ساختار شعر پارسی
با این دیدگاه که شعر یک استعارهی کل است، اشعار پارسی یکدست نیستند و ملقمهای هستند که اجزای آن را بررسی میکنیم:
الف: اگر کلامی در فضای واقعی شکل بگیرد یا موزون شود به صورت بیتی یا مجموعهای از چند بیت از نوع شعار است. کلامی است حکیمانه، فلسفی اخلاقی اجتماعی و... که موزون شده است. این کلام میتواند بیانیه، مقاله یا هر چیز دیگری باشد امّا شعر نیست حتّی اگر موزون باشد و حتّی آراسته به آرایههای سخن، پر از تشبیهات و استعارات و... این کلام شعار است چون نه استعارهای (استعارهی کل) در کار است و نه دولایگی و نه تأویلپذیری، همان است که میگوید اگر وزن و زیباییهای بیان را از آن بگیریم شاید سخنی ارزشمند باقی بماند که اندیشهای خاص را ارائه میدهد و به خواننده القاء میکند ولی این کلام هرچه هم ارزشمند باشد از جنس شعر نیست.
به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیانبین نبیند نهان را
نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
نبینی نهان را ببینی عیان را
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را
به دو چیز بر ما بشایدش بستن
که زی اهل شیعت سیم نیست آن را
دو چیز است بند جهان: علم و طاعت
اگر چه کساد است مر هر دوان را
تنت کان و جان، گوهر علم وطاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبودهاست هرگز گمان را
چگونه کند با قرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را
سرا آن جهان نردبان این جهان است
به سر برشدت باید این نردبان را
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را
نگه کن که چون کرد بیهیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را
که آویختهاست اندرین سبز گنبد
مرین تیره گوی درشت کلان را
چه گویی که فرساید این چرخ گردان
چو بیحد و مر بشمرد سالیان را
نه فرسودنی ساختهاست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مر این بیفساران بیرهبران را
چه گویی بود مستعین مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را
مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدّی زمین و زمان را
اگر گویی این در قُران نیست گویم
همانا نکو میندانی قُران را
قُران را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس و جان را
پیمبر شبانی بدو داد از امّت
به امر خدا این رمهی بیکران را
تو بر آن گزیدهی خدا و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را
معانی قرآن همی زان ندانی
که طاعت نداری همی مر شبان را
قُران، خوان نفسانیست ای قُرانخوان!
نگر میزبان کیست این شهره خوان را
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را
به مردم شود آب و نان تو مردم
نبینی که سگ، سگ کند آب و نان را
از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را
چو هاروت و ماروت لبخشک از آن است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصر به دشمن بده خانمان را
مخور انده خانمان چون نماند
همی خاندان نیز سلطان و خان را
ز دنیا زیان و به دین سود گردد
اگر خوار گیری به تن سوزیان را
به خان کسان اندری پست بنشین
مدان خانهی خویش خانهی کسان را
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را
یکی رایگان حجّتی گفت بشنو
ز حجّت مر این حجّت رایگان را
(ناصر خسرو قبادیانی)
