آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

آیینه پردازان (ayinepardazan)

شناخت ماهیت و ساختار شعر

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۰۲ مطلب با موضوع «شعر نو» ثبت شده است

۲۳
مرداد

لذت بازی


به خودم زنگ می‌زنم
اشغال است
همین که بدانم زنده‌ام
کافیست

 

هاله زارع


نقد
زیبایی این شعر در غافل‌گیری آن است و این غافل‌گیری نتیجه‌ی یک تجاهل است وقتی داری زنگ می‌زنی پس زنده‌ای نتیجه‌ای که از مصراع اوّل هم به دست می‌آید و نیاز نیست به اشغال بودن تلفن برسد شاعر از آرایه‌ی تجاهل‌العارف یاری جسته و این غافل‌گیری را آفریده است حال ببینیم متنی که بر مبنای یک آرایه‌ی ادبی پرداخته شده؛ شعر است یا خیر. فضای تصویری اگر به مبنای یک استعاره شکل گرفته بود بنا بر آفرینش قضای مجازی که آفرینش انسان است شعر بود و ماهیت اصلی خویش را داشت مجازهای کنایی و مرسل را هم در این محدوده پذیرفتیم حال ببینیم آرایه‌های دیگر هم اگر فضایی با ساختار خود خلق کنند می‌توانند مجازی باشند یا خیر اگر چنین بود پذیرفتنی است. لذت کلام شما در این متن در همین آرایه‌ی تجاهل‌العارف است اما فضای شکل گرفته در ابتدای شعر که به خود زنگ زدن است که امری عیر عادی است و می‌تواند مبنای یک فضای مجازی باشد اساس فضاست و آرایه تجاهل‌العارف در جزییات روایت است نه در اساس فضای روایت و هنگامی که آرایه‌ای در جزییات روایت باشد با حذف آن ممکن است به شاعرانگی روایت لطمه بزند ولی اساس آن را به هم نمی‌زند. با یک مثال موضوع را روشن‌تر کنم:
شعر «داروگ» نیما که یک فضای استعاری بسیار محکم است در جزییات روایت تشبیهی دارد: «چون دل یاران که در هجران یاران» که اگر این تشبیه را از روایت حذف کنیم لطمه‌ای به اساس فضای استعاری وارد نمی‌شود. اما در متن بالا اگر تجاهل‌العارف را از عبارات حذف کنیم دیگر چیزی باقی نمی‌ماند و نتیجه می‌گیریم که فضای تصویر شده مجازی نیست و متن بالا نمی تواند شعر باشد پس چیست؟ یک نوع بازی با مفهوم کلمات که البته نمی‌توان آن را «کاریکلماتور» نامید چون با واژه بازی نشده بلکه با مفاهیم بازی شده است و لذت حاصل از آن لذت هنری نیست و تنها لذت یک بازی است.

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

 

وقتی ،

ملودی چشمانت را / می‌سرودند/

من در کنسرت

نگاهت / جا مانده بودم ..

مریم تهرانی

 

نقد این شعر از: محمد مستقیمی (راهی)

حسن و عیب

ابتدا بهتر است تقطیع شعر را اصلاح کنیم تا بعد. در تقطیع این شعر بین مضاف و مضافٌ‌الیه فاصله انداخته‌اید:

وقتی

ملودی چشمانت را

می‌سرودند

من در کنسرت نگاهت

جا مانده بودم

اگر متن در کلیت خود در ذهن شما و در خیالتان به استعاره هم رسیده باشد -که گمان نمی‌کنم چنین باشد- روایت شما آنچنان دست‌خوش شاعرانگی شده است که روایت را نامفهوم کرده و خواننده دریافتی نمی‌تواند داشته باشد.

روایت شاعرانه‌ی شما را می‌توان در دو تشبیه اگر تشبیه فرض کنیم - که به صورت اضافه‌ی تشبیهی است و حس‌آمیزی دیداری و شنیداری - خلاصه کرد که اتفاقاّ ایراد روایت ناشی از همین بیان شاعرانه است من حتی نمی‌توانم فضای خیال شما را حدس هم بزنم. ببینید:

وقتی / ملودی چشمانت را / می‌سرودند: یعنی هنگامی که چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر اضافه را تشبیهی بگیریم که گمان نمی‌کنم تشبیهی باشد و چشم به ملودی تشبیه شده باشد در هر حال موسیقی چشمان باید دیداری باشد که با سرودن حس‌آمیزی شده است این کارکردها اگر تصنعی نباشد و در خدمت روایت باشد بسیار زیبا و بجاست اما بهتر است اضافه را تخصیصی بگیریم یعنی چشمانت ملودی دارند که البته این ملودی هم می‌تواند دیداری باشد که نظام هم‌آهنگ اجزاء چشم و خوش‌نشستن آن‌ها در آفرینششان باشد با این تفسیر می‌توان به لحظه‌ی آفرینش چشمان رسید ولی اگر ملودی را شنیداری بگیریم که می‌توان با این تقسیر آن را توجیه کرد که چشمانت سخن می‌گویند که همان زبان نگاه است که «سرودن» با این برداشت همخوانی بیشتری دارد.

