی مهتاب پشن هرچه سایه، منتظرمان بوده

پشت، پشن تایپ شده بهتر است یک بار تایپ شده‌های خود را با دقت بخوانید تا از این اشتباهات نداشته باشد که گاهی ممکن است منتقد را به بیراهه ببرد.

 

 

برشی کوتاه از شعر بلند روزگاری دور

 

عنوان شعر سوم : پرواز

شاید شبی

از تمام کوچه های شهر گذشتم

و بوی ترا

به باد سپردم

تا تمام تو را

پیچیده در گیسوی خود

به سمت فراموشی دور ببرد

اندکی آرام شوم

سکوت می خواهم

صدای گامت که هر لحظه می رود

و خاطراتت که می ماند....

 

سکوت می خواهم

سکوتی محض

ارامشی که در آن نروی

آغوشی که مرا گرم در آن گیری

آفتابی که برآید

گرمایی که بتابد....

 

همین که باد برخیزد

ترا در تمام کوچه ها پرواز خواهم داد

حتی لحظه ای از ناب ترین خاطراتت را نمی خواهم

 

 

ترا در تمام کوچه ها پرواز خواهم داد

 

این شعر یک ویژگی دیگر دارد که باید آن را آفتی خاص نامید. فضای استعاری مورد انتظار ما در ابتدای متن شکل می‌گیرد ولی در میانه و کمی هم در انتها آنقدر خصوصی می‌شود که استعاره رنگ می‌بازد دقت کنید نباید شعر خود را دو نسخه‌ای کنید و ارزش آن را تا حد یک نامه‌ی عاشقانه پایین بیاورید فضای استعاری خلق‌شده در ابتدا بدک نیست و این مخاطب شعر، هر کسی و یا هر چیزی می‌تواند باشد تا خواننده آن را تعبیر کند ولی کم‌کمک آنقدر خصوصی می‌شود که متن را دو نسخه‌ای می‌کند و مخاطب شعر تنها همان مخاطب شاعر است نه چیز یا کسی دیگر به مصراع‌هایی که این آفت را وارد کرده در زیر اشاره می‌شود:

آغوشی که مرا گرم در آن گیری

حتی لحظه ای از ناب ترین خاطراتت را نمی خواهم

این دو مصراع آفتی را در بر دارد که شعر را به شعار تبدیل می‌کند.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

دوبیتی و رباعی دو قالب کم‌آفت

 

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

هرمز آسوده

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : تشنه

دل یخ بسته‌ام را آفتابی

لبان تشنه‌ام را مشک آبی

چگونه از تو دل برگیرم ای عشق؟

منی که دوستت دارم حسابی

 

عنوان شعر دوم : نبینم...

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

عنوان شعر سوم : تحفه

نگاه بی قرارت را نبینم

شبان سرد و تارت را نبینم

نفس‌هایت بهار زندگانی‌ست

خزان روزگارت را نبینم

 

نقد:

ظاهراً سه دو بیتی فرستاده‌اید اما دوم و سوم یکی است پس با دو دوبیتی روبرو هستیم پیش از ورود به جزییات باید اشاره کنم که دو قالب دوبیتی و رباعی در شعر کلاسیک از قالب‌هایی است که آفت‌های خاص شعر کلاسیک را کم‌تر دیده است و دلیلش هم کوتاهی قالب است که مجال قافیه‌بندی و پرت‌شدن به فضاهای گونه‌گون را از شاعر سلب می‌کند و ناچار شاعر در یک تصویر می‌ماند و دچار پراکنده‌گویی نمی‌شود من در فرصتی که بود کارهای پیشین شما را که استادان عزیزم نقد کرده بودند مطالعه کردم تا کلیتی از آثار شما دستگیرم شود و با دقت بیشتر به نقد بنشینم با این مقدمه باید بگویم که این دو اثر را از دو بعد بررسی می‌کنیم ابتدا از نگاه کلیت شعر و ماهیت آن که باید بگویم هر دو اثر در فضای احساس جریان دارد یعنی کلاً فریاد یک احساس است اولی احساس شاعر نسبت به عشق و دومی هم دعا برای معشوق که همان است که شاعر احساس می‌کند درست است که فضا عاشقانه است. به این گونه آثار متن شاعرانه اطلاق می‌شود در حالی که شعر باید در مقابل فضای احساس، فضایی مشابه تصور شود و با این فرض شباهت دو فضا، شاعر به روایت فضای دوم که فضای خیال است بپردازد وقتی ساختاری این گونه شکل بگیرد فضای روایت شده فضایی استعاری می‌شود و تأویل‌پذیر است آن وقت هر مخاطبی با آن ارتباط برقرار کرده و خویش را در آن آیینه می‌بیند ممکن است روایت عاشقانه شما احساس مشترک من خواننده هم باشد ولی همین است که هست و چیز دیگری نمی‌تواند باشد یک گفتگو با عشق و یک دعا برای معشوق شاید بگویید که خیلی از دوبیتی‌های گذشتگان هم چنین است بله درست است همین ایراد بر اثر آنان هم وارد است و قالب دوبیتی بیشتر از همه‌ی قالب‌ها این ایراد را دارد چرا که معمولاً قالبی است که سروده‌های محلی با گویش‌های مختلف را در برمی‌گیرد و همین ویژگی باعث شده که بیشتر دوبیتی‌ها بیان احساس صرف و شعاری احساسی باشد که موزون شده است و موزون کردن کلام یک مهارت است نه هنر. البته رباعی‌ها چنین نیست و رباعیات خیام را به جرأت می‌توان گفت تماماً شعر است و فضای ترسیمی استعاری است و همین ویژگی است که خیام را با آن حجم کم سروده‌ها جهانی کرده است. از این بعد که بگذریم باید به زبان اثر شما و روایت شما بپردازیم:

(ی) پایانی در قافیه‌های دوبیتی اول را باید بررسی کنیم. دو مصراع اول و دوم اگر خطابی باشد که لابد چنین است ایرادی ندارد. دل یخ‌بسته ام را تو آفتابی. اگر با این لحن خوانده شود ایرادی ندارد ولی اگر (ی) در دو قافیه‌ی آفتاب و آب نکره باشد با قافیه سوم ایراد قافیه دارد چرا که در قافیه‌ها (ی) الحاقی معرفه و نکره را با هم نمی‌بندند. با قافیه‌ی حسابی خیلی نمی‌توانم کنار بیایم چرا که تغییر زبان ناگهانی را احساس می‌کنم و در دوبیتی دیگر که دعا برای معشوق است یک ایراد مفهومی دارد و آن این است که بهتر است در دعا از بدی‌ها سخن نرود در حالی که شما از نگاه بی‌قرار و شبان سرد و تار و خزان روزگار سخن گفته‌اید و درست است که سلبی است ولی حس خوبی ندارد بهتر آن است که خوبی‌ها برای او آرزو شود نه سلب بدی‌ها.

در مجموع توان شما برای سرودن و زبان روانتان امتیازهایی است که نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم و اشاره نکنم و توصیه می‌کنم در رباعیات خیام غور کنید تا ماهیتی از شعر که به آن اشاره شد بشناسید و بتوانید از مرحله شعار به شعر برسید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۰۶
شهریور

کوشش و جوشش

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سالهای دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی شود

عشق

اتفاق ساده ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره های تنمان را پر نکرد

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می شود

یا گسلی قلبمان را می شکافد

قطب های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم بر می داری

تعادل دنیا را بهم می زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی شود

 

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشمهایم به روشنی چشم تو بیدار می شود

دستم را می گیری

هل می دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابانها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمم می کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نوشین صالحی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

 

عنوان شعر اول : عشق

من و تو ذره های یک تن بودیم

در سال‌های دور

جدا افتاده

در فرسایشی تدریجی

فرقی نمی‌کند در کدام تن متبلور شویم

یا کدام قرن

خواستنمان تمام نمی‌شود

عشق

اتفاق ساده‌ای نبود

در هم گیر کردیم

و پس از آن

هیچ نگاهی

حفره‌های تنمان را پر نکرد

 