ب: شاعر در فضای دوم یعنی در فضای احساس به سخن درمیآید، در این جا هم چون هنوز پدیدهای برای شکلگیری استعاره انتخاب نشده، شاعر احساس خود را به طور عریان فریاد میکند و شعار میدهد گرچه کلامش آکنده از احساس هم باشد و به زیباییهای سخن هم آراسته گردد باز هم شعاری بیش نیست، شعاری احساسی که معمولاً سخن را دو نسخهای میکند، احساسی که در خود شاعر و شاید در مخاطب خاص و مورد نظر او که معمولاً معشوق است میماند و با خواننده ارتباطی برقرار نمیکند مگر این که خواننده هم احساسی شبیه آن یا خاطرهای در آن محدوده داشته باشد. لحظاتی برانگیخته شود در حد یک قلقلک کوتاه به احساس و خاطرهای از یاد رفته را به خاطر آورد چیز دیگری نیست نه تأویل پذیر است و نه دو لایه و اگر فضایی هم در آن به تصویر میرسد توصیف فضای واقعی و تشبیهی در ذهن شاعر شکل نگرفته که به استعاره برسد و آن کشف هنری در آن اتفاق بیفتد همان توصیف خاطره است. شعر «کوچه» از فریدون مشیری نمونه بسیار بارزی از این نوع کلام است که در آن خاطره ای از یک ملاقات در کوچهای خلوت در شبی مهتابی بیان میشود که عاشق شبی دیگر را به تنهایی به آن کوچه آمده و عدم حضور یار او را به گذشتهی با هم بودن برمیگرداند و هرچه هست همین است حال چرا این فضای توصیفی نمیتواند یک فضای استعاری باشد برای این که فضای توصیفی فضای مشبه است نه مشبهبه اگر شاعر این فضای احساس را بر یک فضای آفریده شده منطبق میکرد این اتفاق میافتاد همان طور که در واژه هم اگر شما «مشبهبه» را به جای خودش همان «مشبهبه» کار ببرید استعاره در لفظ اتّفاق نمیافتد فضای استعاری هم همین حالت را دارد، در این جا ما فقط با «مشبه» روبرو هستیم و مشبهبهی در کار نیست و وقتی استعارهای در کار نباشد این کلام سراپا احساس از تأویل بهرهای ندارد و منِ خواننده را با خود همراه نمیکند و چرا به نظر میرسد این شعر با وجود چنین ساختاری با ما همراه میشود زیرا معمولاً اغلب ما خاطرهای شبیه به این خاطره یا نزدیک به آن داریم، خاطرهای در نوجوانی و در عبور از کوچهای خلوت و این است که طرفداران این کلام همان نوجوانانی هستند که خاطرهای در آنان زنده شده است نه بیشتر و این شعری است دونسخهای یکی برای شاعر و یکی هم برای یارش.
کوچه
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانهی جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
-«از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن!
آب آیینهی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم:
-« حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم!
روز اوْل که دل من به تمنْای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم نه گسستم...»
باز گفتم که: « تو صیْادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب نالهی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم، نه رمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(فریدون مشیری)
کلام پر از تصویر های جزئی است گاهی تشبیه زیبایی و گاه استعارهای در واژه و کنایاتی و آرایههایی دیگر و فضا هم پر از احساس عاشقانه و شرح ملاقاتی و پس از آن حسرتی که در تنهایی به عاشق دست میدهد حتّی اگر تابلو زیبایی هم ترسیم شده باشد یک کپی بیش نیست درست مثل نقاشی که از یک اثر و یا از طبیعت کپی برداری کند لحظهها و حادثهها هم هر چه زیبا به بیان آمده باشند و حتّی اگر این صحنهها هم تخیّلی باشند چیزی بر ساختار ناقص آن نمیافزاید این نوشته تنها یک نامهی منظوم گلایهآمیز است که عاشقی به معشوق خود نوشته و چون نسخهای را هم برای خود برداشته ما آن را شعر دو نسخهای مینامیم. اشتباه نشود فروش و تیراژ و گیشه معیار ما نیست.