حال برویم به ادامه‌ی متن «کنسرت نگاه» که ابهامی از همان نوع در این ترکیب هم هست و می‌توان آن را اضافه‌ی تشبیهی گرفت که چندان دلنشین نیست یا همان اضافه‌ی تخصیصی که باز به زبان نگاه می‌رسیم و موسیقی این کلام و در نهایت کنسرت. حال اگر قسمت ابتدایی را زمان خلقت چشمان بگیریم جا ماندن در کنسرت نگاه چگونه باید تعبیر شود و مکان این جا ماندن کجاست و اگر جا ماندن را کنایی بگیریم و فراموش شدن یا به زور حیرت زده شدن تعبیر کنیم باز هم مشکلمان حل نمی‌شود. می‌بینید روایت شما با خواننده ارتباطی شفاف ندارد و زمانی که مخاطب تصویری از فضای خیال شما نداشته باشد به هیچ تصوری نخواهد رسید وحتی نمی‌تواند در استعاری بودن فضای آن سیر کند.

و نتیجه می‌گیریم که شاعرانگی کلام نه تنها در خدمت روایت نیست بلکه روایت را دچار گیجی و سر درگمی هم کرده است و در کلام حسن که نیست بلکه عیبی آسیب زننده است.

باید دقت کنید و رفتار ذهنتان و تخیلتان را در شکل‌گیری شعر قهوه بیشتر بررسی کنید تا آسیب‌های دو شعر دیگر را در مقایسه بهتر بشناسید تا بتوانید آسیب‌زدایی کنید.

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

 

شعرهایم ،

عاشق شده‌اند

وقتی ،

نامت غزل است...

مریم تهرانی

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

لذت‌های فریبنده

این متن در فضای احساس روایت می‌شود و علاوه بر این یک ساختار روایی کلاسیک به مفهوم مضمون‌پردازی دارد و با این حساب نتیجه می‌گیریم که قالب شعر هیچ کمکی به نو بودن و یا شعر بودن متن نمی‌کند. این متن کوتاه از چند واژه پرداخته شده که هیچ کدام عینیت ندارند و به گونه‌ای هستند که نمی‌توانند دیده شوند: شعر و عاشق و نام و غزل هیچ کدام مصداق خارجی ندارند هر چهار، مفهوم هستند و به عبارتی اسم معنا اگر همه را اسم بگیریم گرچه عاشق صفت است که با کاربردی با بسامد بالا در جانشینی اسم می‌توان آن را اسم نامید و پیوند این واژگان هم تناسب است و شما درست همانند یک شاعرِ کلاسیک‌سرایِ قافیه‌بندِ مضمون‌پرداز عمل کرده‌اید. فضایی نیافریده‌اید که در گستره‌ی استعاری یا غیر استعاری بودنش بحث کنیم من این نوع رفتار ذهن را عمل‌کرد کلاسیک نامیده‌ام که هر کجا و در هر قالبی باشد چه کلاسیک چه نیمایی یا سپید تفاوتی ندارد کارکرد ذهن، کلاسیک است و این حاصل نمی‌تواند شعر باشد این گونه مضمون‌سازی‌ها را در هر کجا باشند و در هر قالبی باید از نوع علم به حساب آورد زیرا نویسنده تنها به کشف روابط بین پدیده‌ها و یا مفاهیم رسیده است و این کشف از مقوله ی علم است و اگر لذتی هم از آن نصیب مخاطب شود از نوع لذت هنری نیست و آفرینشی در آن نیست. این لذت از نوع لذت علمی است لذت روبرو شدن با کشف روابط پدیده‌ها و مفاهیم.

یکی از اشتباهاتی که ما در شناخت هنر دچار آن می‌شویم و معیار سنجش به حسابش می‌آوریم لذت بردن از کلام است که لازم است متذکر شویم هر لذتی لذت هنری نیست و تا لذت هنری نباشد کلام نمی‌تواند شعر باشد. لذایذی که ما را در نقد به خطا می‌کشاند گرچه محدود به این چند مورد نیستند اما برجسته ترینشان عبارتند از:

1- لذت موسیقی کلام، چه موسیقی بیرونی چه درونی تا حدی که برخی از منتقدان در تشخیص نظم و شعر و تفکیک آن دو به خطا می‌روند غافل از آن که موسیقی هنر است و لذت حاصل از استماع آن لذتی هنری است امّا موسیقی هنر دیگری است که نباید با مبحث شعر خلط شود و تنها اگر موسیقی در کلام از هر دو نوع بیرونی و درونی در خدمت روایت باشد پذیرفتنی است و اگر چنین نباشد آفتی است که متأسفانه نقد ما از این آفت بسیار آسیب دیده و همچنان می‌بیند.

2- کاریکلماتور یا بازی‌های زبانی که شنونده از استماع آن لذت می‌برد امّا این لذت از نوع لذت بازی است و این مقوله هم تا آن جا که در خدمت روایت شعر است پذیرفتنی است و اگر نباشد بهتر است جداگانه نقد شود و تنها به دلیل همراه داشتن لذت نباید منقد را به خطا اندازد.

3- علم، که تا اندازه‌ای به ساختار آن با اصطلاحات قافیه‌بندی مضمون‌پردازی اشاره شد. لذت این مقوله هم از نوع لذت آموختن و آشنا شدن با روابط تازه‌ی پدیده‌ها و مفاهیم است اگر برای خواننده تازگی داشته باشد ولی اگر نشخوار کشف‌های علمی گذشتگان باشد که اغلب چنین است نه تنها لذت ندارد که آزاردهنده است.

4- شعار‌های احساسی، تعلیمی و... که معمولاّ در قالب‌های کلاسیک فریبنده است گرچه این شعارها گاهی سخنی حکیمانه و پرشور است و می‌تواند لذایذی از نوع خود داشته باشد ولی هرگز لذت هنری نیست.