نقد:

این متن یک گزارش نیمه شاعرانه از اتفاقاتی است که در گذشته افتاده است یک گزارش که جزییات هم در آن نیست. هیچ صحنه‌ای وجود ندارد هیچ پدیده‌ای در آن دیده نمی‌شود:

من و تو ذره‌های یک تن ناشناخته بودیم علاوه بر ناشناختگی ذره‌ها که معلوم نیست چگونه‌اند و تازه در یک تن که نکره است و دیده نمی‌شود خلاصه می‌خواهد بگوید من و تو یکی بودیم و بعد جدا افتاده که ابهام ایجاد می‌کند و همچنین فرسایشی تدریجی که خود نکره است و بعد هم زمان و مکان را دوباره ناشناخته‌تر می‌کند با ترکیبات کدام تن و کدام قرن و بعد از آن متن به تعریف گنگی از عشق می‌رسد که ساده نیست و یک درگیری است و در پایان هم هیچ نگاه و حفره‌های ناشناخته‌ی تن که باید با نگاه پر شود.

انتظار داریم خواننده از این متن به چه احساسی برسد؟ چگونه با آن ارتباط برقرار کند؟ وقتی فضای خیال را شاعر خود نمی‌تواند ببیند چگونه می‌توان انتظار داشت خواننده ببیند؟ و اشکال این گونه متون در این است که ابتدا شاعر خود به درکی درست از احساس خویش نرسیده و نتوانسته است برای به تصویر کشیدن احساس خویش فضای مناسبی انتخاب کند تا در خیال شکل بگیرد و این مشکل اصلی است وقتی شاعر در ابتدای کار دچار چنین مشکلی باشد و اصرار در سرودن هم داشته باشد ناچار به سراغ اطلاعات رفته و با واژه‌ها کار می‌کند و با مصداق‌ها ارتباطی ندارد در نتیجه به کلی گویی می‌پردازد و متنی ارائه می‌دهد که گاهی گزارش است و گاهی مقاله که این متن هر دو خصلت را دارد حتی شبیه متنی که من الان نگاشته‌ام هم نیست چرا که متن من به جزییات پرداخته و کلی گویی نکرده است.. برای این که به این آفت‌ها دچار نشویم باید چند نکته مد نظر باشد:

1- بی هیچ احساسی به سراغ سرودن نرویم

2- احساس خود را بشناسیم و فضای مناسب برای ارائه‌ی عینی آن پیدا کنیم

3- فضای انتخاب شده را با جزییات آن بخوبی بشناسیم

4- فضا را با جزییات ضروری روایت کنیم بی آن که به سراغ خودآگاه و اطلاعات خود برویم

 

عنوان شعر دوم : تعادل

خاک هم شویم دریک سرزمین

بینمان

کوهی سبز می‌شود

یا گسلی قلبمان را می‌شکافد

قطب‌های هم نامی هستیم

که پیوستنمان تن قوانین خلقت را می‌لرزاند

هر بار که یک قدم به سمتم برمی‌داری

تعادل دنیا را بهم می‌زنی

عبور کن از من

رودهایی هستیم

که بسترمان یکی نمی‌شود

 

نقد:

این متن هم همان مشکل را دارد:

خاک بشویم در یک سرزمین ناشناخته، کلی گویی و نکره بودن فضا از ابتدا، خاکی از سرزمینی ناشناس که کوهی در آن است و بعد سخن از گسل به میان می‌آید و بعد از سرزمین به کره‌ی زمین می‌رود از قطب‌های هم‌نام سخن می‌گوید که قطب‌های آهن‌ربا هستند چون هم‌نامند و یکدیگر را دفع می‌کنند همان اطلاعات علمی حاصل خودآگاه و بعد هم به هم ریختن قوانین که فضا را کاملاً علمی می‌کند. اشکال کار این است که متن حاصل خودآگاه است.