ج: لغزش نوع سوم که در ادبیات ما به وفور دیده میشود و بیدلیل هم نیست آن است که شعر شاعر به طریق کاملاً صحیح شکل میگیرد و استعارهی کل در فضای خیال به تکامل میرسد و شاعر هم در میان آن هیچ لغزشی ندارد و هیچ واژهی ارجاعی هم در آن دیده نمیشود امّا شاعر پس از اتمام شعر، خود به تأویل و تفسیر شعرش میپردازد. یکی از دریچههای ارجاعی را به بیرون متن میگشاید و یکی از هزاران تفسیری را که میتوانست در گسترهی نأویل شعرش وجود داشته باشد، برمیگزیند و بنا به هدفی که دارد آن را به خواننده القاء میکند البته این لغزش از آن جا ناشی میشود که گذشتگان شعر را وسیلهای میدانستند برای القاء اندیشه و آموزش در ساختارهای مختلف اجتماعی، فلسفی، عرفانی، اخلاقی و غیره. این است که اغلب با دنبال کردن این هدف امکان تفسیرهای گوناگون را از شعر خود میگیرند و خواننده هم وقتی به معنایی که شاعر میخواهد دست مییابد دیگر در جهت تفسیر دیگری نمیکوشد. این لغزش در اکثر آثار گذشتگان دیده میشود. گاهی شعر در چند بیت به استعارهی کل میرسد و چند بیت پایانی تفسیر آن است مانند همهی تمثیلهای بوستان سعدی که این ساختار را دارند و اگر شعر در پایان تمثیل رها شده بود هر خوانندهای به تعبیری از آن دست مییافت و چه بسا خوانندگانی نیز به تعبیر خود سعدی هم میرسیدند امّا اکنون گسترهی بیپایان تأویل شعر سعدی به همان یک مفهوم محدود میشود که خود بدان رسیدهاست:
سیهکاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال
بگفت ای پسر قصّه بر من مخوان
به دوزخ درافتادم از نردبان
نکوسیرتی بیتکلّف برون
به از نیکنامی خراب اندرون
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارسا پیرهن!
یکی بر در خلق رنجآزمای
چه مزدش دهد در قیامت خدای
ز عمر ای پسر چشم اجرت مدار
چو در خانهی زید باشی به کار
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جز آن کس که رویش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسی
تو بر ره نئی زین قبل واپسی
چو گاوی که عصّار چشمش ببست
دوان تا به شب شب همان جا که هست
کسی گر بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی
تو هم پشت بر قبلهای در نماز
گرت در خدا نیست روی نیاز
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور که روزی دهد میوهبار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این بر کسی چون تو محروم نیست
هر آن کافکند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
منه آبروی ریا را محل
که این آب در زیر دارد وحل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روی کار؟
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست
چه وزن آورد جای انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد
مُرائی که چندین ورع مینمود
بدیدند و هیچش در انبان نبود
کنند ابره پاکیزهتر ز آستر
که آن در حجاب است و این در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
از آن پرنیان آستر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حلّه کن گو درون حشو باش
ببازی نگفت این سخن بایزید
که از منکر ایمنترم کز مرید
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسر گدایان این درگهند
طمع در گدا مرد معنی نبست
نشاید گرفتن درافتاده دست
همان به گر آبستن گوهری
که همچون صدف سر به خود دربری
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
تو را پند سعدی بس است ای پسر!
اگر گوش گیری چو پند پدر
گر امروز گفتار مانشنوی
مبادا که فردا پشیمان شوی
از این به نصیحتگری بایدت
ندانم پس از من چه پیش آیدت
(بوستان سعدی، باب پنجم)
شعر سعدی در چهار بیت اوّل پایان مییابد و پس از آن درست مثل ناصرِِ خسرو عمل میکند با این تفاوت که ناصرِِ خسرو از ابتدا قدّاره را از رو بسته است و پیداست که نصیحتگریست که کلام خود را موزون کرده است و تکلیف مخاطب با او روشن است او میخواهد نصیحت کند و با اندرزهای خود منِ مخاطب را هدایت کند و به راه راست ببرد تا دچار خسران نشوم خوب تکلیف من هم با او روشن است میخواهم به سخنان او گوش میدهم و اگر پسند طبعم نیست و از نصیحتگر بیزارم او را به حال خود میگذارم که هرچه دلش میخواهد فریاد کند امّا سعدی اینگونه عمل نمیکند بلکه با شگردی هنری وارد عمل میشود او