با این حساب کلام شما در متن کوتاه بالا از نوع سوم، کشف علمی است که نوآوری هم ندارد رابطه‌ای ظاهراّ کشف شده است که گمان نمی‌کنم کسی آن را نداند و توجه داشته باشید برخورد عاشق شدن شعر هم گرچه بیانی شاعرانه دارد ولی به متن شعریت نمی‌بخشد.

بکوشید همانند شعر «قهوه» از فضای واقعی که احساستان را برانگیخته که همان نام معشوق باشد: «غزل»، فضای دیگری مشابه با واقعیت امّا دیگرگون خلق کنید تا به آفرینش مجازی که همان آفرینش انسان و هنر انسان است برسید.

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

 

من قهوه‌ام را

داغ داغ نوشیدم

تا آرزوهایم ،

فرصت

ته نشین شدن

در فنجان را ،

نداشته باشند..

مریم تهرانی

 

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

ورطه ی فریبنده

شعر بسیار خوبی است با زبانی روان, تصویر روشن با وضوح تمام به حدی که در نگاه اول مخاطب را به تردید می‌اندازد که نکند شعاری احساسی بیش نیست امَا ناگهان فضای استعاری در تأویل شکل می‌گیرد. فضای تصویری شما استعاری و تأویل‌پذیر است.

مدت‌هاست در محافل ادبی یک چالش در جریان است که پیچیدگی و ابهام از ویژگی‌های ذات شعر است یا خیر؟ از آن جا که شعر شما چنین ویژگی ندارد باید تذکر بدهم که مؤافقان این ابهام به عمد یا به خطا دچار آفتی بزرگند اغلب این پیچیدگی‌ها در روایت شعر آنان و زبان آن است با شگردهای گونه‌گون:

گاهی تصرفاتی در زبان خارج از قواعد واژگانی و نحو زبان دارند که ساختار قانونمند زبان را بیمار می‌کند و این خطایی بزرگ است که نام آن را «هنجار شکنی»، «عادت‌گریزی»، «نوآوری» و ... می‌گذارند که هیچ کدام نیست و این شگردها گاهی به حدی می‌رسد که کلیت و رسالت زبان را خدشه‌دار می‌کند. این مدعیان در ارتباط بدوی و رساندن پیام ابتدایی شعر به مخاطب که باید تصویر فضای استعاری شکل‌گرفته در خیال را به شفافیت تمام به مخاطب ارائه دهد؛ دچار مشکل هستند و این اشکال را با نام «عمق شعر» و «ویژگی بارز شعر» که «ابهام» باشد مطرح می‌کنند. پیچیدگی و عمق باید در نگاه شاعر به پدیده‌های هستی باشد نه در نحوه‌ی ارتباط با مخاطب.

شگرد دیگر این که با حذف‌های نابجا به ویژه حذف عوامل تداعی‌های پرش‌های ذهن، خواننده را بین فضاهای متفاوت و گاهی متناقض معلق می‌گذارند که خواننده تا می‌آید با فضای تازه مرتبط شود با پرش نابهنگام دیگری بی‌حضور عامل تداعی پرش، روبرو می‌شود و این سردرگمیِ خواننده را هم به حساب عمق نگاه خویش و ژرفای شعر خود می‌گذارند.

شما که زبانی روان و روایتی شفاف دارید مراقب باشید به ورطه فریبنده‌ی این جریان نیفتید. شاید برخی به سادگی زبان شما و عاری بودن از آرایه‌های زبان ایراد بگیرند و این درست است که روایت شما شاعرانه نیست امّا ساختار فضای استعاری آن در کلیت خویش، شعری شایان توجه است ممکن است ادعا شود که روایت می‌توانست شاعرانه‌و زیباتر باشد. بله این ایراد بجاست ولی اصل نیست آرایه‌های ادبی چه لفظی و چه معنوی اگر در خدمت روایت باشند. آن را نه تنها زیبا جلوه می‌دهند که در رساندن پیام تصویر ـ تأکید می‌کنم «پیام تصویر» نه «پیام مفهومی کلام» که اگر متنی پیام دوم را در بر داشته باشد شعار است و شعر نیست یار شاعر و در نتیجه یار مخاطب هستند.

نگران این نقص روایت خویش نباشید که به مرور خواهید آموخت چرا که این مرحله از سرودن، مهارت است و کسب کردنی و کاری به شاعر بودن ندارد. فضای شکل گرفته در مخیله‌ی شما، هنر است حال اگر در روایت زیبای آن توفیقی ندارید از ماهیت آن کاسته نمی‌شود.

یک نکته را باید تذکر دهم.! در تقطیع مصراع‌های شعر دقت کافی ندارید جدایی انداختن بین مضاف و مضافٌ‌الیه با جداسازی مصراع‌ها درست نیست پس بهتر است دو مصراع:

فرصت

ته نشین شدن

را در یک مصراع بنویسید و در کسب مهارت روایت شاعرانه هم بکوشید

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

من قرار نیست پرنده باشم

همین هست هست هست ها

در ذهنم خانه ساخته اند

کسی در گودی چشمانم نوک میزند

سالهاست ایستاده ام

و به آوازهای نامفهمومی فکر میکنم

که باد

از گلوی درختان بیرون میکشد

کسی روی لبهایم نوک میزند

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

مثلا این چمنزار به پرواز برسد

صبح شده باشد

و با بادها به پرواز درآیم

کسی سعی دارد

توده ی فکرم را بیرون بریزد

کسی سعی دارد با قار قار کلاغها

حواسم را پرت کند

میخواستم بیدار شوم

و به پرواز دربیایم

آی پرنده ها

برگردید

و مترسکی را به آرزویش برسانید

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

تفکیک دو فضا

فضای احساس شاعر را اگر دقیق نتوان حدس زد تا اندازه ای قابل حدس است او از فضای واقعی جامعه ی خود به یک احساس می رسد که ظاهراً آرزوهای دست نیافتنی است این فضا را با توفیق چشم گیری به فضای خیال می برد و فضای استعاری مزرعه ای را که مترسکی در آن است می آفریند و از دیدگاه مترسک فضا را به روایت می نشیند.