عنوان شعر سوم : یا حضرت مرگ

چشم‌هایم به روشنی چشم تو بیدار می‌شود

دستم را می‌گیری

هل می‌دهی وسط زندگی

حواست به حواسم هست

از خیابان‌ها به سلامت عبور کنم

قلبم درست کار کند

جنگ و بیماری دستش به دستم نرسد

وقتش که برسد

چنان با مهارت

کمکم می‌کنی

که گویی دستت آلوده هیچ خونی نیست

 

نقد: این یکی خیلی متفاوت است با دو تای بالایی و پیداست شاعر بی هیچ احساسی دست به کار نشده است احساسی که شناخته شده است اگر در روایت هم جزیی‌تر عمل کرده بود شعر خوبی از آب در می‌آمد:

بیدار شدن چشم‌ها و گرفتن دست‌ها عینیت دارد و همچنین هل دادن و ابهام از همین جا آغاز می‌شود: وسط زندگی، کلی‌گویی وسط زندگی کجاست؟ میان‌سالی؟ نه معلوم نیست در حالی که می‌توانست با یک مکان مناسب روایت شود و این کلی‌گویی که حاصل ضعف روایت است تا پایان ادامه دارد.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۳۰
مرداد

شعر یا روایت شاعرانه

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسی ات همیشه گرم
خنده ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر انچه کنج سینه ات نهفته ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل پسند
خواه پر گزند...

ای همیشه دستهات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سالهای دور
سالهای مردمان با شعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع میشدید؟
ما به صد بهانه
دور میشویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته ات...
شور شاهنامه خوانی ات
چه شد؟
راز دلخوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده ایم،
در پی کباب بوده ایم؟
یا پی سراب بوده ایم؟
راستی
خانه های ان زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم میشدند؟
ما که درز پوش کرده ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان ان زمان که بوده اند؟
ما
کیستیم؟



عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه ی رنگی
با نقش های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
میپرسم از خودم
بر ان صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته اند
ایا امید هست؟
بیچاره دل که به ان عهد مانده است،
فریاد می زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................
۳.بین خنده های کودکان
بین بوسه ها
ترانه ها
بین هرچه خوبی ست
ان زمان که بالهای ان کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه میشود
ان زمان که شاخه های تاک
پیچ میخورند گرد شاخه های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...



عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب ها
به کله های پوک عده ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق میکند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق میکند...!

 

 مهدی حق طلب
 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

عنوان شعر اول : .
۱.
*به بهانه ی یلدا

کرسیت همیشه گرم
خنده‌ات همیشه مستدام باد!
آی ای پدربزرگ
ای همیشه مرد
چند لحظه‌ای کنارمان بمان
چای داستان بریز
از هر آنچه کنج سینه‌ات نهفته‌ای برایمان بخوان
بی شکر، بدون قند
خواه دل‌پسند
خواه پرگزند...

ای همیشه دست‌هات گرم!
چای را که ریختی
از برودت هوای سال‌های دور
سال‌های مردمان باشعور
بیشتر بگو،
بیشتر بگو چگونه با انار و هندوانه
جمع می‌شدید؟
ما به صد بهانه
دور می‌شویم؟
بیشتر بگو برایمان
از طراوتی که روی گونه‌های خاله بود
از غرور سرکش عمو
از تبار رفته‌ات...
شور شاهنامه‌خوانیت
چه شد؟
راز دل‌خوشیتان چه بود؟
ما که صد هزار بار بیشتر
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟
راستی
خانه‌های آن زمان
با دمای خنده
یا زغال کنده گرم می‌شدند؟
ما که درزپوش کرده‌ایم خانه را
چرا
گرم نیستیم؟
***
ای پدربزرگ
بیشتر بگو
مردمان آن زمان که بوده‌اند؟
ما
کیستیم؟