احساسات منِ خواننده را قلقلک میکند و آن را برمیانگیزد، آنگاه که منِ خواننده آمادهی تأثیر پذیری شدم از لوحی که آماده کرده سوء استفاده میکند و آنچه را میخواهد بر آن ثبت میکند در این جا دیگر شاید من نتوانم مثل ناصرِ خسرو با او برخورد و اگر مایل نیستم به چنگ او نیفتم به این راحتی نمیتوانم از دامی او گسترده است بگریزم چرا که مرا با خود به ناخودآگاه برده است و من تا به خود بیایم او کارش را کرده است و این همان شگرد آموزش و فرهنگسازی است به کمک هنر بماند که من شخصاً با این عملکرد مخالفم و آن را از آفتهای شعر پارسی میدانم چرا که پذیرفتنی است که سعدی هر چه هم که در کار خود موفق باشد امّا با این کارش بزرگترین لطمه خود به خلق هنری خود زده است و این فرصت را از خوانندهی خود گرفته است که به تأویل بنشیند و آنچه را که سعدی آفریده است با آنچه که خود میخواهد هماهنگ سازد تمثیل سعدی هزاران گریزگاه برای تأویل و تفسیر دارد که یکی از آنها همان که سعدی خود بدان دست یازیده و در آن راستا داد سخن دادهاست و چقدر هم در این راستا پیروز به نظر میآید و من میخواهم بگویم به تعداد خوانندگان این اثر اگر در همان چهار بیت پایان مییافت دریچه تأویل وجود دارد که سعدی همه را بسته چرا که اگر کسی به تفسیر این تمثیل چهار بیتی بنشیند همه خواهند گفت سعدی خود منظور خود را بیان داشته است و دیگر آنچه تو میگویی یاوهای بیش نیست در حالی که در تفسیر مثلاً این بیت، کسی چنین برخوردی نخواهد کرد:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
(حافظ)
این اتفاق در اشعار دیگر گاهی در دو بیت دیده میشود. بیتی استعاره را بیان میکند و بیت بعد به تعبیر آن میپردازد:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدّعیان در طلبش بیخبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نیامد
(سعدی)
گاهی هر دو حادثه در یک بیت به ظهور میرسد مانند ساختار اسلوبمعادلهها که در اشعار مکتب هندی فراوان است که مصراعی استعاره و مصراع دیگر تفسیر آن است:
پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که میگردد گره در رشته سنگ راه سوزن را
به نخل بارور سنگ از در و دیوار میآید
اگر اهل دلی آماده شو صائب ملامت را
گوشهگیران زود در دلها تصرّف میکنند
بیشتر دل میبرد خالی که در کنج لب است
ز خامی دل ندارد اضطراب از عشق او ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود میگردد
(صائب)
د: اشعاری که فضای استعاری در آن شکل میگیرد ولی شاعر یک نوسان پیاپی دارد بین فضای احساس و فضای خیال و گاهی واژگانی از فضای احساس به درون میلغزند و به نظر میرسد که شاعر میخواهد کلیدی به دست خواننده بدهد که این واژگان را واژگان ارجاعی مینامیم که کمترین لطمهی آن محدود کردن گسترهی تأویل است تا آنجا که شعر را از دولایگی میاندازد و در حقیقت به نوعی بیانیه و شعار میرسد تعداد این واژگان در شعر های مختلف متفاوت گاهی به نظر میرسد که شاعر چنین قصدی نداشته که کلیدی به دست خواننده بدهد بلکه پرش ذهن او لحظاتی او به خودآگاه آورده و باز به ناخودآگاه برگردانده است و جالب این است که معمولاً این واژگان در ساختار جمله یا حشوند یا در جایگاه وابستههای گروه اسمی و قیدها نشستهاند و براحتی قابل حذف ، به طوری که با حذف آنها هیچ لطمهای به ساختار جمله وارد نمیشود. این گونه لغزش را بیشتر در آثار شاعرانی میبینیم که با وجود جایگاه هنری والا ویژگی شخصیّت آنها پیام رسانی است و بیشتر نگران این هستند که نکند خوانندگان به تفسیری که مدّ نظر آنان است نرسند که البته این نگرانی بیجاست:
با چشمها...
با چشمها
ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشید چارطاق
بر تارک سپیدهی این روز پا به زای
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب
فریاد برکشیدم:
« اینک
چراغ معجزه
مردم!
تشخیص نیمشب را از فجر
در چشم کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهاست آن قدر
تا
از کیسهتان نرفته، تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوشهای ناشنواییتان
این طرفه بشنوید:
در نیم پردهی شب
آواز آفتاب را »
« دیدیم
(گفتند خلق نیمی)
پرواز روشنش را آری»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
« با گوش جان شنیدیم
آواز روشنش را!»