فضای استعاری خیلی خوب پرداخته شده اما در روایت, آن چنان که باید توفیق ندارد:

همین هست هست هست ها

در ذهنم خانه ساخته اند

این هست ها گنگند هیچ ما به ازایی از آن ها در متن نداریم علاوه بر آن, این دو مصراع کمی ذهن خواننده را از دیدگاه مترسک دور می کند و به تردید می اندازد که نکند شاعر خود به درون متن پریده است این تردید در مصراع های بعدی هم تشدید می شود:

و به آوازهای نامفهمومی فکر میکنم

که باد

از گلوی درختان بیرون می کشد

و این ضعف, از به کارگیری نادرست واژگان نشأت گرفته است:

هست های درون ذهن من

فکر کردن به آوازهای نامفهوم باد

اگر روایت به زبان مترسک بیشتر نزدیک شود این تردیدها از بین می رود در شعر امروز عدم رعایت این ظرایف را با شگرد آرایه های ادبی چونان تشخیص نمی شود توجیه کرد چون روایت به گونه ایست که ذهن مخاطب را درگیر یک تردید می‌کند که اگر مخاطب در تأویل خود این مشکل را نادیده بگیرد من منتقد نمی توانم نادیده بگیرم. روایت از دیدگاه مترسک و از احساس مترسکی است لذا زبان مترسکی می خواهد. این مشکل باز هم دست از سر شاعر برنمی دارد و این ناشی از آن است که مشبه مترسک در شکل گیری فضای استعاری خود اوست و در استعاره نباید حضور مشبه دیده شود تنها مشبه به است که در فضای استعاری حضور دارد. موارد دیگر را هم ببینیم که شاعر فراموش کرده که خود او نیست که روایت می کند:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

کسی سعی دارد

توده ی فکرم را بیرون بریزد

البته این «کسی» هم که به نظر می رسد پرنده ایست بهتر است با ضمیر مبهمی دیگر مثل: «یکی», بیان شود چون این ضمیر شخصیت دیگر روایت را هم دچار تردید می کند.

دوست عزیز شما وقتی به این زیبایی می توانید با قار قار کلاغ ها حواس مترسک را پرت کنید چرا در دیگر تصویرها چنین مترسکی را روایت نکردید.

همان مشکل در مصراع های:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

می خواستم بیدار شوم

آزار دهنده است و در پایان هم یک مشکل دیگر: آرزوی مترسک که مخاطب باید در متن به دنبال آن بگردد:

بیدار شدم که راه ها را عوض کنم

مثلا این چمنزار به پرواز برسد

صبح شده باشد

و با بادها به پرواز درآیم

برطرف کردن ایرادهای روایت کار دشواری نیست مهم ماهیت شعر است که از همان ابتدا به خوبی شکل گرفته و فضایی استعاری و قابل تأویل آفریده شده است. زاویه دید هم درست انتخاب شده مشکل در روایت است و لغزش واژگان فضای احساس به فضای استعاری خیال - به تمام واژگان لغریده در این فضا اشاره کردم- باید توجه کنید که دغدغه ی پیام رسانی شاعر را به این ورطه می کشاند او نگران است که نکند مخاطب پیام مرا نگیرد باید بگویم قرار نیست مخاطب پیام شما را بگیرد اگر چنین قصدی دارید بیانیه صادر کنید شعر با تأویل خواننده به پیامی می رسد که خواننده می‌خواهد نه شاعر. توجه کنید که واژگان لغزیده از فضای احساس به فضای استعاری خیال همه کلید واژه هستند و این آفت بزرگی در شعر گذشته و حال ماست از شعرتان آفت زدایی کنید کار مشکلی نیست کافیست دو فضای احساس و خیال را تفکیک کنید واژگان این دو فضا هیچ ارتباطی با هم ندارند فضای خیال شما یک مزرعه است با بک مترسک و پرندگان و فضای احساس شما جامعه ای که در آن زندگی می کنید جامعه ای انسانی با روابط خاص خودش این جدا سازی کار آسانی است.

یادآور می شوم که شعرتان از نظر ماهیت در اوج است

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

عزیز از دست رفته من

چشمانت را ببند

این سفر به من نزدیکت اگر نکند

دورترت نخواهد کرد

از کوه ها،جاده ها و حتی این در زخمی نخواهی گذشت

فقط بالا خواهی رف

آنقدر بالا

که درد به شکل حبابهای کودکیت

بعد چند ثانیه ناپدید خواهد شد

یادت هست؟

اگر حرفهای دانشمندان درست از آب دربیاد

جای بدی نخواهی رفت

فقط

در بعد دیگری از فضا

بالاتر از چیزی که همیشه میخواستی ببینی

به زمین

این بیضی زیبا از دور نگاه میکنی

در سطح دیگری از فضا زندگی را تجربه میکنی

و فکر کن بعد رفتنت همه چیز خوب است

 