نقد:
پیشنهاد می‌کنم کمی بیشتر به این متن توجه داشته باشید پیش از هر چیز بهتر است موسیقی را از کلام حذف کنید تا فریبتان ندهد دوم این که روایت شاعرانه را هم مراقب باشید چون فریب دیگری در بر دارد. متن در قالب شعر نیمایی است و روایتش هم تا اندازه‌ای شاعرانه است حال به خاطر بیاوریم که هیچ کدام از این دو ویژگی از ماهیت هنری و شعری نیستند روایت در فضای احساس شاعر جریان دارد مگر این که آن را مجاز از نوع مجاز مرسل بگیریم و تأویل‌پذیری را در حد پدیده‌های نوستالژیک تعمیم دهیم و با مسامحه به این باور برسیم که متن تنها تأسفی بر از دست رفته‌های مراسم آیینی شب یلدا نیست و می‌تواند شامل هر آنچه آیینی که در حال نابودی است باشد گرچه روایت این چنین القا نمی‌کند و تنها در همان یلدا جریان دارد و گمان نمی‌کنم این تعمیم را که به زور به متن چسبیانده‌ایم برای خوانندگان پذیرفتنی باشد و اگر چنین است باید گفت متن صرفاً فریادی در فضای احساس است و خوانندگان به چیز دیگری گریز نمی‌زنند و چنین متنی شعار است نه شعر. این گونه متون در ادبیات ما کم نیست چه در قالب‌های کهن و چه در قالب‌های نو و البته خوانندگانی هم دارد و لذتی هم نصیب خواننده می‌شود اما این لذت تنها یادآوری یک احساس مشترک است و لاغیر و چون روایت شاعرانه است و موسیقی هم دارد مطبوع‌تر جلوه می‌کند. معمولاً این گونه متون را باید جدا از مقوله‌ی شعر و در مقوله‌ی متون ادبی نقد کنیم که با این فرض به چند نکته اشاره می‌کنم:
در مصراع زیر همخوانی واجی کمی تنافر دارد و بهتر است اصلاح شود پشت سر هم قرار گرفتن دو واژه‌ی «آی و ای» این تنافر را ایجاد می‌کند
آی ای پدربزرگ
و ترکیبی که مفهوم شفافی ندارد: «تبار رفته» با این که از متن می‌توان دریافت منظور نویسنده را ولی بهتر بود این ابهام نباشد:
از تبار رفته‌ات...
و در سه مصراع زیر که نویسنده درگیر قافیه شده است آن هم در قالبی که تنگنای قافیه وجود ندارد:
گرم در حساب بوده‌ایم،
در پی کباب بوده‌ایم؟
یا پی سراب بوده‌ایم؟

عنوان شعر دوم : ..
۲.
بیرون من،‌ هرآنچه که باشد
از جنگ
تا صد هزار قصه‌ی رنگی
با نقش‌های عدیده
از عاشقان
تاحاملان سینه‌ی سنگی...

بیرون من هر آنچه که باشد،
باشد ولی
در زیر پوستم
هر روز من
می‌پرسم از خودم
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
فریاد می‌زند:
آری که هست...
آری که هست...
............................................

نقد:
این شعر با متن پیشین تفاوت دارد فضای شکل‌گرفته در خیال شاعر استعاری است ولی این جا روایت مشکل دارد با این که کوشیده شده شاعرانه باشد و شاید همین کوشش آسیب رسانده است تصاویر این فضا شفاف نیستند و باید حلاجی شود که این کدورت از کجا ایجاد شده است. اولین عنصر آسیب‌زننده به شفافیت روایت، کلی گویی است به عناصر روایت توجه کنید: جنگ، قصه‌ی رنگی، نقش‌های عدیده و حاملان سینه‌ی سنگی. ببینید این‌ها همه واژه‌اند و مصداقی در روایت ندارند به بیان دیگر دیده نمی‌شوند و تنها نام هستند این‌ها هیچ کدام تصوری به خواننده نمی‌دهند حتی گاهی ابهام هم ایجاد می‌کنند برای مثال: سینه‌ی سنگی چه مفهومی می‌تواند در بر داشته باشد؟ آیا مجاز از دل سنگ است؟ یا سینه‌ای ستبر و محکم و قوی؟ تازه این حاملان کیانند؟ و همچنین ابهام‌های دیگر ناشی از این که شاعر توجه نکرده است و عناصری را معرفه آورده که ناشناخته‌اند و ناشناخته می‌مانند:
بر آن صدای دلکش و زیبا
بر بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
آیا امید هست؟
بیچاره دل که به آن عهد مانده است،
کدام صدای دلکش؟ و کدام عهد؟ یا آن‌ها هم که معرفه نمی‌آیند ناشناختیگشان بر ابهام می‌افزاید:
بازوان گرم و نحیفی که رفته‌اند
به هر حال خواننده درنمی‌یابد که در بیرون و در زیر پوست راوی چه اتفاقی در شرف وقوع است؟