باری
من با دهان حیرت گفتم
« ای یاوه
یاوه
یاوه خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبید و پاک و مسلمان،
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی
هر گاو گند چاله دهانی
آتشفشان خشمی شد:
« این گول بین که روشنی آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفان خندهها...
« خورشید را گذاشته
میخواهد
با اتّکا به ساعت شمّاطه دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه برنگذشتهاست »
توفان خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم
پیچید
سرتاسر وجود مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهای به تفتگی خورشید
جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیّتشان بود
با نور و گرمیش
مفهوم بیریای رفاقت بود
با تابناکیش
مفهوم بیفریب صداقت بود
(ایکاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتّی
با نان خشکشان
و کاردهاشان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهوم بیدریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهای
آنان را
ای گونه
دل
فریفته بودند!
ایکاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند
ایکاش میتوانستم!
- یک لحظه میتوانستم ایکاش! –
- بر شانههای خود بنشانم
این خلق بیشمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
ایکاش
میتوانستم!
(احمد شاملو)
واژههای ارجاعی شعر که همه از فضای احساس شاعر هستند از جنس احساس اوّلیه او در سرودن شعر است که گرچه در ساختار دیالوگها نشستهاند امّا میتوانستند در همان ساختار هم به تصویر برسند و از جنس فضای استعاری شوند که اینگونه نیستند این واژهها شعر را در تفسیر عدالتطلبی محدود میسازند و این آفت در شعر شاعران پیامرسان بیشتر دیده میشود.البته این لغزش در اشعار نو کمتر است و در اشعار کلاسیک به خاطر ویژگیهای قالب بیشتر دیده میشود:
این جزر و مد چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
این سان که چرخ میگذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه میرود
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده به اکراه میرود
آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمهسر نسیم سحرگاه میرود
امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه میرود؟
در کوچههای کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه میرود
دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایهای که در دل شب راه میرود
(قیصر امینپور اسفند64)
واژههای ارجاعی در این شعر آن را به روایت یک حادثهی تاریخی محدود میکند.
ه: گروه دیگر اشعاری که در آنها هیچ لغزشی وجود ندارد و از ابتدا تا انتها در فضای استعاری است بی هیچ لغزشی در آن فضا شروع آن تا پایان همه در فضای خیال و در توصیف استعارهی کل است.
نمونهای کلاسیک از این دست:
بیقراری
(در حال و هوای نیما)
ناودانها شرشر بارن بیصبری است
آسمان بیحوصله، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کولهباری مختصر لبریز بیصبری است
پشت شیشه میتپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشههای مات
بار دیگر مینویسد:« خانهام ابری است.»
(قیصر امینپور زمستان 66)
با این که شعر الهام گرفته از شعر نیماست امّا به نظر میرسد که گسترهی تأویل آن از شعر نیما هم گستردهتر است.
نمونهای نو از این دست:
تولّدی دیگر
همهی هستی من آیهی تاریکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر زوز زنی با زنبیل از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمیگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهی رخوتناک دو هماغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید: «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسّیست
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست
دل من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلّهی متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دان که به من میگوید:
« دستهایت را
دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آن جا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسّمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آن را
از محلّههای کودکیم دزدیدهاست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمیگردد
و بدینسان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی
صید نخواهد کرد
من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا میآید
(فروغ فرخزاد)
در انتخاب یک شعر نو بی نقص مخصوصاً این شعر را برگزیدم که قسمتی از آن را که از کوچهای سخن میگوید با شعر «کوچه» از مشیری مقایسه کنید و ببینید چگونه شعر از دو نسخهای بودن رها میشود ظاهراً احساس هر دو شعر یکسان است با این تفاوت که شاعر آن مرد و شاعر این زن است امّا شکلگیری فضای استعاری در شعر فروغ کامل است و در شعر مشیری ابداً شکل نمیگیرد.