در سطح دیگری از فضا نگاه میکنم

به شروع تجزیه شدنت

به انگشتانت

به موهایت که تاب هیچ شانه ای را ندارند

به دستهایت که با زحمت در آغوشت می آیم

از ترس اینکه بشکنند مبادا

باید زودتر

تفنگ را در سرم بچکانم

قبل از آنکه صدای پوتین ها بیاید

و عزیز غم انگیز تو را

به جاهای دور زمین ببرند

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

یک نگاه فلسفی

این متن تفاوت فاحشی با شعر قبلی نقد شده‌ی شاعر دارد این را متن نامیدم چون ماهیت شعر را ندارد این متن درست است که با لحنی خطابی آغاز می شود اما همه ی آن در فضای احساس شاعر جریان دارد و پس از دو سه مصراع به گزارش تبدیل می شود فضای خیالی در کار نیست نجوایی که حتی در بیان هم شاعرانگی ندارد یک نگاه فلسفی است که کوشش شده شاعرانه روایت شود که در همان خشکی فلسفی خود می ماند تنها در بند پایانی خیالی کم رنگ شکل می گیرد که با کلی گویی سترون می ماند

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

تفنگ های دودی

زودتر از آنچه فکرش را بکنیم

به خانه رسیدند

 

شاید هر کس به جای ما بود

سوار اولین ماشین وحشت زده میشد

 

اما ما

به فکر بهار با شکوفه های سفید

و پرنده هایی که روی شانه هایمان آواز میخوانند بودیم

 

می دانستیم

رعد و برق

پشت پنجره ها کمین کرده

 

سالهاست

در سیاهی سیل می آید

 

این کابوس

طرح خوابهای من است

وقتی

با دورترین شب بخیر بعد از نیمه شب

به خواب می روم

گیج تر از آن هستم

که تشخیص بدهم

صدای توست

یا پرستاری که هر روز

شبیه تو میبینمش

 

زهرا محمدزاده

نقد این شعر از : محمد مستقیمی (راهی)

فضای دودی

خیال شاعر در این شعر یک فضای کابوسی است که سعی شده این فضای دهشتناک که چندان هم چنان نیست با واژگان القا شود واژگانی چون تفنگ با صفت دودی که به پدیده ی خاصی عینیت نمی دهد و ماشین که با صفت وحشت زده می خواهد کابوس را طراحی کند شاعر به جای آن که طرح خود را اجرا کند می کوشد با واژگان خواننده را به فضای خیال خود ببرد پیداست فضای کابوسی شعر در مخیله ی خود شاعر هم یا شکل نگرفته یا مه آلود است البته اگر فضا مه آلود بود در راستای روایت بود چرا که خود دهشتناکی را به همراه داشت اما چنین نیست فضایی تصور نمی شود تنها گزارش داده می شود که تفنگ های دودی که مصداقی هم ندارند زودتر به خانه رسیدند و شاید اگر چنین بود چنان می شد این ها تصویری نمی آفرینند که تصوری برای مخاطب ایجاد کنند و این مشکل بزرگ روایت شعر است شاعر به ورطه ی کلی گویی افتاده و ناچار شده از گزارش کردن این شعر هم در پایان آرام آرام به سوی خیال می رود و شکل گزارشی آن کم رنگ می شود اما دیر شده است چون به پایان می رسد این یکی را شعر نامیدم چرا که به نظر می رسد فضایی هرچند کم رنگ به خیال شاعر آمده است اما نتوانسته به جزییات بپردازد و این شگرد بنیادین روایت نادیده گرفته شده است اگر مثل بند پایانی از ابتدا به جزییات توجه کرده بود من هم در نگاه خود تجدید نظر می کردم

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۸
مرداد

ژرفای‌ شعر من‌

 

شعر من‌

آن‌ شکنا، آن‌ شفّاف‌

نکند تنگ‌ بلوری‌ است‌

که‌ بر طاقچه‌ی‌ خلوت‌ من‌ می‌خندد

و در آن‌ ماهیک‌ قرمز احساس‌

آشنا می‌کند اکنون‌ لطافت‌ را

با لحظه‌ی‌ افسردگیم‌

ـ خوب‌ می‌دانم‌ در راه‌ است‌ ـ

و به‌ هم‌ می‌زند آرام‌

باله‌های‌ تپش‌ قلبی‌ را

که‌ زمانی‌ لرزید

در نگاه‌ گذرانی‌

که‌ در آن‌ فرصت‌ اندیشه‌ نبود

در فراسوی‌ آن‌ پنجره‌

که‌ گذشت‌ از کوچه‌

و نماند

ماهیک‌!

آن‌ قدر کوچکی‌ ای‌ زیبا!