۳.بین خنده‌های کودکان
بین بوسه‌ها
ترانه‌ها
بین هرچه خوبی است
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
ای عزیز من
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
گریه جان
مرا بخوان
بین این همه
تو برای من بمان...

نقد:
این متن هم در فضای احساس است و هر که بخواند به یک پیام می‌رسد:
گریه جان به داد من برس!
علاوه بر آن خواننده در نمی‌یابد که نویسنده چه زمانی از گریه استمداد می‌طلبد چرا که باز هم ابهام‌های روایت از همان انواع اشاره شده، فضا را دودآلود کرده است:
آن زمان که بال‌های آن کبوتر سپید
خوابگاه یک کبوتر سیاه می‌شود
آن زمان که شاخه‌های تاک
پیچ می‌خورند گرد شاخه‌های توت
آن کبوتر سپید ناشناخته و یک کبوتر سیاه که البته در متن هم ناشناخته است در حالی که کبوتر سپید با صفت اشاره‌ی «آن» معرفه شده در حالی که معرفه نیست خواننده چه زمانی را از این روایت باید تصور کند؟ یا زمانی که شاخه‌های تاک گرد شاخه‌های توت می‌پیچند. این زمان چه زمانی است؟ من که درکی از این زمان ندارم یا:
دست هام را بگیر
پابه پای من بیا
بین این همه
این همه کدام همه است من که همه‌ای نمی‌بینم تنها دو زمان نامفهوم روایت شده و همه‌ای در کار نیست.

عنوان شعر سوم : .
چه فرق میکند
اگر قواعد اصول زیستی
-اصول نیستی-
عوض شود؟
چه فرق میکند
اگر که سیب‌ها
به کله‌های پوک عده‌ای نخورده بود؟
ویا چه فرق داشت
اگر زمین
شبیه مستطیل بود؟
به راستی چه فرق می‌کند؟

ولی ببین
اگر که عشق گم شود
چقدر فرق می‌کند...!

نقد:
پیام ارسالی نویسنده به تمام خوانندگان این است:
اگر قوانین هستی تغییر کند ظاهراً هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر عشق گم شود اتفاقی می‌افتد.
فرض و حکمی که پذیرفتنی هم نیست یعنی منطقی هم نیست چگونه با تغییر قوانین هستی اتفاقی نمی‌افتد و با گم شدن عشق می‌افتد نه صغری درست است نه کبری و نه نتیجه! تازه اگر درست و منطقی هم بود متن یک متن فلسفی بود نه شعر.
از آن جا که شاعر جوان است و کم تجربه و روایت‌هایش اغلب زیبا و درخور توجه است و ایرادها همه به ماهیت شعر اوست پیشنهاد می‌کنم که با تأمل در شاهکارهای ادبیان ایران و جهان و شناخت ویژگی‌های شعر آنان ماهیت را بشناسد تا شاعری مؤفق باشد. نیمی از راه را به خوبی طی کرده است مطالعاتی را در شناخت تفاوت شعر و شعار به ایشان سفارش می‌دهم و اطمینان دارم با استعدادی که در ایشان دیده می‌شود به سرعت به این شناخت می‌رسند.

  • محمد مستقیمی، راهی