که‌ نمی‌آیی‌ گاهی‌ حتّی‌

در غم‌ دیده‌ی‌ من‌

و دلی‌ کوچک‌تر

می‌تپد در موج‌ سینه‌ی‌ تو

تا برانگیزد موجی‌ آرام‌

بر پهنه‌ی‌ دریایی‌

که‌

جای‌ می‌گیرد گاهی‌

در دستانم‌

دل‌ من‌ می‌گیرد گاهی‌ که‌ می‌بینم‌

عمق‌ روحم‌ حتّی‌ یک‌ گره‌ انگشت‌ است‌

و در آن‌ می‌میرد

ماهی‌ قرمز احساس‌

شعر من‌

آن‌ مانا، آن‌ رخشا

نکند آکواریوم‌ باشد

در گوشه‌ی‌ تالار نماشای‌ تو

با ماهیکانی‌ که‌ لغزنده‌ترین‌ پولک‌ را

بر تن‌ عاطفه‌ می‌مالند

در سبزی‌ یک‌ جلبک‌ دست‌آورد

که‌ چه‌ دست‌آویز است‌

مروارید ریز حبابی‌ را

که‌ گریزان‌ است‌

از کام‌ تهی‌مانده‌ و خندان‌ صدف‌

در درخشان‌ چراغی‌

که‌ نه‌ از خورشید

ار رخنه‌ی‌ دیواری‌ است‌

و هر آن‌ شب‌پره‌ی‌ شومی‌

می‌تواند بکشد آن‌ را

و بگریاند

کودکی‌ را که‌ نگاه‌ است‌

بر آن‌ باله‌ی‌ رنگین‌

که‌ نمی‌داند زندانی‌ است‌

در درون‌ آبی‌

که‌ بدستی‌ ژرفایش‌

بیشتر نیست‌

شعر من‌

آن‌ پایاب‌، آن‌ بی‌موج‌

نکند حوضی‌ کاشی‌ است‌

در عرصه‌ی‌ یک‌ باغچه‌ی‌ کوچک‌

که‌ فقط‌ گه‌گاهی‌ می‌خندد

زیر دل‌خوش‌کنک‌ رقص‌ یک‌ فوّاره‌

که‌ هر از گاهی‌

می‌تواند بپرد تا اوج‌ کوتاهی‌

در غروبی‌ غمگین‌

در درخشندگی‌ ماه‌

که‌ از دورترین‌ آسمان‌ می‌تابد

گاهی‌ از گوشه‌ی‌ یک‌ ابر

که‌ نمی‌بارد هرگز

تا بخنداند آن‌ نسترن‌ تشنه‌ که‌ چتری‌ است‌

برای‌ تف‌ یک‌ تابستان‌

که‌ در آن‌

کودکی‌ شاد

می‌تواند بخزد آرام‌

در آب‌

بنشیند لب‌ پاشویه‌ی آن‌ حوض‌

که‌ عمقی‌ دارد

کم‌تر از جرأت‌ یک‌ شیرجه‌

شعر من‌

آن‌ مانداب‌، آن‌ گیرا

نکند مردابی‌ باشد

در دورترین‌ سایه‌ی‌ یک‌ جنگل‌ دوشیزه‌

که‌ گاهی‌ بر آن‌

می‌نشیند آرام‌

دست‌ آرامش‌ خورشید

از روزنه‌ی‌ کوچک‌ برگ‌

برکه‌ای‌ پرماهی‌

ماهیان‌ حسرت‌

چشم‌درراه‌ که‌ هم‌راه‌ نسیم‌

بوزد صیادی‌ قلاّب‌ به‌ دست‌

تا به‌ سوری‌ بنشاند

ذوق یک‌ ذائقه‌ را

پیش‌ از آن‌ ظهری‌ که‌ خاک‌

آخرین‌ قطره‌ی این‌ تالاب‌ کوچک‌ را

پس‌ بگیرد از چنگال‌ گرمایی‌

که‌ به‌ سرقت‌ می‌آید هر روز

و شتابان‌ می‌کاهد از ژرفایی‌

که‌ به‌ اندازه‌ی یک‌ خیزش‌ قلاّبی‌ است‌

که‌ فرومی‌ماند در لجن‌ عادت‌

شعر من‌

آن‌ آیا، آن‌ گذرا

شاید

تندرودی‌ست‌ که‌ می‌غرّد

و می‌آید

از فراسوی‌ افق‌

جایی‌ که‌ ابرها می‌گریند

چشمه‌ها می‌جوشند

چشمه‌هایی‌ که‌ در آن‌ پرتو خورشید چنان‌ تابنده‌ است‌

که‌ به‌ حیرت‌ وا می‌دارد

هر دیده‌ی‌ جویایی‌ را

که‌ در آن‌ دامنه‌ دل‌ باخته‌است‌

چشمه‌هایی‌ جاری‌

از دل‌ قاف‌

از نهان‌خانه‌ی‌ سیمرغ‌

با زلال‌ حیوان‌

که‌ ز سرچشمه‌ی‌ خورشید روان‌ است‌ به‌ خاک‌

تا برویاند

دانه‌هارا

و برقصاند

ساقه‌ها را

و بجوشاند بر پنجه‌ی‌ هر شاخه‌

شکوفایی‌ صد غنچه‌ی‌ رنگین‌

رودباری‌ که‌ نه‌ گرمای‌ تف‌ تابستان‌

و نه‌ زهدان‌ عطشناک‌ کویر

قطره‌ای‌ می‌کاهداز ژرفایش‌

ژرفایی‌

به‌ بلندای‌ فلک‌ تا دریا

شعر من‌

آن‌ موّاج‌، آن‌ آشوب‌

باید اقیانوسی‌ است‌

بوسه‌بخشنده‌ به‌ هر گونه‌ی خاک‌

که‌ در آن‌

ماهیان‌ آزادند

زیر آن‌ خورشید

که‌ هماره‌ گرم‌ و تابنده‌ است‌

و به‌ خود می‌خوانند

هر دل‌ شیدا را

پریان‌ دریایی‌

که‌ در آن‌ خانه‌ دارند

با چنان‌ ژرفایی‌

که‌ نهنگان‌

آرزو دارند

یک‌ شب‌ آرام‌ بر بستر ناپیدایش‌

بیتوته‌ کنند

و چنان‌ پهنایی‌

که‌ در آن‌

ناخدایانی‌ سرگردانند‌

که‌ هویدایی‌ نایاب‌ترین‌ قارّه‌ را فریادند

اقیانوسی‌ که‌

تندرودان‌ همیشه‌

می‌شتابند

بی‌کران‌ ژرفایش‌ را

بی‌کران‌تر سازند

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

جغرافیای‌ شعر من‌

 

زاده‌ می‌شود یا می‌میرد

همیشه‌ را

پیش‌ از زادن‌

در زهدان‌ خیال‌

نوزاد شعر من‌

آن‌ افشره‌ی احساس‌

خمیرمایه‌ئ عطوفت‌

گل‌ سرشت‌

جان‌ گرفته‌ از دمادم‌ نگاه‌ها

لرزش‌ها

و تپش‌ها

به‌ پا می‌خیزد یا می‌خوابد

همیشه‌ را

پیش‌ از خیزش‌

در قنداقه‌ی پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

آن‌ پرورده‌ در نازکای‌ ابریشم‌ خیال‌

در لای‌ لای‌ گهواره‌ی‌ خلوت‌

و در آغوش‌ همیشه‌ باز تنهاییم‌

ایستاده‌ در هراس‌ افتادن‌ها

شکستن‌ها

و ریختن‌ها

می‌پوید با می‌پاید

همیشه‌ را

پیش‌ از پویش‌

در آلونک‌ خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

آن‌ دست‌آموز شیطنت‌ خواهران‌

هم‌زادان‌

در تنگنای‌ دفترکم‌

در ایوانک‌ کوچک‌ خانه‌ام‌

پوینده‌ در شتاب‌ افتادن‌ها

خراشیدن‌ها

خاستن‌ها

می‌گریزد یا می‌ماند

همیشه‌ را

پیش‌ از گریز

در این‌ سوی‌ چینه‌ی‌ بسندگی‌

نوباوه‌ی شعر من‌

آن‌ کوچه‌گرد خاک‌نشین‌

آن‌ تیله‌باز گوی‌جوی‌

رمنده‌ از آغوش‌ مام‌

تا بن‌بست‌ پیدای‌ وابستگی‌

با زمزمه‌ی‌ نجوای‌ هم‌بازیان‌

در دلهره‌ی‌ رفتن‌ها

بازآمدن‌ها

گم‌شدن‌ها

می‌تازد یا می‌سازد

همیشه‌ را

پیش‌ از تاخت‌

در غبار کوچه‌ی بن‌بست‌ سرخوردگی‌

نوجوان‌ شعر من‌

آن‌ نیمکت‌نشین‌ مشتاق

آن‌ گذشته‌ از زهدان‌ تا کوچه‌

آن‌ مدرسه‌ شنیده‌ی مدرک‌دیده‌

در سودای‌ نام‌

از ایتدای‌ محلّه‌

تا بساط‌ روزنامه‌ فروشی‌

در هیجان‌ آخرین‌ برگ‌ها

اوّلین‌ صفحه‌ها

روی‌ جلدها

می‌گذرد یا می‌گذارد

همیشه‌ را

پیش‌ از گذار

در روی‌ جلدهای‌ خودباختگی‌

ستاره‌ی‌ شعر من‌

آن‌ کورسوی‌

که‌ من‌، تو و او

از پشت‌ بام‌ خانه‌ توانیمش‌ دید‌

و دیگران‌ با تلسکوپ‌ نه‌

آن‌ بامدادان‌ ستاره‌ی‌ زودگذر

به‌ امید تابندگی‌ سرمد

از خیابان‌ تا مطبعه‌

در رؤیای‌ مؤلّف‌ها

ناشرها

تیراژها

می‌تابد یا می‌افسرد

همیشه‌ را

پیش‌ از تابش‌

در دو مجلّد ویژگی‌ برای‌ من‌ و تو

خورشید شعر من‌

آن‌ تابنده‌ بر استوای‌ زمین‌

قطب‌ در قطب‌

افق‌ در افق‌

آن‌ روشنای‌ گرمابخش‌ بر آلونک‌ها

ایوان‌ها

بام‌ها

بوم‌ها

که‌ همگانش‌ در می‌یابند

برون‌ از مرز رای‌ها و رأی‌ها

گویش‌ها و جویش‌ها

رنگ‌ها و جنگ‌ها

در دنیای‌ ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

ترجمه‌ها

و نمی‌تابد جهانی‌

خورشید شعر من‌

اگر از آن‌ بالاها

خورشیدگون‌ ننگرد

بر گوشه‌ گوشه‌ی خاک‌

از نظرگاه‌ افلاک‌

آن‌ چنان‌ بلند

که‌ دستان‌ خاک‌ را برویاند

بی‌ دست‌رسی‌ آلایش‌ خاکیان‌

و به‌ که‌ بیفسرد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گذرد از خودباختگی‌

ستاره‌ی شعر من‌

اگر بگذارد دل‌

بر دل‌خوش‌کنک‌ نامی‌ کوچک‌

که‌ خود ننگ‌ است‌

و انگشت‌نمایی‌ آن‌ چنان‌ کوتاه‌

که‌ پیش‌ از خویش‌ می‌میرد

و به‌ که‌ بگذارد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌تازد بر سرخوردگی‌

نوجوان‌ شعر من‌

اگر بسازد

باهای‌ و هوی‌ روزی‌نامه‌ای‌ که‌ می‌فروشد

تمام‌ صفحات‌ و روی‌ جلدها را

به‌ خریدارن‌ تدبیر

اندیشه‌

احساس‌

و به‌ که‌ بسازد!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌گریزد از بسندگی‌

نوباوه‌ی‌ شعر من‌

اگر بماند

در خاک‌بازی‌ هم‌بازیانی‌ چون‌ خویش‌

شادان‌ تشویق‌ها

ترغیب‌ها

و کف‌زدن‌ها

و به‌ که‌ بماند!

اگر چنین‌ است‌

و نمی‌پوید از خستگی‌

بروجک‌ شعر من‌

اگر بپاید در خانه‌

با سرگرمی‌های‌ هم‌زادگان‌

در قایم‌باشک‌های‌ ورق ورق دفتر

و به‌ که‌ بپاید!

اگر چنین‌ است‌

و به‌ پا نمی‌خیزد از پیش‌ پا افتادگی‌

کودک‌ شعر من‌

اگر وول‌ بزند

در گهواره‌ی‌ تکرارها

تکرارها

تکرارها

و به‌ که‌ بخوابد!

اگر چنبن‌ است‌

و زاده‌ نمی‌شود از روزمرّگی‌

نوزاد شعر من‌

اگر بمیرد و احساس‌ها را نیفشرد

نگاه‌ها را ننگرد

نلرزد

و نتپد

و به‌ که‌ بمیرد!

اگر چنین‌ است‌

اگر نمی‌تابد بر جهان‌

به‌ که‌ بمیرد!

و زاده‌ نشود!

نوزادک‌ شعر من‌

 

  • محمد مستقیمی، راهی
۱۴
مرداد

شعری برای شعر

(زبان شعر من) لهجه‌ی‌ آشنا

 

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

در ابتدای‌ پرواز

می‌خوانم‌

می‌خوانم‌ همگان‌ را

به‌ شمارش‌ معکوس‌

در تحریض‌ خویش‌

با لهجه‌ای‌ بیگانه‌

و نگران‌

نگران‌ افقی‌ ناشناس‌

که‌ یارایی‌ چشمانم‌ را ربوده‌است‌

آنک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

با بال‌هایی‌ که‌ در تب‌ می‌سوزد

می‌دانم‌

می‌دانم‌ پروازم‌ را

پیش‌ از این‌ نقّاشان‌

به‌ تصویر کشیده‌اند

و می‌لرزاندم‌ ناتوانی‌ بال‌ها

وقتی‌ افق‌ ناپیداست‌

لهجه‌ام‌ را اغراگران‌ نمی‌دانند

و افق‌ تصویرگران‌ را من‌

لهجه‌ام‌

از کدامین‌ قریه‌ی‌ سوخته‌ در تاریخ‌

و دست‌خوش‌ کدامین‌ توفان‌ تطوّر است‌

که‌ مفهوم‌ اهالی‌امروز نیست‌

مگر مرده‌اند

زبانمندان‌ لهجه‌ی‌ غریب‌ من‌

قرن‌ها پیش‌ از این‌

که‌ من‌ متولّد شدم‌

نکند گم‌شده‌ای‌ در زمان‌ باشم‌

که‌ خود نمی‌داند

کجای‌ تاریخ‌ است‌؟

من‌، پرواز

و افق‌ تصویر ناپیدا

در غبارش‌ نگاشته‌اند

یا چنان‌ دور

که‌ نمی‌توانش‌ دید

شاید افسانه‌ایست‌ دور از من‌

افقی‌ کران‌ تا کران‌

قاف‌ تا قاف‌

و پرواز تنها

در توان‌ بال‌ سیمرغ‌

یا من‌ این‌ زبان‌ نمی‌دانم‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌ آیا؟

تا همیشه‌

یا جان‌ می‌گیرد

بال‌هایم‌

وقتی‌ دریابم‌ افسانه‌ نیست‌

و پریده‌اند‌ سیمرغانی‌

که‌ افسانه‌ نبودند

افسانه‌ آفرینان‌

و آنک‌! در قاف‌ خویش‌ آسوده‌اند

این‌ حسرت‌ می‌ماند درمن‌

یا"شسته‌ می‌شود چشمانم‌"

زیر یک‌ باران‌ پگاهان‌

در بهارانی‌ که‌ آن‌ سوترک‌

به‌ یقین‌ روییده‌است‌

و می‌بینم‌

آن‌ بی‌نهایت‌ افق‌ پروازم‌ را

که‌ غبار از دیدگان‌ من‌ است‌

نه‌ ز بوم‌ نقّاشان‌

که‌ نشان‌ داده‌است‌

بارها

آن‌ قاف‌ را

به‌ پوپکانی‌ که‌ به‌ پرواز برخاسته‌اند

با چشمان‌ باز باران‌ دیده‌

و رفته‌اند

از همین‌ سکّو

تا آن‌ قلّه‌

که‌ سیمرغ‌شدن‌ را پذیراست‌

این‌ حسرت‌ می‌ماند در من‌

یا آوازم‌ راکف‌ می‌زنند

و بر می‌انگیزندم‌ به‌ پرواز

گاهی‌ که‌ بیاموزم‌

الفبای‌ زمان‌ را

در هزار کنج‌ زمانه‌

آن‌ جا که‌ گم‌ شده‌بودم‌

با یافتن‌ خویش‌

و نوشیدن‌ جرعه‌ای‌ از خنکای‌ تازه‌ی امروز

تراویده‌ از چشمه‌سار زمان‌

تا زبانم‌ بچرخد

به‌ لهجه‌ی‌ آشنای‌ اهالی‌ امروز

که‌ من‌

گم‌گشته‌ی این‌ قبیله‌ بودم‌

نه‌ بیگانه‌ی‌ آن‌

هم‌خونی‌ام‌ را

پیوندهای‌ گونه‌گونم‌ گواهند

و آغوش‌ باز مام‌ قبیله‌

که‌ راندن‌ نمی‌داند هرگز

اینک‌ من‌!

ایستاده‌ بر سکّو

افق‌ پیدا

لهجه‌ آشنا

بال‌ رها

اینک‌ من‌!

اینک‌! پرواز

 

 

  • محمد مستقیمی، راهی